رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 71

5
(1)

 

بهشون گفتم کباب تورو آب دار تر بردارن عزیزم.
شاهرخ خان لبخندی زد و من، با شوق تماشایشان کردم. حال
آدم از دیدنشان خوب می شد.
به جای زل زدن به ما، برو ببین اون عمه و مامانت به جای
قرمه سبزی، شوربا تحویلمون ندن.
بگین برو دنبال نخود سیاه دیگه…
شاکی نگاهم کرد و من با رها کردن خنده ی پرصدایم، آرام
بلند شدم.
از گپ زدن باهاتون لذت بردم شاهرخ خان.
وقتی ازشان دور می شدم، نگاه شاکی آذربانو پشت سرم حس
می شد. حسودی اش می شد این طور با همسرش رفتار می
کردم؟ همین فکر به تنهایی کافی بود تا من لبخند عمیقی
بزنم.
صدای مامان که می خواست برای چیدن میز و سرو غذا، همراه
تبسم به او و عمه کمک برسانم قدم هایم را سمت آشپزخانه
کشاند. چهره ی غرق لبخند تبسم، نشان می داد لحظاتی قبل
حرفی شنیده بود که باب میلش بود. با برداشتن ردیف بشقاب
های چینی سفید و طلایی، آهسته سری برایش تکان دادم و او
هم، ظرف بزرگ سالاد را برداشت و کنارم قرار گرفت.
عمه ات می گه خوشگل تر شدم.
خندیدم.
خوشگل بودی.
تو چرا اذیت کردن بلد نیستی؟ الان من جات بودم می
گفتم جدیش نگیر.
وسایل دستمان را روی میز قرار دادیم و هردو، دو طرف میز
ایستادیم تا بشقاب هارا مقابل صندلی ها بچینیم. نبود پرستار
بانو برای کمک بسیار احساس می شد.
عمه ی من الکی از کسی تعریف نمی کنه. حق داره، این
مدت یکم آب زیر پوستت رفته.
گونه اش را لمس کرد و چشمانش برق زد. ایستادم و دقیق
تماشایش کردم. کاش آدم ها می فهمیدند چطور با چندکلمه
می توانند این برق را در چشم دیگران ایجاد کنند و دریغش
نمی کردند.
کامیاب دیشب اذیت نشد؟
اذیت نشد؟ شوخیت گرفته؟ تا خود صبح نذاشت بخوابم.
هی غر زد به دندونش و مرتب می گفت، نخواب… درد دارم.
ابرو درهم کشیدم.
اصولا نباید انقدر درد داشته باشه.
مردها اندازه ی سر سوزن درد بکشن قیامت می کنن. می
شناسیشون که!
لبخند روی لب هایم، محو شد. من… مردها را می شناختم؟ اگر
شناختم از آن ها درست بود شاید هیچ وقت در این لحظه تنها
نبودم. لبخندی زدم و او، سرش را کوتاه تکان داد.
می گفتم قرص بیارم، می گفت نه بغلم کن. خجالتم نمی
کشه.
این بار لبخندم از عمق جانم بود. سرم را چرخاندم سمت
بالکنی که کامیاب با سینی کباب ها داشت از آن خارج می شد
و صدایم را بلند کردم.
دندونت چطوره؟
افتضاح، بلد نبودی بکشی…
ابرویم بالا پرید. داشت بهانه می گرفت.
از این به بعد درد دندون سراغت اومد سراغ من نیا.
چپ چپ نگاهم کرد و من هم شانه ای بالا انداخته و برای
آوردن باقی وسایل سمت آشپزخانه برگشتم.
شور شده!
جمله ی نالان مامان وقتی آن طور جلوی عمه ایستاده بود
باعث شد جلوتر بروم.
چی شده خانما؟
هردو برگشتند سمتم.
خورشت شور شده.
خنده ی تبسم از پشت سرمان باعث شد بچرخیم، دست روی
دهانش گذاشت و ببخشیدی گفت. به سختی سعی داشتم مثل
او نخندم.
ببینم.
مامان قاشقی دستم داد و من کمی از محتویات قرمه را با آن
به دهانم گذاشتم و با سوختن زبانم، چشمانم گرد شد. شور
نشده بود، خیلی شور شده بود.

وای مامان، چقدر توش نمک ریختین؟ زبونم و برد از شدت
شوری…
هردو ناله وار روی صندلی ها نشستند و تبسم به شوخی لب
زد.
قضیه ی آشپز که دوتا شده دیگه… مامان من هروقت غذاش
شور می شه چندتا سیب زمینی می ندازه توش. نمک و جذب
می کنه.
عمه فورا برخاست، از توی سبد سیب زمینی بزرگی برداشت و
حین شستنش زیر آب، لب زد.
یکم سفره چیدن و طولش بدین، تا ببینیم می شه درستش
کرد یا نه. الان آذربانو دستمون می ندازه.
خنده ام این بار رها شد. درست شبیه تبسم… سری تکان دادم
و با لمس شانه ی مامان، ظرف کریستال قاشق و چنگال هارا
برداشتم.
فقط کباب سرد می شه. هرکاری می کنین سریع تر.
شوری غذا آن قدری زیاد بود که سیب زمینی هم دوایش نشد.
با این وجود مامان و عمه با اعتماد به نفس کامل آن را سر میز
گذاشتند و از بخت بدشان اولین کسی که شروع به چشیدنش
کرد آذربانویی بود که بعد خوردن، به سرفه افتاد. سرفه ای که
نگاه هارا سمتش کشاند و تسبم و من را زیرپوستی به یک
لبخند رساند.
قدر ارزن خانه داری بلد نیستین، قدر ارزن… شوهر و بچتون
رو چطور بزرگ کردین شما که هنوز نمی دونین اون نمک بی
صاحاب برای این نیست که چون سفیده و نرم، خوشتون بیاد
هی بریزین توی غذا؟ این قرمه سبزیه یا دریاچه ی نمک سبز
شده؟ خدایا توبه، الله و اکبر به این کرمت که نه به عروس و
دخترم هنر دادی، نه به نوه هام عقل، نه به پسرم شعور…
همه صامت نشسته بودند و صدایی از کسی بلند نمی شد.
آذربانو همه را از تیغ گذرانده بود و حس می کردم میل به
خنده و قهقهه بینمان بیداد می کرد. وقتی نگاه شاکی اش روی
صورت هایمان گشتی زد، بشقاب را عقب فرستاد و سری تکان
داد.
اینارو بندازین سطل زباله جوجه بخورین همه. از فردا به
جای فیلم هندی و ترکی، می نشونمتون کنارم، برنامه های
آشپزی رو دانلود می کنم ببینین بلکه یه معجزه ای بشه.
و باز هم سکوت ما…
نمیرین از خنده.
همین حرف کافی بود تا صدای خنده ها بلند شود، بپیچد بین
سرسرا و نورهای لوستر، بازتاب شود بین دیوارها، بچرخد…
رقص کند و بعد از سال ها، این خانه و این پنجره ها، از
خودشان به جای صدای غم، صدای لبخند بیرون بریزند. انگار…
شاخ و برگ درختان باغ هم خم شده بودند و از پنجره مارا
تماشا می کردند، حتی آن ها هم باورشان نمی شد این صدای
خنده، برای اهالی این خانه بود.
همین خانه ی به گمان خودمان یک روزی نفرین شده…
باطلش کرده بودیم.
نفرین را… باطلش کرده بودیم.
************************************
********************************
وضعیتت خیلی بهتره. خشکی عضلاتت کم تر شده. روغن
تراپی هارو انجام می دی؟
میعاد کوتاه سری تکان داد و من عرق های نشسته روی
پیشانی اش را پاک کردم. لبخندی به روی هم زدیم و او، آرام
به عصایش تکیه زد.
وضعیتش چطوره دکتر؟
عالیه. سعی کن توی خونه پیاده روی داشته باشه. هرچقدرم
برات سخت باشه.
جواب من را با یک کلمه داد و باقی جمله را رو به میعاد زمزمه
کرد. او هم مجددا سری تکان داد و بعد از شنیدن توصیه هایی
تکراری، از اتاق فیزیوتراپی بیرون آمدیم. با کمک عصا راه می
رفت اما باید قبول می کردیم وضعیتش خیلی بهتر شده بود.
دکتر امید داشت به زودی شرایط بدنی اش نرمال شود و ما هم
به همین امید همراهی اش می کردیم.
از بعد از آخرین باری که تو باهام اومدی فیزیوتراپی، نیومده.
منظورش به علی بود. سعی کردم چهره ام درهم نرود.
مشتاق دیدنشی؟
می دونی دارم از چی حرف می زنم غوغا.
تو واقعا چی می خوای میعاد؟
نفس عمیقی کشید. انگار ناامید شده بود از فهم من. این
سکوت را به صحبت راجع به چیزی که دوستش نداشتم
ترجیح می دادم.
بمون همین جا، برم ماشین و بیارم جلو سوار شی.
لازم نیست. تا ماشین پیاده میام.
مردد نگاهش کردم، شک داشتم با توجه به فعالیت سختش در
جلسه ی تازه تمام شده اش بتواند اما، دوست نداشتم با اصرارم
این حس را به او بدهم که ناتوان است.
بسیارخب.
به نظرت دوباره می تونم دوچرخه سوار بشم؟
نگاهش کردم، با کمی غم، کمی درد و کمی افسوس.
حتما می تونی.
بهتر که بشم، بیش تر از همه دلم می خواد برم کوه،
دوچرخه سواری کنم و یه سفر طولانی برم. یه سفر تنهایی… به
جبران تمام روزهایی از زندگیم که از دستم رفت و فرصت
نداشتم زندگی کنم.
جوابی برایش نداشتم. جز سکوت هیچ حرفی در برابر این همه
حسرتش نداشتم.
تو می خوای تا همیشه تنها بمونی؟
با لبخندی تلخ سرم را تکان دادم. تنهایی، درد بدی نبود. این
که خودخواسته نمی شد انتخابش کنی دردش می کرد.
خودت چی؟
او هم لبخند زد، کمی تلخ و بعد ایستاد تا نفسی بگیرد.
وقتی خوب بشم، وقتی برم سفر و جبران تمام روزایی که
زندگی نکردم دنیارو بگردم و حس کنم دیگه حسرتی نیست،
بهش فکر می کنم ولی از تو از جواب دادن طفره نرو.
نمی دونم شاید یه روز برسه دلم نخواد تنها باشم.
حس می کنم اون روز رسیده.
متعجب نگاهش کردم، حرف هایش را نمی فهمیدم. میعادی
که بهوش آمده بود با میعاد قبل آن حادثه تفاوت زیادی داشت.
آن میعاد یک سهل انگار راحت طلب بود و این یکی، انگار
پشت تک تک دردهایش، یک آدم جدید از خودش ساخته بود.
نگو که دلت نمی خواد برگردی بهش.
خنده ام صدایی شبیه زنگ سال تحصیلی داشت. امید داشتی
به مهر اما، می دانستی این امید، بعد دوروز و با بلند شدن
صبحگاهی و شروع درس ها، ناامیدی می شود. اولش دوستش
داری اما بعدش، از آن بیزار می شوی.
من اگر قرار بود به صدای دلم گوش کنم که الان…
پرید بین حرفم.
تو همیشه به صدای دلت گوش کردی غوغا، حتی وقتی
خواستی رابطه ی خودتون و تموم کنی.
حالا دیگر رسیده بودیم به ماشین. دزدگیر را زدم و در را باز
کردم تا سوار شود و کمی آزرده خاطر لب زدم.
از پیش کشیدن این که دیگه فیزیوتراپی ها بهت سر نزده،
می خواستی به این جا برسی؟
سوار شد اما اجازه نداد در را ببندم.
من از خدامه بگی گور باباش و ولش کنی.
پس مشکلت کجاست؟
مشکلم تویی. تو و تنهایی هات، تویی که می تونستی الان
یه بچه ی سالم هشت نه ساله داشته باشی و یه زندگی خوب
اما روزگار بهت اجازه نداد و بار دومش، به خاطر خریت من و
یکی دیگه، بیش تر از همه آسیب دیدی.
چشمانم را بستم. من خودم را مقصر حال میعاد می دانستم،
میعاد خودش را مقصر حال من می دانست، علی خودش را
مقصر حال هرسه نفرمان می دانست و این چرخه ی نفرت
انگیز… کی قرار بود تمام شود؟ در را بستم و با دور زدن
ماشین، هرچه تلخی ته گلویم ته نشین شده بود را قورت دادم.
وقتی در جایگاه راننده پشت رل نشستم، با تمام وجود می
خواستم دیگر حرفی زده نشود. انگار حالم را فهمید که دیگر
سکوت کرد و من…. به این فکر کردم مگر عشق نباید آرامش را
به ارمغان می آورد؟ پس چرا من به جای آرامش از این حس به
رنج رسیده بودم؟
با توقف پشت یک چراغ قرمز، نگاهم روی چراغانی هایی افتاد
که جلوی یک مغازه نصب کرده بودند. چشمانم چسبید
رویشان و آهسته پرسیدم.
چه خبره؟
شانه ای بالا انداخت.
شاید ولادته.
با دقت بیش تری نگاه کردم، روی شیشه ی مغازه زده شده بود
” به مناسب روز مادر، تمامی اجناس با بیست درصد تخفیف به
فروش می رسد” ماشین از پشت سرم بوق زد که چراغ سبز
شده، برو… اما من ماندم و میعاد، متعجب صدایم کرد. صدای
بوق های آزاردهنده باعث شدند به خودم بیایم، پایم را روی گاز
فشردم و بی اعتنا به دشنام راننده ی پشت سر، جواب میعاد را
با حرکت سر دادم.
چی شد یهو؟
یک خاطره برایم زنده شده بود. یک خاطره از روز مادری که
کنار او برای مادرهایمان خرید کردیم، او برایم دستبندی خرید
و یک روسری… بعد هم شب را کنارشان بودم. در همان محله
ی دوست داشتنی.
غوغا؟
نفسم را آرام بیرون فرستادم.
کاش می شد یه سفر رفت.
تو که تازه برگشتی.
حق با او بود ولی… این سفر فرق می کرد. سفری که آدمی با
خودش خلوت کند.
آره ولی…
منتظر ماند حرفم را کامل کنم اما من، برای بقیه ی آن ولی
حرفی نداشتم. اگر هم داشتم آن قدری زهر داشت که ترجیح
می دادم عنوانش نکنم.
ولی چی؟
سری تکان دادم، همراه با یک نفس عمیق و تلخ. خاطره ها
تمام نمی شدند. ساعت شنی نبودند که برعکسشان کنی همه
ی شن ها بریزند پایین و بالا خالی شود، دریا بودند… آبش را
سطل به سطل هم خالی می کردی، باز تمام نمی شد. هرگز
تمام نمی شد
ولی هیچی.
************************************
******************
کامیاب و تبسم، قرار بود اولین مهمانی خانه ی مشترکشان را
بدهند. اولین مهمانی با حضور بزرگ ترهای هردو خانواده برای
این که هرچه دلخوری از قدیم مانده بود، رفع شود. بعدش هم
قرار بود به یک مسافرت چندروزه بروند. همه می دانستند این
دونفر، برای برقراری آرامش میان زندگی شان چه تنش هایی را
تحمل کرده بودند. روزهای مشاوره های سخت و سنگین، برای
حفظ زندگی ای که اگر چه جاهایی میانش نقاط مبهمی حس
می شد اما، از دیدنش حال ما هم خوب می شد.
برای کمک به تبسم زودتر از خانه خارج شده بودم. کامیاب
گفته بود بیا بلکه دونفری بتوانید یک چیزی از آب دربیاورید و
من خندیده بودم. وقتی رسیدم، تقریبا خانه در وضعیت مرتبی
قرار داشت و نیم بیش تر غذاها را به تنهایی آماده کرده بود.
بوی خوش بادمجان های سرخ شده حتی راهروی خانه را هم
پر کرده بود.
دست تنها بودی واقعا؟
درد… تو هم مثل کامیاب می خوای بگی هیچی بلد نیستم.
البته که نه.
یه سری فینگرفود و دسر مونده که باید بهم کمک کنی.
وقتی نداریم.
مانتویم را در اتاق، روی تختشان گذاشتم و با دست کشیدن
بین موهایم برای کمک به او ملحق شدم. بوی خوشبو کننده
ی محیطش، بویی شبیه مریم بود.
یکم از این دلمه های برگ بخور. بار اولم بود درست می
کردم.
دهانم را باز کردم و او رل برگ دلمه را خودش داخل دهانم
گذاشت و من با چشیدن طعمش، ابرویی بالا انداختم.
عالی… ملس و خوش طعم.
با رضایت لبخندی زد و من ظرفی که برای دسر انتخاب کرده
بود را مقابلم گذاشتم.
فقط مادر و پدرت دعوتن؟
متوجه منظورم شده بود. دلخورانه نگاهم کرد.
اصلا ترنم ایران نیست. اگرم بود توی خونه ی من جایی
نداشت.
متأسفم، سوال به جایی نپرسیدم.
پشتش را به من کرد و به ظاهر خودش را مشغول بن ماری
کردن شکلات های تخته ای نشان داد. از پشت، چانه ام را روی
شانه اش گذاشته و بغلش کردم.
غوغا، من و کامیاب به سختی، با مشاوره و کلی دوری و درد
تازه تونستیم یکم مرهم باشیم برای هم. من نمی ذارم این
آرامش دوباره از دستم بره. ترنم… فقط زندگی تورو نابود نکرد.
من و پدر و مادرمم نابود کرد.
می دونم. عذر می خوام.
چرخید، رهایش کردم و حالا دستانمان درهم قفل شده بود.
چشمان خوشرنگش کمی خیس شده بودند.
من سخت زندگیم و به دست آوردم. قدرش و می دونم.
به آغوش کشیدمش، از خودم بابت این سوال بیزار شده بودم.
این دختر با شنیدن اسم خواهرش منقلب می شد و این، درد
کمی نبود. ترنم نه یک نفر که چندین نفر را پشت سر
کارهایش به دار کشید. کمی که آرام شد، خودش را عقب
کشید و من با چشمانی غمگین، اشک هایش را رصد کردم.
ببخشید.
سرش را کوتاه تکانی داد.
بیا به کارامون برسیم.
به چشمانش زل زدم. هنوز غمگین بودند. غمگین از خطایی که
تمام شده بود اما آثارش… تمامی نداشت. سرم را گرم درست
کردن دسر کردم اما، توی سرم افکاری می دویدند که می شد
تشبیهشان کرد به گله ای از اسب های وحشی.
کیکم درست کنیم؟
بلدی؟
خندید. داشت خودش را طوری نشان می داد که از سوال من
نرنجیده.
نه، ولی پودر کیک آماده دارم.
پس بیا درستش کنیم.
باشه ای با خوشحالی زمزمه کرد و برای پیدا کردن پور کیک،
در کابینتش را باز کرد و من با خودم فکر کردم، درست کردن…
چقدر فعل زیبایی بود. ساختن.. ترمیم کردن… درستش
کردن…توی فرودگاه لحظه ی آخر به من گفته بود درستش می
کنم غوغا و من، فقط می دانستم درست کردن زندگیمان،
اندازه ی یک پودر کیک آماده راحت نبود.
صدای زنگ خانه که بلند شد، جعبه ی پودر کیک را به بغلم
فرستاد و لب زد.
کامیابه.
رفت به استقبال همسرش، روی جعبه را خواندن تا دستور
پخت دستم بیاید و صدای کامیاب، لبخند نشاند روی لب هایم.
خدایا شکرت، خونه هنوز سرجاشه، چیزی هم نسوخته…
ممنونم خدا.
صدای خنده ی تبسم از گفته های او بلند شد و من هم،
لبخند محوی چسباندم روی لب هایم.
نرسیده شروع نکن.
با دیدن من ورودی آشپزخانه چشمانش گرد شد و دستش را
روی سرش قرار داد.
یا صاحب صبر، شما جفتی بهم افتادین امشب باید اورژانس
خبر کنم.
با تأسف نگاهش کردم و او، کلاهش را از سر برداشت و روی
رخت آویز بالای جاکفشی قرارش داد. در سرویس بهداشتی را
باز کرد برای شستن دست ها و در همان حال گفت.
یه بشقاب برام غذا بکشین، بخورم ببینم شب قراره چندتا
تلفات بدیم.
خیلی بی شعوری کامیاب.
سرش را از سرویس بیرون کشید. فقط با لبخند نگاهش می
کردم و خداروشکر که حالشان خوب بود. که لبخند می زدند.
که گذشت از آن روزهایی که کامیاب می نشست و با عکس
هایش خلوت می کرد و دل من، خونابه می چکید از بطنش به
خاطر او.
ممنون از حسن نظرت عزیزدلم. فی الواقع اول غذام و بده.
کوفتم نمی دم بخوری.
باشه خودت و می خورم.
جیغ تبسم باعث شد به قهقهه بخندم و با جلو رفتن، در
سرویس را کامل ببندم. صدایش هنوز از آن پشت می آمد.
توی آدم نمی شی کامیاب.
************************************
************************************
***
واقعا خودش درست کرده؟
سوال آذربانو که زیر گوشم بیان شد را با لبخند و سر تکان
دادنی جواب دادم و او، باز سر زیر گوشم آورد.
حتی این دلمه هارو
همرو
ابرویی بالا انداخت. با حالتی مچ گیرانه چشمانش را روی میز
سلف که تبسم چیده بود چرخاند و نجوا کرد.
باورم نمی شه.
شاهرخ خان، لیوان آبش را به لب نزدیک کرد و زمزمه کرد.
چی عزیزم؟
آذربانو به جای جواب پرسید.
قرصات و خوردی شما؟
لبخند شاهرخ خان نشان می داد که بدش نمی امد خودش را
برای مادربزگ من کمی لوس کند. تبسم با آن پیراهن بلندش
مرتب بینمان سرک می کشید تا مطمئن شود همه چیز در
جای درستش قرار گرفته. بشقاب خالی شده از غذابم را
برداشتم و بعد از زدن لبخندی محو به روی پدر و مادرش که
کمی با شرمساری نگاهم می کردند، به آشپزخانه پا گذاشتم.
جایی که بر خلاف عصر حالا تبدیل شده بود به یک ویرانه و پر
از ظروف غذا. شروع کردم از بخشی به جمع کردن تا باقی هم
غذایشان را تمام کنند.
ولشون غوغا. فردا انجامشون می دم.
حوصلم سر می ره. یکم کارت و کم کنم.
نفس عمیقی کشید و با نشستن پشت میز غذاخوری، آهسته
لب زد.
خداروشکر همه چیز خوب بود مگه نه؟ فقط کاش پدرتم
بود.
بشقاب هارا دستمال کشیده و سعی داشتم در ماشین
ظرفشویی مرتب بچینمشان. پدر برای پروژه ی سینمایی
جدیدش، چندروزی بود که به یزد رفته بود.
همه چیز خوب بود. دستت دردنکنه.
با ورود کامیاب و دسته ای بشقاب کثیف در دستش
سرهردونفرمان چرخید و او لب زد.
بابات زنگ زد غوغا. گوشیت و جواب نمی دی چرا؟ کارت
داشت.
موبایلم در کیف و کیفم در اتاق مشترک تبسم و کامیاب بود. با
ببخشیدی از کنارشان رد شدم و خودم را به اتاق رساندم.
سروصدا این جا با بستن در کم تر می شد. کیفم را از روی
تخت برداشته و با برداشتن موبایلم، با خستگی روی تخت
نشستم.
سه تماس بی پاسخ و دو پیام کوتاه داشتم.
از تماس ها که همگی از خط پدر بود گذشتم و با باز کردن
اولین پیامک، ابروهایم درهم گره خوردند.
” باهام تماس گرفت، اجازه خواست… منم بهش این اجازه رو
دادم”
منظور پدر از این پیام… با خواندن پیام دوم واضح و روشن شد.
انگار قلبم دست و پا درآورد و پیچید لای قدم های مغزم و او،
با سر زمین خورد. یک پارچه نبض بودم بعد خواندن پیام
مردی که گفته بود درستش می کنم اما… گمان می کردم
یادش رفته. شاید هم خسته شده و به این باور رسیده بود که
حرف های من در ونیز درست بودند. حالا اما… نشان می داد نه
یادش رفته و نه خسته شده!
” پسفردا ساعت پنج… کافه ای که برای اولین بار هم و
دیدیم..منتظرت می مونم”
موبایل در دستم سنگینی می کرد. دستم افتاد روی پایم.
چشمانم در کسری از ثانیه تار شدند و دوخته شدند به قاب
عکس دونفره ی تبسم و کامیاب. پیامش جلوی چشم هایم
تکرار شد و من، با نفس عمیقی از پشت خودم را روی تخت
پرتاب کردم.
و تمام نمی شد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا