رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 69

5
(1)

سرم توی آغوشش بود، توی آغوش مردی که به خاطر صلاح
حال دیگران، به خاطر اشتباهش و اشتباهم… از او گذشته بودم.
من معتقد بودم تمامی آدم ها، تاوان خطاهایشان را می دادند.
حتی اگر قانون این تاوان را نمی گرفت، باز هم چیزی تغییر
نمی کرد. روزی و لحظه ای می رسید که آدمی، به خودش که
نگاه می کرد، چشمانش درد می کشید و می گفت، تاوان می
دهم!
من و او هم همین بودیم. تاوان دادیم. تلخ و سخت! یک بار
خداحافظی کردیم و تمامش کردیم و حالا، می دیدم هیچ چیز
تمام نشده بود. وقتی از آغوشش بیرون آمدم، چشمان سرخش
قلبم را فشرده کرد. لبخند داشتم و دستم را چسباندم به
صورتش. ته ریشش را لمس کردم. دوستش داشتم؟ گمانم
خیلی زیاد!
علی عابدینی، روزای قشنگی برام ساختی! دردهای زیادی
هم بهم هدیه دادی.
پلک بست، دوست داشتم روی پنجه ی پایم بلند شده و
ببوسمش. حسم را بین مشت هایم، خفه کردم.
من و نگاه کن، می خوام با چشمای باز بهم گوش کنی.
به سختی پلک زد، من هم به سختی لبخندم را کش دادم.
بعضی مواقع این دنیا، زیادی خودش را از چشم آدم می
انداخت.
دلم می خواد بهت بگم همه چیز رو فراموش کنیم و از نو
شروع کنیم. از اون جایی که هیچ نگفته ای بینمون نباشه. دلم
می خواد بهت بگم، می شه دوباره همه چیز و شبیه قبل کنیم؟
که بگم من همه چیز رو فراموش کردم و به نظرم، هردو تاوان
سنگینی دادیم. دوست دارم بگم خطایی کردی که روزهایی از
عمرمون و کم کرد اما، می شه برگشت.
نگاهم می کرد، شبیه شاخه ی درخت، به برگی که داشت در
یک خزان غم انگیز سقوط می کرد.
دلم می خواد یه عالمه حرف بهت بزنم…
نگاهم را به سیب گلویش دوختم. سیب آدم! همانی که مارا
رانده بود از بهشتش!
میعاد گفت، بهش فکر نکنم و به دلم رجوع کنم. گفت اگر
بخوام تورو بپذیرم، ابدا مشکلی نداره. حتی گفت بهم حق می
ده و حمایتم می کنه.
سرم را بالا کشیدم. دوست داشتنش، کار سختی نبود.
اما علی، من و تو باز می تونیم شبیه قبل بشیم؟
دستم را از صورتش جدا کردم. برگ، حالا زیر قدم های
رهگذری افتاد و صدای خرد شدنش را خودم شنیدم.
سوال اصلی اینه، من و تو می تونیم فراموش کنیم چی
گذشته بینمون؟ که باز کنار هم راحت لبخند بزنیم و وقتی تو،
به عنوان همسر من وارد خونمون می شی، می تونی حال
خوبی داشته باشی؟
سکوت غم انگیزش، من را داشت از پا درمی آورد. علی شاد و
پرامید گذشته، چشمانش… نومید بود.
این سوال رو از خودم نمی پرسم، فقط می خوام از تو
بپرسم. آقای عابدینی، من و تو… بعد اون روزهای غم انگیز، بعد
تموم حرمت هایی که بینمون شکست، بین تموم بی اعتمادی
ها و جا زدن هایی که توی رابطمون قرار گرفت، باز می تونیم
کنار هم حالمون خوب باشه؟
دستش را جلو کشید. به جای جوابم، آهسته زیر پلکم را نوازش
کرد و لب زد.
دور پلکت، دوتا خط افتاده.
با درد صدایش کردم.
علی؟
سرش آهسته به چپ و راست تکان خورد. دستش از زیر پلکم
افتاد و لبخند تلخی که زد، شبیه سیلی بود در اولین روز بهار،
وقتی همه ی خوشی هارا با خودش می شست و می برد.
جواب سوالت سخته غوغا.
خوب بود که این بار با احساسش جوابم را نداده بود. این داشت
امیدوارم می کرد. از این که از مرحله ی جنون در عشق،
رسیده بود به منطقی که داشت چشم هردوی مارا باز می کرد.
خوب که نگاهش می کردم، با قبلش خیلی فرق کرده بود. هنوز
دوستم داشت. این را حس می کردم اما… این دوست داشتن،
شکل پخته تری به خودش گرفته بود.
من خیلی بهش فکر کردم.
نگاهم کرد، می خواست نتیجه ی فکرهایم را ببیند اما، می
دانستم خودش از قبل به نتیجه رسیده بود. لبخند زدم.
همه ی احساسات دنیا لزوما نباید به نتیجه برسن.
چقدر آرام نگاهم می کرد.
همه چیز عشق و دوست داشتن نیست، من و تو این و خوب
فهمیدیم… عشق خیلی حس شیرینیه اما، تضمین کننده ی
حال خوب آدما هم نیست.
کاش حرفی می زد.
علی، من و تو کنارهمم باشیم، حالمون خوب نمی شه.
نگاهش از چشم چپم به سمت چشم راستم چرخید، چندین و
چندبار!
امروز این بهمون ثابت شد، نشد؟
برای پرواز فردا باید استراحت کنی. بهتره بری اتاق بخوابی.
نگاهش کردم، چشمانش را از من گرفت و دست در جیب به
سمت کانال های آب ایستاد. نیم رخش، تصویری کهنه از یک
رنج بزرگ بود. حرف هایم را تا ته خواند و چرخید. این
چرخش، یعنی او هم، ضعفمان را قبول داشت. جلوتر رفتم و
قبل از چرخیدن سمت اتاق و رها کردن خودم از شر این
لبخند مسخره، بازویش را گرفتم.
برگرد.
سرش را چرخاند سمتم. حرف زدن سخت شده بود.
من برات آرزوی موفقیت می کنم. برای تک تک روزای
زندگیت آرزوی آرامش دارم… این و از ته قلبم می گم.
لب هایش را بهم چسباند. سرش را تکان داد و بدون این که
جوابم را بدهد لب زد.
شبت بخیر.
علی؟
نگاهم نکرد، فقط همزمان با بیرون فرستادن نفسش، دستش را
بین موهایش سر داد.
اجازه بده به حرفات فکر کنم.
متأسف بودم، برای خودم… او… آمال هایمان! لب هایم جنبید
به گفتنش اما، پشیمان شدم. این تأسف مگر دردی از ما کم
می کرد؟
شب بخیر!
زیر نگاه خیره اش با گام هایی آرام به سمت هتل گام برداشتم،
دستانم دور بازوهایم پیچیدند و خب… پشتم به او بود و ندید
که ماسک لبخندم، روی زمین هزارتکه شد. به جایش اشک
نشست و چشمانی که داشتند التماسم می کردند، راحتشان
بگذارم. توی تاریکی اتاق، همان جایی که فقط خودم بودم و
خودم… تازه از زخمی که دستانم به خودم هدیه داده بود درد
کشیدم. من با تک تک حرف هایم، یک چاقو توی سینه ام فرو
بردم. چاقویی تیز که حالا تازه عمق جراحت های وارد کرده
اش به چشمم می آمد. خودم را به پنجره رساندم. هنوز همان
جا ایستاده بود! شانه هایی صاف و قامتی استوار…
کف دستم را چسباندم به شیشه و پیشانی ام را به آن تکیه
زدم.
من خواستم شروعش کنم اما، یه چیزایی ترمیم شدنی
نیستند.
او که نمی دانست، نمی دانست تا بداند من در تمام این
چندساعت اخیر هزاران بار فکر کرده بودم که قدر یک فرصت،
به خودمان شانس بدهم. دنبال یک روزنه می گشتم برای دلیل
کردنش جلوی منطقم و نشد. پیدایش نکردم، هرچه بیش تر
گشتم بیش تر فهمیدم که برگشتمان، شبیه یک ماشین زمان
مارا به گذشته وصل می کرد. به همان رنج ها… زخم ها…
دردها!
پشتم را به پنجره کرده و بین تاریکی چشم چرخاندم. می
خواستم یک چیزی حواسم را پرت کند، پرت این که من
همین چنددقیقه ی پیش، یک جمله ی تلخ را بیان کرده بودم
و حالا از طعم بد و متعفن حقیقت بودنش، حالم بهم می خورد.
” عشق خیلی حس شیرینیه اما، تضمین کننده ی حال خوب
آدما هم نیست.”
چه شعار زشتی داده بودم!
************************************
************************************
روبرویم ایستاد و پاس جدید موقت مهر خورده را به سمتم
گرفت. با لبخند تشکری کردم و او، بی حرف، روی صندلی های
انتظار کنارم را اشغال کرد.
نیم ساعت دیگه می پری.
سرم را تکان دادم، خوب می دانستم. چشمانم می سوختند و
من تمام دیشب را با خودم درددل کرده بودم. نا و رمقی دیگر
برایم نمانده بود. از چشمان سرخ او هم می شد فهمید، شب
خوبی را پشت سر نگذاشته بود.
توی قطر دوساعتی معطلی داری تا پرواز بعدیت، امیدوارم
اذیت نشی.
نه، عادت دارم.
نگاهم کرد، من هم نگاهش کردم. وسط چشمانمان، یک دنیا
کلمه خودشان را دار زده بودند.
رسیدی بهم زنگ بزن.
لبخند کمرنگی زدم و با تکان سر، تأیید کردم که همین کار را
می کنم. نفسش را محکم بیرون فرستاد. با اعلام شماره ی
پرواز، اتصال نگاهمان شکست و هردو بلند شدیم، چمدان را
تحویل داده بودم و فقط کافی بود سمت گیت بروم. قبل از
رفتن اما چرخیدم. او هم دوروز دیگر به ایران برمی گشت اما،
من بعید می دانستم در وطن می شد این طور مقابل هم دیگر
ایستاد و آزادانه حرف زد. آن جا او علی عابدینی بود که اسم و
عکسش روی بیلبوردها می چرخید و من هم، دختر تهیه
کننده ای معروف و پرحاشیه!
بابت دیروز ممنون. اگر نبودی با اون اتفاق همه چیز سخت
جلو می رفت.
لبخند زد.
در واقع اگر نبودم و برای صحبت اصراری نداشتم، وسایلت
گم نمی شد.

جوابش باعث شد من هم لبخند بزنم. دیشب را کشته بودم…
جای وسط ذهنم. عمیق تر نگاهم کرد و با بیرون فرستادن
نفسش، آهسته نجوا کرد.
بابت صداقت شب گذشته متشکرم.
سرم را تکان دادم و لب هایم را محکم بهم چسباندم. شماره ی
پرواز دوباره اعلام شد و من، سرم را چرخاندم.
غوغا؟
بی حواس نگاهش کردم، دستانش آرام جلو آمدند و بافت
موهای من را لمس کردند و بعد، دستم را گرفتند. گیج نگاهش
کردم. داشت چه می کرد؟
حرفای دیشبت و شنیدم، از دریچه ی منطق که نگاهش
کردم به شدت درست بودند اما….
امایش باعث شد کمی سست شوم.
از دریچه ی احساساتم، نتونستم باهاش کنار بیام.
سکوت کرده بودم. می خواستم ببینم مارا به کجا می رساند. به
کدام نقطه… به کدام درد تکرار شده.
من و تو بازم باید باهم حرف بزنیم، وقتی که من یه نظمی
به ذهنم بدم و آماده باشم تا از همه ی این مدت برات حرف
بزنم.
متوجه بودم که چه می گفت اما، این حرف زدن دوباره را نمی
خواستم. من دیشب گمان کرده بودم که تمام شده و حالا او…
دستم را آرام رها کرد. از جیبش یک ام پی تری پلیر باریک
قدیمی را بیرون کشید و من، با دیدنش لبخند زدم.
فکر می کردم دیگه از اینا تولید نشه.
یه یادگاری قدیمی و ارزشمنده. توی پرواز گوشش کن!
چشمانم حیرت زده درشت شدند.
داری می دیش به من؟
سرش را تکان داد، گوشی های هندزفیری “ام پی تری”
قدیمی را خودش در گوش هایم گذاشت. با دقتی وسواس گونه
و من با دیدنش حین این کار، خودم را باخته دیدم. “ام پی
تری” را هم توی جیبم سر داد و بعد، دوباره دستم را گرفت.
خب، پرواز خوبی داشته باشی سرکار خانم.
فقط نگاهش کردم. چشمانم را کاوید و آهسته، دستم را بالا
آورد. پشت دستم را آرام بوسید و همزمان با رها کردنش نجوا
کرد.
به سلامت!
یک گام همان طور که رویم به سمتش بود به عقب برداشتم،
گام دیگرم اما… همراهی ام نکرد. آخر دلم پیشش جا مانده بود.
چطور می شد بعد از این همه تحمل درد، باز هم این طور می
تپید؟
علی!
در جواب بهتم نگفت جانم، فقط جدی تر نگاهم کرد و این بار
لب زد.
من درستش می کنم غوغا.
چه چیزی را؟ یک آوار به جا مانده را اگر دوباره از نو خانه می
کرد، تلفات زیر آوار را چطور قرار بود زنده کند؟ ما مقابل هم،
در نقش دو دوست می توانستیم مثل همین حالا، همین لحظه
و لحظات قبل ترش خوب و راحت رفتار کنیم اما… همه چیز از
بعد این اما، سخت می شد.
به سلامت!
چشمانم را بستم و بعد، با کلافگی، سرم را کوتاه تکان دادم و
آهسته پشت به او کردم. نزدیک به گیت برای نشان دادن
مدارکم که ایستادم، سرم را به سمتش چرخاندم. هنوز همان
جا ایستاده بود. مصمم و قاطع. انگار با نگاه خیره اش روی من،
با دست هایی که در جیب فرو برده بود و پاهای به اندازه ی
عرض شانه بازش، داشت می گفت درستش می کنم و من…
وقتی مدارکم را گرفتم و از گیت گذشتم، احمقانه… شبیه
دختربچه های تازه عاشق شده…
امید در دلم کاشته بودم.
پله های هواپیما را با حال عجیبی بالا رفتم. وقتی روی صندلی
ای که کنار شیشه ی گرد هواپیما بود جاگیر شدم و کمربندم
را بستم، “ام پی تری پلیر” را از جیبم بیرون کشیدم. وقتی
لمسش می کردم حس غریبی داشتم. آن قدر نگاهش کردم که
با حرکت هواپیما روی باندفرودگاه برای اوج گرفتن، تکان
آرامی خوردم. کنارم مردی با موهای جوگندمی نشسته بود. به
رویم لبخندی زد و من هم جوابش را بی حوصله با کج کردن
دهانم دادم. وقتی هواپیما اوج گرفت و در سطح آسمان به
تعادل رسید، آهسته چشمانم را بستم و دکمه ی روی “ام پی
تری” را لمس کردم. صدای غمگین بلند شده، قلبم را تکان
داد. پشت پلک هایم خیس شد و آن قدر محکم بستمشان که
نشتی نکنند و بعد به همه ی دیروز فکر کردم، به شبش… به
حرف هایمان و به همین لحظاتی قبل که دستم را بوسید و
گفت، درستش می کنم.
بین ما همیشه امید او بود و ناامیدی من! این آهنگ هم، یک
طوری حرف دل بود که دلم می خواست هیچ کس در این
وسیله ی نقلیه ی هوایی نبود و من، بلند بلند اشک می ریختم.
خواننده می خواند و من با یاد تمام غم هایی که تحمل کرده
بودیم، از پنجره به زمین چشم دوختم. درست کردنش سخت
که نه، شاید حتی غیرممکن بود.
“کنارت نبودم حواسم بهت بود
از عمق وجودم حواسم بهت بود
همیشه برای تو دلتنگ بودم
تو اون لحظه هایی که کمرنگ بودم حواسم بهت بود.
حواسم بهت بود.
چقدر گریه کردم، چقدر غصه خوردم
کنارت نبودم برای تو مردم
تو روزای دوری، حواسم بهت بود
همیشه یه جوری حواسم بهت بود”
************************************
***************
هنوز بی حس نشده.
مردمک چشم هایم را در حدقه چرخاندم و او، دست روی
صورتش گذاشت و چشمانش را با اضطراب بست. سرم را
چرخاندم، سمیرا فروزش، هم دوره ی روزهای دانشکده، کمی
دور تر از ما ایستاده بود و داشت با چشمانی خندان نگاهم می
کرد. هنوز تصمیمی برای راه انداختن مجدد مطب نداشتم و
دندان درد ناگهانی کامیاب، باعث شده بود از سمیرا بخواهم
آخر وقت، یک ساعتی اتاق مجهز مطبش را به من قرض بدهد.
نه برای این که به کار شخص دیگری ایمان نداشتم…نه!
فقط برای این که فوبیای کامیاب، به شکل غریبی بیش تر شده
بود و جز من به کسی اجازه نمی داد روی دندانش کار کند.
گرافی دندانش را از سر بی حوصلگی مجددا نگاهی انداختم و
سمیرا حین جلوآمدن آرام پرسید.
اصولا باید بی حس می شد تا حالا.
چشمان کامیاب باز شدند.
نشده خانوم. به ولله نشده.
نگاه من و سمیرا بههمدیگر با کمی لبخند همراه بود. بی حس
شده بود و از سر ترس داشت نفی اش می کرد. همین بی
حسی درد دندانش را ساکت کرده بود و قطعا پشت پلک های
بسته اش داشت به راه حل هایی که رفتنش را موجه نشان
دهد فکر می کرد.
خیلی خب، یه لحظه دهنت و باز کن.
چشمانش را بست، تبسم از سالن به داخل اتاق آمد و آهسته
پرسید.
تموم نشد؟
سمیرا سمتش رفت و من، دست های در پوشش دستکشم را
روی لب های کامیاب قرار دادم و با یک فشار، خواستم دهانش
را باز کند. همکاری نمی کرد… با فاصله ی کمی که بین
دهانش ایجاد کرده بود من حتی نمی توانستم درست ببینم.
کامیاب، این بی حسی اثرش بره، باز دردت شروع می شه.
بذار تمومش کنیم.
کف دستش را به پیشانی اش کوبید.
خدایا! این مته و اینارو هم قراره روشن کنی؟
خندیدم. شاکی پرسید.
چیه خنده داره؟ هرکس از یه چیز می ترسه!
نه عمو جان، خنده نداره. چشمات و ببند و دهنت و باز کن.
نفس عمیقی کشید.
یه هندزفیری بده بهم صداش و زیاد کنم، این صدای مته
مانند و نشنوم.
کلافه نگاهش کردم، تبسم را صدا کرد و با گرفتن هندزفیری او
و زیاد کردن صدایش، باز نفس عمیق دیگری بیرون فرستاد.
غوغا… آروم باشه؟
با همان چشمان خیره نگاهش کردم.
اوکی، دراز می کشم. دهنمم باز… فقط آروم!
سری به تأسف برایش تکان دادم و با گذاشتن ساکشن گوشه
ی دهانش، خواستم چشمانش را ببندد. آن قدر موسیقی را
زیاد کرده بود که خوب صدایش شنیده می شد. دندان عقلش
باید کشیده می شد. این را نگفته بودم چون به شدت از
کشیدن دندان می ترسید. گفته بودم با جراحی درست می
شود اما… فقط کشیدن دوایش بود. زودتر از چیزی که فکر می
کردم دندانش را کشیدم. نیازی به جراحی لثه نبود و دندانش
بدون بدقلقی، با ریشه خارج شد. پانسمانی روی لثه اش
گذاشته و با دستم، ضربه ای به شانه اش زدم.
پاشو.
مبهوت نگاهم کرد. سیم هندزفیری را کشید و من، واضح لب
زدم.
دندون عقلت و کشیدم. پاشو بریم که آبرومون و بردی.
و بعد بی نگاه به چهره ی هاج و واج و ناباورش، از روی صندلی
ام بلند شدم. ماسک و دستکش هارا در سطل زباله انداخته و با
درآوردن روپوش عاریه ای رفیق دانشگاهی ام، از اتاق خارج
شدم.
ممنونم سمیرا.
از حرف زدن با تبسم دست کشید و به سمتم چرخید.
تموم شد؟
آره، کشیدم!
تبسم به سمت اتاق رفت و من، روبروی زن خوش پوش و
زیبای مقابلم ایستادم.
لطف بزرگی کردی.
دستم را آرام فشرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا