رمان غرقاب پارت 32
بعید می دانستم، با این یک نفر را بعید می دانستم. موبایلم را چک کردم و پیام حاضر شده ی پریزاد را با لبی زیر دندان کشیده شده خواندم. صبوری کردم و وقتی کار گریمش تمام شد، خواستم بلند شود و به اتاق من برگردیم. هرطور حسابش می کردم بهتر بود اولین دیدار در پشت دیوار های عایق صورت می گرفت. اصلا از عکس العمل کامیاب مطمئن نبودم. با شنیدن پیشنهادم تعجب کرد اما وقتی گفتم که لباس ها را می تواند آن جا بپوشد با کمی مکث پشت سرم همراه شد.
ـ خوبی تو؟
به طرفش برگشتم و در را بستم. نفسم، کند از سینه ام بیرون می آمد.
ـ خوبم!
ابرویش بالا پرید و به اطراف نگاهی انداخت.
ـ لباسا کوش؟
ـ بشین بچه ها میارن.
سری تکان داد، کلاهی که در دستش بود روی میز پرت کرد و خودش هم آرام نشست. تلاشش این بود دست بین موهای آرایش شده اش نبرد و تلاش من، نگاه نکردنش بود. وقتی پشت میزم قرار گرفتم پیام جدید پریزاد هم رسید و پلک های من سه ثانیه بهم چسبیدند. دیگر راهی برای عقب نشینی نبود. باید محکم سر موضعم می ماندم. همین فکر، کمی آرامم کرد و با تقه ی کوتاهی که به در خورد سر من چرخید و کامیاب به خیال این که بچه های خدماتی لباس هارا آورده اند، سر از موبایلش جدا نکرد. در باز شد….دلم با دیدن تبسم که می دانست قرار است مدل خانمی باشد که کنار کامیاب قرار می گیرد خون شد. چشمانش…آرام بودند اما قدم هایش نه. سرش را چرخاند و با دیدن کامیاب سر در موبایل، تلخ و حیرت زده چشم بست. دستم کوتاه روی قلبم نشست و تبسم با بستن در، چهارگام به جلو برداشت.
صدایش، ثابت بود و محکم. می دانستم خیلی روی خودش برای این لحظه کار کرده. آمده بود زندگی اش را پس بگیرد و من، پشتش بودم.
ـ سلام!
خشک شدن سر کامیاب، درشت شدن چشمانش…توقف انگشت شستش حین تایپ، باعث شد از درون بگریم. انگار زمان ایستاده بود. طول کشید تا کامیاب سرش بالا آمد، با نگاهی مبهوت به دختر مقابلش نگاه کرد و من، این بار سرم را پایین انداختم. صدای ضربان قلب هردونفرشان را گوشم که نه، قلبم اما می شنید. باید می مردم برایشان…برای دست لرزان عمویی که موبایل از میان انگشتانش سر خورد و افتاد روی زمین هم بیش تر!
عشق یه زندون سرده.
تکرار یه درده…
انتظارش نامرده!
ایستادن کامیاب، تبسم گفتن زیر لبی اش، دردی که من خوب میان صورتش می دیدم، همه و همه باعث شدند قفسه ی سینه ام از فشار دنده هایم تیر بکشد. ناباور به زن مقابلش خیره بود. آن قدر ناباور که حتی پلک هم نمی زد. شاید می ترسید خواب باشد. من خوب می دانستم آدم جلوی چسبیدن پلک هایش را بهم بگیرد از ترس این که وقتی بازشان می کند همه چیز رویا باشد یعنی چه. تبسم اما…خوب گریه هایش را از قبل کرده بود. ان قدر خوب که دستش مشت شود ، در ظاهر خونسرد از او نگاه بگیرد و بی تفاوت به حضورش لب بزند.
ـ من برای عکاسی آمادم غوغا. منتظر می مونم شما هم آماده شدین بیاین سالن! چون باید تا ساعت پنج برگردم.
به سختی سری تکان دادم. این حرف هارا هزار بار با گریه تمرین کرده بود و تهش رسیده بودیم به این یک جمله، که فقط بیاید خودش را نشان بدهد و برود. گفت و صدای پاشنه ی کفش های سرمه ای اش، درون اتاق پیچید. بی توجه به مردی که مه و ماتش بود از اتاق بیرون رفت و با صدای بسته شدن در، چشمان من هم بسته شد. چندثانیه ای گذشت تا جسارت باز کردن چشمانم را پیدا کردم. اما کاش بازشان نمی کردم. دیدن کامیاب همچنان خیره به جایی که چندلحظه ی پیش او مقابلش ایستاده بود باعث شد به حالش در درون زار بزنم. یک طوری مظلومانه خیره بود به ان نقطه که یادم نمی آمد هیچ زمانی انقدر شکست پذیر دیده باشمش.
میز را دور زدم. نزدیکش شدم و همین که نامش را زیر لب راندم، با صدایی که انگار ساعت ها فریاد زده و بی جان لب زد.
ـ خفه شو.
دلم از دستش نگرفت. من هم، از این دشنام ها آن روزها زیاد بارشان کرده بودم. وقتی شاهین مرد…من هم مرده بودم! من هم به برادرم، همین عموی شکست خورده بارها فحاشی کرده بودم. آب دهانم را سخت قورت دادم و دستم که به بازویش رسید چرخید، سریع و محکم…هولم داد به عقب و من با دیدن چشمان سرخش و آن اشک های جمع شده درونش، جان دادم. صدایش، فریاد ناباوری سر می داد.
ـ تو چه غلطی کردی غوغا؟
لبم را زیر دندان کشیدم و هردو دستم را بالا آوردم، حتی آن دست مصدومم را.
ـ گوش کن!
فریاد زد، بلند تر…ناباور تر، با همان چشمان خون افتاده ای که حاصل در نطفه خفه کردن اشک هایش بود.
ـ چی رو گوش کنم؟ واسه من تئاتر راه انداختی؟
ـ کامیاب…
خیز برداشت به طرفم، بازویم را گرفت و محکم فشرد، از خشم و حال بدش…حالم بد بود.
ـتوی مسأله ای که بهت مربوط نبود دخالت کردی که چی بشه؟ که زخمم و عمیق تر کن؟ که نشونم بدی زنم راست راست جلوم وایستاد و من حق نداشتم حتی به قدم به سمتش بردارم؟ خواستی چیکار کنی با این حماقت؟
در برابر قضاوت بی انصافانه اش، حرفی برای زدن نداشتم. حتی رنجی برای رنجیدن. فقط نگاهش کردم و او رهایم کرد. صدایش خش برداشت و محکم با دست موهای آرایش شده اش را عقب فرستاد.
ـ من گه زدم توی زندگیم، توی لجن دست و پا زدم که یادم بره زنم و خودم راهی غربت کردم. من توی گند تصمیمم غرق شدم، ندیدی مگه حالم و؟ آوردی سناریو چیدی و نقش اولشم دادی به اون؟
ـ کامیاب…
ـ کامیاب مرد!
ناباور نگاهش کردم و ترسیده از فریادش گامی به عقب برداشتم. نفس نفس می زد و سینه اش محکم تکان می خورد. صدایش از آن فریاد حالا رسیده بود به یک ناله.
ـ آوردیش جلوی چشمم که چی رو ثابت کنی؟ بی غیرتیم و؟
با درد پلک بستم و او، بیش تر از من درد می کشید انگار، این را صدایش می گرفت.
ـ جلوم وایستاده بود غوغا؟
سوالش، پلک هایم را باز کرد. سوال تلخش…هنوز باور نداشت تبسم را دیده، هنوز باورش نمی شد در نزدیکی اش ایستاده بوده. اشکم را مثل خودش حبس کردم و او، سری تکان دادم. باورش نمی شد این کار را کرده باشم.
ـ چیکار کردی تو؟
ـ خواستم درستش کنم.
فریاد کشید:
ـ این طوری؟
مثل خودش صدا بالا بردم.
ـ همین طوری….تا کی قراره اسمش توی شناسنامت باشه و سهم جفتتون از هم یه مشت غم؟ دوسش داری؟ آره عمو؟ برو برش گردون سر زندگیتون. اگر نه طلاقش بده تا اونم….
دستش که بالا رفت، حرفم ته کشید. ناباور نگاهش کردم و او دستش را همان بالا مشت کرد. از خشم، یک پارچه می سوخت و برای اولین بار دست رویم بلند کرده بود. فقط نگاهش کردم، آن قدر طولانی و ممتد که دستش کنار بدنش افتاد و با حالی خراب یک گام به عقب برداشت.
ـ لعنت بهت غوغا! من به خاطر تو دورش و خط کشیدم و تو به خاطر کی اون و آوردی جلوی چشمای من؟
یک چیزی در من داشت فرو می ریخت. لحنم التماس داشت.
ـ به خاطر خودت.
داد زد، دادش شبیه داد یک مرد نبود. شبیه داد یک پسر کوچک بود که در یک خیابان گم شده. گم و دور از تمام وابستگی هایش.
ـ به خاطر من آوردیش جلوی چشمم؟ که ببینمش از سرتاپاش و با نگاهم قورت بدم و دستم از همه جا بسته بمونه؟ که دلم بیش تر بخوادش و بیش تر بفهمم باید ازش دور شم؟
ـکامیاب.
ناله وار پرسید و ناله وار سر تکان دادم.
ـ اون شب، توی ماشینت…عطر خودش بود؟
ـ بود.
شکست، شکست و من دیدم که انگار برف روی موهایش نشست و دستش جلوی دهانش حیران قرار گرفت. ناباور بود. خیلی گیج و خیلی نابود.
ـ داغونم کردی غوغا.
بغضش داشت آب می شد، انگشت اشاره اش را تهدید کنان جلویم تکان داد و با سنگینی لب زد.
ـ فکر این که برای این عکاسی همکاری کنم از سرت بیرون کن. تا مدتی هم جلوی چشمم نباش تا این خریتت یادم بره.
بعد هم با سرعت از اتاق بیرون رفت و من، وا رفته روی مبل آوار شدم. قلبم هنوز تند می زد و داشتم فکر می کردم اگر می زد، اگر دستش روی صورتم فرود می آمد دیگر می شد باز هم از او به دل نگرفت؟ بغضم را
تند و تند قورت دادم و خیره ی در باز مانده ی اتاق، پیشانی ام را چسبیدم. این اتاق…هوای بغض و گریه ی مردانه اش را تا ابد در خودش نگه می داشت.
ـ رفت؟
سرم بالا آمد، وارد اتاق شد اما نه آن طور که آن را ترک کرده بود. در را بست و پشتش تکیه زد. آرایشش حالا دیگر به صورتش نمی آمد. به صورت یک زن شکست خورده هیچ آرایشی زیبا نمی آمد. دیدن صورتش کافی بود تا غرش کنم.
ـ حق نداری گریه کنی!
بغضش، تا چشمش بالا آمده بود و او با جمله ی تحکم آمیز من، سر خورد پای در. از جایم بلند شدم. یکی باید خودم را آرام می کرد که بدترین دعوای زندگی ام را با عمویم کرده بودم. جلویش زانو زدم و بازوهایش را گرفتم. لحنم…درمانده وار خواهش داشت.
ـمحض رضای خدا یکم محکم باش. پاش و زندگیت و پس بگیر.
ناباور سر تکان داد.
ـ جام و با کیا پر کرده؟
جایش را با الکل و سیگار و دخترهای تاریخ انقضا دار پر کرده بود. جایش را به قول خودش با لجن پر کرده بود. درمانده زانویم به زمین برخورد کرد و دستم از بازویش سر خورد. جوابی که نداشتم، اشک هایش شدت گرفت و حالا من هم مثل خودش روی زمین نشسته و به در تکیه زده بودم.
ـ کامیاب، شبیه اون موقع نبود.
ـ مگه من و تو شبیه اون موقع موندیم؟
آشفته، سرش را بین دستش گرفت و نالید.
ـوقتی دیدمش…مردم تا زمین نخورم، که گریه نکنم، که نرم طرفش…
سرم به در چسبید، اشک گوشه ی چشمم را سوزاند و من، بی اهمیت به آن دستم را دور شانه ی رفیق حلقه کردم.
ـ محکم باش، هرچقدر خواستی گریه کن اما…یه کاری کن این زندگی جون بگیره. عموی من خودشم نمی دونه چی می خواد از دنیاش، توی خواستن و نخواستن، شدن و نشدن گم شده. تو برو پیداش کن. برو جلوش وایستا و بگو…تکلیفت و روشن کنه.
ـ اگه شاهین زنده بود، این طوری براش می جنگیدی؟
آخ…که همه چیز از شاهین شروع می شد. من او را دوست داشتم. اولین حس جدی زندگی ام بود. اولین چیزی که خواستم و به دستش آوردم. شاهین اگر بود….چشم بستم از این اگر.
ـ می دونی تبسم، آدما وقتی می میرن، بلافاصله تنشون سرد نمی شه. لحظات اول هنوز گرمه، هنوز قلبشون گرمه و خون جاریه. آخه قلب آخرین چیزیه که تو بدن می میره…وقتی شاهین مرد، وقتی لمسش کردم، هنوز هم بدنش گرم بود. اون لحظه، با همه ی حال بدم، به خدا گفتم اگه این گرما جاش و به سرما نده، می بخشمش.
لبم را تر کردم، با اشکم!
ـاما سرد شد. یه ساعت بعدش، تنش سرد شده بود. یخ یخ! اون لحظه فهمیدم دیگه قلبش خون نمی رسونه.
سرش را روی شانه ام گذاشت و زمزمه اش خدا لعنتت کند خواهرش بود. سرم را دوباره چسباندم به در و محکم پلک بستم. یاد ان روزها تا ته عمرم بار شده بود روی شانه هایم.
ـ نمی بخشیدمش چون زنم و یه مرد مجازه خائن باشه. نه….می بخشیدمش چون، من از نداشتنش می ترسیدم.
ـ من نداشتن کامیاب و کشیدم غوغا.
ـ داشتنشم کشیدی، نکشیدی؟
هق زد و من دستم را دور شانه اش محکم تر کردم. بینی بالا کشیدم و وادارش کردم به چشمانم نگاه کند.
ـ دودوتا چهارتا بکن، ببین داشتنتش بهتره برات یا نداشتنش…بعدش برو جلو و برای خودت، نه برای کامیاب و زندگیت! برای حال خودت بجنگ، اگه بودنش و می خوای، کاری کن برگرده. با پشیمونی و غلط کردنم برگرده، اما اگه نه…دیگه نمی خوای باشه پیشت، مجبورش کن حلقه ی اتصالتون و ببره و این قصه رو به ته برسون.
سرش پایین افتاد و من وادارش کردم باز نگاهم کند. گلویم، باد کرده بود از بادکنک های ریز بغض! نفسم بالا نمی آمد و کف زمین اتاقم نشسته، بعد از داد و هوار کامیاب داشتم زنش را آرام می کردم. چقدر محکم بودن سخت بود.
ـبرای زندگیتون با چنگ و دندون نجنگ که اگه قراره چیزی رو با دندون نگه داری، ارزشی نداره. فقط با دلت بجنگ. مثل یه زن قدرتمند.
به اشک هایش زل زدم و لب هایم لرزیدند.
ـ تبسم…
ـ دیگه نمیاد.
ـ میاد…
گنگ نگاهم کرد و من، با نفسی خسته باز به در تکیه زدم.
ـ باهاش قرارداد بسته بودم. برای این عکاسی قرارداد داره.
ـ تو هنوزم این اخلاقت و داری که توی کار، حتی از خودتم ضمانت بگیری؟
تلخ خندیدم، اشکم از گوشه ی پلکم ریخت و من با شست، پاکش کردم. سر روی شانه ام گذاشت و سر من، روی سرش نشست.
ـ من که می رم ژاپن، اما کامیاب مجبوره برگرده سر این عکاسی..نیستم اما، باقیش و خودت ببر جلو.
ـ می ترسم….
سکوت کردم و او، جمله ی تلخی را گفت که نه تنها من، بلکه خیلی از زن ها…محکوم حقیقتش بودیم.
ـ از خودم که می دونم شوهرم خطا کرده و بازم، دوسش دارم.
پاهایم را بی اهمیت به کثیف شدن شلوارم دراز کردم و او هم همین کار را کرد. برق کفش های سرمه ای اش، چشم کامیابم را زده بود. عمویم، چشمش برق داشت از دیدنش و نمی خواست به روی خودش بیاورد.
ـ غوغا؟
ـ هوم؟
ـ خوبه که محکمی….
یکی تیغ برداشت و بادکنک های گلویم را ترکاند، همه شان پشت چشمم نشستند و من پلک باز نکردم تا مبادا رسوا شوم.
ـ تو هم باش.
ـ غوغا.
ـ هوم؟
ـ شاهین؟
این اسم، اسم یک پرنده ی شکاری ساده نبود. اسم یک شکارچی ماهر بود که آمد، دلم را برد و بعد، در اوج آسمان، وقتی پروازش را می خواستم نگاه کنم یک تیر به بالش نشست. شاهین سقوط کرد. از چشم من و از زندگی خودش….
ـ وقتی مُرد، قلبش هنوز گرم بود تبسم. اما دیگه جای من نبود.
به جهنم که نمیتونم یک شب با فکر آسوده به خوابم
چشم بازار در آوردم با این انتخابم
به جهنم که تموم نمیشه بعد از تو عذابم
به جهنم…
***********************************************************************
************************************************************************
حالم شبیه یک سرباز رزم بود، خسته، زخمی و با خونریزی های عمیق در جای جای بدنم. با این حال، پرچم هنوز میان دستانم بود و من قد راست کرده و راه می رفتم. روز خوبی نداشتم. هرچقدر هم که با جملات انگیزشی سعی می کردم تلخی روز را کم کنم اما تهش، بی تعارف با خودم…همه چیز مزخرف جلو رفته بود. من و کامیاب مقابل هم ایستاده بودیم و من، با یک گلوی پربغض…ساعت ها مرهم اشک های یک زن بودم. تنها چیزی که می خواستم تمام شدن امروز و رسیدن فردا بود. قبل از رفتن به خانه و آمادگی برای سفر…خودم را به آسایشگاه رساندم. می خواستم فرزندم را ببینم. فرزندی که مادری کردن برایش را نه بلد بودم و نه هیچ وقت بلد شده بودم.
برای پرستارها با لبخندی خسته و نخ نما سری تکان دادم و بعد از این که وارد اتاقش شدم، در را پشت سرم بستم. می خواستم تنها باشیم. بدون وانمود کردن به این که من خواهرش هستم. می خواستم مادرانه فرزندم را درآغوش بکشم و ببوسمش.
جلو رفتم، نگاه بازش می چرخید و به اطراف زل زده بود. با دیدنم کودکانه خندید و آب از گوشه ی دهانش شره کرد. قلبم ترک خورد اما لب هایم خندیدند. دستمالی از کنار تختش برداشتم و حین تمیز کردن دهانش لب زدم.
ـ سلام مامانی.
با همان خنده، دهانش کج شد و دست و پایش به شکل بدی تکان خوردند. ذوق کرده بود. کودک معصوم و بی گناه من…چشم هایش، شبیه پدرش بود. موهایش اما اگر می شد بلند شود، به من رفته بود. نرم بود و مجبور بودیم مرتب کوتاهشان کنیم تا نکشدشان.
خم شدم، دستان بدشکلش را بوسیدم، صورتش را هم، روی سرش که بوی معصومیت می داد را هم همین طور…بارها و بارها. او هم انگار محبت را می فهمید که مرتب لبخند زده و با درآوردن صداهای عجیب از خودش دست و پا می زد. طعم خون در حلقم پخش بود و من می دانستم این خون، حاصل زخم خارهای بغض گلویم است.
ـ جون دلم، جون دلم دخترم….خوبی مامان؟
باز هم دست و پا زد، چشمانش را چپ کرد و من کف دستم را روی صورتش کشیدم. غنچه زیبا بود. زیبا بود اگر نقص، رویش تأثیر نمی گذاشت. چشمان درشتی داشت و لب هایی قلوه ای شکل که کج بودند. اگر دخترکم سالم بود، شاید همه از زیبایی اش تعریف می کردند. دستش را گرفتم، استخوان هایش حس می شد. به لب هایم چسباندمش و اشک هایم از پشت پلک هایم شره کرد.
ـ عزیزم، غنچه ی من!
خنده اش کمرنگ شد. کودکم فهمیده بود حال مادرش بد است. دستش را از لبم فاصله دادم و سعی کردم بخندم.
ـ دورت بگردم. بخند برای مامان…بخند دخترم.
بازهم خندید، باز هم آب دهانش بیرون ریخت و من….لعنت کردم به هرچه که هوس، حاصلش بود. شاهین….آن دنیا چه می کرد وقتی باعث رنج این فرشته خودش بود و اعمالش؟
ـ می خوای بازی کنی مامانی؟
خنده اش شدت گرفت، لب هایش بیش تر کج شد و من دستانم را روی شکم لاغرش گذاشتم. قلقلکش دادم و او خنده اش صدا دار شد. دست و پا زدنش بیش تر و من میان برق نگاهش، زندگی ام را دوره کردم. همیشه می گفتند زن های باردار باید از هردردی دور شوند. من…اما وقت بارداری ام، با شب بیداری های نبودن همسرم گذشت. با عطرهای غریبه روی پیراهنش، با سرد شدنش و ناگه…دیدنش روی یک تخت با زنی که خوب می شناختمش.
از خنده که به نفس نفس افتاد دست از قلقلکش کشیدم. کودکم پوشکش خیس شده بود. مادر بودن را به شکل دردناکی تجربه کرده بودم. ان قدر که هیچ کس حتی نفهمید. اشکم شدت گرفت. از کمدش یک بسته پوشک برداشته و به طرفش رفتم. این کار را پرستارها انجام می دادند و حالا می خواستم خودم انجامش بدهم. با مصدوم بودن دستم سخت بود بغل کردنش اما انجامش دادم. خداراشکر می کردم که گچ فقط تا کمی بالاتر از مچم را درگیر کرده و در ناحیه ی مفاصلم پیش روی نکرده. وقتی بالاخره توانستم از تخت جدایش کنم تقریبا به نفس نفس افتاده بودم. دستان لاغر و استخوانی اش را مرتب در هوا تاب می داد و به سروصورتم ضربه می زد.
به خیال خودش داشت بازی می کرد. تا حمام اتاقش کشاندمش و بعد، در قسمتی که برایش درست کرده بودند تا راحت رویش قرار بگیرد، نشاندمش. پوشک را باز کردم. بوی بدی زیر بینی ام بالا زد و او، این بار بی سروصدا فقط نگاهم کرد. تا به حال با اشک لبخند زده اید؟ من این کار را کردم. من میان زارزدن هایم لبخند زدم و به سختی شستمش. پاهای باریکی که رشد درستی نکرده بودند را آب کشیدم. باز بغلش کردم و با یک حوله دورش به تخت منتقلش کردم. دستم…از سر درد به زق زق افتاده بود و من بی اهمیت، به سختی پوشک را زیرش گذاشتم. بستمش و با کشیدن ملافه روی پاهایش دستان سردم را روی موهایش کشیدم.
ـ راحت شدی مامان؟
خندید. دستمال را دور دهانش کشیدم و دستانش را گرفتم.
ـ مامان قصه بگه برات؟
دست و پایی زد و این یعنی بگو. زبان طفل بی زبانم را بلد بودم. صورتش را نوازش کردم و نگاه او به سقف گره خورد. برایش قصه گفتم، از شهر پریان…از شهری که همه چیز درونش زیبا و همه ی آدم ها درونش سالم بودند. از شهری که او می توانست درونش بدود. حرف بزند. اسب های تک شاخ داشت و پری ها با بال هایی طلایی…از جایی که میان هرکلبه، صدای رود می آمد و مردم با هم دوست بودند. همه لبخند می زنند و عمری جاویدان داشتند. نه مرگ داشت و نه نیستی. زمینش سبز بود و آسمانش آبی…شهری با جادوگرهایی مملو از اکسیر خوشبختی. با سیب های قرمز و تمشک هایی سیاه و شیرین. شهری بدون جنگ، خونریزی.، حسد، بخل، دروغ، فریب…
وقتی قصه ام تمام شد که او خوابش برده بود. در خودش جمع شده و انگار که کمی سردش باشد. پتویش را بالاتر کشیدم و روی صندلی کنار تختش نشستم. نشستم و نگاهش کردم، نگاهش کردم و فکر کردم. در حال بد غنچه، غوغای مادر مقصر بود یا شاهین پدر؟ موهای نرمش را لمس کردم و لب هایم لرزیدند.
ـ مامان خوبی نبودم برات، شش سال افتادی روی این تخت و ته همه ی مادر بودنم ختم شد به این که هفته ای سه چهاربار بیام دیدنت. هیچ وقت نشد یه بار باهم حموم کنیم، بریم گردش…که بدون خجالت سوار کالکسه کنمت و بگم، آهای مردم…این دختر منه. بد یا خوب، زشت یا خوشگل، سالم یا مریض…دختر منه! می دونی غنچه، من از همه دنیا طلب داشته باشم پیش تو بدهکارم. خیلی هم زیاد مامان جان. من حتی نتونستم به کسی بگم دخترمی. پشت بقیه پنهون شدم و شدم خواهر بزرگت.
سرم را جلو بردم. پیشانی ام را به پیشانی گرمش چسباندم و بغضم، گره خورد به صدایم.
ـ مامان برات بمیره که روی این تخت هرروز چشمت به در موند تا یکی بیاد سراغت. مامان برات بمیره.
هق زدم و لبم را گزیدم تا بیدارش نکنم. طفلکم خوابش سبک بود.
ـ خیلی مامان بدی هستم غنچه. خیلی مامان بدی هستم…چطوریه که هنوزم من و می بینی می خندی؟
سرم را عقب کشیدم، دستش را بلند کردم و به لب هایم چسباندم، بوسیدمش و بوسیدمش…
ـ بابات باهامون خیلی بد کرد غنچه. خیلی…
در اتاق که باز شد، سریع اشک هایم را پاک کردم و دستش را زیر پتو قرار دادم. با مکث چرخیدم و با دیدن مهدیار کنار در با نگاهی جدی ایستادم.
ـ سلام!
سری تکان داد. به چشم های بسته ی غنچه نگاهی انداخت و لب زد.
کامیاب دیگه چرا همچین میکنه واقعااا ای بابا
تو این پارت خبری از علی نبود . لطفااا نقش علی رو پر رنگ تر کنین چون رمان قشنگ تر میشه . مرسی بابت رمان قشنگتون .
تا حالا فکر نمی کردم رمانی بخونم تمام وجودم از زیباییش ،خوش قلمیش غرق لذت بشه ممنون از زحماتت نویسنده ی عزیز فقط ادمین خیلی خوب میشد اسم نویسنده رو بگی تا رمان هاشون رو دنبال کنیم
زهرا ارجمند نیا… به نظرم این بهتری رمانشه… بقیه به این خوبی نیستن…
بیچاره تبسم…