رمان غرقاب پارت 38
علی و خانواده اش را هم تشخیص دادم و لحظه ای حس کردم در آغوش تبسم فرو رفتم. میان یک شلوغی منگ از آدم هایی که خیلی هارا نمی شناختم، به سنگ قبرش زل زده و برای بی مادر رفتنش مویه می کردم.
پدر وقتی بغلم کرده بود، فقط گفته بود مطمئن باشم جایش خوب است. مطمئن بودم. حالا آن جا می دوید. می توانست حرف بزند و استخوان هایش شکل درستی داشتند. آب دهانش هم راه نمی گرفت. قطره اشک از گوشه ی چشم من اما….راحت راهش را پیدا کرد.
ـ نوچ….غوغا، توروخدا عزیزم. دوباره حالت بد می شه. تازه روبراه شدی.
این گریه هم را هم که نمی کردم می مردم. کت را از روی تنم برداشته و به سختی نشستم، نگاه کامیاب از آیینه و نگاه میثاق با اخم چرخیده بود سمت من. کت را به دستش دادم. با تأخیر گرفت و من لب زدم.
ـ گفت نفرینم نکرده.
هردو نامفهوم خیره ام ماندند و من، نفس عمیقی کشیدم.
ـ همیشه فکر می کردم حال بدم برای نفرینای مامان شاهینه. گفت نفرینم نکرده…
اخم های جفتشان بیش تر درهم رفت و من، سوال تلخ ذهنم را جویده و نجویده به بیرون قی کردم.
ـ به نظرتون حال الانم، نفرین کدوم آدمیه؟
میثاق، با کف دست صورتش را پوشاند و کامیاب، سرعت بیش تری به اتوموبیلش داد. من هم تنها چشمانم را بستم و قو های دور گردنم را لمس کردم. میان یک نفرین ابدی گیر کرده بودم و کسی که آن قوهارا دور گردنم انداخته بود، معجزه ی فرارم بود. معجزه ای که امروز قدم به قدم من، با نگاهش همراهی ام کرده بود و من می توانستم جهت نگاهش را از زیر عینک آفتابی اش تشخیص بدهم.
مردی که با حال بدم، بد می شد و با حال خوشم…خوش!
نفرین شده بودم اما….ابدی نبود، قو ها نشانه اش بودند.
“دلم آواز کولی وار میخواد
دلم آغوش گندم زار میخواد
من از دلبستگیها زخم خوردم
دلم یک عشق بی آزار میخواد”
***********************************************************************
از وقتی وارد شرکت شده بودم، مرتب داشتم جواب تسلیت گفتن های اعضا را می دادم. مهران به وضوح از دیدنم جا خورده بود. شاید توقع نداشت انقدر زود به محیط کار برگردم اما…چهل روز، زمان کمی هم نبود. کیفم را روی میز قرار داده و همزمان با چرخیدن و نشستن پشت صندلی، رو به نگاه منتظرش زمزمه کردم.
ـ مشکلی هست؟
ـ خوبی؟
دستم از حرکت ایستاد. این سوال، این روزها زیاد پرسیده می شد. داشتم فکر می کردم وقتش رسیده بود که من به کسی بابتش پاسخ صادقانه بدهم؟ سکوتم، باعث شد جلوتر بیاید.
ـ غوغا جان، من می تونستم نبودنت رو کاور کنم، اگر فکر می کنی نیاز به استراحت…
پریدم میان حرفش، آن هم وقتی خودکاری را بدون هدف میان دستانم گرفته بودم.
ـ نیازی نبود.
ـ صرف نظر از مرگ غنچه، شرایط جسمی خودت هم…
ـ گفتم که نیازی نبود.
نگاه کدرم، باعث شد حرفش را ادامه ندهد، به جایش فقط یک لبخند محو زد.
ـ بسیار خب، خوش برگشتی. کاری داشتی صدام کن.
ـ پولاد شرکته؟
ـ تا یه ساعت پیش که بود، اگر الان نرفته باشه.
ـ ببین اگه هنوز هست بیاد اتاقم.
سرش را کوتاه تکان داد، خواست بچرخد و از اتاق خارج شود که انگار چیزی به ذهنش رسید. از صدای برخورد انتهای خودکار با میز، خودم هم داشتم عصبی می شدم. با این وجود تنها کاری بود که حواسم را پرت می کرد.
ـ راستی…
دقیق نگاهش کردم. جلوتر آمد و لب زد.
ـ عکسای کامیاب و تبسم آمادست.
هیچ یادشان نبودم. به کل فراموش کرده بودم که چه برنامه ای برای این دونفر ریخته بودم. با دو انگشت پلک هایم را فشردم و مالششان دادم. سردرد، رهایم نمی کرد.
ـدو سری از عکسا رو چاپ کنین و بفرستین برای هردو.
ـ و برای بقیه اش!
ـ بقیه ای وجود نداره.
حیرت زده با چشمانی گرد نگاهم کرد و من، دستم را به زیر گلویم رساندم. گره ی روسری ساتن مشکی رنگم را شل کرده و لب زدم.
ـ تو به نظرت من عکسی که این دونفر کنار همن، برای تبلیغات مجموعه بیرون می فرستم؟ اونم وقتی این همه حاشیه دنبالشونه؟
ـ پس چرا…
کشوی اول میزم را بیرون کشیدم. همیشه یک مسکن در آن جا پیدا می شد. با دیدن ورق قرص های سرخ، لبخند محوی زدم و بعد کشو را به داخل هول دادم.
ـبرای این که مجبور بشن کنار هم یه تایمی رو بگذرونین و یه سری چیزا براشون یادآوری بشه. این که من پریزاد و برای عکاسی انتخاب کردم یا مورداعتماد ترین اعضای تیمم رو برای گریم و نورپردازی کنارشون گذاشتم فقط برای این بود که خیالم راحت باشه این عکس ها از این مجموعه خارج نمی شه. دونسخه از عکس هارو چاپ کنین، بفرستین براشون. می خوام خودشونم ببینن، توی یه قاب کنار هم چقدر تماشایی می شن.
هنوز گیج بود، با تماس با بخش خدماتی، خواستم یک پارچ آب خنک برای روی میزم بیاورند و بعد، رو به اویی که متفکر نگاهم می کرد زمزمه کردم.
ـ هزینه ی این نمایشم، من از حساب شخصی خودم می دم. چک و می نویسم می فرستم حسابداری.
ـ باورم نمی شه.
ـ روزی که بهت گفتم این عکس ها تا زمانی که تأیید نکردم از مجموعه خارج نشن، انتظار داشتم متوجه برنامم بشی.
دستش را روی صورتش بالا و پایین کرد، نگاهم چرخید سمت ساعت.
ـ مهران، برو سراغ پولاد. امروز باید ببینمش. خیلی نمی تونم بمونم، باید برم مطب.
سرش را تکان داد.
ـ لازم بود انقدر خودت رو خسته کنی؟
ـ صدای بیمارام دراومده، این چهل روزم هفته ای یک بار رفتم مطب. فکر کنم چندوقت دیگه کسی پیشم نیاد با این همه خوش قولیم.
خندید، چرخید و با خروج از اتاق، نفسم را محکم آزاد کردم. قرص را از کشو بیرون کشیدم و با آمدن آب، قورتش دادم. امیدوار بودم نبض گرفتن اندک گیجگاهم، با این قرص از بین برود. لرزش موبایلم روی میز و نام صاحب قوهای گردنم، باعث شد برخلاف تمام تماس هایم، تعللی در جواب دادن انجام ندهم.
ـ بله؟
ـ خوبی عزیزم؟
صدای خسته اش، به خستگی صدای من شباهت داشت. با پایم صندلی را چرخاندم و خیره ی منظره ی شهر، چشمانم را بستم.
ـ بد نیستم، شما چطوری؟
جواب سوالم را نداد، تنها زمزمه کرد.
ـ حاج خانم اصرار داشت، شام و با ما باشی. حوصله اش و داری؟
چقدر خوب بود که به جای گفتن باید بیایی، می پرسید حوصله دارم یا نه. منی که این روزها حوصله ی خودم را هم نداشتم. با این وجود، حضور در خانه ی پرمهرشان، چیزی بود که حس می کردم…می تواند حالم را خوب کند. بعد یک بد بودن طولانی.
ـ من تا ساعت هشت مطبم.
ـ هشت میام دنبالت. ماشینت و بذار پارکینگ مطب بمونه.
صدای ضربه ای به در، باعث شد بچرخم. بفرماییدی بلند گفته و بعد لب بزنم.
ـ می بینمت.
ـ غوغا؟
پولاد داخل اتاق شده بود، با لبخندی محو اشاره کردم بنشیند و بعدش جواب غوغای خوش لحنش را دادم.
ـ جانم؟
ـدلم واسه صدای خندت، خیلی تنگ شده.
با بی قراری گفت، با دلنگرانی…با درد از حال بدم و بعد، تماس را قطع کرد. من ماندم و یک گوشی که میان دستانم محکم فشرده می شد و یک گوش که داشت خودش را به در و دیوار احساسم می کوبید. چشمانم را کوتاه بستم، بازشان که کردم نگاه پولاد جلوی رویم بود و من، چطور باید مدیریتش می کردم؟
ـ شما خوبی؟
موبایل را پایین آوردم، با مکث روی میز قرارش داده و بعد، ته مانده ی آب داخل لیوان را سرکشیدم.
ـ تو خوبی؟
سرش را کوتاه تکان داد، لبخندش کمی غمگین بود.
ـ بازم بهتون تسلیت می گم.
نفس خسته ای کشیدم. از کیفم پرینتی که از ایمیلم گرفته بودم بیرون کشیده و به سمتش روی میز هول دادم، از جایش بلند شد، پاکت را برداشت و دوباره نشست. چشمانش کنجکاو بودند، در پاکت کاغذی را باز کرد و من، با لبخندی محو عکس العملش را زیر نظر گرفتم. چشمانی که کم کم گشاد می شدند و نگاهی که ناباورانه، روی خطوط می چرخید.
ـ این….
ـ هجدم سالم بود پولاد، دیوونه ی طراحی لباس و حتی مد. وارد رشته ی دندونپزشکی شده بودم اما، شب ها تا صبح توی سایت ها درباره ی مد می خوندم. من یکی از آرزوهام این بود توی هفته ی مد میلان، روی استیج برم یا حتی برای شرکت ورساچه طراحی ای انجام بدم. همه ی این ها اما رویا موندند. من فقط شدم یه دندونپزشک و یه رییس بی لیاقت که با پولش، سعی داره تظاهر کنه توی راه رسیدن به آرزوهاشه، در واقع اما فقط داره بستری فراهم می کنه تا کسی دیگه مثل خودش حسرت به دل نمونه.
پرید میان حرفم.
ـ این طوری حرف نزنین.
کف دستم را بالا آوردم، به نشانه ی سکوت و او تبعیت کرد.
ـ اینارو گفتم بگم، برگه ای که دستته، آرزوی خیلیاست. حتی آرزوی من در یک مقطع زمانی…تصمیمت و بگیر، سه روز فرصت داری برای قبول یا رد این پذیرش. در صورت قبولش، می تونی بری میلان، توی شرکت آرمانی کار کنی، روی استیج بری و اسمت هم ردیف مدل های برتر دنیا قرار بگیره. مدت هاست
دارم روی این مورد کار می کنم. تا بتونم توجهشون رو به سمتت جلب کنم. فکر می کنم حالا متوجه شدی چرا من، هیچ وقت اجازه ندادم پیشنهاد ترک هارو قبول کنی.
چشمانش، برق عجیبی داشت. می دانستم چقدر تلاش کرده، چقدر تا به این نقطه برسد. به این نقطه ای که به عنوان یک افتخار مطرح شود و بعد، بتواند تمام حسرت های گذشته اش را با آن، نابود کند. لبخندش….لبخندم را عمق داد.
ـ بهت تبریک می گم پولاد. خیلی زود اسمت به عنوان یک مدل جهانی می درخشه. اون موقع من می تونم پا روی پا بندازم و بگم، به قولم بهت عمل کردم.
حس کردم چشمانش خیس شدند، محکم اما جلویشان را گرفت و سری تکان داد. نگاهش به آن برگه، نگاه شفافی بود. یک روز…وقتی برای بار اول توسط مهران به مجموعه معرفی شد، مقابل هم نشستیم. گفتم دلیل انتخاب این حرفه را بگو و او، چشمانش همین طور برق زده بود. گفته بود دوست دارد سختی های گذشته اش را با مایه ی افتخار شدن برای خانواده اش تقلیل دهد و من، چشم در چشمش زمزمه کرده بودم، قول می دهم کمکت کنم!
حالا به قولم وفا کرده بودم و بار شانه هایم، اندکی سبک تر شده بودند. پولاد با همان برق نگاه از اتاق خارج شد و من، سرم را نرم روی میز قرار دادم. حالا وقتش بود، وقتش بود فکر کنم” دلم واسه ی صدای خندت خیلی تنگ شده” در قاموس جمله های عاشقانه، دلبرانه محسوب می شد یا نوبرانه!
***************************************************************************
*******************************************************************
خودش آمده بود دنبالم، تمام طول مسیر، سعی داشت سر حرف را با منی که این روزها زیادی در یک دنیای دیگر سیر می کردم باز کند.
تلاشش را دوست داشتم. خیلی زیاد برایم ارزشمند بود. وقتی حواسم پرت می شد و دستم را می گرفت، فشار می داد و تا سر می چرخاندم، سعی می
کردم نگرانی اش را پشت لبخندش قایم کند، ارزشمندتر می شد. خانه یشان، همیشه احوال خاص خودش را داشت. در و دیوار منبعی از یک انرژی بی پایان بودند که مرتب بین سلول هایت می چرخیدند و شبیه یک رسوب گیر، غم ها، دردها، حسرت ها را به کام خودش می کشید. لیوان های شربتی که برای پذیرایی آورده بودند جمع کرده و وقتی دوبرادر، در حیاط در حال صحبت جدی باهم دیگر بودند به آشپزخانه بردم. مادرش پای گاز بود و الهام، در حال درست کردن سالاد. هردو با دیدنم لبخندی زدند.
ـ کمکی ازم برمیاد؟
مادرش، با همان لبخند به ظرف روی کابینت اشاره ای کرد.
ـ بلدی کتلت سرخ کنی؟
خنده ام گرفت، البته که بلد بودم. از این بی تعارف بودنشان، لذت می بردم. جلو رفته و محتویات کتلت داخل ظرف را نگاهی انداختم. تقریبا نصفشان را خودش سرخ کرده بود. اول دست هایم را شسته و بعد، با هیجان بعد از مدت ها دور از محیط آشپزخانه بودن، مقداری از مایع را کف دستم حالت دادم.
ـ دیگه کم کم داشت یادم می رفت آشپزی چطوریه.
الهام برشی از گوجه هایی که برای تزیین سالاد برش داده بود، داخل دهانش قرار داد.
ـ خوشبحالتون. والا من دیگه داره کم کم یادم می ره دنیای دور از آشپزخونه چطوره.
حاج خانم، با چپ چپ نگاهش کرد و من با زدن یک چشمک به رویش، لبخندم را قورت دادم. کتلت حالت داده شده را، به آرامی در ماهیتابه ی داغ انداخته و با صدای مردانه ای، سرم چرخید.
ـ نسوزونی دستت و.
الهام خندید، حاج خانم با حظی وافر به دردانه اش زل زد و من، بین نگاه حواس جمعش، یک لبخند از خودم جا گذاشتم.
ـ حواسم هست.
ـ داداش، تا حالا یادم نمیاد یه بار از این توصیه ها به من کرده باشیا.
علی بی جواب به الهام، کامل داخل آشپزخانه شد. از داخل یخچال پارچ آب را بیرون کشید و با برداشتن یک لیوان، خیره به منی که داشتم کتلت بعدی را شکل می دادم، زمزمه کرد.
ـ حواست به انگشتات باشه.
باز هم لبخند الهام، نگاه زیبای حاج خانم و منی که انگار، در نزدیکی گاز ایستادن باعث شده بود بیش از اندازه گرم شوم.
ـ عماد کو مامان جان؟
این سوال، نگاه علی را از من و دست هایم جدا و به صورت حاج خانم چسباند. موقع خیرگی به مادرش، یک برق زیبای اصیلی در چشمانش می نشست تماشایی!
ـ داشت با تلفنش حرف می زد الان میاد تو.
حاج خانم سری تکان داد، دستانش را زیر شیر آب شست و بعد، حین خشک کردنشان با دستمال کاغذی از آشپزخانه بیرون رفت. نگاهم را از در قابلمه ی برنجی که در یک شعله ی کوچک تر در حال دم کشیدن بود گرفته و به الهامی که با شیطنت علی را رصد می کرد دادم.
ـ الان منم سالادم تموم می شه می رم داداش.
علی، با دست پشت گردنش را گرفت و جیغ الهام بالا رفت.
ـ خیلی زبل شدیا، هی تیکه می ندازی.
غلط کردم های الهام، لبخندم را محو کرد. دلتنگ میعاد شده بودم. دلتنگ خواهر برادرانه هایم. خیلی زود، او هم از آشپزخانه بیرون رفت و علی با خیال راحت تری کنارم ایستاد.
ـ کتلتایی که با دستای شما درست بشه، چی بشه.
لبخند زدم، کتلت جدید را هم داخل ماهیتابه انداخته و با پر شدن حجمش، برای شستن دست هایم به سمت سینک ظرف شویی حرکت کردم. تکیه اش را به کابینت داده و نگاهم می کرد.
ـ چی برات توی صورت خسته ی من جذابه، که نگات ولش نمی کنه؟
دستانش را روی سینه جمع کرد. قد و قامت بلندش، موهای پرپرشت و خوش حالتش، همه و همه در من یک انقلاب بزرگ ایجاد می کردند.
ـ دارم فکر می کنم.
ـ توی صورت من.
با لبخند پرسیدم و جوابش، لبخندم را پراند.
ـ آره، دارم خیره ی خستگیای صورتت، به این فکر می کنم چیکار کنم این طوری نبینمت.
فقط نگاهش کردم. دست های خیسم کنارم رها شدند. شبیه قلبم که کنار قلب او رها شد.
ـ قرار بود قبل از اون اتفاق، برای خواستگاری اقدام کنم غوغا و حالا…می دونم وقتش نیست و در عین حال دست و بالم برای خوب کردن حالت، خیلی بسته است.
به سمتش رفتم، نزدیک به عطرش که حوالی بینی ام پرسه می زد.
ـ درگیر زندگیم و بد حالیم شدی علی.
دستش را به بازویم رساند. من را به خودش نزدیک تر کرد، صدای جلزولز کتلت ها در روغن داغ، با صدای او ادغام شده بود. کمی هم بوی زعفران می آمد و کمی دیگر بوی رب و سبزی های معطر.
ـ درگیری قشنگیه به شرط اینه که بتونم کاری کنم این لبخندت از ته دل بشه.
ـ من کنار تو حالم خیلی خوبه.
لبخند زد، محو، طوری که فقط چشمانش از آن تأثیر گرفتند.
ـ رشته ی کلام از دستم در رفت وقتی این طوری دلبری می کنی.
با حفظ لبخند محو روی صورتم، نفس عمیقی کشیدم. این جا چقدر خانواده مفهومش حس می شد.
ـ قصد دلبری ندارم، خیلی بلدش نیستم. من فقط سعی دارم بگم چقدر بودنت خوبه، که اگه نبودی بعد رفتن غنچه…
خش صدایم با آوردن اسمش، قابل لمس کردن بود. لبخند محوش حالا به اخمی محو بدل شده بود.
ـ دووم نمی آوردم، بدون بودنت…بدون این که هرلحظه حواست بهم باشه، برام غذا بخری، بیای دم خونه و مجبورم کنی بشینم توی ماشین کنارت و چندتا قاشق بخورم، به خواهرت بسپاری فشارم و مرتب توی مراسم چک کنه و هربار که سرم چرخید نگاهت روم نباشه دووم نمی آوردم. تو…اجازه دادی گریه کنم، یه دل سیر وسط آغوشت اشک بریزم، دوره ی این عزاداری رو بگذرونم و کارهایی بکنم که برای روح غنچه شادی به ارمغان میاره. تو بودی پیشنهاد کردی نصف خرج مراسم رو بدیم برای آسایشگاهی که بچه هایی مثل غنچه داخلش زندگی می کنن، تو بهم جسارت این و دادی من بعد غنچه باز بتونم برگردم به زندگی. هیچ وقت نگفتم اما، حواسم به این بودن پررنگت بود. شاید لبخندام عمیق نباشه اما از ته دله. وقتی کنارتم از ته دل
لبخند می زنم. نگرانم نباش. چون…دیگه فقط به خودم فکر نمی کنم، توی هرقدمم و هر تصمیمم، به اینم فکر می کنم زندگیم به یه آدم دیگه گره خورده.
جدی حرف زده بودم، جدی نگاهم کرده بود و ته تهش، بین بوی کتلت هایی که باید برگردانده می شدند و بوی پلوی زعفرانی و سبزی های خشک داخل مواد کتلت، کوتاه پیشانی ام بوسیده شده بود.
ـ تو خود اسمتی، بلدی چطور توی دل من غوغا به پا کنی.
با لبخند، قاشقی که باید کتلت هارا با آن برمی گرداندم برداشتم. لحنم، نازدارانه بود.
ـ غوغای علی؟
و صدای او زیر گوشم، بی قرارانه!
ـ غوغای قلب علی!
محشرهههههه واقعا
عخیییییییی
.
چه خوووب!
.
خیلی لطافت داره…