رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 4

5
(1)

 

_خودت بخون.

تماس را قطع کرد و من وارد پیام رسانم شد. خیلی طول نکشید که عکس هارا فرستاد و من با باز کردنشان، ابرویم بالا پرید. عجب تیتری زده بودند.
“کورش آراسته..کارگردان و تهیه کننده ی معروفی که با آثار همچون شب، سراب و زندگی تلخ می شناسیمش باز هم از حضور یک بازیگر تازه کار و چهره ی جدید در صنعت بازیگری خبر می دهد”

عکس را بزرگ کرده تا بتوانم متن را بهتر بخوانم. عکس پدر، بزرگ بالای سر این تیتر زده شده بود.

“کورش آراسته خبر از ورود یک چهره ی جدید می دهد. پیش از این هم این هنرمند صاحب نام، مستعدان زیادی را وارد حرفه ی بازیگری کرده. ظاهرا عماد عابدینی یکی دیگر از این چهره ها خواهد بود. باید دید این بار هم انتخاب این هنرمند، به کشف یک استعداد منجر می شود یا خیر.”

عماد عابدینی را زیر لب با خودم تکرار کرده و موبایل را به جیم برگرداندم. کامیاب می گفت پدر برایش کلاس های مقدماتی بازیگری خصوصی گذاشته و تا شروع فیلمبرداری برای آموزش او زمان داده و از نظر کامیاب، پیشرفت و یادگیری اش فوق العاده پر سرعت و خوب جلو رفته.

فقط امیدوار بودم انتخابم، شرمنده ام نکند.

_خب شیما، ببینم کارهات.
**********************************************************
با انگشتانم روی فرمان ماشین ضربه زده و با دیدنش که از عرض خیابان عبور می کرد کمی چرخیدم. خوب براندازش کردم. من را یاد بوراک بازیگر ترک می انداخت. خوش چهره بود و هنوز نگاه های درون عکس، برای من سوال بودند.

بالاخره به ماشین رسید، سوار شد و با نفس نفس سلامی داد. جوابش را دادم. به در تکیه زد و با لبخندی محو نجوا کرد:
_کامیاب گفت کارم دارین.

سری تکان دادم. صدای پخش را کم کردم و مثل خودش، به در داخلی اتوموبیلم تکیه زدم.

_به اسم کوچیک صدات کنم؟

با کمی مکث، بله ای گفت و من خوبه ای نجوا کردم. 6 سال از من بزرگ تر بود با این حال خیلی احساس معذب بودن نداشتم.

 

_خب عماد، تمرینا چطورن؟ به نظرت تا این جای کار حرفه ی بازیگری چطور اومده؟

چشمانش ردی از شیطنت داشتند.

_راستش و بگم؟

شانه ای بالا انداختم. مشخص بود شخصیت منعطفی دارد.

_معلومه.

راحت تر نشست و یک چشمش را بست.

_دهن سرویس کن.

اول با تعجب نگاهش کرده و بعد به خنده افتادم. اصطلاح عالی و به مراتب صادقانه ای را بیان کرده بود. خودش هم به خنده افتاد.

_چندتا خواهر و برادرین؟

دستی میان موهای پرش فرو برد.

_یه برادر و یه خواهر.

گفته اش را زیر لب تکرار کردم. یک دستم را روی فرمان گذاشته و دست دیگرم را روی پایم.

_می دونی معرفت من بودم و من تورو به عنوان چهره ی مورد نظر انتخاب کردم؟

کمی در چشمانم زل زد و ارام سری تکان داد. دیگری اثری از خنده در چشمانش نبود.

_من ممنونم ازتون.

منظورم را اشتباه دریافت کرده بود. با نوک انگشت پیشانی ام را خاراندم. اگر امروز این حرف هارا نمی زدم، قطعا بعدا پشیمان می شدم و عذاب وجدان گلویم را می گرفت.

_نگفتم که ازم تشکر کنی عماد عزیز. فعلا داری آموزش می بینی. بعد فیلم برداری شروع می شه و نهایت چندین ماه زمان داری تا پخش سریال. اما بعد اون، قراره زندگیت تغییر کنه. یه تغییر بزرگ.

گنگ نگاهم کرد، لبخندی زدم. حق داشت نفهمد از چه بلای خانمان سوزی حرف می زدم. از آیینه ی وسط، پیشانی و چشمانم را دیدم و بعد لب هایم لرزیدند.

_تو می دونی غرقاب یعنی چی؟

نفس عمیقی کشید. گیج ترش کرده بودم.

_از غرق شدن میاد؟

سری تکان دادم. به روبرو چشم دوخته و بعد، نگاهم را به دختری که دست در دست پدرش عرض خیابان را طی می کرد بخشیدم. هیچ وقت وقتی بچه بودم، به یاد نداشتم با پدر این گونه بیرون رفته باشم.

_غرقاب یعنی آب عمیق! همون نقطه ای که هر کس دل بهش بزنه غرق می شه. کنایه از غرق شدنه اما معنی اصلیش یعنی عمیق ترین قسمت آب!
داشت با دقت گوش می کرد، سرم را به طرفش چرخاندم.

_غرقاب، اون نقطه ای که اگه پا توش بذاری بی برو برگرد غرقت می کنه.

چیزی نمی گفت، فقط خیلی جدی توجهش را به من داده بود. گذشته، با تمام توان جلوی چشم هایم قد علم کرد. یاد التماس هایم، یاد لحظاتی که خواهش کردم نکند و او…قبل از این که دستم به دستش برسد خودش را غرق کرده بود. غرق یک مسیر اشتباه! بدنم لرز ریزی گرفت و سعی کردم، تلخی این خاطره روی لحنم تاثیر نداشته باشد.

_از بچگیم بین آدم ها معروف بزرگ شدم. پدرم…روابطش، مهمون هایی که وارد خونمون می شدند و مهمونی هایی که می رفتیم. تا دلت بخواد آدم هایی رو دیدم که وارد این عرصه شدند و موندگار نبودند. می دونی چی درد داره؟ طعم شهرت بره زیر دندونت، اما یهو فراموش بشی و کنار گذاشته بشی. دلیل این خیلی چیزاست. روابط و پیچیدگی هاشون، باند بازی یا تلاش کم اما حرف من این نیست. می خوام از بعد شهرت برات بگم.
مکث کردم، زندگی وسط چشمانم مرده بود. این را از آیینه ی جلوی ماشین خوب می توانستم ببینم.

_شهرت خوبه، حس لذت بخشیه مردم دوست داشته باشن. یادت باشن و هرجا می ری مورد محبتشون قرار بگیری اما….خیلی تنها کنندست. خیلی زیاد!

رعدی که زد منجر شد به بارش چندقطره باران روی شیشه. هردو به آسمان گرفته نگاهی انداختیم.

_از بعد پخش فیلمت، وقتی شناخته بشی دیگه نمی تونی با برادر و خواهرت راحت بیرون بری. نمی تونی توی هر مهمونی ای شرکت کنی، نمی تونی راحت توی یک جای عمومی بلند بخندی..نمی تونی راحت توی پارک ها قدم بزنی یا توی شلوغ ترین رستوران شهر، با دختر مورد علاقت یه شام بخوری. همه چیز می شه تلفنی، می شه فرار…چندماه اول جذابه. شاید اصلا از قصد بخوای بری جاهای شلوغ که دورت و جمعیت پر کنه اما بعدش، یکم که بگذره کلافه می شی. باید تلفن بزنی برای خریدای روزمرت تا برات بیارن. باید خلوت ترین مزون و رستوران و انتخاب کنی و همیشه یه عینک دودی بزرگ، حین رانندگی روی چشمت

 

باشه. این تغییر بعد یه مدت تورو درون گرا و تنها می کنه. زندگیت قراره دچار این تغییر بشه. براش آماده ای؟

دستش را از آرنج به لبه ی پنجره تکیه داد و چهار انگشتش را روی لب هایش کشید.

_خیلی بهش فکر کردم!

سری تکان دادم. حرف هایم را زده بودم. اگر فکر هایش را کرده بود دیگر حرفی نمی ماند. با لبخند خیره به نیم رخش لب زدم:
-برات آرزوی موفقیت می کنم عماد عزیز.

سرش را به طرفم چرخاند:

_برادرم، هفته ی قبل یه شب دستم و کشید و برد بام تهران. می دونین جالبیش کجاست؟ اونم حرف های شمارو زد. از تغییر شرایط و این که دیگه نمی شه عادی زندگی کرد.

برادرش قطعا آدم عاقلی بود. کسی که ورای پوسته ی خوش رنگ و لعاب این حرفه، کمی عمیق تر به باطنش نگاه کند از دید من قابل احترام بود.

_به اونم همین جواب رو دادی؟

خندید. ردیف دندان های مرتب و سفیدش پیش چشمم نشست. لمینت نشده بودند، سفیدی اشان طبیعی بود. این را به عنوان یک دندان پزشک راحت می توانستم تشخیص بدهم.

_به اون گفتم فکر می کنم و به شما می گم فکر کردم. تمام این هفته رو فکر کردم.

تغییر فعل در جوابش، دلنشین بود. از آدم هایی که موقع حرف زدن به تناسب واژگان اهمیت می دادند خوشم می آمد.
_عالیه.

نفسی بیرون فرستاد و در را باز کرد تا پیاده شو، یک پایش را بیرون گذاشت و انگار چیزی یادش آمد که چرخید:
_منظورت از غرقاب شهرت و بازیگری بود؟

با تعلل جوابش را دادم. ان هم وقتی دستم روی پایم مشت شده بود و گلویم، از یک حجم سخت و بی انعطاف پر.

_منظورم رسیدن بود…رسیدن به چیزی که نه سهمته، نه آماده ای برای داشتنش.

 

_چطور می شه آماده بود؟

به مقابلم خیره شدم. به بارانی که حالا داشت درست و درمان می بارید و من حتی برف پاک کنم را هم روشن نکرده بود. ان پشت که چیزی برای دیدن نداشت. من خودم همانی بودم که رسیده بودم، اما به آنی که نه سهمم بود و نه برایش آماده بودم.

_اصلت و فراموش نکن. یادت نره قبل شهرت..دنیات چه رنگی داشت.

صدای بسته شدن در ماشین با مکث به گوشم رسید. پلک زدم و بعد شیشه را پایین فرستادم. هنوز از خیابان رد نشده بود:

_عماد؟

چرخید، خیسی باران روی موهایش آن را مشکی تر نشان می داد. خم شد و دستش را روی شیشه ی پایین کشیده شده گذاشت:

_اسم برادرت چیه؟

لبخندش همیشگی بود انگار:

_علی!

اسمش را با خودم زمزمه کردم.همیشه به این اسم حس مثبت و خوبی داشتم.

_توی کارات باهاش مشورت کن، با چیزی که بهت گفته…به نظر میاد نگاه عمیقی داشته باشه.
ابرویی بالا انداخت:

_حتما!

با لبخند سری تکان دادم، شیشه را بالا فرستاده و دور شدنش را نگاه کردم. وارد آموزشگاه که شد

سرم را با خستگی به پشت تکیه دادم و خیره ی قطرات باران ماندم.

باران من بودم، وقتی روی تن بغض هایم می باریدم.
*************************************************

باران تازه بند آمده بود. همیشه در وسط هفته بهشت زهرا خلوت تر از همیشه به چشم می آمد. گل هایی که بالای سر بعضی از آرامگاه ها گذاشته بودند به خاطر باران لحظات پیش، حسابی سرحال شده بودند. اول سری به آرامگاه خانوادگی زدم. به قبر ایرج بابا، پدربزرگم. بزرگ خاندانی که اقتدارش، همیشه زبانزد همه ی

 

فامیل بود. بعد اما راهم را کج کردم به طرف قطعه ای که شاید جز من و مادرش، کسی را برای سر زدن نداشت. پنجشنبه ها نمی آمدم. نمی خواستم مادرش من را ببیند. دوشنبه ها می آمدم..به یاد دوشنبه ای که باهم آشنا شده بودیم.

پای قبرش نشستم. احتیاجی به شستشوی مزارش نبود. باران، زحمتم را کم کرده و حسابی به سنگش جلا داده بود. به اسمش و سن تولد و وفاتش چشم دوختم. 25 سال داشت. فقط 25 سال.

عکسش را نگاه کردم، یک جوان با چشمان قهوه ای روشن و صورت جذاب!

دسته گل نرگسی که میان دستم بود را روی سنگ گذاشته و نفس عمیقی کشیدم:

_سلام عشق قدیمی.

فقط هفده سالم بود که عاشقش شدم. هفده سالم بود که به خاطرش از خانه فرار کردم. هفده سالم بود که بزرگ ترین غلط زندگی ام را با دستان خودم انجام دادم. به اسم عشق!

-شش ساله که نیستی شاهین، شش ساله که این زیر خوابیدی و نمی بینی چطور غرقم، غرق دنیایی که برام سیاهش کردی.

جواب نمی داد، شش سال بود در مقابل تمام گلایه های من سکوت می کرد. وقتی بود، زبان تند و درازی داشت. زخم می زد، جواب می داد و گاهی هم…دلم را می برد. این شش سال اما، سکوت تنها جواب حرف هایم بود.

_کامیاب می پرسه چندتا از ترانه هام به یاد تو نوشته شده! به نظرت باید بهش چی بگم. بگم انقدر دیوونم، انقدر احمقم که بعد این همه سال، بعد اون همه عذاب باز گاهی دلم برات تنگ می شه؟

نرگس هارا پرپر کردم. دور اسمش چیدم و بعد، با انگشت فرو رفتگی اسمش را لمس کردم.

_ امروز رفتم تا با با یکی که قراره برای اولین بار سریال بازی کنه حرف بزنم. کسی که من معرفش بودم. می دونی؟ خیلی من و یاد تو انداخت. یاد روزی که برای اولین بار قرار بود بری جلوی دوربین.

گلویم می سوخت، گمانم سرما خورده بودم. چشم بستم و دلم خواست روی زمین خیس کنارش دراز بکشم. مدت ها بود اما به خواست دلم بها نمی دادم.

_رفتم تا بهش بگم مواظب باشه مثل تو غرق نشه. مثل تو یادش نره اصلش و…که یه روز مثل تو، مادرش نیاد بالای سر قبرش گریه کنه.
صدایم گرفت، عجب سرماخوردگی بی درمانی بود. همیشه بالای سر این قبر خود نشان می داد.

 

_رفتم، تا اگه کسی توی زندگیشه…به حال من نیفته. نیاد بالای سر قبر عشقش و بگه شش سال شد نبودنت.

سرم را به سمت آسمان گرفتم، بعد آن بارش..آرام شده بود. آرام و آبی:

_گفتم بهت بابام شرمندست؟ تقصیر ما بود بیش تر مگه نه؟ اما بازم اون نگاهش شرمندست. پدر بودن فکر کنم همین شکلیه شاهین.

بدم می آمد از سکوتش،از این که دیگر نبود تا حرف بزند. تا کنار هم جوانی کنیم. زود رفته بود. خیلی زود و من دلگیر بودم. از خودش، تصمیمش و اشتباهاتش. حتی از عشقمان. ملودی موبایلم، باعث شد صدایی صاف کنم. بینی یخ زده ام را با دست پوشاندم و بعد به شماره ی کامیاب چشم دوختم. آن قدر نگاه کردم تا تماسش قطع شد. حالا دیگر وقت رفتن بود.

شش سال بود که بی خداحافظی از سر خاکش بلند می شدم.

شش سال برای خودش عمری بود.

سوار ماشین که شدم و بخاری را رویم تنظیم کردم دوباره زنگ زد. بی خیال شدنش محال بود.

چندبار سرفه کردم تا صدایم صاف شود.

_جانم؟

_غوغا می خوام برم پیشونیم و بوتاکس کنم. امروز صبح فهمیدم دوتا خط اخم دارم. دکتر معرفی کن.

خندیدم، خندیدم و بلند و عمیق نفس کشیدم. خوب بود داشتمش، خوب بود که او بود تا وسط این تلخی زهر شده در کامم، باعث لبخندم شود.
_کامیاب تو احتیاجی به بوتاکس نداری.

_خیلی هم دارم، دکترت و معرفی کن. تازه حس می کنم باید دماغمم عمل کنم. به نظرت برای مردها گونه هم می کارن؟
پریدم میان کلامش:

_به نظرم تا کار به تزریق ژل لب نرسیده قطع کن.
با لحن ناله واری ادامه داد:

_برم لیزر کنم؟ فول بادی؟

خدای بزرگ..تصورش هم خنده دار بود.

 

_داری باهام شوخی می کنی دیگه؟

صدایش کلافه بود. نمی دانستم چه کسی این تفکرات را در ذهنش چپانده:

_من با تو شوخی دارم؟

با همان لبخند محو، گوشه ی لبم را به زیر دندان کشیدم. یک نفر چیزی به او گفته بود که تا این حد حساسیتش را موجب شده بود. کسی که کامیاب حرفش را قبول داشت و خب، می توانستم حدس بزنم چه کسیست. کامیاب چهره اش اولویتش بود. همیشه و در هرحالتی بیش تر از همه چیز به صورتش اهمیت می داد.

_شب باهم حرف می زنیم.
_اوکی، فقط قبلش بهم بگو ببینم من از نیم رخ زشتم؟

کم پیش می آمد انقدر حساس ببینمش. صدایش…به دور از هرشوخی و مسخره بازی ای بود.

_کامیاب تو یکی از خوش چهره ترین پسرهایی هستی که من دیدم. با این تفکرات خودت و اذیت نکن.

_انتظار داشتم همین و بشنوم.

تماس را که قطع کردم هنوز هم از حرف هایش رد لبخندی روی لبم خودنمایی می کرد. کامیاب بیچاره ی من، شک نداشتم آذر بانو با دست گذاشتن روی حساسیت های چهره اش اذیتش کرده بود.

مادر و پسر، در شیطنت و سرزندگی چیزی شبیه سیب از وسط نصف شده بودند. پدر اما به او نرفته بود. جدی، تا حدودی مستبد و درگیر چهارچوب های خاص اخلاقی خودش بود. آذر بانو که از اخلاق بابا ایرج تعریف می کرد می شد تشخیص داد او هم مثل خودش اهل شیطنت بوده و اصلا همین نقطه ی مشابه در خاندانشان، باعث عشق بینشان شده بود. عمه فروز هم چیزی بین آن ها بود. گاهی شاد و گاهی هم بلند شده از دنده ای که آذر بانو به آن می گفت برج زهرمار.

می ماندیم ما نوه ها، من، میعاد و…. میثاق، پسرعمه فروز.

استارت زده و حرکت کردم. باید از این مکان دور می شدم. شیشه ی ماشین را پایین داده و با بیرون بردن دستم اجازه دادم باد میان انگشتانم بپیچد. بعد هم تصویر میعاد پیش چشمانم بالا و پایین شد.

میعاد، برادر همیشه خنده روی من!

بچه که بود زیاد سرش را می شکست.

بعدها که بزرگ شدم، وقتی چند موج پشت سرهم حال خوبمان را در خودش غرق کرد فهمیدم سرشکستگی، میراث این خانواده برای ما بود.

************************************************************
پدر، میثاق و کامیاب در حال کباب کردن گوشت های تازه بودند.

عموکامران، همسر عمه فروز داشت گوجه هارا به سیخ می کشید تا برایشان ببرد و مامان، هرچند با دلمردگی و غصه اما هم صحبت عمه شده بود. نگاهم را از منظره ی بالکن و تاریکی هوایی که نور پردازی ها کمرنگش کرده بودند گرفتم. آذر بانو در آیپدی که چندماه قبل کامیاب برایش هدیه گرفته بود در حال دیدن تریلر سریال جدیدی بود که دنبال می کرد.

کنارش نشستم و او کوتاه سرش را بلند کرد:

_چی می خوای؟

شانه ای بالا انداختم، به نظرم لباس تنش کمی برایش تنگ بود و همین باعث سوالم شده بود.

_این لباس اذیتتون نمی کنه؟

آیپد را روی پاهایش گذاشت و با دست لباسش را لمس کرد.

_چرا باید اذیتم کنه؟

_یکم تنگ نیست؟

سری تکان داد و چپ چپ نگاهم کرد.

_لباسیه که پارسال عید خودت برام خریدی. از پارسال تا حالا فقط هفت کیلو وزن اضافه کردم. اون قدری نیست که لباسام تنگ بشه بهم.
ابرویم بالا پرید و با سرفه ای سرم را چرخاندم. پرستارش با سینی حاوی شربت های طبیعی به طرفمان آمد. برای هردویمان برداشتم و آذربانو با کمی مکث صفحه ی آیپدش را به طرفم گرفت:

_می گم..یادم می دی چطور اینستاگرامم رو پر فالوور کنم؟

با بهتی عجیب به صفحه ی آیپد چشم دوختم. صفحه ی اینستاگرامش دویست فالوور داشت. آن هم با عکسی که نمی دانم کی و چطور از خودش گرفته و با نرم افزارهای مخصوص، افکت رویش اعمال کرده بود. آیپد را با همان بهت از دستش کشیده و کمی صفحه اش را بالا و پایین کردم. عکس هایی از خودش گذاشته بود که همه، اسنپ چت رویشان کار شده بود. اسم کاربری اش اما تیر خلاص بود. آذی جون؟

_خدای بزرگ.

آیپد را از دستم بیرون کشید و سرش را جلو آورد:

_هرچند کامیاب و بابات غلط می کنن بخوان به مادرشون حرفی بزنن اما توهم غلط می کنی بهشون بگی مامان آذی جذابشون یک صفحه در اینستاگرام داره.

هنوز از شوک بیرون نیامده بودم.

_آذر بانو، کی برات صفحه زده؟

_خودم، چیه فکر کردی من بلد نیستم؟ عرضم به خدمتت دختر خانم شما یه مادربزرگ بسیار به روز و اهل تکنولوژی داری. یادت نره که من دیپلمه ی زمان قدیمم.

هم خنده ام گرفته بود و هم طوری از شوک گره خورده بودم که نمی توانستم بخندم.

_شما امروز به کامیاب گفته بودین احتیاج به بوتاکس داره؟

خیلی عادی سر تکان داد و به پیشانی اش اشاره کرد:

_ببین پیشونیم و! پر شده از چین و چروک.

_این چه ربطی به کامیاب داره؟

پیروزمندانه نگاهم کرد. انگار با نگاهش داشت می گفت که من بیهوده کاری را انجام نمی دهم دخترجان.
_وقتی اون بره بوتاکس، منم باهاش می رم. چون خودش به عنوان یک مرد داره بوتاکس می کنه دیگه نمی تونه اون دهن گشادش و باز کنه بگه آذربانو تو از سن بوتاکست گذشته.

دهانم باز مانده بود، لبخند روی لب هایش…حال آدم را یک طورهایی خوب می کرد. زنی به سن بانو، این میزان سرزندگی و عشق به زندگی اش جای تحسین داشت.

_تو هم باهامون بیا گونه بکار.

سرم را با لبخند تکان دادم، خیلی طول نمی کشید که از دست کارهایش شاخ در می آوردم.
_نه ممنون احتیاجی ندارم.

با تأسف نگاهم کرد، دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را به چپ و راست مایل کرد:

_قیافت شبیه مامانته. خیره سری هاتم به اون رفته.

به مامان نگاهی کردم. شکسته بود..خیلی شکسته. میعاد گرد پیری روی صورتش نشانده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا