رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۱۰

4.8
(4)

_ باهاش صحبت کن… هیچ فکر دیگه ای نمی شه کرد جز اینکه باهاش وقت بگذرونی،

صحبت کنی و اینطوری به نتیجه برسی…  باید خودت سنگ هاتو باهاش وا بکنی…. 

نگاهی بهش کردم و سرم رو تکون دادم.

کاملا درست می گفت بابا، باید در‌ مورد همه این چیز هایی که می‌ترسیدم با شخص خودش صحبت می کردم.

خودش هم که گفته بود باید در‌ مورد جوابم دلیل داشته باشم، این ها همه اش دلایل تردید من به ازدواج باهاش بود…

شب قبل از خواب براش پیامی فرستادم و گفتم که می خوام صحبت کنم.

خیلی زود جواب داد و گفت فردا میاد جلوی دفتر دنبالم.

همه تایم اون روزم رو در فکر به آینده نامعلوم گذشت.

من قبلا ثابت کرده بودم که هیچ صلاحیتی برای انتخاب همسر آینده ندارم و حالا…؟!

می خواستم دوباره اون اشتباه رو مرتکب بشم؟!

نمی دونم هرچیزی که بود هر لحظه ترس بیشتری به  جون من می انداخت…

سر تایمی که گفته بود رفتم پایین و با دیدنش ماشینش، به سمتش قدم برداشتم.

عینک آفتابی اش رو برداشت و با خوش رویی بهم سلام کرد.

بهش جواب دادم و اون راه افتاد….

باز هم مثل اون روز تیپ اسپرت زده بود و تیشرت مشکی رنگش، عضله هاش رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود.

یه جین زغالی هم پوشیده بود و با اون کتونی های مشکی رنگ، تصویر خیره کننده و البته جذابی به نمایش می ذاشت.

بعد از مدتی رانندگی، جلوی یکی از کافه های دنج تهران نگه داشت و گفت:

_ فکر می کنم اینجا جای خوبی واسه صحبت کردن باشه، نظرت چیه؟

نگاهی به ورودی اش انداختم و بی تفاوت شونه ام رو بالا دادم.

_ آره… خوبه!

باهم پیاده بشیم و دوشادوشش راه افتادم.

تاریک ترین و گوشه ترین قسمت کافه رو انتخاب کرد و هر دو پشت میز نشستیم.

کیفم رو روی میز گذاشتم و کف دست های عرق کرده ام رو به شلوارم  مالیدم.

منو  رو با احترام به سمتم گرفت و ازم خواست تا یه  چیزی انتخاب کنم.

هیچ چیز میل نداشتم ولی نمی شد در جواب این همه اصرار بهزاد هیچی هم نخورد.

به ناچار قهوه ای سفارش دادم و اون هم به تبعیت من همین رو خواست…

سفارش هارو که آوردند، دستم رو دور فنجون پیچیدم و گرمی  و بوی لذت بخش قهوه رو به دست و بینیم منقل کردم…

افکار در هم و برهم به هر گوشه ای از مغزم ناخونک می زد و نمی دونستم از کجا باید شروع کنم.

بهزاد جرعه ای از قهوه اش رو نوشید و اون بود که سکون بینمون رو شکست.

_ دیشب که پیام دادی حقیقتش سوپرایز شدم! فکر نمی کردم به این زودی بخوای صحبت کنیم.

به تاریکی چشم هاش نگاه کردم و صادقانه دلیلش رو گفتم.

_ با خانواده ام در میون گذاشتم و بابام پیشنهاد داد باهات حرف بزنم و اینطور به نتیجه برسم…

سرش رو چند بار تکون داد و گفت:

_ خیلی هم عالی..‌ خب! من می شنوم!

عمیق بهم خیره شد و گفت؛ بدون ذره ای تعلل… همونطور محکم و همونطور پر صلابت، درست مثل همیشه….!

بهزاد همیشه بهترین نسخه از خودش بود؛ همیشه بهترین خودش بود…

نگاهم رو دوباره به دست های قفل شده ام
کردم و اولین ترس هام رو  به زبون آوردم…

_ مدت زیادی از اولین روزی که اومدم پیشت و اون رابطه شکل گرفت داره می گذره، رابطه

ای که خودت بهتر می دونی ایده آل نبود….

نفس عمیقی کشید و من ادامه دادم:  

_ ایده آل که نبود هیچ؛  باعث شده هنوز ذهن من به اون دوران برگرده…

حالا که تو می خوای این رابطه همیشگی باشه و اسمش باشه ازدواج دائم؛ من چطور با این ترس کنار بیام…!؟

به اینجای حرفم که رسیدم، سرم رو بلند کردم و به چشم هاش خیره شدم.

مردمک هاش ثبات بود ولی اخم کم رنگی روی پیشانی اش نشسته بود…

_ ترس اینکه روزی، ساعتی به اون جای ماجرا ختم نشه و نخوای از من نقش بازی کنم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا