رمانرمان قصاصرمان های آنلاین

رمان قصاص

3.4
(10)

 

رمان قصاص

رمان قصاص 

نویسنده : سارا گل 

 

خلاصه:
شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی بین مشکلات کوچک و بزرگ اتفاقی رخ بده که حتی فکرش رو هم نمی کردی.
یا خوب ، یا بد !
اتفاق خوب در آینده میشه یه خاطره ی خوب و برات یه لبخند روی لبت یادگار می ذاره . اما اتفاق بد میشه یه زخم روی قلبت که بهت یک درد رو هدیه میده،یه درد عمیق که هر بار با تازه شدنش نفست رو بند میاره
درست زمانی که فکرش رو نمی کردم اتفاقی برام افتاد که تمام زندگیم دست خوش تغییرات شد.
اتفاقی که آرامش رو از بین برد و طوفان به پا کرد.
گرد این طوفان چشم من رو کور کرد و وقتی پلک هام رو باز کردم دور گردنم طنابی رو حس کردم که هر لحظه بیشتر فشرده میشد و قصد خفه کردنم رو داشت . صندلی از زیر پاهام لغزید و من موندم و دنیایی از تاریکی.
نمی تونستم تبرئه بشم چون حکمم صادر شده بود : قصاص!

#شروع_رمان
با ضربه ی محکمی که به کتفم میخوره از خواب سبکم میپرم .
با دیدن چهره ی بشاش و خنده ی دندون نمای هاله که گویا تازه از راه رسیده می فهمم مثل
همیشه جفت پا وسط آرامشم اومده .

با حرص و عصبانیت روی زمین چمن کاری که طراوتش روحم رو تازه می کرد می شینم و مثل هر زمانی که خوابم رو از دست دادم با اوقات تلخ به هاله تشر میزنم:
_مریضی تو ؟ برای چی میای وسط خوابم؟

مانتوی زرشکی رنگش رو صاف می کنه و درست کنارم می شینه :
_ترش نکن موقعیت خوبی برای خوابیدن پیدا نکردی ، منم زحمت کشیدم به دنیای واقعی برت گردوندم .

نفسم رو کلافه بیرون میفرستم و دوباره روی چمن ها دراز میکشم و به چشمهای رنگی هاله که توی قاب صورت سفیدش حسابی خودنمایی میکرد نگاه میکنم و میگم :
_داشتم ستاره ها رو می شمُردم که خوابم برد .

با خنده ای که میکنه دوباره دندون های ردیفش رو به رُخم میکشه و در نهایت اون هم خودش رو روی سبزه های سرد رها میکنه و به آسمون چشم می دوزه.

سکوت چند ثانیه ای بینمون با صدای هاله شکسته میشه :
_آرامش به نظرت کدوم ستاره ی توعه؟

ابرویی بالا می ندازم و دستم رو لای موهای کوتاهم که به تازگی شکل دلخواهم رو بهشون داده بودم ، فرو میبرم و متفکر به انبوه ستاره ها خیره میشم و در نهایت انگشت اشاره ام رو به سمت پر نور ترین ستاره دراز میکنم و میگم:
_همونی که از همه بزرگتره !

همون طوری که چشمش به آسمونه تک خنده ای میکنه و میگه:
_هنوز بچه ای ، چشمت به نور اون ستاره گیر کرده در صورتی که اون ستاره بزرگ نیست ، فقط فاصله اش با زمین کمتره.

با حرص میگم :
_نخیرم! کور که نیستم دارم می بینم ستاره ی من از همه بزرگتره .

دوباره می خنده :
_الان برات نگران شدم ، به سن ازدواج که رسیدی فقط به زرق و برق شوهرت نگاه میکنی ؟

صورتم رو جمع میکنم و میگم :
_این الان چه ربطی داشت ؟ مثل دانشمندا حرف های فیلسوفانه بلغور می کنی اما من که می دونم هیچی حالیت نیست .

این بار اونه که نفسش رو آزاد میکنه و بی توجه به حرفم ستاره ای که دور افتاده تر از بقیه ستاره ها بود رو با اشاره بهم نشون میده و میگه :
_به نظر من اون ستاره ی منه !

پشت چشمی نازک میکنم :
_حتی تو آسمون ها هم ریز دیده میشی .

سری با بی تفاوتی تکون میده :
_می دونی ؟ من با این جماعت حال نمیکنم ، مثلا ببین ! هامون سی سالشه اما افکارش مال یه قرن دیگه است . مدام زور میگه. هاکان امروزیه ، داداش دو قلومه اما فقط به فکر خودش و دوست دختراشه انگار از زندگی فقط خوش گذرونی رو درک کرده .
تکلیف مامانمم که مشخصه!

بی حوصله میگم:
_چقدر ناله کردی هاله ! صد بار بهت گفتم پیش من این ناله هاتو نکن اعصاب ندارم ! از اون گذشته تو که هر کاری میخوای می کنی دیگه نمی فهمم چرا همیشه ی خدا از همه شاکی و گله داری !

هاله: نه که تو نیستی! انگار من نمیدونم از لج مامانت هر روز به یه نفر نخ میدی ، صفحه ی چتت ماشالله یک ثانیه هم خالی نمیمونه بس تو مجازی آنلاینی و این و اونو مخ میکنی !

بدون این که بهم بر بخوره میخندم:
_اما مثل تو شاکی نیستم ، برای آینده ام امیدوارم .

آهی میکشم و با حسرت ساختگی کلامم میگم :
_بالاخره شاهزاده ی سوار بر اسب سفید منم برای خوشبخت کردنم میاد .

به جای هاله صدای مردونه ای از بالای سرم میگه:
_نبینم حسرت شوهر رو دلت… شوهر میخوای در حد صفر ، نو و آکبند بالای سرت وایستاده.

نیم نگاه گذرایی به هاکان که برق چشم های آبی رنگش توی تاریکی خیلی خوب هویداست می ندازم، چشم هاش شباهت زیادی به چشم های زیبای هاله داشت. با طعنه میگم :
_تو مرد زندگی نیستی .

بدون تعارف کنار هاله دراز میکشه و در حالی که با دستش سعی در حالت دادن موهای بور و پرپشتش داره جوابم رو میده :
_تو چشم بصیرت نداری وگرنه هر روز به آمار خاطرخواهام افزوده میشه .

با یادآوری دوست دخترهای رنگ و وارنگ هاکان و هر کدوم از اون یکی عاشق تر بودن لبخندی میزنم ، نمیدونم این بشر با دل دخترا چیکار میکرد که نمیتونستن فراموشش کنن ، حتی سخت ترین دختر ها هم جلوش کم میاوردن .
برعکس هاکان ، هامون بود . هیچ دختری جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت ؛ انگار با اون اخم هاش طلسمشون میکرد تا مبادا پا به حریمش بذارن.

تا فکر هامون به سرم میاد ، صدای هاله رو میشنوم که با صدای کنترل شده ای داد میزنه :
_هامون چند دقیقه بیا !

سرم رو بلند میکنم و توی تاریکی شب که به لطف چراغ های حیاط روشن شده بود به قامت هامون نگاه میکنم.
نگاهش رو به ما سه نفر که اون طوری دراز کشیدیم میندازه و با صدای بمش جواب هاله رو میده :
_باید برم دیرم میشه!

هاله با پافشاری میگه :
_دیر نمیشه هامون همیشه یا تو روستاهایی یا توی بیمارستان،دو دقیقه هم با ما وقت بگذرون

هامون نگاهش رو به صفحه ی ساعت گرون قیمتش که استایل شیکش رو حسابی جلا داده بود می ندازه و گویا که متقاعد میشه چون بدون حرف

 برای خوندن این رمان به کانالمون مراجعه کنید 

کانال رمان من
لینک و کپی کنید و در تلگرام پیست کنید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. محتوای رمان قصاص خیلی جالبه وبسیار متفاوت با دیگاهی بی نظیر.. ولی حیف که از وبسایت برداشتین..اگه امکانشه میشه بگبد کی از زیر چاپ در میاد؟؟

  2. آقای رنجبر سلام،،وقتتون بخیر،میشه لطف کنید رماناتونو تو همین کانال خودتون بذارین،،یا pdf اونها رو برامون بذارید،،،من دسترسی به تلگرام ندارم،،،بازم به خاطر زحماتتون ممنونم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا