رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 47

5
(1)

 

ـ من…من فقط توی عصبانیت هولش دادم غوغا. هولش دادم که بره عقب و بتونم برم و یه وقت بهتری حرف بزنیم.

پلک هم نمی زدم. سرم را به سمتش چرخاندم و قلبم، طوری تیر کشید که انگار با چاقو پاره اش کردند. نگاهم را که دید باز چشم بست و من، هیچ مردی را هیچ وقت انقدر مستأصل ندیده بودم اما، دلم برای استیصالش نسوخت. دلم برای خودم سوخت و زندگی ای که، باز هم زمینم زده بود. دیگر بلند نمی شدم. درد زانوهایم، این باور را در من تقویت می کرد.

ـ هولش دادم. چرخیدم و راه افتادم اما…دیدم صدایی ازش نمیاد. بعید بود یهو آتیشش بخوابه. سر همین، دوباره برگشتم و…..غوغا….

کف دستم را روی لب هایم گذاشتم. فشارم این بار بالا نرفته بود فقط، سقوط کرده بود. شبیه خودم…شبیه اعتماد و باورم…شبیه خوشبختی هایی که فکر می کردم این بار دیگر همیشگی هستند.

ـ من رسوندمش بیمارستان اما…

ـ فرار کردی.

با درد صدایم کرد.

ـ غوغا؟

نه جیغ زدم، نه فریاد و نه حتی اشک. من داشتم برای خودم گور می کندم تا درونش دراز بکشم. سروصورتم خاکی بود و دستانم خونی. با دستان خودم قلبم را از سینه ام بیرون کشیده بودم تا وقتی اسمم را شنید، نزند. تند و عجیب و ناله وار نزند. باید خودم را دفن می کردم، برای خودم فاتحه می خواندم و بعد…خودم نکیر و منکر خطاهایم می شدم.

ـ بدل یعنی نترسی. نه از مرگ نه از حادثه های عجیب. من نترس بودم اما….پاشنه آشیلم تو بودی. غوغا نمی تونستم بذارم اولین برخوردت با من و دیدگاهت، کسی باشه که برادرت و فرستاده به کام مرگ. من بزرگ ترین اشتباه زندگیم و سر شدت علاقه ی دیوونه وارم به تو انجام دادم. ترسیدم از معرفی خودم تا تو من و، اولین بار ضارب برادرت نبینی. عذابش اما، تمام این مدت هربار که نگات کردم باهام بود.

پرستارش می گفت یک مرد غریبه، هرزگاهی می آید ملاقاتش و می گوید دوستش است. هیچ وقت آن مرد را ندیده بودم اما…حالا کنارم نشسته بود. دستم دستگیره ی ماشینش را لمس کرد. بازویم را گرفت و من، باز مظلوم وار فقط نگاهش کردم. چشمانش انگار خیس بودند.

ـ پای خطام می موندم اگه، کفه ی درد این همه سال عاشقی روی سینه ام سنگین تر نبود.

خوب نگاهش کردم. برای یک عمر…باید قابش می کردم به دیوار چشمم تا یادش بماند، دیگر چوب خط انتخابات غلطش پر شده. دستم را به گردنم رساندم. زنجیر را طوری کشیدم که همزمان با سوزش پوستم، قفلش باز شد و بعد، آن را پرت کردم روی داشبورد و نگاه علی…یک طوری بسته شد که انگار هیچ وقت باز نبوده.

ـ گفتی دوسم داشتی.

خش صدای یک مرد، ته ته دنیای نابودی بود.

ـ بیش تر از جونم.

ـ نداشتی.

پلک زد. چشمان من هم به اندازه ی او خونی بود؟ من هم به اندازه ی او شکسته به نظر می رسیدم؟

ـ اگه داشتی، راضی نمی شدی برای بار دوم، دلم وسط دستام جون بده.

خواستم پیاده شوم اما نگذاشت، بازویم را گرفت و صدای بلندش را برای پنهان کردن بغضش به کار برد. شبیه یک تبر بودیم. داشتیم به ریشه ی خودمان می زدیم. درد عجیبی داشت.

ـ ترس من تو بودی.

من برعکس او، با صدای آرامی بغض و دردم را پنهان کردم.

ـ ترس منم، دوباره اشتباه انتخاب کردنم بود.

خندیدم، تلخ….شبیه دیوانه ها، شبیه عروس مردگان! با همان چشمان وق زده ی از کاسه بیرون زده و لباس نخ نما. قرار بود فردا عقدمان باشد. قرار بود و انگار، باز هم خدا نخواست.

ـ می بینی؟ حالا جفتمون با ترسامون روبرو شدیم.

دستش از بازویم سر خورد. صدای شلاق قطرات باران به شیشه، باعث شد سرم بچرخد و با همان لبخند تلخ نجوا کنم.

ـ کلاغا، ته این قصه به خونه رسیدن اما…خونه شون و طوفان خراب کرده بود علی!

ـ غوغا؟

با درد که می گفت غوغا، دلم می خواست اسمم را میان مشتم بشکنم. من هنوز داغ بودم و نمی فهمیدم، چه به روزم آورده بودند. نمی فهمیدم انگار که هنوز داشتم حرف می زدم و ادای آدم های سرپارا در می آوردم.

ـ این قصه همین جا بسته بشه ماجراش. هیچ جای دیگه ای تعریف نکن.

ـ غوغا؟

به یقین بعدها، دلم برای غوغا شنیدن از زبانش خیلی تنگ می شد. مشکل آدم های دلرحم این بود نمی توانستد زود متنفر شوند. حتی نمی توانستند زود کینه بگیرند. فقط می رفتند….می رفتند تا نباشند.

ـ تا وقتی میعاد خودش تصمیمی نگرفته، حرفی جایی نزن. بذار فکر کنن فهمیدیم به درد هم نمی خوریم. نذار باز بفهمن، انتخابم خیلی غلط بوده و سرشکسته تر بشم.

ـ غوغا.

این بار در ماشین را کامل باز کردم. عضلات پایم گرفته بودند اما، به سختی روی زمین گذاشتمشان و قبل پیاده شدن، تنها یک حرف را زمزمه کردم.

ـ کاش به حرمت مردونگی صاحب اسمت، نامردی نمی کردی و این همه خاطره برام نمی ساختی. حالا من باید باهاشون چیکار کنم؟

بغضم ته جمله ام آب شد. آرام پیاده شدم و چسبیدن پیشانی اش به فرمان ماشین را دیدم و ادای ندیدن درآوردم. باران، روی صورتم شلاق وار ضربه زد و من با گام هایی مثل هربار و هرلحظه، بدون لرزش اما سست…در حاشیه ی خیابان حرکت کردم. نه فکری بود و نه درکی از اطراف. فقط باید می رفتم تا از ممنوعه ی بودنش، دور شوم و بعد….راحت تر می شد شکست.

“ابر می بارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا”

به اندازه ی کافی که از ماشینش و بیمارستان دور شدم، بالاخره یک جایی را پیدا کردم که هیچ وقت با او آن جا خاطره نساخته بودم. همان جا…همان نقطه ای که ته دنیا بود، پاهایم خم شدند و روی جدول، کنار خیابان من را نشاندند. چشمان ماتم به رفت و آمد اتوموبیل ها و نور چراغ هایشان در شب. خیره ماند و یکی در مغزم شلیک کرد و حاصلش شد، پرواز حرف های شنیده شده ی مردی که دیگر…مرد زندگی من قرار نبود باشد. همین شلیک و همین یادآوری حرف ها انگار باعث شد تازه بعد ساعت ها، بفهمم چه شده. بفهمم و کنار جدول خیابان، به چشمان مبهوتم اجازه ی خالی شدن بدهم. به شکل مظلومانه ای وسط ناباوری اشک ریختم و تنها زمزمه کردم.

ـ اومدی، ویرونه ی وجودم و آباد کردی و بعد…خودت دوباره ویرونم کردی؟

نفسم انگار گرفت، بالا نیامد. سرم سنگین شد و پشت لبم، خیس!

ـ باورم نمی شه باهام این کار و کرده باشی.

خیسی پشت لبم به روی لب هایم رسید. با پشت دست پاکش کردم و روی دست لرزان سرخی خون را دیدم و….فکر کردم چرا رنگ خونم سیاه نشده بود. مثل روزگارم؟

ـ نامرد…

شکستم. درست شبیه صدایم و ناله های پشت سر همم.

ـ نامرد…نامرد…

دست خونی ام کف آسفالت را لمس کرد و از روی جدول، سر خوردم روی زمین سخت. چشمانم داشت سیاهی می رفت.

ـ نامرد…آخه من غوغای تو شده بودم.

صدایش توی سرم چرخید، هزاران بار و هربارش، یک بار من را بالای دار کشید” ز غوغای جهان….عاشق ترینم”

همه اش تقصیر همین قلب بود، همین ساده لوح زودباوری که هرچراغ سبزی نشانش دادند ذوق کرد و خودش را هدیه کرد به دستان دراز شده ی مقابلش، همین ماهیچه ی زبان نفهمی که شعورش نمی رسید یکم سخت باشد…سنگ باشد. همه اش تقصیر همین یک مشت کوچک بود.
باید روی قلبم اسم می گذاشتم مجرم. جرمش هم…کشتن خودم بود!

اشک هایم شدت گرفتند، خیسی پشت لب هایم بیش تر شد و سیاهی چشمانم، زیادتر! خواستم بلند شوم اما نشد. صدای شکستنم بین گوش هایم چرخید و قبل از این که، همان جا بمیرم، زنی به سمتم آمد.

ـ یا خدا، خوبی خانم؟

نگاهش کردم. چشمان براق زن، روی صورتم گشت و با دیدن صورتم، نگران تر به سمت مرد همراهش چرخید.

ـ صورتش پر خونه. زنگ بزنیم اورژانس؟

ـ بیا سوار ماشینش کن خودمون ببریمش.
بیمارستان نزدیکه.

زن سری تکان داد، زیر بازویم را گرفت و تنها نجوا کرد.

ـ بلند شو عزیزم. یه یاعلی بگو!

یاعلی؟ به خود علی قسم که نامردی کرده بود در حقم! اشکم شدت گرفت و سنگین تر شده، همان جا ماندم و هق هق هایم، زن را هاج و واج کرد. ظاهرا هیچ وقت یک آدم بریده ی سرگردان ندیده بود. کف دستم روی زمین نشست و سرم به دستم چسبید و زن ترسیده تر همسرش را صدا کرد و من چشمانم را بستم. دلم می خواست بخوابم و دیگر هیچ وقت بلند نشوم. این دنیا مگر دیگر چیزی برای دیدن هم داشت؟

“من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آن جاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید”

ـ خودتون برای ترخیص اقدام می کنین؟ نمی خوای زنگ بزنین کسی بیاد؟

همان طور نشسته روی تخت اورژانس، تنها سری تکان دادم و پرستار با نگاهی عجیب به صورتم از من دور شد. خیره ماندم به جای چسب کوچک سرم پشت دستم و بعد، به آرامی از تخت پایین آمدم. زمین و زمان دور سرم چرخید و من بی اهمیت، چشم چرخاندم برای پیدا کردن کیفم.

ـ خانم؟

سرم چرخید. نمی دانم وسط چشمانم چه نقش بسته بود که هرکس نگاهم می کرد چندثانیه ای ماتش می برد.

ـ این کیفتون.

به کیف آشنای بین دستانش زل زدم. قدمی جلوتر آمد و زمزمه کرد.

ـ من و همسرم شمارو رسوندیم این جا، یادتون نیست؟

چیز زیادی به یاد نداشتم. ذهنم خودش را به خواب زده بود که شاید از شر این کابوس رها شود. می دانستم بی فایده دارد برای آرامش می جنگد.

ـ ممنون.

سری تکان داد. با همان لبخند و بعد، محتاط تر پرسید.

ـ راستش من به خاطر این که به کسی خبر بدم مجبور شدم دست ببرم توی کیفتون و موبایلتون و بردارم اما خاموش بود. می خواین شماره ی یکی از اعضای خانوادتون و بدین من زنگ بزنم بیان؟ تا اون موقع می تونیم بمونیم.

دستم حین داخل فرستادن موهایم، از حرکت ایستاد. به یکی از اعضای خانواده؟ مثلا باید زنگ می زدم به کامیاب، می گفتم بیاید جمعم کند؟ یا شاید به پدر…بعد هم زل می زدم توی چشمانش و می گفتم باز هم، غلط انتخاب کردم و نه…شاید باید زنگ می زدم به خودش، به خود گسل زلزله ام! باید می آمد و خسارت های وارده را ارزیابی می کرد و با خیال راحت به تماشای ویرانی ام می نشست.

ـ خانم؟

آب دهانم را قورت دادم. دستانم دوباره حرکت کردند و من سعی کردم آن قدرها هم نالان به نظر نیایم. هنوز فرصت داشتم برای یک عزاداری آبرومندانه.

ـ ممنون ازتون.

خواهش می کنم نرمی نجوا کرد و من، با سرگیجه ای شدید و قدم هایی سست به سمت ایستگاه پرستاری گام برداشتم. برگه ی ترخیصم را امضا کرده و با کشیدن کارت، از محوطه ی بیمارستان بیرون زدم. وقتی باد به سرم خورد، نگاه گیجم به اطراف گشت. حالا باید کجا می رفتم؟ کیفم روی دستم سنگینی می کرد. شبیه خودم، روی دوش خودم. خودم را قلم دوش کرده بودم و داشتم می رفتم، به یک جایی تا پنهانش کنم. آخر از خودم…خجالت می کشیدم. در حاشیه ی خیابان شروع کردم به حرکت و ذهن خواب رفته ام داشت سعی می کرد یک چیزهایی را دوره نکند.

همه چیز اما زمانی بدتر شد که خودم را در دل یک خیابان آشنا حس کردم و وحشت، توی چشمانم دودو زد. من دست در دست فکر و خیال ها و دردهایم، کجا آمده بودم؟ پاهایم را روی زمین کشیدم. از خیابان وارد کوچه ی فرعی شدم و همین که چشمم به نمای سفید ساختمان افتاد، ذهنم دست از خواب خرگوشی برداشت و در سرش کوبید. درد چشمانم را پر کرد و دستم داخل کیفم در جستجوی دسته کلیدم گشت. چقدر بدبخت بودم که هنوز یادم بود کدام کلید این در را باز می کرد.

دستانم حین هول دادن در لرزید و من، سردی اش را با سردی بدنم قیاس کردم. شبیه آهن یخ کرده بودم. نتیجه اما شده بود یک شمشیر شکننده که باید معدومش می کردند. راهروی تاریک خانه را با چشمان بسته جلو رفتم و بعد، در چوبی را با دسته کلیدم گشودم. هوای داخل خانه، پر بود از جیغ های پنهان شده ی من و بوی بی نفسی مرگ. می دانستم بعد این همه سال، نه برق خانه وصل است و نه دیگر چیزی این جا، شبیه سابق باقی مانده.

با این حال در را بستم و تکیه زده به آن، پایینش سر خوردم. کیفم کنارم افتاد و خانه ی در تاریکی فرو رفته، شبیه یک شبح به سمتم حمله کرد. دیوارهایش در آغوشم کشید و آجرهایش…ناباورانه زمزمه کردند” برگشتی؟”

ـ برگشتم!

صدای ماتم شکست و سرم پایین افتاد.

ـ بازم برگشتم سر خط.

دیوارها، آرام گرفتند. زانوی غم بغل کرده کنارم نشستند و آجرهایشان، سعی کردند دست روی سرم بکشند اما نتوانستند. با چشمان بسته خانه را تصور کردم. پر از نور…روشنایی…عشق…باور و امید. مبلمان بنفش، پرده های یاسی و اتاق خواب سفید. یک زن که میان آشپزخانه اش با پیراهنی کوتاه می چرخید و بوی دانه های آسیاب شده ی قهوه که همه جا را پر کرده بودند. پلک زدم، صحنه عوض شد. همین خانه اما، بی چراغ روشن. غرق تاریکی و زنی که در گوشه ای، زانو زده و بی صدا اشک می ریخت و میز غذایی یخ کرده روی

میز. پلک زدم….تصویر بعدی، زنی با شلواری خونی، مردی با پاهایی لرزان و طناب داری که وصل شده بود به سقف و صدای جیغ هایی که هرلحظه، انگار توی سرم تکرار می شد.

کف دستانم را روی زمین خانه چسباندم. گرد و خاک چسبیده بهشان را حس کردم اما، بی اهمیت، فقط لب زدم.

ـ راست می گن.

می گفتم فقط برای خودم. فقط برای یادآوری خودم و کندن زخم خشک شده ام.

ـ راست می گن از هرچی بترسی، دنبالت می کنه تا بهت برسه.

دستانم مشت شدند. گرد و خاک را هم بینشان مشت کردند. قلبم لرزید و خانه بین تاریکی، با صدای دعواها و جیغ ها پر شد. یکی انگار در سرم چراغ هارا روشن کرد و هربخش خانه خودم را دیدم، روز به روز پژمرده تر و نالان تر.

ـ از این که باز پا بذارم این جا ترسیدم. حالا باز این جام.

صدایم شکسته تر از همیشه، ترک برداشت و هر بخشش، یک گوشه از قلبم را زخم کرد.

ـ خونه ی اشتباه اولم.

و همین اقرار کافی بود تا بلند شوم. بلند شوم و بین همان تاریکی که که چشمانم به آن عادت کرده بود، دنبال وسایلی که هیچ وقت بعدش سراغشان نیامدیم بروم. گلدانی که سه روز برای پیدا کردنش خیابان هارا گشته بودم، روی میز وسط سالن بود. محکم روی زمین انداخته و شکستمش، بعد هم توی آشپزخانه ای که به لطف نور کوچه روشن تر از باقی قسمت های خانه بود ایستاده و در کابینت هارا باز کردم. ظرف هارا یکی یکی روی زمین انداخته و صدای هرشکستن، صدای ترک برداشتن من را پنهان می کرد. داد می کشیدم. جیغ می زدم…می شکستم و صورتم از اشک، خیس خیس بود. دست آخر بین کلی ظرف شکسته، با یک صدای گرفته و چشمانی ملتهب، آوار شدم و خودم را شبیه زنان جنوب، مویه کنان تاب دادم.

انگار که عزیزترینم را از دست داده باشم و درست همین بود. من قلبم را دوباره از دست داده بودم.

ـ چرا؟

شانه هایم از این زمزمه ی تلخ لرزیدند.

ـ چرا بهم نگفتی؟ چرا گذاشتی دوباره برگردم به نقطه ای که ازش فرار می کردم.

خم شدم، صدای گریه ام دیگر در نمی آمد. انگار فقط یکی در من داشت زار می زد. یکی با صدای نداشته.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. ولی خداییش بهترین رمانیه که خوندم دمت گرم ادمین جان و نویسنده گل فقط اگه پارت گذاری رو سریعتر کنید دیگه ایول دارید㋛

  2. مثل همیشه یه رمان عالی با زمان پارت گذاری افتضاح (〒︿〒) بهتر نیست قبل از هرچیزی با نویسنده ها صجبت کنید ذرباره روند پارت گذاری?
    رمان دیازپام که پیرمون کرده بود😂😂
    الانم فصل دوم دانشجوی شیطون بلا و غرقاب😒

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا