رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 15

0
(0)

 

ـخداروشکر.

ـ حال ترانه هات داغونه سرکار خانم.

ـدوسشون نداری؟

عمیق نگاهم کرد. کاغذهارا روی میزش قرار داد و چرخید. روی مبلمان چرم رنگ نشست و آرنج هایش را به زانو تکیه داد.

ـیه مدته توی نگاهت زندگی می بینم غوغا، نگو اشتباه می کنم که بهتر از من می دونی حقیقت چیه. من…بارها ته خط و لمس کردم. بارها برای خودم ترانه نوشتم. بارها می دونم وقتی یه ترانه سرا انقدر بار احساسی کارش بالاست پس یه جای حسش، فوران کرده. حالا ربط این حال خوش توی نگاهت با حال بد توی ترانه هات سر چیه نمی فهمم.

فنجان را روی میزی که بینمان فاصله انداخته بود قرار دادم. زندگی میان نگاهم اگر بود، تلاش های مرد غریبه اما آشنا درونش تأثیر داشت. مردی که این روزها، پررنگ ترین مداد رنگی روزهایم را برداشته و داشت نقش خودش را روی کاغذ زندگی ام ترسیم می کرد. حال بد ترانه هایم اما…از سر یک ترس بود. ترس دوباره اشتباه کردن، دوباره ناامید شدن و دوباره با سر به زمین خوردن.

ـ اون زمانی که عاشق شده بودم، میون دنیای خام بچگیم. به این در و اون در زدیم تا بابا قبول کنه دومادش، یه کاسب ساده ی بازاری باشه. یه جوون که تا دیپلم بیش تر درس نخونده. خیلی طول کشید، خیلی روزای تلخی بود. روزی که مامان اومد و گفت بابات راضی شده و زنگ بزن به این پسره تا با خانوادش بیان، از سر شوق زیاد یهو ته دلم خالی شد و گریم گرفت. حالم خوش بودا اما عین مادرمرده ها زار می زدم. این روزا…حالم شبیه اون موقعست، خوبم، خوشم….اما از سر این خوشی و آرامش مرتب ته دلم خالی می شه و دلم گریه کردن می خواد. شاید حس زندگی توی نگاهم اون حال خوشه…حال بد ترانه هام، اون گریه ی از سر خوشی و خالی شدن دل. جدا از هم نیستن اما از هم غریبن.

ـاین حال خوش، مربوط می شه به یک مرد؟

زانوانم را بهم چسباندم. نگاهم گیر کرد میان دستم که داشت مشت می شد می شد. بعد شش سال دوری از عشق و وابستگی، حالا انگار بعید ترین واکنش ممکن داشت درونم رخ می داد.

ـشاید.

نفس عمیقی کشید و دست روی سینه گره زد. موبایلش روی میز بود و با زنگ خوردنش، تصویر پریزاد با لبخند بی تمثیلش، روی صفحه نقش بست. دستش جلو آمد تا موبایل را بردارد و زبانش، من را مخاطب قرار داد.

ـاین شاید، یه عالمه بله داشت….بمون می خوایم یه ضبط امروز انجام بدیم.

سرم را بالا آوردم. نگاهش نافذ و البته مهربان بود. تماس را با یک جانم غلیظ جواب داد و با بلند شدنش، خیره ماندم روی فنجان خالی شده ی قهوه. پای یک مرد، میان برق نگاهم و بغض ترانه هایم به وضوح حس می شد.
ایستادم…شالم را روی سرم جلوتر کشیدم و با گام هایی آرام نزدیک به اتاق ضبط ایستادم. بچه ها در حال آماده شدن بودند و پوریا با خاتمه دادن مکالمه اش وارد اتاقک مخصوص شد. مایک را مقابل دهانش تنظیم کرد و یکی از گوشی های مخصوص را روی گوش گذاشت.

موسیقی با کمی تأخیر پخش شد و بعد، من خیره به جان گرفتن ترانه ام از صدای او، به آرامی پالتو ام را برداشتم. لبخندی به روی اویی که چشم بسته داشت می خواند زدم و بعد، با برداشتن ترانه هایم از استودیو خارج شدم.

نباید آن هارا می خواند آخر حال ترانه هایم بغض داشت. بغض را که نمی خواندند.

صدای پوریا اما موقع خواندن یکی از آن بغض ها، هنوز در سرم بود.

من روحم و از تن جدا کردم.
تا روح تو، توی تنم جا شه.
من غیر ممکن هارو می تونم..
وقتی که پای تو وسط باشه.
وقتی دل از اختیارم رفت..
هرچی به غیر از تورو دادم رفت.
وقتی کنارت زندگی کردم.
من زندگی کردن و یادم رفت.
بعد تو با دنیا وداع کردم.
بغضی حریف التماسم نیست.
خواب و خوراک از روزگارم رفت.
بعد تو به چیزی حواسم نیست.

 

*******************************************************

هوای پارک، سوز زیادی داشت. آن قدر که دستانم را محکم درهم گره بزنم و سرم را ذره ای تکان ندهم. می ترسیدم از یقه ی ایستاده ی پالتویم، هوا عبور کند و گوش هایم حتی از زیر شال بافت، بیش از پیش یخ کنند. نگاهم به بچه گربه ای بود که کنار شمشادها دراز کشیده و با نگاهی بی جان، اطراف را می پایید.

صدای قدم هایی، باعث شد بدون تکان دادن سر، چشمانم را بچرخانم. دو پسر نسبتا جوان در حال عبور از پارک بودند و قلاده ی سگ پاکوتاهی که نژادش را هم نمی دانستم در دست یکی از آن ها به چشم می خورد. آن قدرها هم سن نداشتند و شبیه تازه از مرحله ی نوجوانی گذشته ها بودند. نگاهم لحظه ای به شلوار فاق کوتاه و مچ های بیرون زده از شلوارشان ماند و به جایشان لرزیدم.

پنج دقیقه ای دیر کرده بود و من فراری از سرما، سرخ شدن نوک بینی ام را هم حس می کردم. پسرها حالا داشتند از مقابل من عبور می کردند و زاویه ی دیدم نسبت به گربه ی بی حال را کور کرده بودند. منتظر بودم رد شوند تا دوباره نگاهم به گربه بیفتد اما ایستادن یکیشان، باعث ایستادن دیگری هم شد.

ـشبیه آدم یخی شدی دختره.

با من بودند؟ نگاه گنگم را که بالا آوردم لبخند شیطنت آمیزی را روی لب هایشان دیدم. در قیاس با من حداقل هفت سالی کوچک تر بودند. نگاهم را آن قدری ادامه دادم که تعبیر به خطا شد و همانی که قلاده ی سگ دستش بود، نزدیکم آمد.

ـ عجب آدم یخی خوشگلی هم هستیا. چشماش و لامصب…

ـ غوغا.

با شنیدن اسمم سرم چرخید، داشت نزدیکم می شد آن هم با قدم های نیمه تند و اخم هایی درهم.

ـچیزی شده؟

لفظ مزاحم، برای شیطنت بچگانه شان زیادی بود. لبخند محوی زدم و ایستادم.

ـسلام.

نگاهش روی پسرها چرخید که حالا با فهمیدن این که منتظر کسی بودم با سرعت داشتند دور می شدند. سینه اش زیر کاپشن بادی مرتب بالا و پایین می شد و من می توانستم تشخیصش بدهم.

ـمزاحم شده بودن؟

 

ـنه واقعا، بچه تر از این حرفا بودن. یکم دیر کردی.

با اخمی غلیظ و مکث، نگاهش را از مسیرشان جدا و به من دوخت و سعی کرد کمی گره ی اخم هایش را باز کند.

ـشرمندم، یخ کردی.

انکار فایده ای نداشت وقتی بینی ام، کاملا این قضیه را ثابت می کرد. نوک بینی ام را میان دستانم گرفتم و خندیدم. او اما نخندید و به جایش شالگردن دور گردنش را باز کرد. آن را دورم انداخت و با پیچیدنش دور گردنم، با محبت نابی زمزمه کرد.

ـفکر می کنم وقت مناسبی نباشه. آخه تو چرا انقدر سرمایی هستی؟

ـوقت چی نباشه؟

نگاهش به دست هایم ماند که زیر دستکش پنهان شده بودند و بعد، دوباره تا چشمانم بالا آمد.

ـموتور سواری.

با هیجان و چشمانی گرد شده نگاهش کردم. تک خند مردانه ای زد و بعد، اشاره کرد حرکت کنم.

ـ البته الان منصرف شدم. موتور و قفل می کنم و تاکسی می گیرم.

ـدیوونه شدی؟ به نظرم تجربه ی جذابیه.

باز خیره ام شد و من یک نفس عمیق از آن لعنتی چسبیده به شالگردنش به ریه هایم فرستادم.

ـحسابی یخ کردی. دلم نمیاد ترک موتور سوارت کنم.

ـ علی؟

عجیب بود که موقع صدا کردن اسمش، صدایم تا این حد نرم شد و قطع به یقین او هم فهمید که ایستاد و با همان اختلاف قدی که باعث می شد موقع دیدنم گردنش را به پایین خم کند نگاهم کرد. نه یک نگاه عادی، یک نگاه پر از نوازش و بدیع. این مرد، آن قدر که در زندگی ام مهم شده بود برایش مهم بودم؟ به جای زندگی کردن انگار داشت چیزهای دیگری یادم می داد.چیزهایی که فراموشی اشان سخت بود و تصمیمی برای یادآوری اشان نداشتم.

ـ غوغا.

نه جان گفت و نه بله، در مقابل صدا کردن اسمش، اسمم را صدا کرد و من نفسم را روی شالگردنش بیرون فرستادم. یخ بینی ام زیرش داشت آب می شد.

 

ـ سوار شیم.

نفسی محکم بیرون فرستاد و اشاره کرد حرکت کنم. خروجی پارک بالاخره توانستم موتور خاص و عجیبش را ببینم. غول پیکر بود و رنگ خاص سرمه اش، باعث شده بود زیر نور کم جان خورشید برق بزند.

ـ اینم رخش من.

ـماشین نداری؟

به طرف موتورش رفت، قسمت پشتش، بالاتر از قسمت جلویش بود.

ـدارم، اما گاهی هم با موتور می رم این ور و اون ور. به هرحال توی حرفه ی من تسلط به موتور نیازه. برای درک زندگی هم یه بار موتور سواری واجبه.

خندیدم، نرم و بدون بلند شدن صدایم.

ـکلاه کاسکت؟

دستی به پشت گردنش کشید و بعد، متفکر نگاهم کرد.

ـ خودم که استفاده نمی کنم، اما باید برای تو می آوردم.

می دانستم نشستنم پشت موتور، مصادف است با منجمد شدن صورتم. با این حال اما شالگردن را بالاتر کشیدم و شانه ای بالا انداختم. پزشک و مدیرعامل مجموعه ی مد، حالا انقدر بی قیدانه می خواست سوار ترک موتور خاص و بزرگ این مرد شود. موتوری که اسمش را هم بلد نبود.

ـ عیبی نداره.

اخم هایش درهم بود وقتی به سرم نگاه کرد.

ـبذاریم برای وقت دیگه. الان تازه یاد کلاه افتادم و ترجیح می دم با امنیت سوارت کنم.

نگاهم را که دید، نفسی بیرون فرستاد و با غری زیر لب، اخم هایش را درهم گره زد. روی موتور قرار گرفت و همزمان با هندل زدن و روشن شدن موتور، بدون حرکت گاز داد و صدایش، منطقه را برداشت.

ـ سوار شو خانم دکتر، یه مسیر کوتاه می ریم تا کافه ای که سابقا عماد کار می کرد. بیش تر از اون نمی تونم ریسک کنم.

لبخندی زدم و کنار موتورش قرار گرفتم.

ـصبر کن.

ایستادم. دستش را جلو آورد و همان طور که با پاهایش موتور را نگاه داشته بود، شالگردن را بالا تر کشید. محکم کرد و شال روی سرم را هم تا وسط پیشانی ام پایین آورد. چشمانش انگار، صفحه ی شطرنج بودند. پر از کیش و مات.

ـحالا بشین.

این رفاقت و این بهانه ی مسخره برای یاد دادن زندگی، طوری مارا بهم نزدیک می کرد که انگار دو قطب مخالف یک صفحه ی آهنربایی بودیم. نفس داغم زیر شالگردن پخش شد و بعد، دست به شانه اش تکیه دادم و خودم را بالا کشیدم. از نشستنم که مطمئن شد خواست با دست کاپشنش را بگیرم و من، با کمی مکث این کار را انجام دادم.

ـبریم خانم دکتر؟

ـتوی تجربه ی زیپ لاین که پشیمونم نکردی، امیدوارم این بارم پشیمون نشم.

لبخندش را می توانستم حس کنم. موتور را اول آرام به حرکت درآورد و بعد، با نگاهی که به پشت سرش انداخت وارد لاین اصلی خیابان شد و شتابش، چندین برابر شد. جیغ نکشیدم اما سرم را محکم به پیشتش چسباندم تا باد سرد، مغلوبم نکند و بعد، به سرعت و شتابی که داشتیم فکر کردم. به کاپشنش که چقدر شبیه خودش قشنگ نقش تکیه گاه را بازی می کرد و به آدم هایی که شبیه یک نقطه از کنارشان می گذشتیم و جا می گذاشتیمشان.
سرعت….بعد پرواز، دومین تجربه ی زندگی من با این آدم عجیب و نگاه های مثنوی مابانه اش بود.

*************************************************************
من تجربه اش را داشتم. تجربه ی هیجان های عمیق و غیرمعمول را…

تجربه ی تپش های شدید قلب و نفس هایی که فرار می کردند. تجربه ی لغزش پا و خالی شدن زانو، تجربه ی افت دمای بدن میان گرم ترین نقطه ی دنیا. تجربه ی دل سپردن و مستانه و از ته دل قهقهه زدن. تجربه ی عجیب و غریب دوست داشتن و دوست داشته شدن را.
او اما، تجربه ی جدیدی بود.

هیجانش، از آن هیجان های خام و ناپخته ی آن دوران فاصله داشت. قلبم…آرام تر می تپید. انگاری که در یک آرامش ژرق غوطه ور بود و روی یک راحتی گردویی لم داده باشد. پایم نمی لرزید. قرص و محکم قدم برمی داشتم و بدنم….بدنم دمایش افت نمی کرد. بدنم، گرم بود و خون گرمی میان رگ هایم می ریخت.

تجربه ی کنارش بودن، نه دوست داشتن بود و نه دوست داشته شدن. شبیه آرامش بود. شبیه آرام ماندن و آرام نفس کشیدن و آرام پلک زدن. همه چیز کنارش، شبیه همان زندگی ای بود که وعده ی فهمیدنش را داده بود. همان زندگی ای که انگار وقتی کنارش قدم می زدم، وقتی روی یک موتور می نشستم و یا روی آن صندلی های لهستانی کافه مقابلش قرار می گرفتم، میان مشتم بود. میان مشتم کمی زندگی بود، کمی بوی عطر او که سعی داشت فرار کند و کمی حال خوش که مدت ها بود من را می دید گریزان می شد. من سفت نگهشان داشته بودم. آن قدر سفت که بدانند ارزششان را می دانم. که برایشان اهمیت قائلم و بیش تر از تمام آدم های دنیا می فهمم وقتی آرامش نباشد، عشق و دلبستگی و تمام زیبایی های دنیا هم بی ارزش می شوند.

قهوه را مقابلم روی میز سر داد. بوی خوش و تلخش، با بوی عود و عطر او ادغام شده و بینی ام را تحریک می کرد. دستم را دور فنجان سفید و بی طرح مقابلم حلقه کردم و بعد به پیش دستی کیک شکلاتی مقابلم چشم دوختم. تقریبا یخ زده بودم اما می ارزید. آن قدر رها شدن و در بند باد و سرعت بودن می ارزید.

تجربه ی نویی نبود اما این بار، متفاوت از همیشه دوستش داشتم.

ـ گرم شدی؟

رو به نگاه عجیبش سری تکان دادم. کاش می شد با یک ذره بین حس هایش را وارسی کرد و فهمید برق میان نگاهش، از چه جریانی جان می گیرد.

ـ قبلا سوار شده بودی؟

ـاوهوم، اما نه شبیه موتور تو..از این موتورهای ساده ی معمولی. مربوط می شه به خیلی سال پیش.

 

ـ شتاب و سرعت موتور من در قیاس با اونا خیلی بالاست.

دستم را روی لبه ی فنجان کشیدم. از قهوه های غلیظ خوشم می آمد.

ـدوست داشتم.

دستش از روی میز جلو آمد، روی دستم نشست و من سرم را نرم بالا آوردم. لبخند نداشت و به ظاهر خیلی جدی می رسید.

ـ هنوز دستات یخه. با وجود این که دستکش داشتی. دختره ی سرمایی.

ـدستای من همیشه یخه.

نگاهش را به اتصال دستانمان سپرد. خودم هم نمی دانستم چرا دستم را از زیر دستش بیرون نمی کشیدم.

ـ شاید لازمه یکی گرمشون کنه.

جمله ی پر ایهام و منظورش، باعث شد بینی ام نشتی کند. خجالت می کشیدم از این بغض بد موقع! پلک زدم تا پنهانش کنم. فکر می کردم دیگر قوی شده ام و نشده بودم. هنوز همان دختر شکننده ی سال های نه چندان دور بودم. دستم را نرم، از زیر دستش بیرون کشیدم و چنگال را در کیک فرو بردم.

ـ جای عماد پشت اون میز و در حالی طراحی لاته خالیه.

بحث عوض کردنم ناشیانه بود و به رویم نیاورد. نفس عمیقی کشید و دستانش را روی سینه ی فراخش گره زد.

ـجای عماد این روزها حتی توی خونه هم خالیه. پیداش نمی کنیم.

همین فرصت کم برای این که خودم را جمع و جور کنم کافی بود. چشمانم به نشانه ی جدیت ریز شدند و چنگال را با تکه ی کوچکی از کیک داخل دهان گذاشتم. تلخی شکلات های تکه ای میان بافت نرم و اسفنجی کیک را دوست داشتم.
ـحواست باید بهش باشه.

او هم دست به فنجان برد و دست از خیرگی به چشمان من کشید.

ـباید اول پیداش کنم تا بعد حواسم بهش باشه.

یاد خاطرات تلخ، روزهایی که زندگی و خانواده مان را اسیر طوفان کرد در ذهنم پر شد. دست روی شقیقه ام کشیدم و با لمسش، خودم را از میان لاشه ی گذشته به حال کشاندم. عماد نباید شاهین می شد.

 

ـ پس پیداش کن. برادرت، سر پر بادی داره. این حرفه، آدم و زودتر از چیزی که باید توی خودش می کشه. جذابه…دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن، درآمد خوب و وجهه ی اجتماعی بالا انقدری جذاب هست که آدم و از خودش دور کنه. حواستون بهش باشه. نذارین یادش بره از کجا شروع کرده. انقدر توی این حرفه به شکل غیر مستقیم بودم که بدونم جذابیتش سرابه. تهش چیزی نیست. از روزی که به اون پوچی برسه می ترسم.

ـدوسش داشتی؟

سوال غیرمنتظره و شوکه کننده اش، باعث شد بدون پلک زدن نگاهش کنم. او اما نگاهم نمی کرد و حواسش پی همان فنجان نصفه و نیمه بود. اخم داشت و جدیت در صورتش حرف اول را می زد.

ـ شاهین حمیدی رو.

به همان نگاه خیره ادامه دادم. همان نگاه متلاطم و پر آشوب. روی یک کلک، میان یک دریا رها بودم. غرق شده و زنده مانده. سکوتم که کش دار شد، بالاخره نگاهم کرد و من این بار…به پشتی صندلی ام تکیه زده و محکم زمزمه کردم.

ـ داشتم.

ـ عشق؟

ـ عشق!

سرش را چرخاند و من میان نفس عمیقش که بوی نعنا می داد، کلافگی رقیق شده ای را حس کردم. کلافگی ای که به شکل شدیدتری میان جواب های قاطع من و البته گلوی پر شده ام بود. چنگال را رها کردم. کیک به شکل مشمئز کننده ای از ضربات چنگال نابود شده بود.

ـ حواسم هست.

منظورش را نفهمیدم، پلک روی هم گذاشت و با انگشت شست و اشاره چشمانش را فشرد.

ـ به عماد.

پوزخندی زدم. بعد یک دور بیراهه رفتن مسیر بحث باید این را می گفت؟ سرم را چرخاندم و به خیابان شلوغ سرما زده چشم دوختم. آرامش حالا شبیه یک حباب بود که یکی با دست، آن را ترکانده و نابود کرده بود. حرف از شاهین، نقطه ضعفی بود که نمی توانستم پنهانش کنم. شاهین دردناک ترین نقطه ی ذهن، روح و قلبم به حساب می آمد. نقطه ای که نه می توانستم تیمارش کنم و نه به حال خود رها.

ـ غوغا خانم؟

 

سرم را چرخاندم. از باب رسمی حرف زدن خانم نگفته بود. بیش تر شبیه یک محبت و ناز کشیدن کلامی بود. ما چقدر سریع به این نقطه رسیده بودیم؟ سرعت…در جاده ی یک زندگی یک بار من را ته دره پرتاب کرده بود. از آن می ترسیدم.

ـ علی آقا؟

لبخند بی حالی زد و دستانش را روی سینه گره زد. ابرویش بالا پریده بود و بد حالی از چهره ی هردویمان معلوم بود.

ـ پس بلدی.

ـ چی و؟

با لحن بامزه ای جوابم را داد. شخصیت بی نظیری داشت. گرم و صمیمی و البته در مواجهه با آدم های دیگر بسیار خشک و سرد.

ـ دلبری رو.

لبخندم رنگ سرخ شرمی گرفت که مختص روزهای نوجوانی ام بود. نگاهم را اما ندزدیدم و همان طور در سکوت نگاهش کردم. صدای زنگ موبایلم، حواس هردویمان را پرت کرد. شماره ی همراه مامان، کمی هراس به دلم ریخت. کم پیش می آمد با خط شخصی اش با من تماس بگیرد. اکثر اوقات خانه بود و اگر پیامی داشت با خط ثابت خانه تماس می گرفت. بدون تعلل تماس را وصل کردم و تکه ی موی ریخته شده روی صورتم را زیر شال فرستادم.

ـ جانم؟

صدای گریانش، بند دلم را پاره کرد.

ـ غوغا بیا…

ضعف، اولین علامتش را با یخ شدن بدنم نشان داد. نمی دانم چهره ام چطور شد که علی، نگران و هراسان نگاهم کرد.

ـ مامان؟ چی شده؟

ـ غنچه….غوغا غنچه…

غنچه؟ نفسم یخ زد و برودتی عمیق جانم را درگیر کرد. قلبم، نبضی برای زدن نداشت وقتی زمزمه اش را شنیدم.

ـ حالش خوب نیست…بیا…غوغا بیا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا