رمان قرار نبود

رمان قرار نبود پارت 1

4.1
(16)

رمان قرار نبود قسمت اول

ترسا : یک پرستنده آتش
صدای آهنگ آنشرلی بلند شد. سرم داشت منفجر می شد. دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلندتر می شد و من لحظه به لحظه عصبی تر می شدم. بالاخره دستم خورد به گوشیم. چنگش زدم و کشیدمش زیر پتو. یکی از چشمام و به زور باز کردم و دکمه قطع صدا رو زدم. صدا خفه شد. نمی دونم چرا آهنگی رو که این قدر دوست داشتم گذاشته بودم برای آلارم گوشیم؟ دیگه داشتم از این آهنگ متنفر می شدم. ساعت چند بود؟ هفت صبح. لعنتی! خوابم می اومد. دیشب تا صبح داشتم چت می کردم و تازه دو سه ساعت بود که خوابیده بودم. این چه قرار کوفتی ای بود که من با دوستام گذاشته بودم؟ انگار مرض داشتم!…..
با غر غر از جا بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. نگام به در و دیوار بنفش اتاق افتاد. همه دیوارها با کاغذ دیواری بنفش پوشیده شده بود و بهم آرامش می داد. در حالی که لی لی می کردم تا خورده چیپس هایی که از دیشب کف اتاق پخش شده بود و حالا چسبیده بود به پام، جدا بشن، کنار پنجره رفتم و با ضرب بازش کردم. باد سرد توی صورتم خورد و لرزم گرفت. با خشم خم شدم و چیپس ها را از پام جدا کردم و غر غر کردم:
– لعنتی!
صدای زنگ گوشیم بلند شد. این بار آهنگ ملایمی از کریس دی برگ بود. لب تخت نشستم و گوشی رو که زیر بالش چپونده بودم در آوردم. صورت دلقکی بنفشه روی صفحه چشمک می زد. گوشی را در گوشم گذاشتم و گفتم:
– بنال!
– اَه باز تو صبح زود پاشدی اعصابت مثل چلغوز شد؟
– هر چی باشم بهتر از توام که….
– من که چی؟ هان؟
خندیدم و گفتم:
– قیافه ات شبیه چلغوزه!
صدای جیغ جیغوش بلند شد:
– بیشعـــــور! تو هنوز اون عکس روی گوشی نکبتت و عوض نکردی؟ خیلی خـــــری. من می دونستم این عکس اتو می شه تو دستای توی خرچسونه.
خوابیدم روی تخت و گفتم:
– بنفشه جون سگ بابات حال ندارم از خونه بیام بیرون. تازه حالا از اتاق که برم بیرون اعصابمم چیز مرغی می شه چون با بدبختی باید ماشین دودر کنم.
– ترسا خیلی خری! هیجانش به روزنامه شه!
– آخه کثافت….
صدای بوق پشت خطی مانع از ادامه حرفم شد. بنفشه گفت:
– صدات قطع شد.
– خف بابا پشت خطی دارم.
بنفشه رو گذاشتم تو لیست انتظار و و جواب شبنم و دادم:
– هان؟
– هان و درد تو گور خواهر جوون مرگت!
– وا خاک تو سرت کنم الهی، با خواهر من چی کار داری؟
– بس که تو بی شعوری! اول صبحی گوشی و بر می داری بگو جـــــونم، تا منم یه حال اساسی بکنم با اون صدای ناناز تو….
– خیلی عوضی شدی شبنمـــــا. برو با صدای بابات…. استغفرا…!
غش غش خندید و گفت:
– چی کاره ای؟
– والا اگه شما دو تا نکبت اجازه بدین من بلند شم یه آب تو این صورت جیشیم بزنم. بعدم یه چیزی کوفت کنم و بیام.
– اوه اون وقت دیگه لاشه روزنامه هم بهمون نمی رسه.
– نرسه به درک! انگار دارن تو عهد میرزا کوچک خانوم سیبیل و زندگی می کنن. لاگور کنم شما رو الهی. خفه مرگ بگیر برو کارات و بکن بذار منم به کارام برسم.
– خیلی خب بدو که دل تو دلم نیست.
زیر لب گفتم:
– تو که غمی نداری.
– چی؟
– هیچی، بای.
– بای.
دوباره صدای بنفشه بلند شد:
– اوی چه خری بود؟
– همزادت بود.
– درد!
– ولم کن تو رو خدا. صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بار من نکنی.
خندیدم و گفتم:
– ببخشید عشخ من. مودونی که من صپا اخلاخ ندالم.
– کی بود؟
– درد و کی بود؟ ببین فقط باید فحشت بدم. لیاقت نداری باهات عین آدم حرف بزنم! فضولی تو؟ به تو چه ربطی داره که کی بود؟
– این قدر فک زدی خو یه کلمه می گفتی چه خری بود؟
– شبنم بود.
– چی می گفت؟
– عین تو نشسته منتظر سرویس.
– خب پس عزیزم زود باش این قدر مردم و معطل نذار زشته.
جیغ کشیدم:
– بنفشـــــــــه؟
– کی می تونه با تو طرف شه؟
خندیدم و گفتم:
– گمشو کارات و بکن الان می یام.
– منتظرم عشق من، بای.
– بای.
گوشی و قطع کردم و از جا بلند شدم. شلوارک کوتاه آدیداسم و مرتب کردم و رفتم بیرون. جلوی آینه میز آرایشم ایستادم و خودم و دید زدم. شده بودم عین میت! بعضی وقتا از قیافه خودم می ترسیدم. پوستم زیاد از حد سفید و بی رنگ بود. چشمامم یه رنگ خاصی بود. سبز خیلی خیلی روشن که به سفیدی می زد. برای همینم بنفشه و شبنم چشم سفید صدام می کردن. موهام بی رنگ و بی حال ریخته بودن کنار صورتم. عین خون آشام شده بودم. کش موم و برداشتم و موهای بلندم و که تا وسط وسط کمرم بود با کش بستم. دمپایی ابری هام و پام کردم و با غر غر رفتم بیرون. اتاق من توی طبقه دوم ساختمون بود و خوبیش این بود که دستشویی و حمام مجزا داشت. رفتم تو دستشویی و در و بستم. بدجور ذهنم مشغول بود. اگه قبول نمی شدم چی؟ اگه…. ای خدا می دونی که تنها امیدم به همینه که قبول شده باشم. ولی خودمم می دونستم که امیدم الکی بود. با رتبه سه هزار مگه می شد پزشکی قبول شده باشم؟ مسواک زدم و آبی هم توی صورتم پاشیدم و رفتم بیرون. بالای پله ها که رسیدم نشستم روی نرده و لیز خوردم تا پایین.
– هــــــــورا…
عزیز جون پایین پله ها بود و داشت با چشمای گشاد نگام می کرد. با دیدن نگاهش خنده ام گرفت و در حالی که لپای باد کرده و پر چینش رو می بوسیدم گفتم:
– صبح عزیز جونم بخیر!
– ننه حالت خوبه؟
– آره ننه جونم از این بهتر نمی شم.
نشست لب پله و در حالی که خودش و به چپ و راست تکون می داد گفت:
– من از دست تو چی کار کنم؟ ای مادر نمی گی میفتی من خاک به سرم می شه؟ فکر کردی عین این یارو عنکبوتیه ای؟ نخیرم، هیچم عنکبوت نیستی. میفتی ضربه مغزی می شی و خودت خلاص می شی ما رو در به در می کنی! ای خدا من و بکش از دست این راحت شم. این دخترِ تو آفریدی؟ من مطمئنم تو قرار بوده پسر بشی خدا وسط راه پشیمون شده.
از حرف عزیز غش غش خندیدم و گفتم:
– عزیز جونم چرا این قدر جوش می زنی الهی من پیش مرگت بشم؟ من کلاس این کارا رو رفتم. هیچیم نمی شه. بلدم چی کار کنم.
– آره دیگه اینا کلکِ پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی میفتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی. آخه مگه ممکنه ننه؟ میفتی و تا می یای به خودت بیای زرتی زبونم لال می میری. آدمی. نعوذباا… فرشته نیستی بال دربیاری که… بچه های مردم و با این چیزا گول می زنن جفنگ بازی یادتون می دن بعد می گین برین شما شدین عنکبوتی.
با عشق بغلش کردم و گفتم:
– الهی دور عزیز شیرین زبون خودم برم. چشم دیگه سر نمی خورم. شما این قدر حرص نخور برات خوب نیست.
– وا مگه چمه؟ ماشاا… هزار ماشاا… بزنم به تخته از هزار تا جوونای حالا هم سرحال ترم. می خوای از همین نرده سر بخورم بیام پایین؟
از خنده دل درد گرفته بودم. دست عزیز و که داشت می رفت سمت نرده ها گرفتم و در حالی که چلپ چلپ ماچش می کردم گفتم:
– نه عزیزم می دونم شما هزار بار بهتر از منی. هر چی باشه دود از کنده بلند می شه.
– خوبه می دونی.
از جا بلند شدم و در حالی که سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:
– صبحونه تو بساطت هست عزیز یا باید گشنه برم؟
– کجا می خوای بری ننه؟ اصلا چی شده که تو کله سحر پا شدی؟
– امروز جواب انتخاب رشته می یاد عزیز.
– جواب چی؟
– جواب کنکورم عزیزم. جوابش می یاد که ببینم می تونم برم دانشگاه یا باید شوور کنم؟
این و گفتم و خودم غش غش خندیدم. عزیز در حالی که تر و فرز صبحونه من و آماده می کرد گفت:
– ایشاا… که قبول شدی مادر. قبولم که نشده باشی طوری نیست. شوهر که چیز بدی نیست. تا وقتی شوهر نکردی فکر می کنی ترسناکه، ولی وقتی شوهر کردی تازه می فهمی چی بوده و تو خبر نداشتی!
میان خنده گفتم:
– عزیز این دوره زمونه برعکس شده. دخترا فکر می کنن شوهر چی هست! ولی تا ازدواج می کنن تازه می فهمن چی هست!
این و گفتم و خودم زدم زیر خنده. عزیز که متوجه منظور من نشده بود سری تکان داد و گفت:
– آره عزیز، دخترای این دوره زمونه آبرو رو سر کشیدن حیا رو قی کردن. اون دوره تا می گفتی شوهر….
پریدم وسط حرفش و و گفتم:
– دخترا رنگ لبو می شدن و از خجالت خودشون و تو هفت تا سوراخ قایم می کردن، ولی این دوره….
– آره مادر این دوره تا میگی شوهر ورنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد می شه.
ای الهی دور عزیزم بگردم که این قدر باعث شادی من می شد. بعضی وقتا مثل امروز این قدر از دستش می خندیدم که همه غم هام یادم می رفت.
در میان خنده صبحانه ام و خوردم و پا شدم. عزیز هنوز هم غر می زد و ظرف و ظروف رو توی سر هم می کوبید. از آشپزخونه اومدم بیرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شیرجه زدم توی اتاقم. سر سری موهام و برس کشیدم و دوباره با کش بستم. جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد رو باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها رو تند تند کنار زدم و یه مانتوی سرمه ای بلند با یه شلوار جین یخی و یه روسری آبی روشن جدا کردم. اتو رو به برق زدم و تند تند اتو کشیدم. کم کم داشت دیر می شد. لباس رو پوشیدم و موهای روشنم رو یه وری توی صورتم ریختم. حال آرایش کردن نداشتم. بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم. کفش های پاشنه پنج سانتی سورمه ایم رو هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پایین پله ها ایستاده بود. طوری به چشمام زل زده بود که یاد گربه توی تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری می افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها رو یکی یکی پایین رفتم. حسرت نرده سواری به دلم موند. عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند می خوند. وقتی جلوی پایش ایستادم بلند گفت:
– چشم حسود کور بشه ایشاا…! لا حول ولا قوه الا باا… علی العظیم!
– اوه کی می ره این همه راه و! عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینا رو می خونی؟ کی میاد من و چشم کنه؟
– وای ننه ماشاا… عین سرو می مونی! تا داشتی می اومدی پایین یاد مادر خدا بیامرزت افتادم.
بغض گلوی عزیز و گرفت و نتونست حرفش و ادامه بده. آهی کشیدم و لبم رو جویدم تا اشکم سرازیر نشه. مامان کجایی که وایسی پایین این پله ها و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه؟ کجایی که حض دخترت رو ببری؟ مامانم زود رفتی… خیلی زود رفتی… چند نفس عمیق کشیدم و کنارش لب پله نشستم. دستم و سر شونه اش انداختم و گفتم:
– اِ عزیز یعنی چی گریه می کنی؟ نمی گی صبح اول صبحی من و این جوری راهی کنی من کلی موج منفی می گیرم بعد این موج منفیا روی روزنامه اثر می ذاره و به جای پزشکی و دارو سازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه…
به اینجا که رسید عزیز سرش و بالا آورد و گفت:
– اُه مادر! تو به کی رفتی این قدر بی تربیت شدی؟ خجالت نمی کشی؟
غش غش خندیدم و گفتم:
– پاشو عزیز جونم. پاشو قربونت برم مسافر و که این جوری بدرقه نمی کنن!
توی صورتش کوبید و گفت:
– خدا مرگم بده! مگه داری می ری مسافرت؟
میون خنده دستش و کشیدم و گفتم:
– نه جیگر من! دارم می رم پای دکه روزنامه فروشی سر خیابون. زودم بر می گردم، البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارن. دارم بهت می گم که یعنی دیگه گریه نکنی.
اشکاش و پاک کرد و گفت:
– باشه مادر بدو پس تا دیرت نشده. برو و زود برگرد می خوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.
خودم و زدم به غش و گفتم:
– جونم بادمجون.
– برو دختر خودت و لوس نکن
دست عزیز و چسبیدم و گفتم:
– عزیز جونم…. بابا خوابه؟
– سرت تو جایی خورده مادر؟ بابات اگه خواب بود با این همه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که.
با ذوق گفتم:
– نیست؟
– نخیر… قبل از بیدار شدن تو رفت سر کار.
– آخ جون. پس عزیز جونم بدو سوییچ ماشین مامان و بیار بده به من.
– نه مادر. بیخیال ماشین شو و برو. پیاده برو ننه، جوونی خدا بهت پای سالم داده.
– اِ عزیز؟ این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره بعد من پیاده برم؟
– خب ننه لابد تصدیق نداری که بابات این قدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!
– چی می گی عزیز؟ من ماه پیش گواهینامه گرفتم. فقط چون تند می رم بابا می ترسه ماشین بهم بده یهو طوریم بشه، ولی من قول می دم یواش برم. حالا شما برو سوییچ و بیار.
ـ نه مادر من دلم لا هول می شه تا تو بری و بیای سه بار جون می دم. ولش کن بیا تاکسی بگیر با تاکسی برو.
– اِه عزیز اذیت نکن. تو رو جون بابا.
– اِ قسم نده دختر!
– خب پس بیار.
عزیز چس و فس کنان به سمت اتاقش رفت تا سوییچ رو بیاره. زیر لب غر هم می زد:
– ای امان از جوونای امروز. الان می گه یواش می رم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش می ره. اول صدای ضبطش محله رو ورمی داره بعدم جیغ تایرای ماشین ننه خدا بیامرزش.
دیگه صداش و نشنیدم. دم در این پا اون پا می کردم تا بالاخره سوییچ و آورد. سوییچ و قاپیدم و هوار کشان خداحافظی کرده و از در بیرون رفتم. پرشیای بژ مامانم زیر نور آفتاب برق می زد. با شادی پریدم پشت فرمون و ماشین و روشن کردم. در پارکینگ رو با ریموت بازکردم و رفتم بیرون. همین که از در رفتم بیرون صدای ضبط رو تا ته بلند کردم. صدای جیغ لاستیکا هم بلند شد. جلوی خونه بنفشه اینا که یه کوچه با خونه مون فاصله داشت ایستادم و دستم رو روی بوق گذاشتم. پرید بیرون. توله سگ چه تیپی زده بود. مانتو کتی قهوه ای رنگ با جین کرمی و روسری کرم قهوه ای. موهای قهوه ایش و هم از این ور و اون ور ریخته بود بیرون. عاشق فر درشت موهاش بودم. پرید روی صندلی کنار من و جیغ کشید:
– چه دیر اومدی بیشعور!
– می دونی که سرم گرم عزیزه.
– آره می دونم عزیز جونت عشقته، ایشاا… به پای هم پیر بشین.
انگشتم و بردم سمت چشمش که سرش و برد عقب و گفت:
– نکن تو رو خدا پدرم در اومد تا خط چشمم و صاف در آوردم. دست بزنی اشکم در میاد ریده می شه توش.
– پس زر نزن.
– باشه بابا راه بیفت شبنم داره زنگ می زنه.
پام و گذاشتم روی گاز و و این بار جلوی خونه شبنم وایسادم. شبنم هم با یه تیپ جلف تر از ما دو تا پرید عقب. مانتوی آبی و نقره ای تنگ و کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین پاره پاره. موهای حالت دارش و با اتو مو لخت شلاقی کرده بود و از یه طرف شال سفیدش ریخته بود بیرون تا روی سینه اش. آرایشش تکمیل تکمیل بود. من و بنفشه سوتی زدیم و همزمان گفتیم:
– اولالا!
شبنم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– چطوره؟ می پسندین؟
– درد تو جون پسر کشت!
– وای نگــــو جون به اون پسر!
– خاک بر سر هیزت کنم.
هر سه خندیدم و شبنم گفت:
– بدو برو روزنامه اومده.
– همچین هول می زنه انگار چه خبره! بابا فقط ما سه تا عین اوسکولا می خوایم روزنامه بخریم. همه همون دیشب تو سایت دیدن الان هم خیالشون راحت، تخت نشستن زیر باد کولر دارن فیلم نگاه می کنن که خستگیشون در بره.
– نخیرم همونا که دیدن قبول شدن حالا می یان دنبال روزنامه که اسمشون و یادگاری دورش خط سرخ بکشن.
جلوی دکه روزنامه فروشی وایسادم و گفتم:
– بدوین برین بخرین و بیاین، جا پارک نیست.
حق با بنفشه و شبنم بود. جلوی دکه حسابی شلوغ بود. نفهمیدم چطوری این دو تا ورپریده سه سوته روزنامه رو گرفتن و برگشتن. چنان جیغ و هواری می کردیم که همه به سمتمون برگشته بودن. بنفشه صفحه « س » رو برداشته بود و بلند بلند تکرار می کرد:
– سمیعی بنفشه… سمیعی بنفشه…
یهو جیغ زد :
– ایناهاش… ایناهاش! وای خدای من قبول شدم. قبول شدم. قبول شدم.
روزنامه های مچاله شده رو کنار زدم و گفتم:
– درد بگیری. چی قبول شدی حالا؟
بنفشه که از هیجان زیاد سرخ شده بود و داشت خودش را باد می زد گفت:
– ژنتیک قبول شدم. همون که می خواستم. وای خدا الان بال در میارم.
یهو صدای جیغ شبنم هم بلند شد:
– وای شبنم نیازی…. رشته داروسازی…. خـــدا جـــــون مــــــاچ!
از خوشحالی دوستام شاد شدم و هر دوشون رو محکم بوسیدم. اونا هم توی بغل هم کمی اشک شادی ریختن و دست آخر بنفشه که تازه متوجه من شده بود گفت:
– تو چی؟
در حالی که پوست لبم و می جویدم شونه بالا انداختم. بنفشه با حرص گفت:
– شونه و درد! بده ببینم این روزنامه رو.
صفحه « ر » رو قاپید و تند تند و زمزمه وار شروع به گشتن کرد:
– رادمهر ترسا… رادمهر ترسا… رادمهر ترسا….
شبنم هم افتاد روی روزنامه و دو تایی شش چشمی مشغول گشتن شدند. روزنامه رو کشیدم و گفتم:
– گشتم نبود نگرد نیست.
بنفشه و شبنم هر دو با بغض نگام کردن. خندیدم و با بی خیالی گفتم:
– چتونه عین گریه شرک زل زدین به من؟ به جهنم که قبول نشدم.
– کاش یه ذره سطح پایین تر انتخاب رشته می کردی. آخه تو فقط سه تا رشته های بالا رو زدی.
– چون اگه چیز دیگه هم قبول می شدم نمی رفتم.
– حالا آزاد که قبول می شی.
– بشم هم نمی رم.
– یعنی چی؟ مگه دست خودته؟ باید بری.
– می رم، ولی نه دانشگاه.
– پس کجا؟
– می خوام برم اون ور. فقط منتظر یه بهونه بودم که این قبول نشدن شد برام یه بهونه!
هر دو با چشم های گشاد شده نگام کردن. همون لحظه ماشینی کنارمون ایستاد که سر نشیناش دو پسر به قول شبنم توتو بودن. موهای فشن و آخر تیپ! یکیشون گفت:
– جیگر کدوم دانشگاه قبول شدی؟ می خوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟
بنفشه و شبنم و من هر سه با خشم گفتیم:
– خفه… هری!
اگه وقت دیگه ای بود حتما کلی تفریح می کردیم ولی تو اون لحظه… بنفشه دستم رو گرفت و گفت:
– خودت فهمیدی چی گفتی؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
– آره. می خوام برم. خیلی وقته تو فکرشم.
– ولی… ولی بابات که نمی ذاره.
– می دونم.
شبنم گفت:
– اگه می دونی پس چرا این حرف و می زنی؟
– چون امیدوارم بتونم راضیش کنم.
هر دو با هم گفتن:
– نمی تونی!
سری تکون دادم و گفتم:
– به هر قیمتی که شده باشه راضیش می کنم.
بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت:
– به خاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمی ذاره، حتی اگه خودت و پر پر کنی.
شبنم دوست دو سه ساله ی من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود. به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش بود؛ ولی بنفشه رو از دبستان می شناختم. با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر رو می شناختیم. شبنم با گنگی پرسید:
– آتوسا؟ مگه خواهرت چی کار کرده؟
بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش رو گزید. برام مهم نبود که شبنم هم قضیه رو بفهمه، برای همین هم دستی سر شونه بنفشه زدم و گفتم:
– آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن. بابا هم برای این که اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد. مرتب پول به حسابش می ریخت و در ازاش فقط از اون می خواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه. آتوسا هم مرتب می گفت چشم بابا جون هر چی شما بگین. مامان خیلی برای آتوسا بی تابی می کرد و می خواست که بره اون و ببینه. بالاخره بابا ویزاشون و درست کرد و با مامان رفتن سراغ آتوسا. وقتی که برگشتن من با تموم بچگیم فهمیدم اوضاع یه جوریه! مامان مرتب از آتوسا طرفداری می کرد و جلوی بابا می ایستاد ولی گویا وضع ظاهری آتوسا حسابی غربی شده بوده. موهاش و رنگ کرده بوده و لباسای آن چنانی می پوشیده. شیشه های نوشیدنی تو خونه اش بوده. جلوی بابا سیگار می کشیده و از این جور چیزا. مامان به بابا می گفت کاریش نداشته باشه و بذاره راحت باشه تا بتونه درس بخونه ولی یه چیزی بود که بابا رو نگران می کرد. اونم یه مدرک جرم بود. بابا تو خونه آتوسا یه لباس زیر مردونه پیدا کرده بود. مامان می گفت لابد مال پارتی هاییه که اون جا می گیرن و مطمئن بود که ربطی به آتوسا نداره. می گفت در این مورد با آتوسا حرف زده و اون گفته که مال دوست پسر دوستشه ولی بابا بالاخره یه مرد ایرانی بود و غیرتش حسابی باد کرده بود. بیشتر به آتوسا زنگ می زد و حسابی نگرانش بود. دو سال دیگه هم گذشت. بابا هر کاری می کرد ویزاش درست نمی شد که یه سر بره پیش آتوسا و این بیشتر کلافه اش می کرد. به اونم که می گفت بیا ایران هزار تا بهونه می آورد. آخریاش دیگه جواب تلفنا رو هم نمی داد. وقتی شیش ماه گذشت و خبری از آتوسا نشد بابا به ضرب پول ویزا گرفت و رفت لندن ولی با چه صحنه ای مواجه شد! آتوسای معتاد بین یه گله مرد. بابا آتوسا رو برگردوند ایران و مشغول مداواش شد. آتوسا دو بار خودکشی ناموفق داشت. بالاخره ترکش دادیم. قضیه بکارتش هم با یه عمل حل شد ولی بابا اعتمادش رو به کل ازدست داد. تموم سختگیریش این بار متوجه من شده بود. دیگه اون بابای خوب رفته بود و جاش یه بابای بد اومده بود. مامان خیلی هوای آتوسا رو داشت و من از همه طرف زیر فشار بودم. محبت مامان و از دست داده بودم. بابا هم برام تبدیل به یه مرد خشک و خشن شده بود. بنفشه می دونه که اون موقع من اگه یه دقیقه دیر می رسیدم خونه بابا چه قشقرقی راه می انداخت. دو سال بعد از اومدن آتوسا پسر یکی از شریکای بابا اومد خواستگاریش. با وجودی که یه چیزایی راجع بهش می دونست. البته به استثنای قضیه بکارت! پسر خوب و جنتلمنی بود. وقتی اومد خواستگاری آتوسا من به آتوسا حسودیم شد. اونم از خدا خواسته قبول کرد و ازدواج کرد. الان دو ساله که رفته سر خونه و زندگی خودش. مامانم شش ماه بعد از ازدواج آتوسا یه شب که خوابید دیگه بیدار نشد. قضیه یه تب و یه مرگ شد. ولی قبل از رفتنش بابا بالای سرش بوده. گویا خیلی سفارش من و می کنه. خودش فهمیده بود که چه ظلمی در حق من شده. به بابا گفت از سختگیریش نسبت به من کم کنه و بیشتر بهم محبت بکنه و نذاره درد بی مادری رو بچشم. گفته بود که من با آتوسا زمین تا آسمون فرق دارم. بعد از فوت مامانم بابا کلی عوض شد. یادم نمی ره که شب ها چقدر بالای سرم بیدار می نشست تا خوابم ببره. بعد از مرگ مامانم هر شب کابوس می دیدم و از خواب می پریدم ولی خداییش بابا خیلی هوام و داشت. آتوسا هم که احساس گناه می کرد خیلی دور و برم می پلکید. پارسال سال کنکور من بود ولی به خاطر حال خرابم حتی نتونستم شرکت کنم. امسالم که گند زدم رفت! من دلم خوشه به وصیت مامانم. شاید به خاطر اون بابا رضایت بده که من برم اون ور…
بنفشه آهی کشید و گفت:
– من که چشمم آب نمی خوره. بابات هم سر قضیه آتوسا چشم ترس شده هم این که جونشه و تو. مگه می تونه یه لحظه ازت دور بشه؟
– منم دیگه طاقت این جا موندن و ندارم.
– ببخشید چرا؟
– درد و چرا! دلم آزادی می خواد. دوست دارم وقتی با یه پسر می رم بیرون راحت باشم نه این که…
هنوز حرفم تموم نشده بود که بنفشه و شبنم از خنده منفجر شدند. با تعجب نگاشون کردم و گفتم:
– مرگ! چه دردتونه؟
شبنم میون خنده گفت:
– تو و پسر؟ برین بیرون؟
– مگه من چلاقم؟
– تو اگه بیل زن بودی همین جا باغچه ات و بیل می زدی.
خنده ام گرفت. واقعا هم که چه دلیل مسخره ای آوردم برای رفتنم. من نقطه مخالف همه پسرها بودم. از همه اشون متنفر بودم. قبلاها شاید شیطنت می کردم و سر به سرشون می ذاشتم ولی دیگه این کا رو هم نمی کردم. حتی لایق فحش شنیدن هم نبودن از نظر من! بنفشه هم یه بار با یه پسر دوست شد ولی این قدر جنگ اعصاب براش درست شد که بیخیال شد. شبنم هم که عاشق یکی از پسرای فامیلاشون بود و کلا به هر کی نگاه می کرد اون و شبیه اردلان می دید. ما هم همیشه سر این قضیه مسخره اش می کردیم. بنفشه زد تو سرم و گفت:
– هوی کجایی؟ نکنه خبریه؟ هم حرفای جدید جدید می زنی هم می ری تو فکر؟
ماشین و روشن کردم و گفتم:
– برو بابا دلت خوشه! خبرم کجا بود؟ خبر هر چی پسره بیارن برام.
شبنم با خوشحالی زاید الوصفی گفت:
– امشب چند شنبه است؟
من و بنفشه نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده. بنفشه گفت:
– خنگول هنوز شب نشده!
شبنم هم به سوتی خودش خندید و گفت:
– خب بابا. امروز چند شنبه است؟
– پنج شنبه!
– آخ جون شب جمعه!
– سر و گوشات می جنبه؟ ببینم قراره اردلان بیاد خونه تون؟
– درد و مرض تو جونت! نخیر شب جمعه هر چی توتوئه می یاد تو خیابون. امشب شام مهمون من.
من و بنفشه هورایی گفتیم و بنفشه پرسید:
– کجا؟
– پاتوق…
– بگو ایول!
هر سه با هم جیغ کشیدیم:
– ایول!
شیشه عطر کوکو رو برداشتم و از سر تا پام خالی کردم. بوی شیرین و مست کننده اش اتاق رو پر کرد. آخرین نگاه رو تو آینه به خودم انداختم. مانتوی تنگ مارک گوچی که نقش های کمرنگ طلایی داشت پوشیده بودم با شال مشکی که ریشه های طلایی داشت. شلوارم هم هدیه پدرم از آخرین سفرش به لندن بود. چرم مشکی لوله تفنگی با کفش های طلایی پاشنه بلند. کیف طلایی و سوییچ ماشین رو برداشتم و از در خارج شدم. بالای پله ها که رسیدم بی خیال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتوم تنگ بود و ممکن بود جر بخورن. از پله ها پایین اومدم و به آشپزخونه سرک کشیدم. عزیز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود و حسابی سرش رو گرم آشپزی کرده بود تا یادش بره ولی باز هم تو حین کار غر می زد:
– حالا انگار فقط بچه من زیادی بود.
رفتم داخل و با شادی گفتم:
– عزیز جونم من دارم می رم.
عزیز به طرفم برگشت. با تحسین نگام کرد و گفت:
– کجا می ری مادر؟ مهمونی؟
– نه عزیز، قراره شام با دوستام برم بیرون.
– ننه خودت یه زنگ بزن به بابات من حوصله داد و قالش و ندارم. می یاد شروع می کنه به غر زدن.
– چشم
نشستم پشت میز و با گوشیم شماره بابا رو که به اسم ددی سیو کرده بودم گرفتم. بعد از چهار بوق صدای با صلابت بابا توی گوشی پیچید:
– سلام دخترم.
– سلام بابایی، خوفی؟
– خوبم دخترم. تو خوبی؟ بهتر شدی؟
صبح وقتی بعد از گرفتن نتایج به خونه برگشتم بابا تماس گرفت تا از نتایج باخبر بشه. من هم که حسابی دلم پر بود با شنیدن صدای پر مهر بابا گریه ام گرفت و با بغض گفتم که قبول نشدم. بابا نزدیک بیست دقیقه باهام کلنجار می رفت و دلداریم می داد. حالا هم برای همین حالم و می پرسید. گفتم:
– آره بابا بهترم. شما خوبی؟ خسته نباشی.
– مرسی خانوم گلم.
– بابا؟
– جانم؟
– بابایــــــی….
بابا مردانه خندید و گفت:
– چیه دختر خوب؟ باز چی می خوای؟ پولت ته کشیده؟
با غیض گفتم:
– مگه همه چی پوله؟
– اوه چه توپت هم پره!
– بابا امشب می خوام با دوستام برم بیرون.
بابا جدی شد و گفت:
– کجا؟
– شبنم به مناسب قبولیش می خواد شام مهمونمون کنه.
– شما هر پنج شنبه به یه بهونه ای باید برین شام بیرون؟
– آخه بابا شما که سر کاری… اون آتوسای گور به گوری هم که….
– راجع به خواهر بزرگت درست صحبت کن!
– اوه ساری! اون آتوسا خانم قبر تو قبری….
یهو بابا خنده اش گرفت و غش غش خندید. خودم هم خندیدم و گفتم:
– برم بابا؟
– نگفتی آتوسا چی؟
– سرش گرم شوهر شده یادش رفته یه خواهر تنها هم داره.
– خیلی خب برو ولی یادت باشه تا قبل از یازده باید خونه باشی.
– چشم… و یه چیز دیگه…
– دیگه چیه؟ این بار حتما پول می خوای.
– نخیر. ماشین مامان رو.
– حرفشم نزن. چرا همیشه تو ماشین می بری؟ شد یه بار اون دوستات بیان دنبال تو؟
– آخه ددی جونم اونا که مثل ما یه ماشین تو خونه اشون خاک نمی خوره. شبنم اینا دو تا ماشین دارن یکیش مال داداشیه اون یکیش هم یا دست باباشه یا مامانش. بنفشه اینام یه ماشین دارن که هیچ وقت معلوم نیست کجا هست.
– در هر صورت نمی شه. تو رانندگیت خرکیه.
– رانندگیم خرکی باشه بهتره تا این که خودم خرکی باشم.
– تهدید می کنی؟
– من سگ کی باشم آقای رادمهر بزرگ رو تهدید کنم. یعنی گفتم قدر من و بدونین که این قدر گلم.
– خیلی خب لوس نشو.
– ببرم؟
– بار آخرته ها.
از پشت گوشی محکم بوسیدمش و گفتم:
– چشم. الهی قربون بابای خوش تیپم بشم.
گوشی رو قطع کردم و بعد از بوسیدن عزیز از خونه خارج شدم. سوار ماشین شدم و قبل از حرکت سی دی تتلو و طعمه رو توی ضبط چپوندم. از در رفتم بیرون و در و با ریموت بستم. شبنم و بنفشه رو که در حد مرگ جلف شده بودن سوار کردم و به سمت پاتوق رفتیم. بنفشه که طبق معمول جلو نشسته بود سرم رو به سمت خوش برگردوند و گفت:
– اوا… حداقل یه سُرمه تو این چشات می کشیدی که این قدر بی روح نباشی! یا یه ریمل به این مژه های بورت می زدی یه کم رنگ بگیری. آخه این چه وضعشه؟
– اولا به تو ربطی نداره، دوما دیدم تیپم به اندازه کافی تو چشم هست دیگه اگه آرایشم می کردم که هیچی!
یه نگاه به خودش و شبنم انداخت و دوتایی هر هر خندیدن. خنده هم داشت. این قدر ریمل و سایه و خط چشم زده بودند که چشماشون از سنگینی داشت می افتاد کف ماشین؛ ولی من عقاید خاص خودم و داشتم. یا تیپ ساده می زدم و آرایش می کردم، یا تیپ آن چنانی می زدم ولی آرایش نمی کردم. بابا هم به خاطر همین به ظاهرم هیچ وقت ایراد نمی گرفت. برعکس آتوسا که همیشه بابا بهش گیر می داد؛ حتی حالا که با مانی ازدواج کرده بود. ماشین رو توی پارکینگ پاتوق پارک کردم. هر سه پیاده شدیم. هیمن طور که داشتیم به طرف در رستوران می رفتیم صدای جیغ شبنم بلند شد:
– اِ… فـــــــراری!
نگاش و دنبال کردم و چشمم به فراری قرمز رنگ فوق العاده ای افتاد که کنار پارکینگ پارک شده بود و برق می زد. هر سه با دهان باز نگاش می کردیم. بنفشه به سمت ماشین رفت. دستی روی بدنه اش کشید و گفت:
– خدای من! چشمام درست می بینه؟ این فراریه؟!
من گفتم:
– فراری چیه؟ بگو عروسک!
بنفشه خودش رو به غش زد و روی ماشین تشنج کرد. من و شبنم از حال و هوای گیجی در اومدیم و زدیم زیر خنده. دست بنفشه رو گرفتم و در حالی که از روی ماشین می کشیدمش پایین گفتم:
– پاشو خجالت بکش ندید بدید!
– یعنی مال کیه؟ مال هر کی باشه می خوام تورش کنم.
– حتی اگه مال یه پیرمرد نود ساله باشه؟
– کاش %8

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا