رمان غرقاب پارت 20
ـ ای بابا بانو، زیاد از حد داری وسواس به خرج می دی.
دستانم مشت شد و لبم به لبخندی باز.
ـ شما بهتر از من، قوانین و می دونین جناب کاویان. این طور نیست.
سری تکان داد، فنجان قهوه اش را برداشت و بعد با حالتی مملو از اعتماد به نفس به خودش اشاره ای کرد.
ـ شاید تقصیر این باشه که همیشه مدیران جوان بانو، تحت تأثیر جذابیت مردی مثل من دست رد به سینم نمی زنن. برای همینه عادت به نه شنیدن ندارم.
گر گرفتم اما به سختی لبخندم را کش دادم. خوب بود که هنوز ذهنم ان قدری در هپروت نرفته بود که ندانم باید چه برخوردی داشته باشم.
ـ منکر جذابیت شما نمی شم جناب، با این حال…نظرم هم تغییر نمی کنه.
فنجان را روی میز گذاشت، بلند شد و یک گام به جلو برداشت.
ـ جواب آخرتونه بانو؟
من هم ایستادم، با همان لبخند مچاله شده و به شدت عصبی کننده. صدای پیامک موبایلم، بینمان نشست.
ـ جناب کاویان، شما من و همیشه تحت تحت تأثیر قرار می دین، منتهی سال هاست، مردها برای من نقطه ضعف محسوب نمی شند. متأسفم اما طرحاتون فقط در صورت تأیید می تونن از برند ما خروجی داشته باشند.
لبخندش، کج شد. با ژستی خاص سری تکان داد.
ـ بسیار خب بانو، روزتون خوش.
با لبخند بدرقه اش کردم و بعد از رفتنش، آن ماسک را از روی صورتم برداشتم. پیامکی که آمده بود باز کردم و با دیدن متنش، چشمانم برقی زد و روی صندلی آوار شدم. همیشه انگار احوال بدم را بو می کشید که با پیشنهادات خاصش پیدایش می شد.
“سلام، بریم شام دیزی بخوریم؟ البته می دونم سنگینه اما مزه می ده…”
به اسمی که شماره را سیو کرده بودم چشم دوختم، اسمی که شاید باید از ع عابدینی، به علی تغییر ماهیت می داد. کمی صمیمی تر شده و کمی…فقط کمی، ویژه تر شده”
******************************************************************************
نگاهم را در پی یافتنش، میان تخت های سنتی چرخاندم. صدای آبی که از فواره های اطراف حوض بیرون می آمد، میان صدای همهمه ی مردم گم شده بود. بالاخره یافتمش. یافتم و روی صورتم، با همه ی دردهای تلنبار شده ی قلبم یک لبخند کم رمق نقش بست. کیف دستی ام را از دست چپ به راست دادم و بعد، با قدم هایی کوتاه از کنار ردیف گلدان های شمعدانی گذشتم. رستوران سربسته بود اما وجود درختچه ها و گلدان های زیاد و همین طور حوض های متعدد، فضا را شاد و در عین حال شبیه حیاط های قدیمی نشان می داد. از کنار سه تخت گذشتم و با رسیدن به تختی که او رویش نشسته و به پشتی های سرخ تکیه داده بود، لبخندم عمق گرفت. سرش در گوشی موبایلش بود و با یک اخم که چهره اش را جدی نشان می داد، بی تفاوت نسبت به آدم های دیگر…به خصوص اکیپ دختران جوانی که تخت مقابل را اشغال کرده بودند، مشغول رصد شبکه های اجتماعی اش بود.
این بی توجهی اش به آن سمت، باعث شد احترامم نسبت به شخصیت دوست داشتنی اش بیش تر شود.
ـ سلام!
سرش را با ضرب بالا آورد، اخمش جایش را به یک لبخند داد، کنار چشمانش چین خورد و خواست بلند شود که دست روی شانه ی پهنش قرار دادم.
ـ بلند نشو لطفا.
ـ سلام بانو، راحت پیدا کردی؟
لبه ی تخت نشستم. کفش هایم را با کمک دست از پا درآوردم و بعد، پاهایم را بالا کشیدم.
ـبله، مشکلی نبود.
با همان لبخند نگاهم کرد، سرم را کمی تکان دادم.
ـ چیه؟
ـ چقدر خسته ای!
صرفا خبری بیانش کرد، نه سوال پرسید و نه کنکاش…فقط اقرار کرد که خستگی ام را فهمیده. کف دستم را روی گونه ام گذاشتم.
ـ روز پرمشغله ای بود.
ـتو هرروز، روزات پرمشغلست خانم. کاش از دریچه ی نگاه من چشمات و می دیدی.
نفس عمیقی کشیدم، با دست لبه های روسری پاییزه ام را صاف کردم و بعد، سرم را چرخاندم. از دریچه ی نگاه او، نمی دانستم به چه شکل و شمایلی در می آیم اما…انگار دوست داشتنی تر و عزیز به نظر می رسیدم.
ـمن تا حالا شب دیزی نخوردم.
تغییر مسیر بحث، نه دلخواه من بود و نه او. اما ناگزیر بودم به انجامش برای این که کمی یاغی گری ذهن و قلب هم دست شده ام را کنترل کنم. نگاه ناراضی و جدی اش، نشان می داد متوجه این فرار لفظی شده.
ـ منم نخوردم.
ابرویم بالا پرید، کمی مدل نشستنم را هم تغییر دادم. پاهایم، حالا در وضعیت ایده آل تری قرار داشتند.
ـ کار عاقلانه ای هست شب همچین غذای سنگینی خوردن؟
با دست، به سایر آدم هایی که در رستوران قرار داشتند اشاره کرد.
ـ به نظرت، همه ی این آدما دیوونن؟
خندیدم، به خنده ام چشم دوخت و من با دست، چشمانم را فشردم.
ـ می خوای حرف بزنیم؟
دست از روی چشمانم برداشته و نگاهش کردم. این حرف را جدی زده بود، با دستانی چلیپا شده روی سینه. نگاهم تا روی پلیور یشمی اش کشیده شد و بعد تا چشمانش بالا آمد. خوش لباس بود.
ـموضوع خاصی مد نظرته؟
سری تکان داد، کمی تنه اش را جلو کشید و من با استشمام بوی عطر خنکش، نفس عمیقی کشیدم.
ـاوهوم!
تا آمدم بپرسم چه و سر از نگاه موشکافش در بیاورم گارسون با لباس های سنتی به تخت نزدیک شد، علی سفارشات را خیلی جدی برایش بازگو کرد و بعد از رفتنش، وقتی من منتظر دنباله ی حرفش بودم چشمکی به رویم زد.
ـ بذار بعد شام، می ترسم همون یه ذره اشتهاتم از بین بره.
ـ حرفات تلخه که از بین رفتن اشتهام و باعث بشه؟
ـ حرفام حقیقته.
لبخندی زدم. نگاهی به قالی سرخی که رویش نشسته بودیم و نقش و نگار اصیلش انداخته و لب زدم.
ـ و حقیقت همیشه تلخ.
ـ امروز مطب نرفتی؟
حالا نوبت او بود بحث را عوض کند. بر خلاف او، من از این شاخه به شاخه شدن بحث لذت هم می بردم.
ـ نه، از صبح تقریبا توی آبادیس بودم. یه سری به کارهای عقب مونده رسیدم.
ـخودت هم طراحی می کنی؟
سری تکان دادم، موضوع کار که وسط می آمد خواه ناخواه جدی و البته با نشاط تر می شدم.
ـ من خیلی با طراحی آشنا نیستم اما چشم هام زیبایی رو می شناسه. می تونه روی طرح ها مانور بده و ایراداتشون و متوجه بشه. در هرحال رشته ی تحصیلیم با هنر فاصله ی زیادی داره اما خب…تا الان خداروشکر تونستم با کمک تیمم از پس این کار بربیام.
ـ چرا انقدر این حرفه رو دوست داری؟
لبخندم این بار در چشمانم هم نمود داشت.
ـ تولید برای من همیشه جذاب بوده. این که بتونی یه تیم تشکیل بدی و خروجی داشته باشی و البته مردم از اون خروجی استفاده کنن. گاهی که بین مردم قرار دارم اگه پالتو، مانتو و یا حتی کت و شلواری از برند خودمون ببینم عین بچه ها ذوق می کنم. تصورش و بکن…تو می تونی با تیمت برای یه عروس توی زیباترین شب زندگیش لباس طراحی کنی، لباسی که قبل از اون هیچ جایی مشابهش نبوده و با دیدن لبخندشون کیف کنی. یا وقتی پشت ویترین یه فروشگاه بزرگی تن مانکن پالتویی رو ببینی که تیمت تولیدش کردن. صرف نظر از تمام اینا من تونستم کاری کنم هنرمندایی دور هم جمع بشن که هیچ وقت از طرف این کشور جدی گرفته نشدن. حالا اونا شاغلن…می تونن تولید کنن و از تولید هنرشون راه پیشرفت و برای خودشون هموار کنن. به نظرم توانایی تولید و ایجاد شغل، یکی از جذاب ترین بخش های زندگی منه…
حرفم با دیدن نگاهش از یادم رفت. طوری خیره، با برق عجیبی نگاهم می کرد که دلم می خواست خودم را جایی پنهان کنم. این میزان محبت شناور در چشمانش، باعث شده بود قلبم عرق کند. حسش می کردم…خیس شدن و آب شدنش را. سکوتم باعث شد با کمی مکث، زمزمه کند.
ـ هیچ وقت انقدر چشمات موقع حرف زدن پربرق نبود.
ـ یکم فکر می کنم زیاده روی کردم.
ـ تا حالا به این که راوی یه داستان باشی فکر کردی؟
متعجب خیره اش ماندم و کمی بعد، با جمله اش حس کردم علاوه بر قلبم، مغزم هم آب شد.
ـ دنیا دنیا آرامش تو صداته!
باید تشکر می کردم؟ یا شاید هم باید طوری رفتار می کردم که جمله ی خاصی بیان نشده. مقابل این آدم، ارتباطات اجتماعی ام را از یاد می بردم. حرف زدن را، درست واکنش نشان دادن و در سایه ی احترام رفتار کردن را هم! سکوت..انتخابم بود و تغییر مسیر نگاهم. نگاه او اما هنوز سنگین روی من بود.
ـ غوغا؟
با حالتی که انگار دلم روی آن تخت سنتی ریخت به طرفش نگاهی انداختم. کف دستم روی فرش سرخ پهن شده روی تخت، می سوخت.
ـ تو خوبی؟
لبخند نرم و آهسته ای روی لب هایم نشست. آن قدر روزهای بد پشت سرگذاشته بودم که امروز، با همه ی تلخی هایش باز هم بد به حساب نمی آمد. برای منی که بد را تا تهش معنی کرده بودم، بد نمی آمد.
ـخوب به نظر نمی رسم؟
ـ داری سوال و می پیچونی برای چی سرکار خانم؟
خندیدم. صدای خنده ام را یک زمانی…مردی بود که دوست داشت. که برایش از قصد با لوندی هرچه تمام تر می خندیدم و او، ناز نت های صدای خنده ام را می کشید. نگاه او هم اما…شبیه ناز کشیدن به نظر می آمد. بعد از سال ها حال آدم را خوب می کرد.
ـ من خوبم!
ـ اجازه دارم پیازم سفارش بدم؟
از این تغییر مسیر بحث، بهت زده شدم. انگار فقط لازم بود بشنود خوبم و بعد سراغ کار خودش برود. این مرد عجیب و غریب…من را یاد بابا لنگ دراز و جرویس پندلتون می انداخت. همان قدر مرموز و در عین حال جذاب. با شوخی و جدیتی ادغام شده و به قائده. منتظر جواب سوالش بود و من، با جمع کردن چهره ام جواب صادقانه ای دادم.
ـ از پیاز متنفرم.
ابرویش بالا پرید و بامزه خودش را جلو کشید.
ـ سیر ترشی رو که دیگه بگم؟
خندیدم.
ـ می تونی به سفارشات یه کاسه ترشی مخلوط یا کلم اضافه کنی. هرچند خوردن ترشی با غذا برای معده خوب نیست اما بهت ارفاق می کنم.
با حالتی نمایشی اخم کرد، مشخص بود پیاز و سیرترشی آن قدرها هم دغدغه اش نبوده. با این حال بلند شد و با گفتن این که برای سفارش دورچین و حذف پیاز و سیرترشی از کنار غذا می رود، برخواست. نگاهم تعقیبش کرد. اول کنار مطبخ رستوران توقفی کرد و بعد صحبت کوتاهی با مسئول سفارشات، تلفن همراهش را کنار گوشش قرار داد و کمی دور شد. سیرترشی بهانه بود برای برخواستن و یک تماس!
نفس عمیقی کشیدم. بوی برگ های خیس خورده ی شمعدانی داخل فضا را پر کرده بود. برای کامیاب دلنگران بودم و می دانستم، تنهایی…بیش ترین چیزیست که نیازش دارد. موبایلم را یک بار چک کردم و با رسیدن سینی گرد مسی رنگ و محتویات دیزی داخلش، علی هم سر رسید. عذرخواهی ای کرد و بعد سفره ی تا شده ی کنار سینی را با کمک هم باز کردیم. دوغ را در پارچ آبی سفالی ریخته بودند و رویش تماما از نعنا و گل محمدی پر شده بود. شبیه دوغ خانگی خانه ی آن ها. کاسه های ترشی و سبد های سبزی هم کنارش قرار داد. اول کاسه ی سفالی من را جلو کشید و با یک نان کناره های دیزی را گرفت. در کاسه خالی اش کرد و مقابلم قرار داد. خیره ی چربی های کوچک شناور روی آب، چند تکه نان سنگگ داغ را داخلش ریختم و بعد، نامطمئن نگاهش کردم.
ـ امیدوارم معده هامون اذیت نشه.
ظرف ترشی را کنارم گذاشت و با لبخندی نگاهم کرد.
ـ نمی شه! بخور خیالت راحت. رنگ و روت پریده خانم دکتر.
از بعد ناهار اندکم کنار بچه های شرکت، چیزی نخورده بودم و با توجه به شرایط و تنش ها…این خیلی هم دور از ذهن نبود. قاشقی را داخل دهانم گذاشتم و با لذت از طعم خوش آیندش پلک بستم.
ـخوشت اومد؟
ـ عالیه!
لبخندش، میان چشمانش عمق گرفت. کمی بعد او مشغول کوبیدن مواد دیزی بود و من مشغول تکان دادن لیوان دوغم برای بهم خوردن محتویات گیاهی اش. تصور این که روزی آن قدر از طعم یک دیزی لذت ببرم، دور از انتظارم بود. این که نیم بیش تر کوبیده ام را هم خوردم، باعث شده بود میان نگاه او لااقل رضایت خاطر بیش تری بنشیند و دست آخر وقتی برای حساب کردن بلند می شد، طوری زمزمه کند نوش جونت که واقعا به جانم نوش شود. زودتر از او، از رستوران بیرون زدم. هوای خنک…منی که از سنگینی معده گر گرفته بودم را آرام می کرد. او پای صندوق بود و به خاطر شلوغی می دانستم چنددقیقه ای معطل می شود. کنار اتوموبیلم ایستادم و دستانم را روی سینه ام جمع کردم. بالاخره بیرون آمد و به طرفم قدم برداشت.
ـ خب سرکار خانم، میری خونه؟
ـ توی رستوران می خواستی چیزی بهم بگی.
کمی نگاهم کرد، با ان اختلاف قد دیوانه کننده اش.
ـ بذاریم برای بعد.
اهل اصرار نبودم، به نظرم حرف ها باید در زمان و مکان خودشان بیان می شدند.
ـ بسیار خب. ممنون بابت امشب.
ـ یه چیز صادقانه بگم؟
به علامت تأیید پلک روی هم گذاشته و نگاهش کردم. لبخندی زد، محو و غیر قابل تشخیص، بعد هم دست در جیب شلوارش فرو برد.
ـ من از دیزی متنفرم.
چشمانم گرد شد، ناباور نگاهش کردم و طرز نگاهم، باعث محبت غلیظ نگاهش شد.
ـ پس چرا…
ـ تجربه ی جدید، این بار برای جفتمون. پشیمونم نیستم ازش.
خندیدم، ناباورانه. دلم می خواست روی صورتش دست بکشم. روی گردنش و آن هلالی که وقتی سرش را عقب می برد به وجود می آمد. میل کاملا احمقانه ای که باعث شگفت زده شدنم بود.
ـ چه غذایی دوست داری؟
یک چشمش را بست و دستانش را در جیب شلوار مشکی رنگش فرو برد. متفکر و جدی به نظر می رسید.
ـ شاید کوفته تبریزی!
من حتی بلد نبودم که این غذا را پخت کنم. طر نگاه ناامیدم باعث شد این بار با صدا بخندد و با باز کردن در ماشینم، بخواهد بنشینم.
ـ برو دختر خانم، نصفه شبی من و زابراه نکن با اون نگاهات.
منظورش را نفهمیدم، با این حال اما سوار شدم و قبل از این که در را ببندد لب زدم.
ـ من برعکس تو….
خودش ادامه داد، طوری که مبهوت این دانستنش، دستم از روی در اتومبیل سر خورد.
ـ تو عاشق دلمه ای، برگ مو!
ـ از کجا می دونستی؟
در را بست، شیشه را پایین فرستادم. دست در جیب خم شد تا خوب تماشایم کند.
ـ برو به سلامت و مواظب خودت باش. با احتیاط برون.
ـ واقعا از کجا می دونستی؟
با محبت و غم، نگاهم کرد. زمزمه اش اما واقعا نامفهوم بود.
ـ تو واقعا توی فهمیدنش گیجی غوغا!
نمی توانستم بفهممش، این روزها مهم ترین دغدغه ام شناخت این مرد شده بود. شناخت زیر و روی شخصیتش، شناخت آن نقطه های راز مانند درون چشمانش…نگاهم، باعث شد با حال غریبی لب بزند:
ـ در دلم غوغاست اما رازداری بهتر است!
این جمله، این لحن و این نگاه، باعث شد از زمان جدا شوم. در من، جریان سیالی به راه افتاده بود که میانش شناور بودم. جریانی که منشأش…پشت سرم، درست میان مغزم بود.
ـ علی!
نگذاشت بپرسم، نگذاشت جز صدا کردنش…حرف دیگری به میان بیاورم، سیب گلویش تکان خورد. نگاهش تلخ شد و نفسش، در هوا طرح زد.
ـبرو بانو، به سلامت!
با کمی مکث، سخت نگاهم را از چشمانش جدا کردم. شیشه را بالا فرستاده و بعد حرکت کردم.دور شده بودم از بودنش که مجددا شیشه را پایین فرستادم، حس می کردم به باد و دست و دلبازی اش برای آرام کردن ذهنم بیش تر از گرمای داخل اتوموبیل نیاز دارم. پشت چراغ قرمز ایستادم، با این که آخر شب بودن باعث شده بود عملا خیابان کم تردد باشد اما من ایستادم!
خیره به تایم چراغ که معکوس به عقب می رفت، ماندم و ذهنم جمله اش را برای بار هزارم نشخوار کرد. ” در دلم غوغاست اما رازداری بهتر است “
غوغا؟ غوغا؟ غوغا؟
چراغ سبز شد، پایم روز گاز نشست و باد با شدت بیش تری میان موهایم قدم برداشت، روسری ام سر خورد روی شانه ام و من بی اهمیت به آن، به غوغای کلامش فکر کردم. اگر منظورش از غوغا، معنای لفظی کلمه نبود چه! اگر منظورش….
ماشین را به حاشیه ی خیابان کشاندم، به مفتضحانه ترین شکل ممکن و نفسم در سینه ام حبس شد. منظورش از غوغا، کنایه به خودم بود؟ دستم روی گلویم نشست. نگاهم روی آرم حک شده وسط فرمان ماند و ذهنم پی غوغای لحن او!
روسری را پریشان روی سرم انداختم، موبایلم را چنگ زدم و بعد شماره اش را گرفتم. حس خفگی…تمام جانم را پر کرده بود! منتظرم نگذاشت و خیلی زود، درست وقتی بوق سوم نصفه به جان گوش هایم نشسته بود، الو گفتن جدی اش تمام حواسم را روی نت های صدایش چرخاند.
ـ الو غوغا؟ چیزی شده؟ چرا حرف نمی زنی؟
نگرانی صدایش، توجهش به من، شناختم….آن نگاه آشنای خاصش! خدای من…
ـ غوغا؟
” در دلم غوغاست اما رازداری بهتر است ” این جمله از ذهنم بیرون نمی رفت، چکش وار به دیواره ی مغزم خورده و برمی گشت. ” تو واقعا توی فهمیدنش گیجی غوغا” به چشمان سرخم در آیینه ی جلوی ماشین نگاه کردم. باز هم صدایم کرد و من، نمی دانم از کجا آن همه جسارت را جمع کردم.
ـ علی، تو من و دوست داری؟
صدای نفس هایش لحظه ای قطع شد. ثانیه هارا باید می شمردم. همه چیز پیش نگاهم درهم و برهم می آمد. روزهای نوجوانی….هیجانات عجیبم، عاشقی شدن بی منطقم، روزهای تلخ بعدش…تکرار هزارباره ی اشتباه کردن هایم، بهم ریختن همه چیز و دلی که از عشق و دوست داشتن ترسید.
ـ علی؟
ـ دارم!
نفسم، محکم از سینه ام بیرون زد! نگاهم تار شد و دستم مشت. موبایل از دستم سر خورد و خیس شدن پشت لبم، نشان از خون دماغ شدنم می داد. صدایی دیگر نبود. همه چیز از میان گور بلند شده و پیش چشمم می رقصید. در ماشین را باز کردم و تنم را از آن اتاقک آهنی بیرون کشیدم. با پشت دست، خون غلیظ پشت لبم را پاک کردم و بعد کف دستانم را روی کاپوت داغ ماشین قرار دادم. سرم پایین افتاد.
قطره ی خونی روی کاپوت افتاد و من خیره اش به قطره ی دیگر سقوط کرده زل زدم. قطره ای که رنگ نداشت! اشکی که بی اجازه ریخته بود. نفسم، سخت بالا می آمد. سرم را به سمت آسمان گرفتم. به سمت جایی که نشسته بود و مرتب برایم نسخه می پیچید.
ـ شوخیت گرفته مگه نه؟
جوابم را نمی داد، خدای آن بالا، آنی که میان آسمان بود جوابم را نمی داد. سال ها بود حرف که می زدم رو می گرفت و قهر کرده، تماشایم می کرد. از بغض صدایم دل خودم آتش گرفت.
ـ تموم نشد تاوان گرفتنت؟
این بار، فریاد زدم. با تمام وجودم. با تمام زخمی که در قلبم، دست کاری شده و به خونریزی افتاده بود.
ـ پس کی تموم می شه؟
خسته بودم. خیلی خسته بودم! سال ها بود داشتم به پای یک اشتباه تاوان می دادم. سال ها بود یاد گرفته بودم که دیگر یک آدم عادی نیستم که بتوانم به کسی دل ببندم! علی اما…آمده بود با زندگی آشتی ام دهد.
این وسط عزیز هم شده بود. آن قدر که گاهی حسرت می خوردم که چرا سهم دنیایم نیست! اما همان حسرت ها با یاد گذشته و داغی که داشتم، تبدیل می شد به نباید ها! به افکار ممنوعه. حالا افکار ممنوعه ام، پر و بال گرفته بودند. اعتراف می کردند دوستم دارند.
افکارم زبان دراورده بودند، به شکل دردناکی زمزمه می کردند از دوست داشتنش باید غرق خوشی شوی و زخم ها، با دهن کجی خودشان را وسط می کشیدند که با وجود ما باز هم خوشی؟ مگر می شد؟ مگر می شد باز هم دل بست؟
به خودم که آمدم، جلوی خانه ی کامیاب بودم و دستم روی زنگ در آپارتمانش، آمده بودیم کنار هم دیگر غصه ی این شب تمام نشدنی را بخوریم. با حالی آشفته که در را باز کرد، از دیدنم بهتش زد. با رد خون پشت لب و چشمانی که از بس خودشان را در برابر بغض نگه داشته بودند سرخ شده بودند جا خوردن هم داشتم! فقط نگاهش کردم. با همان بغض لعنتی….هنوز مات من بود و من مقابل او، جلوی در مات دوست داشته شدنم توسط او.
ـ اگه آدم بخواد یکی دوستش نداشته باشه باید چیکار کنه؟
چشم بست، در را کامل باز کرد و درمانده صدایش را به رخم کشید.
ـ بیا تو اول ببینم این چه وضعیه، بعد بفهمم چرا می خوای یکی رو این طوری بکشی؟
جمله اش، باعث شکستن بغضم شد. بغضی که ساعت ها روی دلم سنگینی می کردم.
ـ کامیاب؟
بازویم را گرفت، من را به طرف خودش کشید و حین بستن در، خودش به آن تکیه داد و من را در آغوشش تاب داد.
ـ باز که گند زدی به حالت بچه!
باز هم گند زده بودم، مثل چهارسالگی ام که باعث شدم تمام شیشه های عرقیجات مورد علاقه ی آذر بانو بشکند، مثل هشت سالگی ام که ابروی هم کلاسی ام را در زنگ ورزش شکستم، مثل ده سالگی که باعث شدم میثاق با دوچرخه زمین بخورد و چانه اش چهار بخیه بخورد، مثل پانزده سالگی که به خاطر بردن سیگار به مدرسه اخراجم کردند و مثل هفده سالگی که شاهین را…..
من باز هم گند زده بودم!
عاااااشق این رمانم
ایی خدااااا این رمان معجزست!!…
قلم انسانی نداره….
لعنتی
خیلی خوبه