رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 14

5
(1)

 

شوکه شده دستم را عقب کشیدم، بند کفشم را گرفت و بعد خودش کمی خم شد. آن قدر متحیر بودم که نتوانم عکس العملی نشان بدهم. گره ای محکم و ماهرانه زد و خواست پای دیگرم را روی سپر قرار بدهم.

ـاون قدر شل و فانتزی بستن باعث می شه دوباره باز بشه.

ـمن دارم خجالت می کشم.

آرام گفتم و او بدون بلند کردن سرش لبخندی زد.

ـ خجالت برای چی؟ دارم یادت می دم چطور موقع کوه اومدن بند کفش ببندی. این خودش یه درس زندگیه…
ـدرس زندگی؟

بالاخره کارش تمام شد و سر بلند کرد. کاش می توانستم نگاهش را خوب تفسیر کنم. چیزی که میان براقیت مردمک های روشنش موج می زد و من، نمی توانستم بگویم چه معجون درهم و عجیب و ناشناخته ای به نظر می رسید. توان این را داشتم تا برایش…همین لحظه یک ترانه بنویسم. بخاری که از دهانش حین نفس کشیدن بیرون زد، شبیه طرح نامفهومی در هوا پخش شد.

ـ ممکنه یه روز تنها بیای کوه، انقدر قوی بشی که تنهایی بیای حالت و خوب کنی. ممکنه کسی نباشه بهت بگه بند کفشت بازه، دارم یادت می دم یه طوری بند کفشت و ببندی که هیچ وقت باز نشه.

درگیر شدم، به همین راحتی و با یک جمله! درگیر نصیحت، طعنه و یا مفهوم عمیق و پارادوکس محور پشت کلماتش. عجیب غریب حرف می زد و من، ایمان داشتم منظور و هدف پشت این جمله ها، یک نوع زبان پنهان بین من و اوست.

کنار هم که شروع به بالا رفتن کردیم، اول یک خروار سکوت بینمان نشست و بعد اویی که با بازدمش، ذراتش را در هوا پراکنده کرد.
ـتا حالا ایستگاه پرش توچال و دیدی؟

ـبانجی؟

سری به تایید تکان داد و من مثل خودش سر تکان دادم. منتهی در جهت افقی و به نفی. لبخند محوی زد و برق چشمانش، میان جدیت گم شد.

ـ الان می بینی.

ـمی خوای بپری؟

 

سرش را چرخاند و یک ابرویش را بالا فرستاد.

ـخدارو چه دیدی شاید تو پریدی.

به شوخی ریزش لبخندی زدم، هوای خنک و البته پاک، روحم را کمی سرحال تر از ساعات قبل کرده بود.

ـمن می دونم اجازه ی پرش به خانما رو نمی دن.

ـ نه وقتی من مربی باشم و اجازه رو صادر کنم.

ایستادم، او هم به فاصله ی دوقدم ایستاد و چرخید. هرلحظه و هربار که می دیدمش، نه تنها شگفت زده ام می کرد بلکه باعث می شد حس وابستگی عمیقی نسبت به اویی که غریبه ترین دنیای کوچکم بود حس کنم.

ـمربی؟

سری بالا و پایین کرد. سرش را کمی کج و بعد با لحنی مغایر با شوخ طبعی چندلحظه قبلش زمزمه کرد.

ـ جمعه ها این جام. هرهفته، به عنوان یکی از مربی های پرش بانجی.

دوقدم فاصله زیاد نبود اما با برگشت به عقب همان را هم کم کرد.

ـو الانم می خوام تورو به خاطر این که انقدر بی اهمیتی که هیچی ازم راجع به خودم نپرسیدی پرت کنم پایین.

بی اهمیت به بخش تهدید گونه ی کلامش، با نهایت جدیت لب زدم.

ـ باید می پرسیدم؟

این پرسش، جواب ساده ای نداشت. وقتی پلک هایش از تکان خوردند ایستادند ایمان آوردم. ما دو آدم با بلوغ اجتماعی بالا بودیم. این همه تیز جلو رفتن و از همه مهم تر، بی مبالاتی درست بود؟ دستش جلو آمد، منگوله ی فانتزی گونه ی کلاهم را با انگشت نوازش و تکان داد.

ـ دوستا می پرسن.

دوست ها؟ من و او دوست بودیم؟ گمانم بودیم چون زبانم هرچه کرد نچرخید تا خلافش را ثابت کند.

 

رسیده بودیم به ایستگاه پنجم. صرف نظر از سردی بی اندازه ی هوا، نفسمان از این همه بالا رفتن گرفته بود و حالا، نشسته بودیم و مشتاقان زیپ لاین را نگاه می کردیم. در سکوتی که لطافت و عمق زیادی داشت. آن قدری سردم بود که دست هایم، حتی زیر دستکش هم خشک شده به نظر می رسیدند. با این حال…پر بودم از انرژی ای که نه به شکل هیجانات عجیب بلکه به شکل یک آرامش در سلول هایم خانه کرده بود.

ـجمعه ها شلوغ تره.

به اطرافم نگاهی انداختم و بعد، جهات مردمک چشمانم را به طرفش چرخاندم.

ـامروزم تا ایستگاه سوم خوب بود. از ایستگاه سه به بعد خلوت شد.

ـفکر نمی کردم بتونی تا این بالا بیای.

لبخندم، پشت شالگردن بالا کشیده ام ماند و او ندید. یک سری خاطره موریانه شدند در دیواره ی چوبی مغزی که چیزی از آن باقی نمانده بود.

ـ سنم کم بود زیاد می اومدم.

ـ سرکار خانم شما هنوزم سنی نداریا.

ابرویم بالا پرید و به شکل بامزه ای نگاهش کردم. لبخند محوی روی لبش نشست و دستش را باز هم به منگوله ی آویزان انتهای کلاهم زد. از آن خوشش آمده بود و من، احمقانه و بسیار بچگانه…از چانه ی مربعی شکلش خوشم می آمد. اصالت عجیبی به چهره اش بخشیده بود.

ـیه تعارف بود گمونم. من برعکس خانمای دیگه روی سنم حساس نیستم.

ـتو واقعا فکر می کنی بیست و هفت سال سن زیاده؟

جا خورده نگاهش کردم، جمله اش را جدی و البته کمی مواخذه گر بیان کرد، اما این دلیل تعجب و بهت من نبود. از کجا سنم را می دانست؟ تکه های این پازل، آن قدر پراکنده بودند که برای درست کردنش زمان زیادی نیاز داشتم.

ـمن یادم نمیاد سنم و بهت گفته باشم!

دست و پایش را گم نکرد اما چشمانش را دزدید.

ـاینترنت بهم گفت.

شوخ گفت تا تلطیف فضا، باعث شود این موضوع را از یاد ببرم؟ لبه های کلاهم را پایین تر کشیدم و سرم را جلوتر بردم.

 

ـچرا باید توی اینترنت دنبال اطلاعات از من باشی؟

بلند شد و ایستاد، جدیت خاصی دوباره میان چشمانش برق می زد. به مسیر زیپ لاین نیم نگاهی انداخت و به طرفم چرخید.

ـفرض کن یه زمانی روی ترانه سرای خوش آوازه ی کشورم کراش داشتم.

این جمله، عجیب ترین چیزی بود که می توانستم بشنوم. لبخندم باز هم پشت شالگردنم شبیه یک کودک خجالتی پنهان شد. ایستادم، درست مقابلش.

ـفرض محال…باطله!

سینه اش از نفس عمیقش تکان محکمی خورد، زیپ بافت تنش را بالا کشید و بدون این که جوابم را بدهد به طرف زیپ لاین حرکت کرد.

ـنظرم عوض شد، به جای بانجی…با زیپ لاین می ریم پایین.

ـمهارتت رو توی تغییر جهت بحث، تحسین می کنم.

برگشت و حین عقب رفتن، لبخندی تحویلم داد. لبخندی که باعث شد قلبم، منجمد شود و این یخ زدگی…بی حسش کند.

ـباور کن من بحث و نمی پیچونم خانم دکتر، اونی که نمی گیره تویی.

گیج و گنگ که نگاهش کردم سری به تأسف تکان داد و چرخید و مستقیم قدم برداشت. من اما در هضم حرفش ماندم؟چه چیزی را باید می گرفتم که بعد این همه سال ادعای عاقلی و بزرگ شدن، هنوز دریافت نکرده بودم؟

ـآقا مهدی سلام…می خوایم پرواز کنیم.

جمله ی بلندش و خوش و بشی که با مسئول زیپ لاین انجام داد، باعث شد به قدم هایم سرعت بدهم. شالگردن را کمی پایین تر کشیدم و هرچه هم هوا سرد بود، باز هم مهم به نظر نمی رسید. باید قبل از این که جدی جدی مجبورم می کرد از یک کابل آویزان شده و فاصله ی بین دوکوه را معلق بمانم پشیمانش می کردم.

ـ علی!

نه تنها خودش، بلکه دو مردی که مسئول بودند هم چرخیدند. نمی دانم چهره ام چطور شد که در نگاهش خنده نشست و یک ابرو بالا انداخت.

 

ـدونفریم.

خدای بزرگ…من این کار را انجام نمی دادم.
***********************************************************

_ببین من و!

چشمانم را باز کردم، حسی شبیه پر شدن مثانه، یخ زدگی بی اندازه ی کف پا، سرخوردن قطرات سرد عرق و از همه مهم تر تپش قلب، جانم را پر کرده بود. کلاه گذاشته بود. مشابه کلاهی که روی سر من هم بود و برای احتیاط قرارش داده بودیم. در حال محکم کردن بندهای زیر کلاهش در قسمت چانه با نگاهی جدی لب زد:

ـاصلا ترسی نداره…اوکی؟ باور کن عاشقش می شی، شبیه یه پروازه. من زودتر می رم و اون سمت منتظرت می مونم. از پسش برمیای؟

برمی آمدم؟ به ارتفاع و مسیر و حالم که فکر می کردم جواب یک نه قاطع می شد. با این وجود سری تکان دادم. لبخندی زد، کمی خم شد تا هم قد من شود و نفسش را روی صورتم بیرون فرستاد. بوی نعنای خنک می داد.

ـ اگه خیلی می ترسی نمی پریم.

ـمن…خیلی ساله توی زندگیم، از هرچی ترسیدم رفتم سمتش.

تحسین آشکار نگاهش، میان یک غم گنگ غرق شد.

ـشاید باید الان واقعا بپری…که دیگه به بیست و هفت سال نگی زیاد، اون بالا وقتی داری سر می خوری و میای پایین، تازه می فهمی زندگی یعنی چی و چقدر هیجان و فرصت و از دست دادی. بهم اعتماد کن غوغا.

غوغایی درونم به پا شد که منشأش، تلفظ شیرین اسمم از زبان او بود. سری تکان ندادم، تأییدش هم نکردم اما نگاهم جوابش بود که چشم روی هم گذاشت و جلو رفت. طناب ها و بندهای قلاب مانند، به پاهایش وصل شدند. چیزی شبیه یک شرت قلاب دار بود که باید می پوشید. دستش را به آن کابل طناب مانند محکم بند کرد و با دست دیگرش، حین نگاه به من علامت اوکی را با شستش نشان داد و بعد، خودش را رها کرد. سر خوردنش در این مسیر باعث شد دست روی دهانم بگذارم و چشمانم را روی مدل راحت نشستنش روی آن آویز قلاب دار تماشا کنم و با نگرانی…منتظر رسیدنش شوم.

 

ـآماده این؟

چرخیدم، مرد منتظر جوابم بود و من…هم دلم این رهایی و هیجان را می خواست و هم نمی خواست. پلک روی هم گذاشتم. تجهیزات را نصب کردند و بعد، خواستند بپرم. پریدن…پرواز…اسمش هرچه که بود در یک لحظه من را تهی کرد.

صدای جیغم در لحظه ی اول خالی شدن زیر پایم، گوش های خودم را هم به درد آورد. چشمانم را محکم بستم تا ارتفاع را نبینم. افت یک باره ی دمای بدنم، با هوایی که محکم با سرمایی بیداد کننده به صورتم می خورد ادغام شده بود. با صدای فریاد علی، کمی دلم آرام گرفت. داشتم به نقطه ی فرود نزدیک می شدم.

ـباز کن چشمات و غوغا…پایین و نگاه کن، بذار حس پرواز و قشنگ تجربه کنی.

سخت بود اما بازشان کردم. بازشان کردم و با دیدن ارتفاع دره ماننده زیر پایم، نفسم در سینه ام گره خورد و کمی بعد، به سختی بالا آمد. نگاهم را نگرفتم. آن پایین…نقطه ی سقوط بود و من، میان زمین و آسمان معلق. به آن ارتفاع خیره شدم و قلبم، آرام گرفت. چندبار…خودخواسته و با علم در زندگی ام سقوط کرده بودم؟ سقوطی که شاید دیده نمی شد اما دردش، استخوان هایم را شکانده بود. اشک پشت پلک هایم نیش زد و من با نفس های تند به این شکوه و تنهایی زل زدم.

به عظمتی که انگار، پرواز تازه داشت نشانش می داد.

فقط در این نقطه خودم بودم، شتابم…تنهایی ام، بغض و زخم هایم…خودمان بودیم و هوایی که دورمان می چرخید و خدایی که انگار، میان دست های مشت شده ی من دور آن آویز کمکی خانه کرده بود. میان ترسم و در عین حال، آرامشم. آرامش رهایی و خالی شدن و آن بغض کمرنگ نشسته در مردمک هایم. خدا آن قدر نزدیکم شده بود که حسش می کردم. بعد روزها و یا شاید سال ها…

حالا دیگر چیزی به رسیدنم به منطقه ی فرود نمانده بود. خودش جلو ایستاد تا کمکم کند. با شتاب جلو رفتم و دست هایش که دورم نشستند تا نگهم دارند، نفس هردویمان را حبس کرد. یخ بودم و گرم بود. تفاوت دمایی که مکمل دلنشینی برای هم دیگر بودند. همین که حس کرد کامل ایستاده ام فاصله گرفت و من با پاهای لرزان یک گام به جلو برداشتم. کسی جلو آمد تا کمک کند تجهیزات را باز کنم و او خیره به صورت سرخ شده از سرمای من، لب زد.

ـاولین پروازت چطور بود؟

بغض داشتم. دلیلش را هم نمی دانستم.

ـوهم انگیز اما….

ـباشکوه.

 

دنبال همین کلمه بودم، همین یک کلمه تا بتوانم کل حسم را بیان کنم. دست های سردم را روی صورتم گذاشتم و با باز شدن کامل تجهیزات به طرفش رفتم. دستش جلو آمد، زیر چانه ام نشست و آن کلاه جا مانده ی ایمنی را باز کرد.

ـزیپ لاین شبیه پروازه، می دونی از چیه پرواز بیش تر خوشم میاد؟

سرم را به معنی نه تکان دادم و او بعد نفس عمیقی، کلاه را به طرف مسئول جایگاه گرفت و با لبخندی تشکر کرد.

ـ از قسمت فرودش…حس نشستن روی زمین بعد معلق بودن، حس قشنگیه.

لبخند محو داخل چشمانش، اما پر از ایهام بود. یاد لحظه ی فرود و توقفم افتادم. لحظه ای که دست هایش هرچند کوتاه، دور کمرم حلقه شدند. این بار ذهنم متوجه شیطنتش شد و او، موبایلش را بالا گرفت.

ـازت فیلم گرفتم.

ـبرای چی؟

ـبرای این که خودت بدونی وقتی توی اوج قرار گرفتی چه شکلی می شی.

کنارش قدم برداشتم. باید از منطقه خارج می شدیم و من تمایل عجیبی به یک نوشیدنی گرم داشتم. تمام بدنم از داخل، در حال انجماد بود و دندان هایم روی هم می لغزید.

ـمگه توی اوج چه شکلی می شم؟

ـتماشایی.
*******************************************************

 

 

پرستار، در جواب سلامم با لبخندی محوی سر تکان داد. آن قدر این مدت، هم را دیده بودیم که با خوشرویی احوالم را پرسید و بعد راه را برایم باز کرد. لباس های مخصوص را که پوشیدم و پا در اتاقش گذاشتم، هوایی مسموم و خفه، وجودم را پر کرد. نفس کشیدن سخت شد و دیدنش، روی آن تخت با چشمان بسته شبیه وزنه ای روی قلبم را سنگین کرد.

جلوتر رفتم، کنار تختش ایستادم و خیره ی دستگاه هایی که به بدنش متصل کرده بودند، آهی کشیدم.

ـ سلام داداشم.

پلک هم نزد، داشت می شد یک سال که روی این تخت افتاده و چشم به روی دنیا بسته بود. یک سالی که زندگی ما، میعاد همیشه شر و شیطان را کم داشت و حال و روزمان، هرچقدر هم به خوب بودن وانمود می کردیم اما در عمقش، بد بود.

ـخسته نشدی از این خواب زمستونی میعاد؟

جوابم را نداد و من، دست میان موهای بلند شده و نامرتبش کشیدم. موهایش آن قدر پر بودند که انگشت به سختی از بینشان حرکت می کرد.

ـمامان امروز پرسید روز استراحتت کجا می ری؟ نگفتم میام پیش تو. می گفتم همراهم می شد و نمی تونستم یه دل سیر باهات حرف بزنم. گفتم بعد مدت ها، یه گپ و گفت خواهر برادری داشته باشیم. هوم؟ نظرت چیه؟

بی واکنش بودنش، دردی جدید بود روی دردهای سابقی که ترمیم نشده بودند. دست های لاغر شده اش را میان دستانم گرفتم. یک قطره اشک هم، روی گونه ام راه گرفت.

ـدلم تنگ شده برات میعاد، برای اون شیطنت های عجیب و غریبت، برای فوتبال دستی بازی کردناتون با میثاق و کامیاب توی خونه باغ و جر زنی کردنای همیشگیت، برای وقتایی که می گفتی آبجی کوچیکه بریم دور دور؟

بغض، قد کشید و درختی نوبرانه میان گلویم کاشت. ارتفاعش حالا تا خدا هم می رسید.

ـ برای وقتایی که بیای دست بندازی دور شونه هام و بگی، غوغا…خوب نیستی؟ بعد منم بگم نه. بگم خوب نیستم. بگم از وقتی رفته، یه روزم خوب نبودم.

 

چشمانم را بستم، قطره ها سرعتی نداشتند. آرام و رها یک به یک، در نهایت صبر روی گونه ام می غلتیدند.

ـ غصه ی زندگیم و زیاد خوردی میعاد، غصه ی اون دوتا تار موی سفید میون موهام، غصه ی لبخندی که جون نداشت. غصه ی من و، فقط تو بودی غصه می خوردی برام. یادته یه شب که بی تابی چنبره زده بود توی دلم و حالم بد بود، اومدی و گفتی غوغا…کاش می زدم توی دهنت و نمی ذاشتم توی این عاشقی جلوتر از این بری؟
قطره اشک، این بار روی دست او ریخت. صورتش را لمس کردم و دلم برایش پر کشید.

ـحالا جامون عوض شده، حالا من غصه ی تورو می خورم. حالا من روزی صدبار خودم و لعنت می کنم که اون روز صبح، بعد اون تماسی که نمی دونم چی بود و چی شنیدی که گر گرفتی، نزدم توی صورتت و جلوی رفتنت و نگرفتم.

زانوانم لرزیدند و خم شدم. پیشانی روی دستش گذاشتم و نفسم، تبدار و داغ از سینه ام بیرون زد.

ـچی شد میعاد؟ اون روز چی شد که عصرش خبر دادن توی کما رفتی؟

هربار، هر باری که می آمدم و این نقطه می ایستادم تمام حواس هایم را خاموش می کردم و قدرتشان را روی حس لامسه ام می ریختم. می ترسیدم انگشتش بلرزد و نفهمم.

ـپریشب که بی خواب شدم، دیدم مامان داره گریه می کنه. جلوی قاب عکس تو…من دلم برات تنگ می شه خودم و توی کار خفه می کنم، بابا می ریزه توی خودش و مامان، نصفه شبا با گریه جلوی عکست زانوی غم بغل می گیره. ما هرکدوم یه طور متفاوتی دلتنگت می شیم. هربار که سه تامون دور یه میز می شینم جای خالیت، خار می شه توی چشممون. من آب می خورم بغض قورت بدم. مامان به هوای نمکدون نیاورده می ره آشپزخونه و گریه می کنه و بابا…

دم عمیقی گرفتم و سرم را بالا آوردم.

ـبابا هیچ کاری نمی کنه میعاد، سرش و می ندازه پایین و غذاش و می خوره اما من می فهمم، می فهمم انقدر توی دلش درده که دیگه از ابرازش خستست.

سرم را کمی کج کردم، برادر خوش سیما و خوش آوازه ام، حالا میان یک مشت سیم یک سال بود که عمر می گذارند.

ـحق دارن. بعد من، سخت کمرشون صاف شد. قرار نبود توهم داغ بذاری روی دلشون. یه زمانی، بعد اون قضایای وحشتناک، شبایی که با گریه به در اتاقم مشت می کوبیدین و می خواستم در و باز کنم، همون زمانی که دیوونگی ریخته بود توی جونم، بهم گفتی دارم دق می دمشون. یادته؟ میعاد بدم میاد که این تاریخ طوری تکرار شده که حالا من باید بهت بگم داری دق می دیشون. داداشم…چشمات و باز کن توروخدا.

 

نفسم از بغض گرفت. چشمانم را بستم و بعد لب هایم را روی پیشانی اش قرار دادم. من گله هایم را می کردم، حرف هایم را هم می زدم اما او….آن قدر خسته بود که چشم باز نمی کرد. زمستان داشت به پایان می رسید، حیات…داشت نو و تازه می شد و او، قصد ادامه ی این خواب زمستانی را داشت. خوابی که پشتش هرچه بود، آسایشی پیدا نمی شد.
*************************************************************************
ـخوبی؟

سری تکان دادم و بعد، از پشت شیشه ی سرتاسری استودیو عقب کشیدم. فنجان قهوه را به طرفم گرفت و من، با مکث دست دراز کرده و ضمن تشکری، در دست گرفتمش.

ـکارا خوبه؟

ـضبط کار جدید چندروز دیگه تمومه.

با رضایت خاطر نگاهش کردم، موفقیت این مرد، آن قدر برایم شیرین بود که از بابتش با تمام وجودم خوشحال شوم. صدای نوازندگی بچه های گروهش، میان صدای بارانی که از سر ظهر بی وقفه می بارید پیچیده و نوای بی نظیری تولید کرده بود.

ـببین از ترانه ها خوشت میاد؟

با قدم های آرام و سنگین به طرفش میزش رفت. پوشه را برداشت و حین باز کردنش به فنجان قهوه ی میان دستانم اشاره کرد.

ـبخور.

سری تکان دادم، جرعه ای از آن تلخی غلیظ وارد معده ام کردم و بعد خیره ی اویی که با تیپی یک دست مشکی، مردانه و سنگین، همان طور ایستاده در حال خواندن کاغذ های دست نوشته ام بود پرسیدم.

ـپاکان و پریزاد خوبن؟

اسمشان که می آمد، لبخند می زد. دهه ی سی را مدت ها بود رد کرده و حالا، در نقش یک پدر و همسر آن قدری خوب جا افتاده بود که نمی شد کتمانش کرد.

ـ هردو خوبن…خداروشکر.

به لبه ی فنجان قهوه ام دستی کشیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا