رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت آخر

5
(1)

مهری که از قلب تغذیه می شد، تمام نمی شد.
به خدا قسم که نمی شد.
************************************
************************************
***
تاکسی که ایستاد، چشمان یخ زده ی من چسبیدند به در کافه
و بعد، با صدای راننده، سرم را چرخاندم.
خواهرم جای پارک نیست، بدجا ایستادم. زودتر پیاده شو تا
صداشون درنیومده.
دوست داشتم بگویم پشیمان شدم، برگرد همان جایی که
سوارم کردی اما… بچه بودیم مگر که خودمان را گول بزنیم؟ با
تشکری کوتاه کرایه را پرداخت کرده و با گذاشتن کف بوت
هایم روی سطح آسفالت چشمانم دوید پی برف آب شده ای
که شب قبل باریده بود. هوا سرد بود. استخوان سوز… دستانم را
در جیب پالتوی شتری رنگم فرو برده و با گام هایی آهسته به
سمت کافه حرکت کردم. رویش نوشته شده بود بسته! اما می
دانستم برای این که راحت باشیم این اتفاق افتاده. وقتی در را
باز کردم، سکوت… گرما… دودلی و تردید همه به سمتم
دویدند. مرد جوانی از پشت پیش خان سرک کشید و با صدایی
از پشت سرش، حرف نزده دهانش را بست.
همراه منن. همونی که منتظرشون بودم. مرسی بچه ها.
ممنون می شم تا صداتون نکردم نیاین.
پسر سری تکان داد و علی، با همان پلیور زغالی رنگ و شلوار
کتان همرنگش، دست در جیب به سمتم آمد. سعی کردم
محکم به نظر برسم.
خوش اومدی غوغا. بالا بریم؟
تشکری کردم، بی نگاه به صورتش. از دلم می ترسیدم.
همین پایین بهتره.
سری تکان داد، یکی از صندلی های نزدیک به خیابان را
انتخاب کرد و با عقب کشیدنش، خواست بنشینم. کیفم را روی
میز گذاشته و با باز کردن چند دکمه از پالتوام، پشت میز قرار
گرفتم. خودش اما رفت و چندلحظه بعد، با یک سینی چوبی
برگشت. چای و کیک شکلاتی، انتخاب مناسبی برای یک گپ
و گفت دوستانه به نظر می آمد.
ممنونم اومدی.
لبخند محوی زدم.
قرار بود نیام؟
نگاهم نکرد، از قوری وارمر دار، برایم چای ریخت و کوتاه لب
زد.
تو که تمومش کرده بودی.
تو نذاشتی.
سرش را بالا کشید و بالاخره نگاهم کرد. مستقیم توی نگاهش
زل زدم. احساس کردم حرفی که می خواست بزند را خورد. به
جایش فنجان چای را به سمتم هول داد و زمزمه کرد.
بخور.
عجله ای برای صحبت کردن نداشتم. ترجیح می دادم ابتدا
کمی از سرمای نشسته بر جانم را کم کنم، دستانم دور فنجان
حلقه زدند و او زمزمه کرد.
اولین باری که من دیدی، این جا بود.
سرم را چرخاندم. به میزی که بار اول دیدارم با او، با عماد
رویش نشسته بودیم زل زدم و بعد، با انداختن نبات شاخه ای
در فنجان، آهسته همش زدم.
با عماد اشتباه گرفته بودمت.
لبخند تلخی زد و من، با بلند کردن فنجان و قرار دادنش
جلوی دهانم، قبل نوشیدنش لب زدم.
بهم گفتی ریزش مو دارم.
خنده اش کمی عمق گرفت، به عقب مایل شد و نفس عمیقی
بعد آن لبخند از سینه اش بیرون زد.
اصلا نمی فهمیدم با عماد راجع به چی حرف می زدین،
همه حواسم پرتت بود. پرت تویی که شش سال قبلشم، دلم و
برده بودی و حالا برای اولین بار نزدیک بهم نشسته بودی.
از این اعتراف تلخش، قلبم به درد آمد. متأسف نگاهش کردم و
با پخش شدن موسیقی در کافه، چشمانم بالا رفت. این
موسیقی… همانی بود که در ام پی تری پلیرش هم تک
موسیقی بود. گیجی ام را که دید لب زد.
من گفتم پخش کنن.
فقط نگاهش کردم و او، چشم بست و وقتی بازش کرد، شده
بود شبیه همان وقت ها… همان وقت هایی که فقط با نگاه، من
را ذوب می کرد. توانا بود در عاشق کردنم.
بعد اتفاقی که برای میعاد افتاد، اولش نمی خواستم نزدیکت
بشم. فقط منتظر بودم بهوش بیاد و بگه که من اون قدرها هم
مقصر نبودم. که فقط یه هول کوچیک بود. بعد قانعش می
کردم که واقعا خواهرش و دوست دارم. اما میعاد… چشم
انتظارم گذاشت.
کف هردو دستم را بهم قفل کرده و روی میز گذاشتم. می
خواستم فقط شنونده باشم. با یک دست فنجانش را چرخاند و
خب… دست های بزرگ و قوی ای داشت. می شد انگار با خیال
راحت مشتت را وسطش پنهان کنی و او، محافظت باشد.
وقتی اون تشابه پیش اومد و دیدمت… همه چیز تغییر کرد.
دلم خواست از سایه بودن در بیام. می ترسیدم از خواب
طولانی میعاد. می ترسیدم وقتی بهوش اومد، تو بدون این که
بهم فرصت بدی ردم کنی. خواستم فقط من و بشناسی… مردی
که دلش نلرزید، نلرزید، نلرزید… بعد یهو طوری لرزید که ویران
ترین آدم دنیا شده بود.
چشمانم نم برداشتند. صندلی اش را جا به جا کرد، کنارم
نشست و با برداشتن دست یخ کرده ام از روی میز، آن را روی
قلبش گذاشت.
این قلب نیست، ارگ بمه توی نیمه شب پنجم دی ماه….
اشاره اش به تاریخ زلزله ی بزرگ بم، باعث شد خودم را باخته
ببینم. چقدر بلد بود چه بگوید تا قلب یک زن، وقتی رفت،
دیگر برنگردد.
یه ویرانه…
اخمش نشانه ی غمش بود.
یه سوال اون شب ازم پرسیدی… توی ونیز. حالا، می خوام
اجازه بدی من یه سوال بپرسم.
سکوت کردم و او، سوال من را از یک شکل دیگرش پرسید.
بدون من حالت خوب بود غوغا؟
همه چیز جمع شده بود در قلبم. بی گنجایش داشت منفجر
می شد. چشمانم بیش تر پر شد و او، آرام نجوا کرد.
وقتی من نبودم، آرامشت بیش تر بود؟
سرم را چرخاندم، نمی خواستم قطرات پر شده در چشمم را
ببیند. دستم را رها نکرد، فقط دو انگشت گذاشت روی نبضم و
لب زد.
تند می زنه غوغا.
چشمانم را بستم و بعد، او بود و صدایش…
دیشب داشتم فکر می کردم باید بهت چی بگم. باز قصه ی
قدیمی ترس از دست دادنت و پیش بکشم و بگم، غوغا… من
آدم بی وجدانی نبودم اما، تورو بیش تر از خودم و وجدانم
دوست داشتم و ترس نداشتنت باعث شد چشم ببندم و سکوت
کنم و توی تمام روزایی که کنارم بودی زجر بکشم؟ من هرروز
می رفتم پشت اون شیشه ی لعنتی و التماس می کردم که
میعاد خوب شو… این و باید می گفتم؟ یا بهت می گفتم که
تمام روزایی که توی اون روستا بودی ماهی یک بار می اومدم و
بهت سر می زدم و از دور تماشات می کردم و نگران این بودم
توی اون سرما مریض بشی؟ از این بگم که مادرم وقتی فهمید
چطور چهارماه تمام نه نگاهم کرد نه اسمم و به زبون آورد؟
بگم غوغا… خانم آراسته… من تاوانم و دادم، می شه به جای
منطق، با من از حست حرف بزنی؟
اشک، از گوشه ی چشم هایم شره کرد. همه ی آن مدت، می
آمد در روستا به من سر می زد.
غوغا، بی من حالت خوبه؟ این بار دومه دارم ازت می پرسم!
باز هم جوابش را ندادم. سرش را به سمت سقف گرفت و
درمانده لب زد.
گفتی همه چیز عشق و دوست داشتن نیست غوغا… ولی
مگه آدم چقدر قراره عمر کنه که تا ابد، نگاهش با حسرت
دنبال یه نفر باشه. چقدر قراره عمر کنه که بی عشق و دوست
داشتن بگذره؟
باز هم سکوت من، سرش را جلو کشید.
تا ابد نگاهم با حسرت دنبالت می کنه غوغا.
گلویم زخم شده بود. انگار، کاکتوسی بلعیده بودم.
غوغا؟
تو بهم صدمه زدی علی!
عمیق با آن خط اخمش نگاهم کرد. دستم را از دستش
نکشیدم.
با سکوتت، پنهاکاریت، بهم صدمه زدی.
خسته نگاهش کردم.
می گی می شه به جای منطق باهات از حسم بگم؟ علی؟ تو
مگه حس من و نمی دونی؟
چشمانش را بست. دستانم را بیش تر فشرد.
توی چشم های من حسم مشخص نیست؟ چشم یه زن
عاشق… چطور باید باشه که چشم من نیست؟
دستم را بین موهایش فرستادم. چقدر نزدیک بهم نشسته
بودیم.
من غوغای تو بودم، وقتی رفتم… خودم و ازت پس گرفتم و
رفتم اما، خودم… شبیه خودم نبود.
چشم باز کرد. آن یکی دستم را هم گرفت. کامل در محاصره
اش بودیم.
خودت و ازم پس نگرفتی.
و بعد، لبخند تلخی زد.
تو با من بودی. همیشه… وقتی جلوی مشاور نشستم و گفت
چته و من گفتم رفت… با من بودی، کنارم نشسته بودی. وقتی
مادرم گفت هیچ وقت من و نمی بخشه و من، جلوی چادر
نمازش زانو زدم که بگذر ازم، تو هم داشتی تماشام می کردی،
وقتی راه می رفتم، حرف می زدم تو بودی…. تو خودت و از من
نمی تونستی پس بگیری غوغا.
نالان اشک ریختم.
حرفایی که باید زده شده غوغا… من از الان به بعد، فقط
کارم صبر کردنه… حالا که زمان ازش گذشته، حالا که دردش
کمرنگ شده، حالا که تو طرف منطقتی و من طرف حسم
بهت، باید فقط صبر کنم. صبر کنم تا تصمیم بگیری…
تصمیمت هرچی باشه، این بار قسم می خورم به خودت غوغا…
که تابعش باشم.
حتی اگه بگم برو؟
دور چشمانش خط افتاد. دستانم را با مکث رها کرد و خسته
انگار لب زد.
حتی اگه بگی برو.
دلم شکست. او هم خسته شده بود… صندلی اش را عقب کشید
و با دست کشیدن بین موهایش، آهسته راه را برایم باز کرد.
بلند شدم. وقتی نگاهش می کردم بلند شدم، چشمانم روی
چشمان بسته اش ماند و بعد، با کشیدن بند کیفم، آرام سمت
در کافه قدم برداشتم.
“تو آه منی اشتباه منی چگونه هنوز از تو میگویم
تو همسفر نیمه راه منی چگونه هنوز از تو میگویم”
غوغا؟
چرخیدم به سمتش، چشمانش را باز کرد و از مویرگ های
خونی اش دلم گرفت. بی نگاه کردنم لب زد.
روان شناسا می گن، ادما دونوع حس دارن. خوشایند و
ناخوشایند… عشق، جزء حس های خوشاینده و خشمی که من
و میعاد به اون نقطه رسوند، بین حس های ناخوشایند.
هردو شبیه باران بودیم. سرش را چرخاند و نگاهم کرد.
داشتم فکر می کردم هردوی اون حس ها برای یه نفره اما…
یکیش باعث می شه، اون یکی رو از دست بدی. این جاست
فکر می کنم می گن، تبر به خود زدن، مگه نه؟
درد را از جانش دوست داشتم بیرون بکشم، با حالی خراب از
کافه بیرون زدم و او را، احوالش را و آن هذیان به شدت
حقیقت مابانه را پشت سرم جا گذاشتم. راه افتادم در حاشیه ی
خیابان، فکر ها دوره ام کردند. صدایشان داشت کرم می کرد.
ماشین ها بوق می زدند، زمین به خاطر برف سر بود و مردم،
بی اعتنا از کنار هم رد می شدند.
آدمیزاد، هرچه می کشید از خودش می کشید. از حس های
خودش، یکی او را خوشبخت می کرد و دیگری حسرت به دل.
مگر زندگی جز این بود؟ ایستادم وسط همان پیاده رو و به آدم
ها خیره شدم. حرف های میعاد توی سرم تکرار شد، بعدش
حرف های علی نشست و نگاه های اشک آلود مادرش در روز
خداحافظی. همه چیز مثل فیلمی در پرده ی سینما از پشت
پلک هایم عبور کرد. بوی کردن عطرها، نگاه های زیرزیرکی به
شاگر لاغر مغازه فروش، مخالفت پدر، هم بستر شدنم به هوای
لج و لج بازی و بعد، شروع یک زندگی. مردم داشتند جلوی
چشم هایم می چرخیدند. یا شاید هم سر من داشت گیج می
رفت.
بارداری، خیانت، مرگ… برگشت به نقطه ی اول، دخترکی که
از دستش دادم و بعد، ورود یک آدم یک شبه در زندگی که
احوالم با او خوش بود. چشمانم را بستم و دستانم را به دیوار
تکیه دادم. گلویم می سوخت. گفته بود مگر عمر زندگی چقدر
است که با حسرت بگذرد… راست نمی گفت؟ نفسم را حبس
کردم و بعد، سرم را چرخاندم.
جلوی یکی از سینماهای بالاتر از کافه توقف کرده بودم و حالا
عکسش جلویم بود. خدای بزرگ… می دانستم این سریال اولین
و آخرین کاری بود که بازی کرد. می دانستم اگر انقدر
درخشید برای این بود که واقعا با شخصیت همذات پنداری می
کرد. علی… پشیمان بود. چطور دیگر باید نشانش می داد؟
” تو آه منی اشتباه منی چگونه هنوز از تو میگویم
تو همسفر نیمه راه منی چگونه هنوز از تو میگویم”
حسرت… حسرت… حسرت…
من همین کلمه بودم. من، فرزند همین جامعه، مثل تمام آدم
های دنیا با تمام خطاهایم، با تمام اشتباهات و بچگی ها و
خامی هایم… من محصول تربیتی که درونش پدر نبود، پدر
سرکار بود، پدر مشغول بود و مادری که باید برای خودش بیش
تر وقت می گذاشت، من… غوغا آراسته، دختر همان تهیه
کننده ای که هرکس عکسش را دید لب زد زیباست، پولدار
است، خوشبخت است، پدرش و عمویش مشهورند پس
خوشبحالش غرقابی بودم که هیچ کس ندید بین ویترین
ظاهرم در فضای مجازی، بین صدای دهلی که از دور شنیده
می شد چه کشیدم و حالا…. با که لج کرده بودم؟ با خودم؟
سرم را سمت مسیر آمده چرخاندم و بعد، چشمانم را محکم
فشرده و با گام هایی بلند به سمت کافه برگشتم. درهمان حال
هم شماره اش را گرفتم، خیلی منتظرم نگذاشت و با صدایی
گرفته، پاسخ داد.
بله؟
کجایی؟
شوکه شده بود. باز هم پرسیدم.
کجایی؟
توی یه شاسی مشکی، با شیشه های دودی جلوی کافه.
تماس را قطع کردم و با گرفتن دوطرف پالتویم برای باز نشدن
دویدم. زود ماشینش را پیدا کردم و این بار، اگر چشمم خیس
بود عوضش، حالم شبیه رنگین کمان بعد از باران بود. در
ماشین را که باز کردم و خودم را بالا کشیدم، چشمان سرخش
روی صورتم چسبیدند و من با بستن در لب زدم.
خوب نبود.
گیج نگاهم کرد. اشک هایم را پاک کردم.
حالم وقتی نبودی خوب نبود.
جواب سوالی که دوبار در کافه پرسیده بود را داشتم می دادم.
حیرت زده نگاهم کرد و من سرم را محکم تکان دادم.
نه دور ازت حالم خوبه، نه دیگه کنارت…
نوبت او بود سکوت کند. شاید باورش نمی شد.
تولد سی سالگیم قرار بود کنارم باشی.
بودم!
مبهوت نگاهش کردم و او، پر درد لب زد.
اومدم روستا… از دور دیدمت. برات شمع روشن کردم، جای
تو فوتش کردم، برات طول عمر آرزو کردم…
سوخت، قلب و چشم و گلویم.
قول دادی اذیتم نمی کنی.
پردرد، پشت گردنش را فشرد و من، مصمم و قاطع لب زدم.
کارت سخته، باید بیای من و دوباره از بابام خواستگاری
کنی، دوباره باید با یه خانواده جنگید. میعادم هست. فکر نمی
کنم از دیدنت خوشحال بشه. مسیر سخته.. قبلا اگر آسون بود
الان سخت تره.
نمی فهمید چه می گویم که گیج شده نگاهم می کرد؟ نمی
فهمید که دیگر خسته شده بودم بس که به جای خودم به
دیگران فکر کرده بودم. میعاد گفته بود خانواده این نیست.
راست می گفت. من اگر حالم خوب می شد، خانواده هم حالش
خوب می شد.
بلدی کاری کنی کنارت دوباره حالم خوب بشه؟
ناباورانه صدایم کرد و من، جدی لب زدم.
بلدی کاری بکنی پشیمون نشم؟
باز صدایم کرد، چرخیدم سمتش.
مسیر خیلی سخته. باید با کمک آدمای دیگه جلو بریم ولی،
می تونی تضمین کنی بعدا توی دعوامون، من نگم تو بلای
جون برادرم بودی و تو نگی، من رفیق نیمه راه یه عشق شدم؟
غوغا!
بغضم را قورت دادم.
من رفتم علی، رفته بودم… می دونی کجا وایستادم؟ همون
جای که توی سرم داشتم نشخوار می کردم منم مثل خیلی از
زنا بلدم بدون مرد زندگی کنم اما، حسرت داشتنت اومد
نشست روی گلوم و گفت، بلدی خوشحال زندگی کنی؟
چشمانش کمی مرطوب به نظر می رسیدند. ناباور. صدایم شبیه
خواب بود.
من بلد نیستم خوشحال زندگی کنم. این نقطه ضعف منه.
دستش را جلو کشید، گذاشت روی شانه ام و من توی
چشمانش زل زدم.
مسیر سخته علی… توی این مسیر سخت بلدی خوشحالم
کنی؟
نم چشمانش بیش تر شد. دلم را گرفتم بین مشتم، داشت پرپر
می زد برود پیشش.
بلدی یه بار دیگه، مثل اون وقتا من و بخندونی؟
چشمانش را بست. چشمانم پر شد اما نریخت.
آقای عابدینی، بلدی؟
چشمانش را باز کرد و بعد، کوتاه لب زد.
بلد می شم.
نفسم محکم از سینه ام بیرون زد. خوب گفته بود. بی اعتماد به
نفس گذشته، بی غرور… شبیه دو آدم که دوباره قرار بود کنار
هم بودن را یاد بگیرند. همین شنیدن باعث شد که چشم هایم
را کوتاه ببندم و لب بزنم.
خوبه!
غوغا، تو واقعا برگشتی؟
هنوز گمان می کرد رویا هستم؟ پدر یک بار گفته بود چیزی
که تمام شده را باید رها کرد و حالا من، به چشم می دیدم که
چیزی تمام نشده بود. حالمان این را می گفت. لب هایم لرزید
با یک لبخند محو و سرم کج شد روی شانه ام. باید باورش می
کرد.
نمی دونم پشیمون می شم یا نه اما، حس کردم اگر این
شانس و از خودم بگیرم… هرگز نتونم خودم و ببخشم.
بعد هم چشمانم خیس شد و ادامه دادم.
گردنبندم کو علی؟
هنوز شوکه نگاهم می کرد.
اگر خانواده ها کنار اومدن، بریم یکم از این شهر علی؟ بریم
یه جای دور… یه جایی که آدما نتونن ازمون تیتر مجازی
بسازن و کنار هم بودنمون، زخم به دل میعاد نزنه؟
هنوز در سکوت نگاهم می کرد. خندیدم و خنده ام، بی صدا
بود و آرام.
دوماه از سال و صحبت کردم برم مناطق محروم برای
خدمات دندانپزشکی. از الان باید بهت می گفتم.
چرا هیچ نمی گفت؟ چرا شوکه نگاهم می کرد. نفس عمیقی
کشیدم. سرم را چسباندم به پشتی صندلی…
“بهانه ی من بغض خانه ی من گرفته دلم گریه میخواهم
خیال خوش عاشقانه ی من همیشه تویی آخرین راهم”
سی و یک سالم شد علی… هیچی از این زندگی نفهمیدم.
و بعد، سرم را چرخاندم سمتش.
ما هم عین کامیاب و تبسم بریم پیش مشاور؟ بریم کمک
کنه چطور زخمای هم و ببندیم.
ناباوری اش داشت آب می شد. لبخند من هم پررنگ تر… انگار
خورشید طلوع کرده بود. بعد از یک شب طولانی و سرد.
بالاخره توانسته بودم… به خودم فکر کردن را می گویم. توانسته
بودم ببخشم و به قلبم حیات ببخشم. چشمانم با همان لبخند
هم خیس شد.
چرا این طوری نگاهم می کنی؟
باورم نمی شه غوغا.
خش صدای مردانه و ناباورش اش، قلبم را فشرده کرد.
یه چیزی بگم باور کنی؟
پلک زد و من، با بغض زمزمه کردم. خودم هم باورم نمی شد
توانسته باشم این تصمیم را بگیرم و قلب، پیروز این جدال
باشد. من منطقم را خاک کردم تا به او برسم.
به جز غوغای عشق تو، درون دل نمی یابم….
مصرع دوم اما، در دهانم آب شد. چشمانم حیرت زده درشت
شدند و لب های او، روی لب هایم نشستند. بوسه ای که نه در
آن شور و اشتیاق و عجله بود و نه خشم و سرسختی… انگار
فقط هرچه بود ناباوری بود و بغض. دستش رسید زیر شالم،
روی موهایم را نوازش کرد و بعد بی نفس ادامه داد. قطره ی
اشکش چکید روی گونه ام و قطره ی اشکم، چکید روی لب
هایش. من را بوسید…. آرام و طولانی. شبیه سربرآوردن از آب
می ماند. شبیه هزاران ذره ی اکسیژن درست وسط گلویم…
شعر توی سرم، وقتی همراهی اش کردم کامل شد.
” به جز سودای وصل تو میان جان نمی یابم”
باید گردنبد قوهارا از او پس می گرفتم.
غرقاب این بوسه، زیباترین نوع غرق شدن بود.
” انگار با من از همه کس آشناتری
از هرصدای خوب برایم صداتری
من غرقه ی تمام غرقاب های مرگ
تو لحظه ی عزیز رسیدن به بندری
من چیره می شوم به هراس غریب مرگ
از تو مراست وعده ی میلاد دیگری
از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام
هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری
انگار با من از همه کس آشناتری…”

 

پایان: به وقت بیست و دومین روز از شهریور نود و نه
ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫13 دیدگاه ها

  1. رمان قشنگی بود. از این رمانا بیشتر بزارین. راستی برای رمان جایگزین غرقاب :دلدادگی شیطان از خانم شیرین نورنژاد و مسجون از خانمص.مرادی رو پیشنهاد میکنم .رمان های قشنگین .مطمینم کاربران از این دو خوششون خواهد اومد:)

  2. عالی عالی…داداش ادمین دستت دردنکنه بابت رمان خیلی خوب پارت گذاری کردی.
    احسنت به نویسنده عزیز…
    ما با غرقاب زندگی کردیم واقعا خیلی رمان قشنگی بودما با غرقاب گریه کردیم با غرقاب خوشحال شدیم ..
    عالی هرچی بگم کم گفتم واقعا قشنگه….
    من خودم به شخصه با ناراحتبی غوغا ناراحت وبا خوشحالیش خوشحال شدم.
    خیلی قشنگ بود.

  3. بهترین رمانی که خوندم…پایانش یهویی بود ولی قشنگ بود، بهتر از رمانایی عه که الکی آخرشو کش میدن…الکی نیست که، نویسنده اش روانشناسه، خوب میدونه چجوری اشک و لبخند و بغض آدمو دربیاره…خیلی خوب بود…بی نظیر😭❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا