رمانرمان عزیزجان

رمان عزیزجان

رمان عزیز جان

رمان عزیزجان

وقتی یازده سالم بود، منو به مردی هفتاد ساله که زنش مُرده بود، شوهر دادن؛ به همین سادگی. نه کسی نظر منو پرسید، نه صلاحم رو در نظر گرفت. آقام کارگری ساده بود و درآمد کمی داشت. پس وقتی زن‌های محلی، منو برای اون پیرمرد پولدار در نظر گرفتند،

نه نگفت. نمی‌دونم شاید ته دلش راضی نبود؛ چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من می‌گفت: تو نمک زندگی منی. آقام از وقتی مادرم مُرد، دیگه نه کسی خنده‌اش رو دید، نه حرف خوبی از دهنش دراومد و نه درست و حسابی سر کار می‌رفت. حالا با این وصلت،

هم یه پولی گیرش می‌اومد، هم یه نون‌خور از سفره‌اش کم می‌شد. از اینکه از خونه‌ی پدریم با همه‌ی بدبختی‌هاش می‌رفتم، راضی نبودم. شاید در اون شرایط دلم برای خواهرهام می‌سوخت که با همان سن کمی که داشتم، از اونا مراقبت می‌کردم. بی‌خیالی آقام، که جز غصه خوردن برای زنش، که روی دستش مُرده بود کاری نمی‌کرد، بیش‌تر از هر چیز آزارم می‌داد.

 

پارت های رمان     https://goo.gl/LNCvAr

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا