رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 44

5
(1)

 

نشسته بود روی صندلی گردان اتاقم، دست به سینه با یک لبخند محو به آشفتگی من نگاه می کرد و این طرف و آن طرف رفتنم را با چشمانش رصد می کرد.

ـ روسریم خوبه؟

دستش را از روی سینه جدا و زیر چانه اش گذاشت. چرا چشمانش آن قدر برق داشت؟

ـ ماه شدی!

با وسواس در آیینه زل زدم. رنگ آبی اش به صورتم می آمد. موهای خرمایی کج ریخته شده در صورتم هم، با آرایش محوم ترکیب خوبی بود. دستان یخ کرده ام را درهم پیچیدم و با نوک انگشت، رژ لب بیرون زده از گوشه ی لبم را تمیز کردم.

ـ واقعا به نظرت لباسام خوبه؟

چشم روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه انداختم. این استرس برایم خجالت آور بود. داشتم شبیه دخترکان تازه بالغ رفتار می کردم.

ـ بیا این جا غوغا؟

به سمت کامیاب و خونسردی چهره اش نگاهی انداختم. دست یخم را مشت کردم و به سمتش رفتم. باید خجالت می کشیدم. مچ دست هایم را گرفت، همان طور که روی صندلی نشسته بود من را به سمت خودش کشید و من به چشمان شفافش زل زدم.

ـ این بار خوشبخت می شی توله؟

خندیدم، با یک حس خیسی نرم وسط چشمانم. ادبیاتش هیچ وقت اصلاح نمی شد و من کامیاب را همین طور، بدون سانسور زبانی اش دوست داشتم. با همان فشاری که به مچ هایم وارد می کرد ایستاد و من سرم را بالا گرفتم. چقدر بعد یک عمر نگرانی، امشب چشمانش برق راحتی داشتند.

ـ قربونت برم که این طور یخ کردی، کیف می ده این حالت و می بینم.

در چشمانش خودم را می دیدم. خودم با موهای کج ریخته شده روی صورتم و آرایش سبکم.

ـ من مادر بدی ام که هنوز سال بچم…

با فشار بیش تر دستانش به مچم، حرفم را قطع کردم. اخم کرد و با رها کردن یک دستم، موهایم را لمس کرد.

ـ تو هیچ وقت مادر بدی نبودی.

ـ اما هیچ وقتم خوب نبودم.

ـ بی تجربه بودی، فقط همین!

نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر غلیظش باعث سرگیجه ام شد. خیلی نرم چانه ام را گرفت و وادارم کرد نگاهش کنم.

ـ امشب نه به شاهین فکر کن، نه به غنچه نه به اون سالایی که زجر کشیدی و ماها پا به پات آب شدیم. فقط به خودت فکر کن، به این برق قشنگ چشمات و اون پسری که قراره بیاد و ما با دادن تو بهش، سرش کلاه بذاریم.

با اعتراض، به سینه اش مشتی زدم و او خندید. خنده ای که اگر آنی که باید کنارش بود زیباتر می شد. پررنگ و غلیظ تر هم می شد!

ـ شوخی کردم. تو جون این خونه و آدماشی. تو درد کشیدی، ماها کشیدیم. عمو….امشب و حضرت عباسی فقط به دلت فکر کن.

سرم را برای راحتی خیالش تکان دادم، پیشانی ام را بوسید. عمیق و محکم! بعد هم همان طور که یقه ی کتش را درست می کرد از اتاق خارج شد و یک زن ماند وسط اتاقی که دردهایش را دیده بود. یک زن…یک مادر…یک دختر! همه و همه من بودم در گذر زمانی که گذشته بود. نفس عمیقی کشیدم. به دلم اگر می خواستم فکر کنم، آن رژ لب را باید پررنگ تر می کردم. دستم به سمتش رفت اما….عقب کشید!

نگاهم را در آیینه به صورتم دوختم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. حرف های ماهرخ، روان شناسم در سرم زنگ زدند.

” انقدر خودت و دوست داشته باش که اگه جایی آرایشت کم بود یا اصلا نداشتی، از دیدن صورتت توی آیینه نترسی. خودت، زیبایی….یه زن زیبا که لزومی نداره اعتماد به نفسش رو رژ لب و ریمل و خط چشم زیاد کنه. سعی کن خودت و بدون آرایشم همون قدر دوست داشته باشی که با آرایش داری. هردوی اون شمایل تویی…با هردوشون حالت خوش باشه”

دستم مشت شد. همین آرایش کمرنگ، من را بیش تر به خودم نزدیک می کرد. به خودی که این روزها دوستش داشتم. علی هم، این خود را پسندیده بود. صدای زنگ اصلی خانه که متعلق به در باغ بود، باعث شد از اتاق خارج شوم. کامیاب ریموت را زده بود تا ماشین را داخل بیاورند و مامان، کنار بابا…با یک اضطراب مادرانه ایستاده بود.

ـ قبل از این که بیان داخل می خوام یه چیزی بگم.

حتی سر آذربانو هم بالا آمد، عمه گفته بود بهتر است در جلسه ی اول نباشد و جمعمان رسمی تر شود.

 

ـ من، مطیعم به نظرتون. اما لطفا اگر به هردلیلی جوابتون منفی بود، احترام این خانواده حفظ بشه.

مامان با دلخوری لب زد.

ـ یه طوری می گی انگار ما خدای نکرده اهل بی احترامی هستیم.

ـ نیستین، اما فقط یه خواهش بود.

بابا، دستی به بند ساعتش کشید و بی حرف، با یک اخم نرم برای استقبال جلو رفت و من یک نفس عمیق کشیدم. آذربانو از پنجره های سرتاسری پذیرایی، داشت نگاهشان می کرد.

ـکدوم از این دوتان؟ ماشالله یکی از یکی برازنده تر، قدرتی خدا!

کامیاب با خنده دست جلوی دهانش گرفت و من خدارا صدا زدم، با آذربانو امشب اگر به خیر می گذشت عالی می شد. صدای تعارفات و سلام ها که بالا گرفت، من هم به پاهایم حرکتی دادم و جلوتر رفتم. حاج خانم، اول از همه وارد شد. چادر مشکی براق سرش را محکم زیر چانه اش گره زده بود، با دیدنم…مادرانه سرم را خم کرد و پیشانی ام را بوسید. چادرش…بوی گل می داد!

ـ دختر قشنگم!

با لبخند نگاهم را از چشمانش جدا کردم، عماد با لبخند برایم سری تکان داد که با همین شکل جوابش را دادم و بعد صورت الهام را بوسیدم. آخر از همه، کسی که وارد خانه شد و پشت سرش کامیاب در را بست، یک مرد بود و یک نگاه که هیچ وقت، آن قدر شفاف و دوست داشتنی رویم ننشسته بود. چشمانم تا روی دسته گل روی دستانش رفت.

لاله ی سفید!

دستانم را برای گرفتن گل دراز کردم و بی توجه به نگاه پرشیطنت کامیاب، خیره به کت و شلوار تیره ی تنش با آن پیراهن ذغالی که درشت هیکل تر نشانش می داد، لب زدم.

ـ خوش اومدی!

و دلم می خواست تهش اضافه کنم، به قلبم، به رویاهایم، به آینده ام! من آن لبخند مردانه اش را تا ابد از یاد نمی بردم. لبخندی که پشتش، هزاران حرف را می شد معنی کرد. دسته گل میان دستانم بود که همراه هم به پذیرایی خانه که به خاطر نور لوسترها، نورانی به نظر می آمد قدم برداشتیم. همه نشستند و من، اول گل هارا درون گلدان بلوری خالی مرکز میز، که صبح به همین دلیل آن جا گذاشته بودمش قرار دادم و بعد با یک آرامش غریب، روی مبل نشستم. نگاه ها روی هم چرخید و دست آخر، مادر علی بود که سر حرف را باز کرد.

ـ مزاحمتون شدیم آقای آراسته!

بابا صدایی صاف کرد.

ـ اختیار دارین، خوش اومدین.

سر حاج خانم به سمت من چرخید، چادرش را کمی آزاد کرد، روی شانه هایش افتاد و روسری سرش، همانی بود که روز مادر علی برایش خرید.
ـ خوش باشین. قرض از این جلسه، آشنایی بین دوتا خانواده بود بیش تر. وگرنه…دختر و پسر، هم رو پسندیدن و مونده صلاح شما و مصلحت خدا!
پدر به من نگاه کرد، نه سرم را زیر انداختم و نه چشم دزدیدم. دلم می خواست اطمینانم را از این تصمیم در چشمانم بخواند.

ـ غوغا، راجع به علاقه و تصمیمش با من و مادرش صحبت کرده، اما خب…چیزهای مهمی هستند که مهم تر از علاقه بین دونفره، چیزهایی که دختر من یک بار به خاطرشون تاوان سختی داده.

اخم های نرم علی، سرپایین انداختن حاج خانم و فشرده شدن قلب من، همزمان با هم اتفاق افتادند. پدر اما، حرفش را ادامه داد.

ـ غوغا خوب می دونه، علاقه برای شروع یک زندگی مهمه اما، همه چیز نیست. این طور نیست دخترم؟

جو سنگین در سالن، من و من و من و…..من با اشتباهاتم تنها مانده بودم. خیلی تنها!

ـ حق با شماست اما…

نگذاشت حرفم را بزنم، جدی تر از قبل سرش را به سمت حاج خانم چرخاند.

ـ دختر من یک تجربه ی ناموفق داشته، یک بار مادر شده، روزهایی از زندگیش رو از دست داده و حالا، بی تعارف بگم سرکار خانم، من از تصمیمی که گرفته می ترسم.

سکوت سنگین جمع را، این بار علی شکست. قلبم داشت در دهانم می کوبید. صدایش را می شنیدم. نبض ضعیفش را هم حس می کردم.

ـ آقای آراسته، هیچ کس نمی تونه تضمین کنه که می تونه دختر شمارو خوشبخت کنه، می تونه؟

پدر، جدی نگاهش کرد. کف دست های عرق کرده ام را بهم چسباندم.

ـ هرکس همچین جمله ای رو بگه، داره نشون می ده که درک درستی از آینده و پیش بینی ناپذیری زندگی نداره.

ـ شما درک درستی از روزهای پیش رو داری؟ می تونی قانعم کنی انتخاب درستی برای دخترم هستی؟

نگاه علی سمت من چرخید، نگاه پدر هم، نگاه کل آدم های در سالن هم! این بار اما من سرم پایین افتاد. خطای گذشته ی من، همه را هراسان کرده بود. هراسان از انتخابی باز هم اشتباه.

ـ من می تونم قانعتون کنم دخترتون انتخاب درستی برای منه، اما این که من انتخاب خوبی باشم. چیزیه که خود غوغا انقدر توانا هست تا بتونه ثابتش کنه.

چشمانم چسبید روی چشمان پر برق و امیدوار مردی که آمده بود، با دسته گل لاله ی سفید تا من را با خودش، برای یک عمر زندگی همراه کند. حالا منتظر اثبات من بودند. چشمان علی، برق زیبایی داشت.

ـ از نظر من، دختر شما سخت کوش ترین آدمیه که دیدم. کسی که با تمام تاریکی گذشته، برای روزهای آینده زندگیش جنگیده و یک مدیر بی نظیره. زنی محکم، که من لازم نیست خیلی نگرانش باشم چون بارها ثابت کرده قوی و جسوره. همه ی این ها، به اندازه ی کافی می تونه ثابت کنه من آدم درستی رو انتخاب کردم آقای آراسته.

ـ غوغا، تو نمی خوای حرفی بزنی؟

صدای آذربانو بود. کسی که فکر می کردم امشب، با شوخی هایش شب خوبی می شود و پدر، با جدیتش این اجازه را نداده بود. دستم را مشت کردم و نگاهم را از چشمان علی گرفتم.

ـ پدر، من….

نگاهش جدی شد، منتظر بود من حرفی بزنم و من…زدم!

ـ من کنارش حالم خوبه!

نفس عمیقی که از سینه ی حاج خانم بلند شد، باعث شد مامان هم به صورت پدر نگاه کند. صورتی که با دقت و ریزبینی روی من خیره مانده بود.

 

ـ آقای آراسته….

جواب پدر اما شوک بزرگی بود.

ـ امیدوارم تا ابد کنار هم حالتون خوب بمونه! مبارکه.

در یک جلسه، با مجموع ده دیالوگ، همه چیز تمام شد. حاج خانم گفته بود، صلاح شما و مصلحت خدا.

و خدا مصلحت دانسته بود به این پیوند.

همه چیز همین قدر ساده و شفاف تمام شد.
**********************************************************************
ـ الان کجایی؟

ـ توی اتاقم. شوکم علی. باورم نمی شه.

زمزمه ی آرام عزیز دلم گفتنش، قلبم را نوازش کرد. روی تخت غلتی زدم. هنوز حتی لباس هایم را عوض نکرده بودم و فقط، دلم می خواست میان تاریکی اتاق به تحقق رویایی که قرار بود برآورده شود فکر کنم.

ـ چرا عزیزدلم. بهرحال، چندباری من و ایشون دونفره حرف زده بودیم. من حس کردم امشب بیشتر، می خوان از جانب تو مطمئن بشن.

چرخیدم، نور ماه تا وسط اتاق رسیده بود. شبیه یک سایه از مردی قد بلند!

ـ من راستش و گفتم علی که حالم کنارت خوبه.

سکوت پشت خط، صدای نفس هایش و آن آرامشی که شبیه مخدر میان رگ های من بود، بیش تر به خواب می ماند. واقعا رضایت داده بود؟ چقدر محال و دور به نظر می رسید.

ـ دیگه چیزی نمونده غوغا! به رسیدن!

از روی تخت بلند شدم. هیجانم، شبیه جیغ و داد نبود. شبیه یک حس آرامش و در عین حال، بی خوابی بود. من دلم می خواست تا صبح به این رسیدن فکر کنم.

ـ هنوز باورم نمی شه.

ـ گردنبند قوی گردنت و لمس کن، چشمات و ببند و به روزی فکر کن که نشستیم جلوی یه آیینه ی نقره ای و دستمون یه قرآنه!

 

این تجسم، اشک به چشمانم هدیه داد. بالاخره، مردی که من را به زندگی پیوند زده بود داشت می شد همسرم! روز اول که دیدمش، تصورش را می کردم؟ هرگز!

ـ آیینه ی طلایی بیش تر دوست دارم.

خندید. گوش نواز، امشب او هم راحتی خیالش بیش تر بود.

ـ عماد عاشق مادربزرگ شده بود.

خنده روی لب های من هم نشست. بی هوا و بی صدا! به تاج تخت تکیه دادم. به سایه ی ماه در اتاق زل زدم و عطری که مچ هایم زده بود، ناگهان انگار شدت گرفت.

ـ آذربانو، دم رفتن زیر گوشش نمی دونم چی گفت.

ـ ازش پرسیده بود جایی رو می شناسه از جنس کتی که پوشیده، برای مردای هفتاد ساله هم مدل داشته باشه.

چشمانم حیرت زده گرد شدند و بعد، صدای بلند خنده ی هردونفرمان به آسمان رفت. خدای بزرگ، بانو سنگ تمام گذاشته بود.

ـ پیرمرد هفتاد ساله ای نمی شناسم توی زندگیش.

ـ احتمالا هنوز فرصت نشده باهم آشناتون کنه.

باز هم خنده ی من و یک آن، یک ترس غریب که انگار دورم چرخی زد و وسط حال خوشم، خود نشان داد.
ـ علی؟

ـ جان علی؟

ـ می ترسم.

مکثی کرد. از جایم بلند شدم و پرده ی حریر اتاقم را تا انتها کنار زدم.

ـ می ترسم وسط خوشی، روزگار ناخوشم کنه.

ـ بیا به چیزای خوب فکر کن. باشه؟

ـ تو هم می ترسی؟

نفس عمیقی کشید. صدای مردانه اش را خیلی دوست داشتم.

ـ از نداشتنت خیلی غوغا. من بلدکارم، از چیزی نترسیدم که رسیدم به این شغل اما، نداشتن تو ترسناکه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا