رمانرمان عاشقتم دیونه

رمان عاشقتم دیونه پارت 1

3
(2)

 

 

باعصبانیت تو پیاده رو راه میرفتم و به خودم فوش میدادم:

__ آخه دختره خر توباید انقدر به یه مرتیکه غوزمیت روبدی که توروبخاطر نیم ساعت تاخیر ازکلاس بندازه بیرون؟ هان؟پس کجااارفت این انسانیت؟ پس احترام گذاشتن به حقوق دیگران چی شد؟

خاک توسرت دیانا خاا… دهنمو مثل چی یه متر واکرده بودم که بگم خاک یهوحرف تودهنم ماسید، یه پسرخوشکل از کنارم رد شد،

-هی وای،ببینش چه خوشکله این!

هنوزحرفم تموم نشده بود که پام گیر کردبه یه سنگ مزاحم همونطورکه روهوا و زمین معلق بودم به این فکر کردم که وویی الان دستشودورکمرم حلقه میکنه و منم مثله کوالا بهش میچسبم.

داشتم باخودم خیالبافی می کردم که شپلق همچین باکله خوردم زمین که چشمام داشت از کاسه سرم میزد بیرون

اون پسره هم بلانسبت گاو از کنارم رد شد و رفت.

دورو برو دیدزدم ببینم کسی دیدتم، که دیدم بلهه ماهیچ جانخوردیم زمین اومدیم جلو لونه زنبور روزمین بنر شدیم.

سردر مجتمعی که جلوش خوردم زمین ونگاه کردم:

“مجتمع تجاری مهرسام “

اوه مای گاد چه تصادفی پسر شریک ناشریک آقای تاجیک ،

-آآآی سرم.

ازجام بلندشدم و کوله پشتیمو روشونم انداختم وراه افتادم توحین راه به ماشینای گرون قیمت توخیابون نگاه میکردم وهرچند دقیقه یکبار ازسرحرص یه لگد بهشون میزدم و درمیرفتم والا بچه خرپولای تازه به دوران رسیده، خدایا صنمت رو شکر یکی مثل اینا انقدر پولدار یکی مثله ، مثله ،…

به اطراف نگاهی کردم، نه دیگه بی انصافیه، ماانقدربدبختم نیستیم یه زن فقیرو بغل خیابون درحال گدایی دیدم سریع گفتم:

-مثل این ؛خدایا ببینش این انصافه!!؟ نه من میخوام بدونم این انصافه؟

یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد، ولی نه زنگ گوشی من نبود!

برگشتم دیدم همون زنه گوشی شو دراورده داره حرف می زنه.

 اولش جا خوردم بعدش گفتم:

– که چی؟ مگه فقیر بیچاره دل نداره اینم گوشی لازم داره خو.

یکم برگشتم عقب،باچشمای درشت شده از تعجب گفتم:

-لامصب آخه اپل؟

روبه آسمون کردموگفتم:

-خدایا ،اوکی حله،خودت کاراتو بهتر میدونی.

سوار تاکسی شدم، ای بابا الان سه ساعت از اوضاع جامعه حرف میزنه، نه بزار ببینم،

اوه تاکسی نارنجیه، این نارنجی هاتخصصشون اقتصاد و تورم و این حرفاست.

راننده تاکسی تا دهنشو باز کردحرف بزنه سریع گفتم:

– آقا میدونم کرایه خونه رفته بالا ، بنزین آزاده شده، نون گرون شده. خیابونا شلوغه، ترافیک سنگینه، به جان خودم همشونو میدونم اصلاً… دلیل همشونم منم، شما فقط بگازون زود برسیم .

راننده تاکسی بیچاره با تعجب گفت:

-خواستم بپرسم کجا برم!

اوه اوه اوه عجب سوتی دادم.

-نیاوران… لطفا.

-چشم .

ایییی خدا منو این رسوایی عالم،آبروم رفت اصلاً همش تقصیر این باباست اگه به من گیر نده بزاره کار کنم یه ماشین قسطی بخرم اینطوری نمیشه.

تاکسی جلو خونمون نگه داشت، کرایه رو حساب کردم و

پیاده شدم شال قرمز دور گردنم رو مرتب کردم و مانتومو هم تکوندم، کلید انداختم ودروبازکردم ازحیاط بزرگ خونه که توش پر از دار و درخت بود ویه استخر بزرگ وسطش داشت گذشتم، به عمارت بزرگ سه طبقه ی آقای تاجیک رسیدم، ماتوی این خونه سرایدار بودیم وبابا ومامانم از این خونه مراقبت میکردن، مامانم گاهی وقتا موقعی که سیما (همسر آقای تاجیک) مهمون داشت کمک دستش بود والانم یکی از اون مواقع بود،منم اینجا حکم شفتالو روداشتم! بی فایده یه کنار نشستم وزحمت کشیدن مامان و بابامو تماشا می کنم.

وارد سالن بزرگ خونه آقای تاجیک شدم وداد زدم:

-سلااااااام.

مامان برگشت و بهم نگاه کرد وباآرامش گفت:

-سلام دیانا، مگه تو این ساعت کلاس نداشتی؟ چقدر زود اومدی.

-ای وای بر من، الان که بفهمه.

منم مثل خودش با آرامش شفتالویی از تو ظرف میوه برداشتم و بهش نگاهی کردم.

– به،به شفتالو جان همین چند ثانیه پیش ذکرخیرت بود، شدیداً احساس همزاد پنداری بالایی باهات دارم عَییزم.

مامان منتظرنگاهم کرد برای عوض کردن حرف سریع گفتم:

-امم چیزه…آها،سیما و اون دختر لوسش کجان؟

مادر خیلی رفتارش با آرامش بود ومن عاشق همین آرامشش بودم.

– اِ… ساکت زشته الان یه دفعه از راه برسن بدمیشه.

– مگه کجا رفتن؟

-امروز قرار برادر آقای تاجیک ازفرانسه بیاد میخوان برن فرودگاه دنبالشون.

-آها… فرانسه وو کغه مُغَبا بانون بَغبَغی ..

مامان به دیوونه بازی های من لبخندی زدو مشغول درست کردن غذا شد.

-حالا خودمونیما،این دختر آقای تاجیک برخلاف خودش خیلی لوس وبی تربیته، میدونم حرفم خیلی تکراریه ولی مامان باور کن راست میگم، بااون دماغ عملیش، کلا کوبیده از نو ساخته.

دستمو گذاشتم رودماغم و باصدای تو دماغی گفتم:

-دیانا تو خیلی خرابکاری، اصلا چرا اومدی خونه ما؟ ، لبامو پروتز کردم خیلی بهم میاد، حسودیت میشه؟

فکر کنم ژلی که به لبش تزریق کرده رسیده به مغزش حالا خوشکلم باشه خوبه ها،این همه عمل لولو روهلومیکردولی این مینو لولو بوده لولوترشده بااین تفاوت که این دفعه لولوء لب شتری شده،وای خدا.

داشتم از خنده غش می کردم که مامان برگشت وبادستپاچگی گفت:

-سلام مینو جان.

برگشتم و دیدم مینو پشت سرم ایستاده واز دماغش داره دودقرمز میزنه بیرون.

مینو- مریم (مامانم)

مامان -جانم؟

مینو -لطفا شب که عمو اینا اومدن اینجا شما نباشید مخصوصاً این.

بادست به من اشاره کرد و ادامه داد:

-نمیخوام عمو اینا فکر کنن بایه مشت… هوووف برامون کسرشانه.

دستامومشت کردم و تاخواستم چیزی بگم مامان باهمون آرامش ذاتیه خودش که البته اینبار لرزش خاصی توصداش بود گفت:

-باشه مینو جان بامادرت صحبت کنم چشم، بخاطراینکه گفتن حتماً امشب تو مهمونی حضور داشته باشیم،چون تنهایی از پس کارا برنمیان.

مینو باعصبانیت گفت:

-چی؟

مامان که این دفعه اصلاً اون آرامش خوشکله تو صورتش نبودگفت:

-تازه از راه رسیدی، من خودم باسیما خانم هماهنگ میکنم، راستی سیما خانم کجان؟

مینو باعصبانیت جواب داد:

-آرایشگاه.

وبااون کفشای پاشنه بلند اعصاب خوردکنش پاهاشو محکم به زمین کوبید ورفت طبقه بالا.

-ایول مامان خوب حالشو گرفتی.

مامان یه نگاه جدی و تیز بهم انداخت وگفت:

-دفعه آخرت بودکه… نه؟

باترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :

-سعی می کنم، قول نمیدم!

_بله گفتنتو نشنیدم.

-بله، بله.

مامان بااخم گفت :

-حالا بروخونه، امشبم هیچ جا نمیریم پس دلتو صابون نزن بشین سر درست.

-اِاا مامان چرا؟

مامان با قاطعیت گفت:

– همینکه گفتم.

***

-اه این مامانم که فقط بلده ضد حال بزنه،ولی من راضیش میکنم.

دوساعتی بودکه اومده بودم خونه وهمه ی لباسامو ریخته بودم روتخت وهرچند دقیقه یکبار یکیشو برمیداشتم ومیرفتم جلوی آینه یکم ژست میومدم میدیدم مناسب نیست وپرتشون میکردم رو تخت.

چند دقیقه ای گذشت وتازه فهمیدم هیچکدوم از لباسام مناسب مهمونی امشب نیست،

-ای بابا اصلا به درک امشبو هیچ جا نریم بهتره.

همون حرف مامان.

توخونه موندنو اصلاً دوست نداشتم هروقت که دلم میگرفت میرفتم تو حیاط ومیون درختا قدم میزدم، در خونه روباز کردم و به سمت حیاط رفتم . میون درختا برای خودم قدم زدم و بعدش رفتم لبه استخر پاچه های شلوارمو زدم بالا وپاهامو بردم تو آب استخر.

-اصلاً به اسف السافلین که لباس مهمونی ندارم،عوضش چشم وابروی خوشکل دارم، توآب استخر عکس خودمو نگاه کردم وانگشتامو گذاشتم رو پلکامو تو آب نگاه کردم. وباریتم گفتم:

-چشمای مشکی دارم،لبای صورتی دارم،موهای سیاهی ،دارم دستاشله هوووو…پوست سفیدی دارم خیلی دوستش میدارم،اوه اوه اوه دستااااااا بیا بالا،سیا نرمه نرمه سیا تو به تو به.

تو حال و هوای خودم بودم که یه صدای بلند از اول حیاط گفت:

-ک…. ی.. کی هستی؟ هوی باتوام.

برگشتم ونگاه کردم دیدم مینویه، تامنو دید پشت چشمی نازک کردو گفت:

-آها باز تویی؟

نگاهم رو بیخیال ازش گرفتم و دادزدم:

-ماراز پونه بدش میاد درخونش سبز

میشه.

اومد جلو ودستش و

به کمرش زدومنو بر و بر نگاهم کرد.

تازه متوجهش شدم موهاشو بلوند کرده بود و لنز آبی گذاشته بود ابروهاشم پهن و کوتاه برداشته بود،به اون لبای پرحجمشم یه رژ صورتی کمرنگ مالیده بود پوستشم که خدا بخواد مثل چی برونزه.

– چیه؟؟ نگاه میکنی؟ حسودیت شده؟؟ گدا.

-هه مثلاً به چی تو حسودیم بشه سیاه سوخته ی لب شتری؟

باعصبانیت اومد طرفمو بااون ناخونای بلندش موهامو از زیر شالم گرفت ومثل وحشی ها کشید

با درد شدیدی که توسرم پیچید دادزدم

-آی ولم کن وحشی.

– به من حسودیت میشه آره؟

-آخه اعتماد به نفس، توچی داری که بهت حسودی کنم؟ آخ.

دختره روانی داشت موهای نازنینمو میکند منم دیدم چاره ای ندارم هولش دادم افتادتواستخر.

بلند شدم و با خنده گفتم :

-حالا خوب شد؟

مینو هی میرفت زیر آب و نفس زنان میومد بالا، بریده بریده گفت:

-دست… دستمو بگیر.. بیام بیرون.

-هه هه هه، جوک خوبی بود، حالا بخور دختره لوس توکه شیش ماه کلاس شنا میرفتی؟ نمیتونی از یه استخر دومتری خودتوبکشی بالا؟آها،چطوره زنگ بزنم به اون پسره رقیب بابات، اسمش چی بود؟ آهان مهرسام همون دوستت که چند وقت پیش به بهونه کلاس میرفتی پیشش صفا، منکه شنابلدنیستم حداقل اون بیاد نجاتت بده.

مینو- توروخدا…

دادزد:

-کمک

کل آرایشش پاک شده بود وداشت دست و پا میزد قیافش عین زامبی ها شده بود.

مینو – بهت گفتم..

…-دخترا.

بااومدن صدای بلندی سریع برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم

سیما مامان مینو پشت سرم بود، دیدم اوضاع خیطه خودمو به اون راه زدم که مثلاً سیما رو ندیدم.

بادست زدم روگونمو گفتم :

-وای مینو جان چه بلایی به سرت اومده؟ دستتو بده به من قربونت نرم.. اهم ینی برم.

مینو دادزد :

-دستم نمیرسه.

سیما اومد کنار استخر وشروع به جیغ کشیدن کرد.

اَ، گوشم کر شد.

سیما -دیاناتوروخدا یه کاری کن.

راستش دلم برای سیما خانم سوخت وگرنه خود مینو که جهنم خفه شه بمیره حداقل از زخم زبوناش راحت شم.

سیما جیغ کشید

-دیانا شنا بلدی؟

من-نگران نباشید سیما خانم من میرمو نجاتش میدم.

نذاشتم حرف بزنه وپریدم تو آب

حین پریدن توآب چندتا حرکت نمایشی هم انجام دادم. تاکف مینو خره ببره.

خودمو رسوندم بهش،

خیلی ناز نازی ان اینا کل عمق آب این استخر دو متر نیست،

رسیدم به مینوتاخواستم دستشو بگیرم داد زد:

__آروم،لباسمو بگیر.

احمق اینجا هم دست بردار نبود منم عصبانی شدم یه نیشگون محکم ازباسنش گرفتم که جیغش بلند شد، خلاصه باهزار

ادا اطفار و بدبختی کشیدمش بالا وخودمم لبه استخر نشستم کل هیکلم خیس آب شده بود … خدایی مینو ارزششو نداشت.

سیما با نگرانی رفت پیش مینو وگفت:

-حالت خوبه عزیزم؟آخه چیشد؟ چرارفتی تو استخر ؟؟

مینو با گریه و عصبانیت گفت:

-همش تقصیر…

یه دفعه گفتم :

-وای خاک به سرت نه ببخشید خاک توسر دشمنات مینو جون لباس مهمونیت خیس آب شده.

لحن حرف زدنم رو جوری کردم که بفهمه:

-اسمش چی بود؟ آها مهرسام.. مجتمع تجاری مهرسام من امروز بودم انقدر لباساش نازه،حاضر شو یه سر بریم اونجا یه لباس دیگه بخر،البته اگه دوست داری.

مینو که منظورمو گرفت چیزی نگفت فقط با خشم بهم نگاه کرد،سیما چشماشو درشت کردو گفت :

-چی! مهرسام؟ اصلا حرفشو نزن پسر شریک نامرد فرهاد (تاجیک) ؟ لباساشونم اتفاقا خیلی بده.

مینو با غیض از جاش بلند شد و رفت،سیما هاج و واج از این کار مینو سوالی بهم نگاه کرد

قیافه آدمای مظلوم وبه خودم گرفتم وگفتم :

-سیما جون نمیدونم چرا مینو جان از من خوشش نمیاد.

و بعد مظلومانه سرمو پایین انداختم.

حالا نه اینکه من خیلی عاشقشم اوق

سیما خانم با دلداری گفت :

-نه عزیزم، مینو اخلاقش همینطوره، هرکسی رو که دوست داره اذیت میکنه.

خیلی زشته بگما ولی خداییش این سیما خانم عجب زری زد، پس اگه اینجوریه مینو الان عاشق منه.

سرمو تکون دادم وچیزی نگفتم، سیما خانم با شوق از جاش بلند شد و گفت :

-امشب حتماً مهمونی بیا، میبینمت.

سریع گفتم :

-نه سیما جون ما نمیایم.

-وای، چرا عزیزم؟

-چون آخه، آخه..

نمیدونستم چی بهش بگم، بگم لباس ندارم که آبروی پدر ومادرم بره؟ یهو یه فکری به سرم زد.

– بگو عزیزم.

بامن ومن الکی گفتم :

-آخه من لباس ندارم، یعنی تا همین چند دقیقه پیش داشتماولی موقع نجات مینو جون از این استخر به این بزرگی خیس شد دیگه…

هنوز حرفم تموم نشده بود که سیما خانم دستمو گرفت وکشید به سمت خونه شون.

سیما خانم -اینکه غصه نداره شکرم، بیابریم خونه چند دست لباس بهت بدم.

سریع دستمو کشیدم و اخم کردم وگفتم :

– اِ… نه.

سیما اشک تو چشماش جمع شد، نگاهی بهش کردم وزیرلب گفتم:

-اینم دیوونه است.

سیما -نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم، تو جون مینوی منو نجات دادی،هرچی نباشه لباست بخاطر مینو خراب شده.

نگاهی به لباس خیسم کردم،

_وا،اینا هم رد دادنا کجای لباس من خرابه! من میخوام تا سه چهار سال دیگه اینو بشورم یپوشم مگه چشه؟

باکش مکش های سیما،رسیدیم توسالن خونه،مامان ملاقه به دست از آشپزخونه بیرون اومدوباتعجب به من نگاه کرد، سیما حواسش نبود وداشت دست منو به سمت پله ها میکشید.

مامان سرش رو به معنی چیشده؟ برام تکون داد ومنم یه لبخند موزیانه زدم و یواشکی براش بوس فرستادم، ایی حرکت چندشی بود ولی تو اون لحظه حال داد.

رسیدیم تواتاق، اتاق سیما خانم وشوهرش آقای تاجیک اندازه کل خونه ی مابود،پرده های مخمل قهوه‌ای رنگ جلوی پنجره هارو گرفته بود یه کمد دیواری قشنگ کرم قهوه‌ای هم روبه روی تخت بود تختشونم که دیگه اسمش دو نفره بود اصلش ده نفره بود یه گیتار خوشکلم کنار تخت بود و دیوارا باکاغذدیواری های کرم قهوه ای خوشرنگی پوشیده شده بودن، تابه حال تو اتاقشون نیومده بودم خیلی رویایی بود، چشام افتاد کف زمین،داشتم به درودیوارنگاه میکردم که سیما خانم گفت :

_بشین دیانا جان.

صورتش سمت کمد بود،

نگاهی به لباسای خیسم کردم،

_خو عقل عالم من چطوری بااین لباسای خیس بشینم؟

اه اگه بخواد لباسای مینو رو بهم بده من جیغ میکشم، بله میکشم حالا ببین،اصلاً چه غلطی کردم اومدم ، مامان بفهمه،جرررم میده یعنی جرمیده ها.

سیما خانم برگشت و بهم نگاه کرد وگفت :

-دیانا جون، چون من تورو میشناسم ومیدونم رو لباسات حساسی،… ببین اینارو.

چند دست لباس از کمد اورد بیرون و به سمتم گرفت .

رنگاش که قشنگ بودفقط ، مال مینو نباشه حله.

ادامه داد :

-اینا رو نگین دوستم ازآلمان اورده،خیلی قشنگن ولی اندازه مینو نمیشن،طفلک بچم خیلی این لباسارو دوست داشت اما دیگه نشد.

هاج و واج به لباسانگاه کردم سیما همشوانداخت تو بغلم.

با لکنت گفتم :

-سیما جون من؟ اینا یعنی، همش؟

سیما کرم مرطوب کننده شو از روی پاتختی برداشت وبه دستاش زد وگفت :

-آره، همش مال خودته، لباستو عوض نکردی سرما میخوری، برو عوض کن منم کار دارم، بای.

هنوز خواستم بگم نه، یا نمیخوام، یا زیاده، که درو بست و رفت.

باشوق به لباسا نگاه کردم و گفتم:

-اوا خاک عالم، این سیما خانمم بلده چطوری آدم و تورودربایستی بذاره .

یه نگاه دیگه به لباسا کردم وازشوک دراومدم ازخوشحالی دادزدم :

-یااااخوووداا،

مثل این جن زده ها از ذوق اینکه امشب مهمونی رو افتادم، لباسارو زدم زیر بغلم و دوییدم به سمت سالن ودرخروجی انقدر زیادبودن که دنباله ی یکیشون گیرکردزیرپام و وسط سالن با مخ افتادم زمین.

دردم گرفته بودم ولی مثل اسکولا میخندیدم.

-هههه، آی، پام، ههه آی سرم

شکست خدا.

وسط سالن پهن شده بودم که دیدم مامان داره نگام میکنه،علاوه بر اون بابا وآقای تاجیک باتعجب وخنده داشتن بروبر تماشام میکردن.

دیدیم اوضاع خیطه خودمو حفظ کردم و از جام بلند شدم، فقط مینو رو اینجا کم داشتیم.

من _اهمم، سلام آقای تاجیک، سلام باباجون.

آقای تاجیک جواب سلامم و داد وباباهم با تعجب گفت :

-سلام، دیانا حالت خوبه؟

به اطراف نگاه کردم وگفتم :

-من؟ مگه قراره بد باشم؟

مامان لب به حرف زدن بازکردوگفت:

– چرا لباست خیسه؟

-هان؟… خیس نیست. مدلشه، من برم.

آقای تاجیک وقتی قشنگ خندید سری برای ماتکون دادو رفت بالا پیش سیما خانم،

منم موندنو بیشترازاین جایز ندو نستم والفرار.

نمیدونیستم کدوم لباس وبپوشم،بعد کلی خل بازی همه لباسارو یک دور پوشیدم وآخرش یکیشو انتخاب کردم،

برای دهمین بار لباسو پوشیدمش و رفتم جلوی آینه،

هرکی ندونه انگار تو زندگیم لباس ندیدم، چون ماتهران کسی رونداشتیم پس مسلماً مهمونی واین چیزا هم خبری نبود .

شده بودم مثل این فشن مدلینگا میرفتم جلوی آینه بالباسه ژست میومدم بعد میرفتم سرلباس بعدی.

خلاصه بعد نگاه کردن لباس های مختلف،به پوشیدن یه کت ودامن صورتی که یه تاپ سفید زیرش داشت و قسمت جلوش شکوفه های صورتی سفید کار شده بود رضایت دادم ،دامنش خیلی خوش دوخت بود و تاروی زانوم میرسید.

-کارای خدارو ببین چه اندازمه!

نگاهی به خودم کردم وگفتم:__چی کم دارم؟ کفش.

رفتم سر جاکفشی یکی یکی کفشامو بررسی کردم، و نهایت یه جفت کفش پاشنه عروسکی سفید انتخاب کردم ، بعدش باخنده رفتم ازتوی کمد یه کیف سفید که روش یه کل نقره ایه براق داشت برداشتم و نگاهی به ساعتم کردم، حتماً الان دیگه از فرودگاه برگشتن،

-چقدر بیچاره ان از راه نرسیده گرفتار مهمونی و دنگ فنگ میشن، البته خوبه مهمونی رسمیه ازاون مهمونی های خاک برسری نیست که مینو تو نبود مامان باباش میگیره.

گردنبند نقره ای مو از توی جعبه اش دراُوردم وگرفتم جلوم وباهزار بدبختی انداختمش گردنم،

-خاک توسرت دیانا عین این فیلما یه عشقم نداری که گردنبندتو ببنده و هرم گرم نفساش بخوره تو گردنت،بعد تو نگاش کنی اون اخم کنه،بعد تو دوستش داشته باشی اونم دوست داشته باشه ،اما اون مغرور باشه بهت نگه،بعد تو رژت وپررنگ بزنی،اون حرصش دراد بزنه توگوشت…غلط کرده بزنه توگوشم احمق روانی فکر کرده کیه؟بیشعور،شیطونه میگه بزنم شت وپتش کنما،اصلاً به جهنم یه قلاب گردنبنده خودم میبندمش بره،اِههَ دردسر اضافی.

داشتم برای خودم چرت وپرت بهم میبافتم که مامان مثل چی خودش وانداخت تو خونه وشروع به گریه کردن کرد، میون گریه هاش یه صدایی تو مایه های.

-دیانا، منو بابات ایییهییهه،

میومد.

با ترس رفتم جلو و گفتم :

_مامان چت شده؟

مامان گریه می کرد و هیچی نمیگفت، یه نگاه به مامان یه نگاه به خودم انداخت و گفتم :

-آخ جون مینو مرد؟

مامان بادستمال اشک چشماشو پاک کردو گفت :

-نه،همین الان خبر دادن گفتن حال مادر بزرگت اصلاً خوب نیست، باید بریم شهرستان بابات رفت بلیط بگیره همین امشب بریم.

-خدایا نن جون چش شده؟

مامان کلافه گفت :

-نمیدونم.

وشروع به برداشتن وسایلاش کرد،خیلی زود کارش تموم شد،به سمتم چرخید و گفت :

– سفارش نکنم،به درس ودانشگاهت برس،بامینو کل کل نکن ،درضمن سیما خانم کاری داشت کمک کنی، تا فردا شب مابرگشتیم.

-همه رو قول میدم جز مینو، عه راستی صبر کن، منم میام.

مامان بدون جواب دادن حرفم از تو کیفش پول دراورد وداد به من.

-مراقب خودت باش،سریع برمیگردیم.

نزدیک رفتم و پول و ازش گرفتم،جلو اومدو گونه ام رو بوسید منم بغلش کردم گوشیش زنگ خورد،بابا بودمامان سریع حاضر شدو رفت.

منم رفتم پشت درو از باباهم خداحافظی کردم.

ازدرحیاط بامامان بای بای کردم تاوقتی که ماشینشون دور ودور شد تااینکه کلا از جلو چشمم رفت،درهمون حالت بای بای گفتم :

-زود برگردید من منتظرتون میمونم، هعی،

توفکر بودم که یه صدای جیغ جیغو ازپشت سرم اومد :

-وا، خدامرگم بده دیانا چت شده؟

برگشتم وسیما خانم وآقای تاجیک وخانم وآقایی که گویا زن عمو وعموی مینو بودن به همراه یه پسرخوشتیپ که گویا پسرعموی مینو بود دیدم البته مینو روهم دیدم که مثل کنه از بازوی پسره آویزون بود.

به خودم اومدم دیدم هنوز در حالت بای بای کردنم ودارم اونارو تماشا میکنم سریع خودم وجمع وجورکردم وبهشون سلام کردم. سیما خانم به حرف اومد وگفت :

-چیشده عزیزم؟

یه نگاه چندش آور به آسمون وزمین انداختم و گفتم :

-نن جونم حالش بد بود مامان بابام رفتن شهرستان.

آقای تاجیک بانارضایتی سرش وتکون دادوگفت :

-آره رسول بهم خبر داد،بریم داخل.

همه به سمت داخل خونه رفتن،منم باهاشون راه افتادم.

یه نگاه زیر چشمی به زن عموی مینو که چهرش مثل خارجی ها بود کردم که متوجه شد سریع خندیدم وگفتم :

__خوش اومدید .

دستشو جلوم گرفت و بالهجه گفت:

-سلام، دختر زِبا (زیبا)

باشوق بهش نگاه کردم وویی به من گفت زیبا.

زود دستمو بردم جلو و بهش دست دادم وخودم رومعرفی کردم اونم بالبخند وهمون لهجه گفت :

-خوشبختم من هم ماهور هستم. لبخند دیگه ای بهش زدم، مینو وپسرعموش هم باماهم قدم شدن ،یه کیف کوچیک دست ماهور خانم بود،جو گیر شدم و گفتم:__ماهورخانم بدید من براتون بیارم.

باهیجان گفت :

-نو، نو،

مینو خودش بیشتر به پسره چسبوند و گفت :

-زن عمو جون بدید ببره این وظیفشه، کارای منم میکنه.

دروغ میگفت دختره عوضی، با حرص گفتم :

-بله، نیست که مینو چلاقه کاراشو من میکنم.

پسرعموش که تاالان ساکت بود باحرف من پقی زد زیر خنده، باتعجب بهش نگاه کردم ماهور که انگار هیچی نفهمید بی تفاوت به راه خودش ادامه داد.پسره با خنده گفت :

-عجب.

عه این فارسی بلده چهرشم به ایرانی ها رفته چشمای قهوه ای موهای مشکی پوست سفیدوهیکل معمولی.

مینو باعصبانیت گفت :__زرنزن.

بیخیال گفتم :__من تورو نمیزنم.

پسره به آسمون نگاه کرد وخندید، مینو باعصبانیت گفت:

-آرش ببینش.

پس اسمش آرشه، آرش باخنده گفت :

-باهمدیگه بحث نکنید.

مینو که توقع داشت آرش طرف اونو بگیره عصبانی شد ودست آرشو ول کرد ورفت پیش ماهور،

آرش باخنده به راهش ادامه داد بهش نگاه کردم و گفتم :

-خوش اومدید به ایران.

لبخندی زد و گفت :

-ممنون، دفعه اولم نیست.

ضایع شدم!

من __آها.

یقه پیراهن قرمزشو مرتب کرد و قدماشو تند ترکرد و وارد خونه شد شونه ای بالا انداختم و رفتم خونه خودمون که دقیقاً پایین تراز خونه ی آقای تاجیک بود، وخونه ما به خونه اونا چسبیده بود.

دیگه هوا تاریک شده بود لباسمو پوشیدم وجلوی آینه یه آرایش صورتی مات کردم ودرآخر رژصورتیمو زدم، موهای مشکی مو کج کردم ویکم تافت روش زدم تاحالت بگیره، شال حریر صورتی مو انداختم رو سرم وپالتومو تنم کردم، کیف وکفشمو هم برداشتم واز خونه زدم بیرون.

رسیدم درخونه و،وارد شدم.به اطراف نگاه کردم وزیرلب گفتم: -اَه، اَه، اَه یه مشت آدم فیس و افاده ای خداهمتونو خفه کنه.

سیما رو دم در دیدم که داشت به بقیه خوش آمد میگفت؛ براش دست تکون دادم باخنده ازدور بهم سلام کرد ونزدیکم اومد، یه لباس مشکیه دنباله دار بلند پوشیده بود که به پوست سفیدش خیلی میومد، باذوق گفت :

-وای دیانا جون ماه شدی.

خنده ای کردم، ازوقتی مینو رو از استخر نجات دادم علاقه سیما بهم چند برابر شدبود .

من- خیلی ممنون سیما جون لطف دارید.

باناراحتی گفت :

-حیف شدمادرت امشب نیست.

محض خودشیرینی گفتم :

-ای وای، اگه کاری هست من انجام بدم ؟

سریع گفت :

-نه عزیزم، خدمتکاراهستن راحت باش وخوش بگذرون.

چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم، همینطوری ایستاده بود و بدون حرف بهم نگاه میکرد، منم هی لبخند ژیکوند بهش میزدمو به دور و بر نگاه می کردم.

-اه اینم منو گرفته برو دیگه،

یکم دیگه حرف زدو بعدش

بالبخند ازم دورشدوبالاخره دست ازسرکچل مابرداشت.

روی یکی از صندلی ها نشستم ویه تیکه کیک برای خودم برداشتم وبانوشابه شروع به خوردن کردم .

-یعنی نن جون چش شده؟ خدا منو نبخشه کاش باهاشون میرفتم

توفکر و خیال غرق بودم که خروس بی محلی منو به خودم اورد، اومد پیشم وبامسخره گی گفت :

-اهه، خوبه توام. داری راه می افتی.

-دوباره که سر کلت پیدا شد لب شتری جان؟آقای مهرسام چطورن؟ سلام مخصوص برسونید (واقعاً قبول دارم که خیلی خودم وبااین سوژه مهرسام خر کردم ولی دیگه چه میشه کرد)

مینو پوزخندی زد و گفت :

-هه، که چی فکر کردی من میترسم؟

سرشو اورد جلو وباحرص گفت :

-هرچی که باشه، تو بازم نوکرمایی، مامان بابات از جیب بابا ی من نون میخورن.

الان جاش بود بگم بابای تو هم از دست مامان من نون میخوره وگرنه اون مامانت بلد نیست یه تخم مرغ بکشنه، ولی گفتم بیخیال سیماخانم گناهی نداره.

از سرجام بلند شدم و رفتم جلوش وبااخم گفتم :

-خیلی ویز ویز میکنیا خر مگس.

به اطراف نگاهی کرد وبالبخند الکی گفت :

__تو، نوکر، مایی.

واقعا این مینو روی هرچی خره کم کرده بود به دوروبرنگاه کردم دیدم کسی حواسش نیست باپاشنه کفشم چنان کوبیدم روپاش که از درد آخ بلندی گفت و ضعف کرده افتاد بغلم، مثل خودش با چندش هولش دادم عقب اما متوجه شدم همه باکنجکاوی دارن به ما نگاه میکنم دستمو گذاشتم رو پشتشو خودم ومثل ذوق زده ها گرفتم و گفتم :

-آخ عزیزم منم، ولی الان موقع رقص نیست مهمونی رسمیه نمیشه.

مینو با صورت جمع شده دستشو به صندلی کنارش گرفت ومنو بد نگاه کرد. منم لبخند پیروز مندانه ای زدم و سرمو بالا گرفتم.

یهو یه صدایی از ته سالن اومد که با عشوه گفت:

-وای آره رقص ،مهمونیه خیلی آرومی شده بدون رقص اصلاً خوش نمیگذره.

تا حرفش تموم شد سیما با لحن غیضی باحرص خندید و گفت:

-واه، شیلا جون چقدرعجولی تو عشقم، اتفاقاًهمین الان به دی جی گفتم یه آهنگ شاد بزاره دخترا برقصن.

وبعد باشستش به دیجی علامت اوکی دادوهمزمان به مانگاه کرد،به جلف بازیاش نگاهی کردم ودستپاچه داد زدم:

-عههه نه، اشتباه شده‌ سیما جون، مینو یه چیز دیگه به من گفت.

سیما یه نگاه بی خیال به من کردو گفت:

-چی گفت؟

خاک بر سرمن که نمیدونستم چی بگم، به مینوکه دست به سینه به من نگاه میکردنگاه کردم وزیر لب گفتم :

-خاک تو سر تو که همیشه برام درده سری.

به چشمای منتظر سیما خانم زل زدم که یهو یه چیزی به ذهنم رسید :

-آها، گفت گشنمه.

سیما یهو چشماشو درشت کردو گفت:

-وا دیانا…شوخی میکنی عشقولی؟ خوب مینو گرسنه اش باشه به تو میگه؟

وای مامان دوباره بی حساب چرت گفتم.

مینو دهن وا کرد و با بی تفاوتی گفت:

-دروغ میگه مامی.

سیما توبیخانه به من نگاه کرد همون لحظه یه فکری به سرم زد، چشمام و به اطراف چرخوندمو گفتم:

-آره سیما جون راست میگه دروغ گفتم یه چیزدیگه گفت.

سیما-چی گفت عزیزم ؟

دوباره به اطراف نگاه کردم کیف دستیمو جلوی صورتم گرفتم نزدیک سیما شدم و یواش گفتم:

-ناموسیه!بگم؟ زشته ها.

سیما به دوروبرنگاه کردو زیر لب آروم گفت:

-جدی؟خوب اصلاً چه کاریه بیخیال مگه حتماً باید بگی.

مینو صبرش تموم شد اومد جلو ودستمو کشید و گفت:

-مامی، اینو ولش هماهنگ کن یه آهنگ شاد بزاره برقصیم .

خوشم میومد به این مینو فوش خارمادرم میدادی بیخیال وامیستاد مثل چغندر نگات میکرد،

مینو ابروهاشوانداخت بالاوبه من گفت :

_میدونی که سه ساله کلاس رقص میرم.

باخنده همونطورکه به سیما نگاه میکردم گفتم

-آها، حتماً همراه همون کلاس شنایی که میرفتی.

مینو-هرطوری دوست داری فکر کن

پوزخندی زدم وگفتم :-نمیگفتی هم میکردم.

اووف پوزخند وکه زدم چقدر حس شاخ بودن بهم دست داد. بعدش سریع یک لبخند جمع وجوربه سیما خانم زدم:

-هعی،من برم بشینم دیگه.

صندلی روکشیدم عقب که بشینم، مینو دستمو گرفت و گفت:

-کجا؟پیاده شوباهم بریم .

دندونامو روهم فشار دادم وگفتم:

-من باتو بهشتم نمیام، ولم کن دستمو .

چشمم خورد به سیماکه پشت سرمینوایستاده بود و سرخوش میخندید و روبه جمعیت به مااشاره می کرد که برامون دست بزنن.

خیلی تلاش کردم که فرار کنم ولی مثل اینکه این مینو دست ازسرما برنمیداشت منم دیدم نمیشه باهاش راه اومدم، رسیدیم وسط سالن و نگاه همه روی ما بود از شدت خجالت و استرس وکمی ترس به جمعیت اصلا نگاه نمیکردم،خوبه چشم ننم روشن. خداروشکر اینجانیست ببینه،

به مینو نگاه کردم و زیر لب گفتم :

-خیرسرتون الان مهمونی رسمیه؟

بخاطر صدای زیاد آهنگ نفهمید چی گفتم، نفس عمیقی کشیدم،

اصلاً مگه چیه؟ عادی میرقصم آره خیلی ریلکس یکم ادا اطفار درمیارم میشینم دیگه، اصلاً چطوره براشون جوادی برقصم توجوادی رقصیدن مهارت خاصی دارم تازه بقیه هم میخندن روحشون شاد میشه،

مینوباشیطنت نگاهی به من کردوروبه دیجی گفت ؛

-آهنگ تکون بده آرشو بزار هوس کردم هیپ هاپ برقصم.

روبه من کردو گفت ؛

-پایه ای که؟

یه لحظه یه تیکه از آهنگ اومد تو ذهنم.. او…او….هه بیهَ عمرا اگه من برقصم، عادی شو بلد نیستم حالا بیام هیپ هاپ برم برات.

خیلی قاطع گفتم :

– نَع.

خندیدوگفت

-آخ یکم دیر گفتی کاریش نمیشه کرد، البته یه راه هستی که خلاص شی، میدونی که جلو این همه جمعیت مثل دلقک برقصی خیلی ضایعست.

بااسترس گفتم؛

-جهنمو ضرر چی میخوای.

خندیدوگفت قضیه مهرسام وفراموش کن.

_دیگه به معنای کامل زِری بود که زدی تازه افسارت اومده دستم

مینو با حرص گفت:

-باشه..

به دیجی که انگار تو حال وهوای دیگه ای بود و.چنان سرجاش وول وول میکردو آدامس میجویید که یاد “سقیچ” (سقز =نوعی آدامس گیاهی) خوردن نن جون خدابیامرزم میفتادم، اشاره زد که آماده ایم.

وآهنگ شروع به خوندن کرد:

تکون بده او او تکون بده…

انصافاً مینو خوب میرقصید

منم مثل اون عصا قورت داده ها وسط صحنه کپ کرده بودم و به بقیه نگاه می کردم، مینو همونطورکه خودشو تکون میدادگفت :

__یکم تکون بخور میدونم بلد نیستی حداقل یکم بپر بپر کن ملت بخندن روحشون شاد شه.

باعصبانیت کلمو به معنی زرنزن براش تکون دادم،

عصبانی روش وبرگردوندومشغول رقصیدن شد.

با بدبختی خاصی با آهنگ همراه شدم و رقصیدم آخرای آهنگ بود که متوجه

مینو شدم که کنار ایستاده بود و باتعجب به من نگاه میکرد .

خدایا ریسک کردنم به ما نیومده یه لحظه به اطراف نگاه کردم همه داشتن بالبخند نگام میکردن، آره دیگه اینا نخندن عمه من بخنده معلومه دیگه چقدر مسخرم کردن آبروم رفت اَه.

آهنگ تموم شدو همه دست زدن، اومدم پایین ویه لحظه نگاه با نفرت مینو رودیدم که از کنارم رد شدو بهم طعنه زد،

-خود درگیر، حتماً عذاب وجدان داره لامصب عذاب وجداناشم مثل آدمیزاد نیست.

سرمو انداختم پایین و رفتم بشینم که یکی از بچه های کوچیک تو جمع داد زد :

-دوباره، دوباره.

مامانش فوری نشوندش سرجاش وساکتش کرد،دیگه داشت اشکم درمیومد خواستم بلند شم برم که صدای یکی از خانوما روشنیدم:

-وای رقصش محشر بود.

یکی دیگه گفت: عالی بود.

با تعجب گفتم :

_هان؟!

مینو نزدیکم اومدو گفت:

-هه، نصفت زیر زمینه که…

باعصبانیت گفتم :

-گمشو بابا شرک آبروم جلو همه رفت کم نبود؟

لبای گوشتی پروتز شده شو باغیض جمع کردو گفت:

-اگه انتظار داری منم مثل اینا ازت تعریف کنم کور خوندی عقده ای.

ورفت.

-ببین اشتباه کردم توشرک نیستی خود خره ای.

چنددقیقه ای گذشت و شام اوردن یک قاشق پلو تودهنم گذاشتم و گفتم :

-خو حتماً خوب میرقصیدم دیگه،چمیدونم،نه نه خوب میرقصیدم وای من چقدر غیر قابل پیش بینی ام، میگم چطوره کلاس رقص بزنم الان نون تو رقصه.

قاشق دوم وگذاشتم دهنم وهمزمان به روبه روم نگاه کردم بادیدن صحنه روبه رو غذاپرید تو گلوم پشت سرهم شروع به سرفه کردن کردم دیگه داشت ازچشمام اشک میومدکه مینو بایه لیوان اومد طرفم وفوری بهم داد خوبه یکم انسانیت سرش میشه این موجود، آب ویه نفس کشیدم بالا که… بله همینطور که مستحضر هستید طبق معمول گلوم سوخت اما اعتنا نکردم تاخواستم از مینو تشکر کنم دیدم نیست، سرم گیج میرفت وای خدا این دیگه ازکجاپیداش شد اونم تومراسمی که من این همه سوتی دادم از جام بلند شدم و به سمت فاطری استاد همیشه بد عنوقم رفتم بی شخصیت امروزبخاطرچنددقیقه تأخیر کلاس راهم نداد.

به سمتش رفتم بادیدن من پوزخندی زد وخودشو جابه جاکرد کنار آرش پسرعموی مینو ایستاده بود و داشتن حرف میزدن، نزدیک رفتم، نمیدونم چرا بعضی از حرکاتم دست خودم نبود.

من -سلام فاطری.

استاد فاطری باچشمای درشت شده از تعجب بهم نگاه کرد،فهمیدم گندزدم زود گفتم:

-یعنی آقای فاطری.

بااخم گفت: -سلام.

من_خوب هستید،ازدیدنتون گورخیدم امم ببخشید یعنی شوکه شدم.

سرم سوت میکشید وانگاری تومعدم آتیش ریخته بودن.

بااخم گفت:

-ممنون،من بیشترشوکه شدم ظاهراً استعدادتون درزمینه ی

(به وسط سالن جای رقص اشاره کرد)__این چیزاو غیره بیشترازدانشگاست.

اه تواین اوضاع سکسکه رو کم داشتم.

به آرش که نگاهمون میکرد سلام کردم و اونم بالبخند جواب داد.

دوباره به فاطری نگاه کردم

-هِع… فاطی جون زرنزن دیگه اه.

وای دستمو گذاشتم رودهنم وبه چشمای عصبانی فاطری نگاه کردم.

باعصبانیتی که توصداش مشهود بود گفت:

-خانم شهامت بهتره فرداهم مثل امروز دیرنرسید سر کلاس وگرنه ازدرس من افتادین خانم.

بهش نگاه کردمو گفتم:

-این چ طرز حرف زدن بایه لیدی متشخصه الاغ، بیشعور فلان فلان شده ی نقطه چین.

باتعجب یه نگاهی به آرش انداخت خواست چیزی بگه که آرش سرشو پایین اوردو تو چشمام نگاه کرد.

فاطری- حرف دهنتو بفهم شیطونه میگه…

صدای آرش وشنیدم که گفت: -زانیار.. این مسته.

– خوب غلط میکنه وقتی جنبه نداره تاخرخره بخوره.

بی تفاوت برای فاطری زبونم ودراوردم وپشت چشم نازک کردم وزیرلب میخوندم:

_آی فاطی فاطی فاطی یکی یدونم فاطی… عه اینکه فاطریه. نوچ ریتمو بهم ریختی فاطری الاغ.

سرم دردگرفته بود خواستم بشینم که فاطری گفت:

-آرش ولش کن.

یهو سرم و اوردم بالا وبه آرش نگاه کردم.

آرش همینطوری که به من نگاه میکرد گفت :

-بابا زارمیزنه که اولین بارشه ازاینجورچیزامیخوره علائمشوببین،اینجاکه مشروب سرو نمیشه یعنی من خواستم که نشه.

فاطری بادلخوری گفت :

-من مثل شمادکترنیستم، ولش کن بزاربره دختره بی تربیت.

بهش نگاه کردم وگفتم:

– خفه بمیرفاطری بووووووق.

از فوشی که دادم فاطری قرمز شد وخواست یه چیزی بگه که نفهمیدم چیکار کردم.

فقط دیدم آرش داشت از خنده میمرد.

فاطری دستشو گذاشت رو گونه اش و باصدای نسبتاً بلندی گفت:

-آرش این الان زدتوگوش من؟

آرش دوتادست منو گرفت وباخنده گفت:

-فکر کنم.

آرش، آرش، آرش، آرش، چقدر اسمش برام آشنابود دادزدم :

-آها آرش.

آرش که به طرز عجیبی انگاری بامن حال میکرد سرشوبه معنیه چیه؟ تکون داد.

-آرش! بیشعور پدرصلواتی اون آهنگ بود که توخوندی؟ تکون بده هم شدآهنگ؟ خواهر مادرتم اون وسط بودن همین آهنگو واسشون میخوندی؟

آرش دستمو کشید وبه سمت حیاط برد توحیاط، دادزدم.

-اه ولم کن توشدی دایه ی من؟ بزاربرم.

– بیابریم دخترخوب الان نمیفهمی.

من-ببین آرش چنان بزنم تواون دهنت که تکون بده یادت بره عوضی، ولم کن عه.

جلوی استخر ایستاد، دست منو کشید وجلو برد خندیدم وبلندگفتم:

-او لهَ لَه جزایر هاوائی…

آرش- آره میبینی چه قشنگه؟

من -اوهوم.

-اون ماهی خوشکله رومیبینی.

بااخم برگشتم وبهش نگاه کردم وباجدیت گفتم:

-فکرکردی من بچه ام؟دروغگو توماهی میبینی؟

قیافش یه لحظه متعجب شد.

من-گوساله اون ماهی نیست که ستاره دریاییه.

آرش باخنده گفت: _آفرین بروبگیرش.

-باشه .

پریدم تو آب تاستاره روبگیرم که یهو،

دیدم تواستخرم 0_0

-چرا من تواستخرم؟

یه صحنه هایی میومد توذهنم حتماً خواب دیدم. باهزار زور ازاستخر اومدم بیرون ازشدت سرما دندونام به هم میخورد.

آرش -خوبی؟

-نه.

_حدسم درست بود، پس دفعه اولت بودکه مشروب میخوردی؟

باوحشت به آرش نگاه کردم و گفتم :

-چرا حرف الکی میزنی؟ من تابه حال تو زندگیم آب آلبالو هم نخوردم چ برسه به آب شنگولی.

دستشو گذاشت رو دلش وشروع کرد به خندیدن.

-وای توچقدرباحالی بچه، میگم دفعه اولته میگی نه،هنوز تاثیرش ازبین نرفته.

از جام بلند شدم و گفتم:

-نخیر آقای محترم،من فقط یکم، یکم…

سرش واوردجلو و ادامه داد:

-یکم، به قول تو آب شنگولی خوردم.

ودوباره خندید.

-این دیوونه است.

بروبابایی زیرلب گفتم و بهش اخم کردم، خواستم برم تو خونه که باخنده گفت :

-کجا؟

به تو چه کجا چه پر روعه آره دیگه دختر عموی به این خری بعید نیست پسر عموش از خودش خر تر نباشه.

باعصبانیت گفتم:

– به نظرتون کجادارم میرم؟

دستشو گذاشت زیر چونه اش وباحالت با مزه ای گفت:

-هرجا جز اونجا!

به در خونه نگاه کردم و گفتم:

-مثلاچرا؟

به سرو وضع خیسم اشاره کرد از موهام گرفته تالباسم وکفشام گفت:

-چون، زیرا، اگر.

خمیازه ای کشیدم چقدر خوابم میومد نزدیک بود همونجا ولو شم این پسرعموی مینو عجب حس خوشمزه بازیه شدیدی داشت. سرمو انداختم پایین وبه لباسم نگاه کردم و گفتم :

-ای وااای، من چرا خیسم چرارفتم تواستخر ؟

با تعجب گفت:

-نگو که یادت نیست! جزیره هاوائی دیگه.

به استخر پرازآب کنارش اشاره کرد.

کلافه نگاهی به آسمون وسنگ فرشای توحیاط کردم،

نه مثل اینکه واقعا این مخش تاب برداشته.

با تعجب گفتم :

_حالتون خوبه آقای تاجیک؟

با اصرار بهم نگاه کرد وگفت :

-جدی یادت نیست؟من آرشم، تکون بده سیلی که زدی تو گوش زانیار اونم خاطرت نیست.

خندم وپنهون کردم وتوذهنم گفتم:

-خخخ این یارو خوله.

صدامو صاف کردم وگفتم :

-ببخشید ، آقا آرش حق دارید بعد چند سال برگشتید ایران الانم که از راه نرسیده فشار سفر و مهمونی واینا حالتونو بهم ریخته من میرم خونه شما هم برید استراحت کنید.

اصلاً نمیتونستم به اینکه چه اتفاقی افتاده فکرکنم فقط خوابم میومد، بیخیال مهمونی شدم و باقدم های بزرگ ازجلوی درگذشتم و به سمت خونه خودمون راه افتادم حین رفتن یه لحظه برگشتم دیدم آرش کناراستخرایستاده :

به خودش اومد وبه پشت موهاش دستی کشید وباخنده رفت داخل.

*************************

ساعت دو شب بود ازخواب بلندشدم و مثل جنی ها به سقف خیره شدم ؛ یه چیزایی یادم اومده بود،لیوان آبی که مینوبهم داد،قسمت رفتنم پیش استاد فاطری، نه… قسمت فوشایی که بهش دادم،نه… قسمت سیلی که زدم تو گوشش، یهوازجام بلندشدم و روتخت ایستادم ودستمو گذاشتم رودهنم سرمو به دوروبر تکون دادم ومثل دیونه هاروتخت بپربپرکردم، ترسیده جیغای خفیف میکشیدم ومیگفتم :

-خدایا نه، نه، نه، نه خدایا خواب باشه،خدایا همش خواب باشه.

باعجله پریدم رو گوشیم و شماره فاطیما روگرفتم :

-روتخت نشستم و بااسترس بند تاپمو تودستم کشیدم وزیرلب میگفتم :

-جواب بده. جواب بده…

صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید:

– ها، ممم .

باترس گفتم :

-فاطیما بیچاره شدم…فاطی نمیدونی چیکارکردم زدم تو گوش فاطری بهش فوش دادم، افتادم تو استخر، مشروبی که خورده بودم پرید، آرش هرکاری کرد یادم بیاد نیومد، بعدشم به آرش فوش دادم چرا تکون بده خوندی اونم…وااای فاطیما بدبختم .

-دیانا!

بابیچاره گی گفتم :

-چیه؟ میخوای بگی بدبخت شدم؟ این درس وافتادم؟آبروم رفته؟ بگو من طاقت شنیدنشودارم .

انقدر بند تاپموکشیدم که کنده شد باگریه بهش نگاه کردم وگفتم :

-ای بابا.

فاطیما بعد چند ثانیه سکوت گفت :

– ببین، یه قرص بندازبالا بخواب فقط دقت داشته باش جوری باشه که ساعت هشت سر کلاس باشی دیر نرسی بای.

وصدای بوق های متمادی که توگوشی پیچید.

-من چقدر بیچاره ام.

صدای آلارم گوشیم که بلند شد سریع از رو تخت پریدم پایین

که نزدیک بود بیفتم زمین، رفتم یه آبی به دست وصورتم زدم جزوه هامو چپوندم تو کیفم ورفتم جلو آینه.

_اوه،ماشالا عجب قیافه ای جودی ابوت وکردم تو جیب بغلم بااین چهره ی رویایی بعد خوابم چقدرصورتم ورم کرده

موهامو شونه کردم ، یه رژ صورتی به لبام زدم،کرم سفیدکننده هم زدم همینطوری خوبه بابا کی حوصله آرایش داره.

مقنعه ی سیاهمو سرم کردم یکم کشیدمش عقب تر شال صورتی روهم انداختم دور گردنم و یکم دیگه توآینه به خودم نگاه کردم.

-نوچ، آخه تو چقدر نازی.

-اگه تو نازی پس نازی کیه؟

هرهرهر خندیدم.شاسکول درونم سرصبح حس خوشمزه بازی بهش دست داده.

فقط نمیدونم چرا صورتم انقدر ورم کرده ،

بابه یادآوری خاطرات دیشب قیافه ام جمع شد، یه نگاه به ساعتم کردم.

انقدر وقت تلف کردم که دیرم شد. فوری مانتوی سیاهم رو تنم کردم یه شلوارتنگ زغال سنگی هم پوشیدم کوله پشتی مو سریع رودوشم انداختم و دویدم بیرون درو قفل کردم باسرعت به سمت مترودویدم نفسم داشت بند میومد، سریع رسیدم وخودمو انداختم تو دوباره به ساعتم نگاه کردم نه خداروشکر هنوز یکم وقت هست.

از مترو پیاده شدم و به سمت دانشگاه دویدم.

-سی ثانیه دیگه میرسم.

دوون دوون وارد محوطه دانشگاه شدم،یهو کیفم گیر کردبه درهمه جزوه هام ریخت روزمین بالبخندژکوندی به زمین خیره شدم

-آدم اشک توچشماش جمع میشه ازاین همه خوشبختی. چقدرمن دختر خوش شانسیم.

خم شدم و بی حوصله برگه هارواز روی زمین برداشتم . دیگه دست و پاچلفتی تا چه حد گند زدی دیانا،جزوه هارو گذاشتم تو کیفم و پشت در ایستادم،به ساعتم نگاه کردم

– به به چه صبح زیبایه امروز،مخصوصاً وقتی باصدای دلنشین فاطری عطرآگین بشه.

بایادآوری سیلی دیشب که چسبوندم توصورتش خون به صورتم دوید.

-حالا چجوری توچشماش نگاه کنم؟

دوتا نفس عمیق کشیدم آروم درو باز کردم صدای استادتوکلاس پیچید :

-بازکه دوباره دیررسیدی شهامت.

نگاه، سرمن دادزد ای کاش دوتابیشترمیخوابوندم توگوشت که منوجلوبقیه ضایع نکنی.

همونطورکه سرم پایین بودگفتم:

-استاد ببخشید، واقعا…

عه، وایستاببینم این صدا… اصلا صدای استاد فاطری اینطوری نبود!

لای پلکمو بازکردم و دیدم بچه ها همه نشستن سرجاشون، به سمت میز استاد نگاه کردم ودرکمال تعجب دیدم اشکان به جای استاد نشسته رو میز. دوتا چشمم رو که باز کردم همه زدن زیر خنده باتعجب گفتم:

– چه خبره؟

اشکان پرید وسط کلاس و گفت:

-فاطری چپه شد، امروز استاد بی استاد.

یه نگاه به دور و بر کردم وناباورانه خندیدم.

-شوخی میکنی مثل این بچه کلاس اولیا،فاطری حتی یک جلسه هم نشده که نیاد. اصلا امکان نداره.

فاطیما از ته کلاس دادزد:

– منو ببین دیانا.

چشمموبه سمت ته کلاس چرخوندم وبهش نگاه کردم

– داره.

بااین حرف فاطیما انگار از خواب بیدار شدم کیفم رو پرت کردم تو بغلش و جیغ زدم :

– واااای منو به این همه خوشبختی محاله .

دوباره سرو صدا به پا شد.اشکان رفت پای تابلو وشروع به دراوردن ادای فاطری کرد همه از خنده دلشونو چسبیده بودن.

رفتم پیش فاطیما دوست صمیمیم، این روزا جای خالی الهام عجیب احساس میشد؛ الهام یکی از بچه‌های پایه ودوست منوفاطیمابخاطراینکه بارداره دیگه نمیتونه بیاد دانشگاه منم از وقتی فهمیدم الهام حامله است تو آسمونا سیر میکنم آخی الی خره ی ماهم ننه شد نوچ، ترشیدیم رفت،

فاطیما- هووش عموو کجایی؟

از فکر اومدم بیرون و بدون تغییری توصورتم بهش نگاه کردم

-بیشعورِ بی شخصیتِ بی فرهنگِ مفلک انگل جامعه این چه طرز صحبت کردن؟

فاطیما درهمون حالت دستاشو اوردبالا وگفت:

-من دیگه ظرفیتم پرشد حرفی ندارم.

بابیخیالی گفتم :

-اوهوم، صحیح… ای وای راستی منوببین حواسم نیس اصلاً !!دیشب چیشد؟

فاطیما به ذوق من نگاه کردو ابروهاشوانداخت بالاودستشو اوردجلوم وگفت:

– ببوس تابگم.

مثل خودش ابروهامو انداختم بالا وگفتم:

-باشه.

فاطیما باتعجب به من نگاه کرد دادزدم :

-اشکاااااان، اشکیییی،اشک.

دستش رو فوری گذاشت رو دهنم و گفت:

-چیکار میکنی آبرومو بردی.

-بگم بیاد بوست کنه دیگه.

خجالت کشید وسرش وانداخت پایین.

یه ابرومو انداختم بالا وگفتم :

– نمردیم وخجالت کشیدن تورو هم دیدیم،حالاچرا لپات قرمز نمیشه؟

سرش و اورد بالا وباشیطنت گفت:

– دیشب باخانواده اش اومدن خونمون.

باآرنجم زدم توشکمش آخش بلندشد

– زهرمار،مثل این ترشیده هارفتارنکن،حالادرسته واقعا ترشی بودی ولی نبایدکسی بو ببره.

فاطیما اخم کردوگفت :

-عه،دیاناجدی باش دیگه.

دستم وزیرچونم گذاشتم وگفتم :

-خوب چیشد؟

لبخندی زدگفت:

-هیچی دیگه، بابام مخالف بود ولی تا فهمید من دوستش دارم قبول کرد چند وقت نامزدباشیم. یه صیغه موقتم خوندیم.

درهمون حالت که دستم زیرچونم بود گفتم :

-ایشالا خوشبخت شی، اشکان پسر خوبیه.

فاطیما بالبخند به اشکان نگاه کردوگفت :

-عشق منه این.

باتعجب بهش نگاه کردم.

اشکان به سمت مااومد وباخنده گفت :

-سلام عشقم.

فاطیما نیشش تابناگوشش بازشدوباخنده گفت:

-سلام.

اشکان لپ فاطیما روکشید گفت :

-چی میگفتیدشیطونا؟حرفتون روقطع نکردم که ؟

فاطیماباذوق گفت :

-نه بابا ،دیانا داشت ازتو تعریف میکرد.

برگشت وسرخوش گفت:

_میگم اگه …

من همون حالتی داشتم نگاش میکردم.

نگاهم رو که دید گفت:

-چیزی شده؟

از شدت ابراز علاقه ی فاطیما دستگاه گوارشم بهم ریخت

-اجازه هست برم دشوری؟

اشکان بی هوا زدزیرخنده.

اشکان -خوب دیاناخانم چیامیگفتیدازما؟

فاطیماباذوق نگاهم کرد،

شونه هاموبالا انداختم و گفتم :

-هیچی، گفتم همه روبرق میگیره توروچراغ سیمی، این اشکان هم شدشوهر؟د آخه لامصب تو وبا بگیری که بهتره تااین دسته بیل. البته این فاطی خوله هم کم ازتونداره خدادروتخته روقربونش برم قشنگ جفت کرده به هم.

اشکان باخنده گفت :

-عاقامن دیگه ظرفیتم کامل شد،مرسی ازتعریفت.

فاطیما پرید تو هوا گفت :

-دیدی؟ دیدی دیانا؟ جمله بندی مونم مثل همه.

باچندش گفتم :

-بله، بله رویت کردم، مبارکه.

اشکان خندید ودوباره لپ فاطیما رو کشید و گفت :

-من برم اونطرف شماراحت باشید.

ورفت فاطیما تو حال وهوای اشکان بایه لبخند ملیح به روبه رو زل زده بود.

-ناموسا تومحل فرهنگی وعمومی این کارارو نکنید.

ازفکردراومد وگفت :

-هان؟ آهان،راستی دیشب چت بود؟

باگفتن این حرف فاطیما انگار شیش کیلو آدرنالین وارد خونم شد باهیجان دهنم رو باز کردم که جواب بدم اشکان

بلند دادزد:

-آقایون خانوما امروز کیفم بدجور کوکه

همزمان یه نگاه جالب به فاطیما انداخت و ادامه داد :

– توروخدا امروز دست از خرخونی بردارید که اصلاً حسش نیست.

یکی از پسرا کتابشوانداخت رومیز وبابی حوصلگی گفت:

– نه باباکی حال داره.

بقیه به جز بهزاد ومیترا خرخون های کلاس تایید کردن.

اشکان خندیدوباژست لوک خوشانس یه تفنگ ساچمه ای اسباب بازی ازجیبش دراورد.

فاطیما باذوق گفت :

-فداات شم.

یکی دیگه باآرنجم زدم تو شکمش که ساکت شد،خجالتم نمیکشه ندید بدید.

صدای میترا باعصبانیت اومد:

_مثل این بچه ها این کارا چه معنی میده؟ حتماً میخوان تفنگ بازی کنید؟

فاطیما از جاش بلند شد و باعصبانیت گفت:

– آره مشکلیه؟ ناراحتی برو بیرون راه باز جاده دراز.

اشکان باخنده گفت:

-عزیزم آروم باش.

این اشکانم که درهمه حال میخندید.

میترا خواست بحث و کش بده که پریدم وسط وباخنده گفتم:

-ول کنید بحثو اتفاقا خیلی هم حال میده.

انگشتم رومثل تفنگ کردم و گفتم:

-کیو کیو کیو.

روپیشونی میترا توقف کردم وگفتم:

-بَنگگگگ .

چشماشو گرد کردو داد زد:

-رسماً دیوونه اید همتون.

باعصبانیت گفتم :

-بَرَه بَه بَه شرت کم (برو بابا شرت کم)

بلند شد و رفت بعدش هم بهزاد نگاه دلخوری به ما کردو از کلاس زد بیرون.

یکی از دخترا گفت:

-ای بهزاد فرصت طلب،

اشکان باخنده گفت :

– خوب،اگه مشکلی نیست من توضیح بدم.

من- نه نیس بگوماآماده ایم.

– باشه.

یه ماژیک برداشت و روی در یه نقطه گذاشت.

_این نقطه ی رو دروببینید، هرکی بزنه وسطش برنده است هرکی نزنه باید به بچه ها بستنی بده.

مهدی یکی از بچه های کلاس باخنده دستشو گرفت بالا و گفت:

-عاقا منکه نیستم،نه پولشودارم برای سی وخورده ای نفر بستنی بخرم نه استعدادشو.

اشکان خندیدوگفت:

-اول خودم میزنم.

تفنگو گرفت روبه هدف، سه تاشماره شمردیم و زد،

ولی به هدف نخورد.

به فاطیما چشمکی زدو گفت :

-الکی اشتباه زدم تابهتون بستنی بدم.

همه براش دست زدیم.

اشکان -خوب، خوب نفر بعدی.

خودکارمو انداختم زیرصندلی و الکی به بهونه ی اینکه منو نبینن وانتخاب نکنن رفتم زیر صندلی.

اشکان -بلند شو شهامت که کار خودته.

یهو سرمو اوردم بالا وگفتم:

-عه چرا من؟

– نمیای؟

بابیخیالی گفتم :

-حوصله ندارم.

بالحن کش داری گفت:

-بسیارخوب نفربعدی، شاید میترسه بزنه اجباری نیست که..

از جام بلند شدم و گفتم ؛

-هه منوترس ؟ فامیلم شهامته شهامت دارم

اشکان خندیدو گفت:

-برپدرمنکرش لعنت.

بالبخندزورکی زیرلب آروم گفتم:

_برپدرمن لعنت که همیشه خدا جوگیرمیشم یه زری میزنم که مثل چی توش میمونم،

تفنگو سمت من گرفت،ازش گرفتم و رو به در کردم و با استرس هدفو نشونه گرفتم، یه نگاهی به بقیه کردم همه میگفتن نمیتونم.

اشکان- یک..دو..سه

باگفتن شماره سوم شلیک کردم هنوز داشتم به این فکر میکردم که چقدرهدف دوره، یهودربازشد. خدانصیب گرگ بیابون نکنه تیره خورد توسرطرف، همونجا جلودر دستشو گذاشت روصورتش ونشست روزمین.

باوحشت سریع دویدم رفتم بالا سرش :

-ای وای ببخشید،من حواسم نبود، چیزیتون نشد؟ خوب نبایدمیای تویه دربزنی؟

هیچی جواب ندادوفقط صدای آخ گفتن آرومش به گوشم میخورد.

اشکان – ای بابا به خشکی شانس پسرتوچقدر بد شانسی،تیره عدل خوردتوفرق سرتو، پاشوحالا، خداروشکر کاریت نشده که.

بازم بلند نشد.

اشکان لگدی به پاش زدوگفت: -ای بابا بلندشودیگه خودشوخرکرده.. بیاببینم کجاش زخم شده بوس کنم خوب شه.

همه با این حرفش زدن زیرخنده.

یه دفعه پسره بلندشدو باعصبانیت دستی به پیشونیش کشید، بادیدن نقطه ای که وسط دوتا ابروش افتاده بود نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده.

باخنده گفتم:

-حالابدم نشدیا مثل هندیا شدی،صاحب زِمانوم مِرگَهه.

دوباره همه خندیدن.

پسره باعصبانیت روبه من واشکان گفت:

– شمادوتا اسم و فامیلتون چیه؟

– اشکان میرزایی هستم اشکی صدام میکنن خخخ

دستشوگذاشت روپیشونیشوگفت:

-وتو؟

خوشمزه بازیم گل کرد دستموگذاشتم روسینم سرمو به حالت تعظیم خم کردم و گفتم:

-مارچوبه ی خرسفیدی اصل هستم.

باغیض گفت :-خانم خرسفیدی،وتو

به اشکان اشاره کرد،بیشعورکلمه خرو همچین باتاکیدگفت،اعصابم بهم ریخت

-ساعت دیگه سرکلاسم نبینمتون.

ورفت…

عصبانی گفتم:

-احمق،دیدین چه طوری فامیل منوصدازد جفر چس پلاخ تپه ای.

بچه هاساکت به درخیره

بودن به درنگاه کردم وگفتم:

-این اسکول چی گفت ؟

اشکان باخنده آمیخته بااسترس گفت:

اشکان -کوچولو، دروغ گفت ماهم ترسیدیم وای وای وای.

فاطیما دستمو گرفت و گفت:

-دروغ گفت دیانا نه؟

چشم همه کلاس به من بود

بابیخیالی وخنده گفتم- زر زده، عصبانی بود یه شکری خورد.

اشکان- جوجه،عجب خالیی هم بست، اصلاً به سنش میخورد استادباشه؟

یکی ازدختراباترس گفت: -ولی استادراحمی هم همین سن و سالای خودمونه.

اشکان – این دروغ گفت.

فاطیمانگاهش رو ازم برنداشت وسوالی سرش وتکون داد.

– آره بابا، آره…

یه لحظه سکوت کردم

– راستش نمیدونم

فاطیما باشنیدن این حرف من بادست زد توسرش

وروبه اشکان گفت:

– وای اشکان توروخدا یه کاری کن نره به حراست بگه بابابفهمه خیلی بدمیشه.

اشکان- چیزی نیست عزیزم دروغ گفته من میدونم.

همه بچه ها حیرون به هم دیگه نگاه می کرد یهو رگ فردین بازیم زد بالا گفتم :

-اشکال نداره من خودم همه روبه گردن میگیرم.

فاطیما باخوشحالی اومد صورتم و بوسید، باچندش دستم و گذاشتم رو لپم و پاک کردم تعارف معارفم سرشون نمیشه.

تاخواستم حرفی بزنم یهو درکلاس باز شد و همون پسره اومدتو همه اول به هم نگاه کردیم بعد یکی یکی سرجامون نشستیم.

جو خیلی خزی بود، اهم، یعنی فضاخیلی سنگین بود پسره نشسته بود رو صندلی و به ما نگاه می کرد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه رفت پای تابلو وشروع به نوشتن چیزی کرد.خودمو مشغول به جویدن ناخنم کردم باآرنج یکی زدم توکمر فاطیما وگفتم :

-میگم این آرامش قبل طوفان که میگن همینه؟

فاطیما:_دقیقاً.

ناخونمو کندم وگفتم:

خیلی چیز بدیه. من دیگه واقعا دستشوییم گرفت.

فاطیما نتونست خودشو کنترل کنه،دستشوگذاشت جلودهنش و آروم خندید.

_دیا، یه لحظه ساکت باش اینجا هم دست بردار نیستی؟اوضاع خیطه.

بعدش بادستش انگشتامو از جلوی دهنم زد کنار.

-اوکی،حله، ولی جدی گفتم.

بعد یک دقیقه سکوت مرگ بار که همه جارو فرا گرفته بود پسره اومدنشست سرجاش.

پای تخته نوشته بود :

-دکترعلیرضا مهران فر.

آب دهنمو با صدا قورت دادم و به اسمش نگاه کردم؛ مثل اینکه جدی جدی این شاسکول استاده. یه نگاه به اشکان که انگار تو افق محو شده بود کردم،دلگرمیم همین اشکی بود که، اینم اوضاعش خرابه.

مهران فر با جدیت خودکارشو گذاشت رومیز و شروع کرد به نوشتن چیزای نامفهوم روبه یکی از پسرا کردو گفت:

_از همینجا خودتونو معرفی کنید.

همه یکی یکی خودشون رو معرفی کردن تارسید به اشکان

بلند شد وبااسترس گفت:

-اشکان میرزایی هستم.

بعد اشکان فاطیما خودش رو معرفی کرد و نوبت به من رسید

تا بلند شدم که خودمو معرفی کنم با جدیت گفت:

لازم نیست.

یعنی چی؟ این که اسم منو نمیدونه نکنه از حراست پرسیده،نه،خوب از کجا؟مگه میشه؟

دوباره سکوت، هیچکس حرف نمیزد اشکان آروم گفت :

فکر کنم کاری باهامون نداره.

یه نگاه به قرمزی وسط پیشونیه مهرانفر کردم وروبه اشکان گفتم:

_هوی…اشکان

آروم گفت :

-ها ؟

-فقط خالی که کاشتمو حال کن.

نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر خنده، اشکان با وحشت به من نگاه کرد وچندتا سرفه ی الکی کرد.عجب از این اشکان وفاطیما من میگم ترک دیوار اینا جرمیخورن از خنده حالا برای من تریپ برداشتن.

…_چه خبره اونجا؟

انقدر سریع گردنمو چرخوندم که مهره های گردنم صدا داد سریع بلند شدم و گفتم:

چی چه خبره؟

باعصبانیت نگام کرد منم دستپاچه شدم و شروع کردم:

آها ، راستش من داشتم به فاطیما یعنی چیز همینکه کنارم نشسته،میگفتم استاد مهران خز…(ای خاک..چی گفتم) ببخشید مهرانفر چقدر بالیاقتن.. یعنی چیزه خیلی با نجابتن…

هرکلمه ای که میگفتم همه چشماشون اندازه هندونه میشد.

_منظورم اینکه خیلی با گذشتن…کلاً پکیج کاملاً.

یه نگاه به بقیه انداختم قشنگ معلوم بود دارن میپاشن از خنده،باید حرفم رو ماست مالی میکردم

_ته کلامو که بگم استاد،خون وکه باخون نمیشورن؟لذتی که دربخشش هست دوبرابرش درانتقامه ولی شمالطف کردید کم لذت بردید،مرسی که مارویعنی منوبخشیدید، اشکان هیچکاره بود همش تقصیر من بود.

یه نفس راحت کشیدم خواستم دوباره حرف بزنم که فاطیما باحرص دستمو کشید

و گفت:

دیانا جان نیازی به توضیح بیشتر نیست استاد خودشون متوجه شدن.

سرم وپایین اوردم و گفتم:

بزار چندتا کلمه دیگه حرف بزنم قشنگ تحت تاثیر قرار بگیره.

فاطیما بالبخند الکی زیر لب جوری که فقط من بفهمم گفت:

به اندازه کافی همه رو تحت تاثیر قرار دادی بتمرگ.

مهرانفر:_تموم شد؟

من:_یکم دیگه مونده دوستان میگن کافیه.

یه ته چهره خنده ای توصورتش بودکه دوست داشت پنهونش کنه، کلاً این قاطی داشت.

چشماشو بست وگفت :

خانمِ… فامیلیت ویادم نمیاد.

مرض، مگه گذاشتی بگم؟

دهنمو باز کردم که بگم سریع چشماشوبازکردو گفت:__خرسفیدی اصل.

ای بیشعور، دیگه خونم به جوش اومده بود باخشم بهش نگاه کردم،توجهی نکردادامه داد:

وشما آقای… هه اشکی یادتون رفت چی گفتم؟ بفرمایید بیرون، سریع لطفاً .

بدون هیچ اصراری وبابی توجهی از جام بلند شدم ورفتم بیرون بهم برخورده بود خجالت نمیکشه خیر سرش استاده، عقده ای.

دست به سینه.پشت درکلاس ایستادم اشکان نیومد بیرون حتماً اصرار کرده اون عقده ایه کمبود دارم قبول کرده.

دستموگذاشتم رو شونه ام تا بند کوله مو بگیرم که دیدم نیست:

وا… من چرا کوله پشتی موبرنداشتم؟همینه دیگه وقتی به ظاهراستاد بااین همه مدرک دکترا وتحصیل تربیتش صفرباشه معلومه منم فراموش میکنم کوله پشتی مو بردارم. خودمونیما اصلاً چ ربطی داشت؟ کوله پشتی من با تربیت اون؟ بیخیال مهم نیته.

مثل مَلَنگا داشتم باخودم حرف می زدم که یه صدای نسبتاً آروم گفت:

ببخشید.

عصبانی سرم وبالااوردم و دادزدم:

بخشیدم.

بادیدن پسر روبه روم که باتعجب نگام میکرد به خودم اومدم:

اهم،ببخشید من حواسم نبود امری داشتید؟

جونم جمله بندی

پسره دستی به گردنش کشید وگفت:

خواهش میکنم،خواستم بپرسم اتاق ریاست کدوم طرفیه؟

بیخیال نگاش کردم وبادست به سمت راست اشاره کردم :

انتهای سالن دست راست.

به ساعتش نگاهی کردوزیرلب گفت:

ممنون.

ورفت.

بادیدن ساعتش که کمه کم سه تومنی آب خورده بود

یاداین افتادم که روز پدر برای بابام یه ساعت سی تومنی گرفتم که زنونه دراومد یه جور نامحسوس تقدیمش کرد به خودم که بهم برنخوره الانم دستمه کار نمیکنه فکر کنم آب رفته.

دوباره به رفتنش نگاه کردم وخندیدم:

بابا این کی بود؟ چقدرخوش کل بود؟لامصب پکیج کامل این بود نه اون جلبک.

برگشتم و نفس عمیقی کشیدم بیخیال ترین قیافه ای که بلد بودم به خودم گرفتم،

تقه ای به در زدم وبدون اینکه چیزی بگم وارد کلاس شدم استاد به صندلی تکیه زده بود ونیشش تابناگوشش باز بود.هه مثله اینکه فقط اخم و تخمش برای ماست، اینم..بد چیزی نیستا، پوست سفیدوچشمای عسلی، موهای خرمایی سربالا.نه نه اونقدرام بد نیست، ولی اخلاق مهمه، مردی که اخلاق نداشته باشه بمونه ور دل مامانش بهتره والا.

تامنو دید خنده شو جمع کرد و گفت:

خانمِ…

نذاشتم ادامه حرفشو بزنه سریع دستمو اوردم بالا وگفتم: شهامت.

-مگه قرار نبود سرکلاس من…

دوباره پریدم وسط حرفش بزار حالا که دارم میرم خوب خر فهمش کنم مگه اختلاف سنیش بامن چقدره که انقدر جلو بقیه منو تحقیر میکنه.

-قراری که نبود، ولی منم همچین اشتیاقی به نشستن سر همچین کلاسی با همچین استادی رو ندارم.اومدم وسایلم رو بردارم.

کوله پشتیمو از روصندلی برداشتم و انداختم رو شونه ام به چهره ی نگران فاطیما لبخندی زدم و بااخم برگشتم تابرم.

-بهتره مودب باشید خانم.

-هه… باشه باشه حتماً حالا که شما گفتی حتماً باادب میشم، رطب خورده منع رطب میکنه.

از کلاس سریع زدم بیرون قلبم توی سینه ام گروپ گروپ میکوبید.دروغ چرا خیلی ترسیده بودم، اومدم که برم صدف یکی از بچه ها از کلاس اومد بیرون، سریع دستمو کشید وگفت:

-وای دختر تو چقدر بادل وجرعتی باخودت فکر نمیکنی تهش چی میشه؟

بااخم گفتم :

چی تهش چی میشه؟ میخوام این درس وحذف کنم.

با تعجب گفت:دیوونه شدی؟! درس چهار واحدی رو میخوای بیخیال شی؟اونم الان که آخرای ترمه؟

_چاره ای ندارم بااین گنده دماغ بیام سر یه کلاس؟ هزار رحمت به فاطری.

آروم و باشوق گفت:

این حرفو نگو،اتفاقا خیلی جیگره.

_هه…جیگره؟ مگه از اون جیگرای تو کلاه قرمزیه.

_آروم پشت دریم میشنوه، خوش اخلاقه بابا انقدر باهاش شوخی کردیم هیچی نگفت تازه خواست صدات کنه بیای تو که یه دفعه اومدی همه چیزو خراب کردی،به منم اجازه داد برم آخه امروز عروسیه خواهرمه.

بی توجه به تعریفاش گفتم :

به جهنم میخوام صدسال سیاه نرم سر کلاس این وامونده،بااون قیافش،خر بی خاصیت حیف که دستم نبود وگرنه میگرفتم انقدر میزدنش میزدمش که به غلط کردنش راضی شه احمق شیر برنج واقعا کی به این قوزمیت مدرک داده؟ هرچی آدم مشکل داره استاد من بدبخت درمیاد مرتیکه بی… بی…، صدف فوش نمیاد تو ذهنم، چندتا پیشنهاد بده.

صدف دستپاچه گفت:دیانا… دیانا پشت سرت.

برگشتم ودیدم مهران فر پشتم وایستاده از عصبانیت داره از گوشاش دود درمیاد، با عصبانیت بند کوله پشتی مو گرفت ومنو به سمت اتاق ریاست برد باترس بهش خیره شدم و اروم گفتم:

چیکار میکنین؟

دادزد :

ساکت شو.

به معنای واقعی خفه خون گرفتم دیر گرفتم ولی گرفتم .حالا انگاری خیانت کردم روم غیرتی شده، بهش نگاه کردم و باترس رومو برگردوندم، وای بلا به دور.

پشت در ایستادیم سریع در زد و بعدشنیدن صدای استاد امیری منو تقریباً هول داد تو حیف که مثل سگ ازش میترسیدم وگرنه جواب این کارش وخوب میدادم.از ترس رنگم پریده بود.ولی خودمو بیخیال گرفتم و بهش نگاهی انداختم بااخم سرشو برام تکون داد منم لبخند یه وری زدم وابروهامو بالا انداختم، خداروشکر توبی تفاوت نشون دادن چهرم استادم. ولی الان اگه ازترس غش کنم دروغ نیست.بااسترس شروع کردم به جویدن ناخنم.

استاد امیری مشغول حرف زدن با همون پسری بود که ازم اتاق ریاست وپرسید.

استادامیری بالبخند دست پسره رو گرفت وگفت:

باعث افتخاره پسر امیرمسعود خان تو دانشگاه ما مشغول تحصیل باشه.

پسره سرش روتکون دادو گفت :

شما لطف دارید،اگه کاردیگه ای نیست من رفع زحمت کنم.

امیری خندیدوگفت:

خواهش میکنم .

تواین مدت استاد امیری ذوق مرگ بودو دائم میخندید اون پسره هم خیلی جدی باهاش حرف میزد فقط لحظه ی رفتن یه لبخندزورکی زد جلوی در که رسید امیری به مهران فر اشاره کردوگفت:

_جناب مهران فر یکی از اساتیددانشگاه.

وروبه مهران فر به پسره اشاره کرد:

-ایشون رادین آریایی پسر مهندس امیرمسعود آریایی هستند.

پشت چشمی نازک کردم و کلافه به سقف نگاه کردم،

انگاری داره برنده سیمرغ بلورین معرفی میکنه.

پسره بدون هیچ تغییری توصورتش بامهران فر دست داد.

مهران فر:خوشبختم.

_منم همینطور.

وبعد بااجازه ای گفت ورفت.لامصب یه نگاه به من میکردی شاید یه عشق دریک نگاهی شکل میگرفت.

آقای امیری بالبخند گفت:اتفاقی افتاده؟جناب مهران فر؟

اینو که گفت این یارو شروع کرد به اعتراض از رفتار من،منم کم نمیوردم وجوابشوباحرص درارترین شکل میدادم امیری سعی کرد مسئله رو همینطوری حل کنه و از مهران فر خواست که گذشت کنه.

مهران فر

_مگه عذر خواهی شکل گرفته که من ببخشم؟

امیری به من نگاه کرد منم خیلی ریلکس گفتم :

__خیر من هیچ کار اشتباهی نکردم. همه چیز اتفاقی بوده والبته همون موقع عذرخواهی شکل گرفته.

تیکه آخر حرفمو مثل خودش گفتم. پارتی پارتی که میگن الان خوبه این امیری دوست خانوادگی آقای تاجیکه چون چندباری که اومده اونجا منودیده بخاطر همین یکم داره مراعات میکنه کسه دیگه ای بود یه دوتاداد میکشید سرش.

مهران فر _من چیزی متوجه نشدم خانم.

_مشکل خودتونه من نظری ندارم.

مهران فر باعصبانیت به من اشاره کردو گفت:

_مستحضر هستید که آقای امیری من ایشونو سرکلاسم راه نمیدم.

_استاد…

مهران فر سریع برگشت و نگام کردفکرکردبااونم پشت چشمی براش نازک کردموگفتم:

_استاد امیری، من میخوام این درس وحذف کنم از خیرش گذشتم.

امیری باکلافه گی گفت:_شما بفرمایید بیرون من باشمابعدا حرف میزنم فعلاً تاوقتی به شما اطلاع ندادم سرکلاس آقای مهران فر نیاید.

باشه ای گفتم و رفتم بیرون.

چند دقیقه ای گذشت و بابی تفاوتی کوله مو انداختم رو دوشم و بالبخند عریضی راه افتادم، بچه ها از کلاس اومدن بیرون فاطیما واشکان سمت من اومدن.

فاطیما بااسترس اومد سمتم و گفت:_آخه چرا انقدر کله شقی دیانا.

با کلافه گی چشمامو چرخوندمو گفتم:

_چیکار میکردم؟ دیدی که چطوری منو جلو همه ضایع کرد؟

اشکان _اخه اون استاده غرور داره تو نباید…

دستمو بالا اوردمو عصبانی گفتم:

_ خواهشاً تو یکی ساکت دوست ندارم روز اول نامزدیت اتفاق بدی بیفته.

دوتاییشون چشماشونوگردکردن وباتعجب منو نگاه کردن ازقیافشون یهو خنده ام گرفت

__مرگ اینجوری نگام نکنین خنده ام میگیره.

فاطیما باهمون حالت گفت:

_اخراج شدی؟

باغرور گفتم :

_بچه شدی؟ خودم درس وحذف کردم.

اشکان _چی؟ مگه الکیه؟

شونه ای بالا انداختم.

_ظاهراً.

به اطراف نگاهی کردم وسرم وبردم جلووگفتم:

_اشکان!

اشکان _بله؟

_تابه حال مشروب یا ویسکی یا چه میدونم هرچی خوردی؟

باتردید پرسید :

اشکان _چرا میپرسی؟

فاطیما نگاه موشکافانه ای به اشکان کرد بی حوصله دستمو گذاشتم روچشای فاطیما.

_خوردی یانه؟

اشکان _اوهوم.

فاطیما دستمو کنار زدو گفت؛

_چی؟؟؟

اشکان بادستپاچگی گفت:_یکم…نه اونقدر که چیزی نفهمم .

من _خوب مثلاً چقدر؟

اشکان باترس نگاهی به فاطیما انداخت و گفت:

اشکان _اه دیانا! کمربستی به قتل من؟ توبگو چرا میپرسی تامن بگم.

باتردید گفتم :

_من چیزه…یعنی چطوری بگم… دیشب فکر میکنم ازایناخوردن.

فاطیما بلند تر گفت:

_چـــــی؟

دهنشو گرفتم و گفتم :

_هیش،الان همه میفهمن. نمیدونستم اینطوری میشه اصلاً خبر نداشتم تومهمونی غذا پرید توگلوم دختره صاحب خونمون مینو یه لیوان پربهم داد منم به هوای اینکه نوشابه یاآبه خوردم.

فاطیما_نکنه همون موقعیت که به من زنگ زدی؟

بهش نگاه کردم وگفتم :

_نابغه اون وقت شب من آب شنگولی میزنم؟

اشکان دستی به صورتش کشید ناباورانه خنده ای کردو گفت :

_بیاین بریم یه جای مناسب حرف بزنیم.

سه تایی به سمت کافی شاپ رو به روی دانشگاه رفتیم.

فاطیما _خوب…حالا دقیق بگو چیشده.

به گارسون نگاه کردم وبعدگفتم :

_آب هویج بستنی سفارش نمیدیم؟

اشکان _چرا …آقا یه لحظه.

سه تا آب هویج بستنی سفارش دادو گفت:

_خوب.

_نمیشه بخورم بعد تعریف کنم؟

فاطیما دستاشو مشت کردو باحرص نفس عمیقی کشید و گفت:_یاهمین الان تعریف میکنی چیشده یا کاری میکنم توبیمارستان کمپوت آب هویج بستنی بخوری.

_مگه کمپوتشم هست؟

کوله پشتی شو برداشت تا بکوبه تو سرم سریع گفتم:

_باشه، باشه میگم.

همون لحظه سفارش مون رو اوردن با حسرت به لیوان نگاه کردم حیف نیست خوب مال خدا وامیشه هوا گرمه.

از سیرتا پیاز اتفاقات دیشب وبراشون گفتم اشکان از تعجب تکون نمیخورد فاطیما دستشو گذاشته بود رو دهنشو باهرکلمه ی من هییین میکشید.

حرفام که تموم شد به هردوشون نگاه کردم.

_نمیخورید؟حیفه باز میشه ها؟

هیچی نمیگفتن آب هویج بستنی خودمو خوردم مال فاطیما روهم خوردم بازم عکس العملی نشون ندادن. مال اشکان وروم نشد بخورم.همونطورکه به روبه رو خیره شده بود با دست لیوانو سر داد جلوی من:

_بیا بخور… دیشب خیلی کالری سوزوندی از نظر من کار بزرگی کردی یک تنه این همه خرابکاری به باراوردن کارهرکسی نیست.

فاطیما _دیا،من جای تو بودم آب هویج بستنی پارتی میگرفتم واقعا شانس اوردی فاطری دیگه نمیاد.

واقعا راست میگه اگه یه بارتوزندگیم شانس اوردم همین دفعه است.

آب هویج اشکان وهم تاته خوردم، وکوله پشتیمو برداشتم بلند شدم وبالبخند گفتم :

_فاطی، اشکی دوستای عزیزم شیرینی نامزدی نمیخوام همین بس بود خوشبخت شین، زیادی ذهنتونم درگیر نکنید گذشته ها گذشته هرگز باغصه خوردن گذشته برنگشته.الانم من برم خونمون شماهم اولین روز نامزدیتونو خوش باشید بای.

اشکان _فاطیمانزاراین تنها جایی بره برای کره زمین ضرر داره.

#################

یه نگاه اینطرف یه نگاه اونطرف کردم و پاورچین پاورچین رفتم سمت

پارکینگ زیر لب میگفتم :

کدومه، کدومه، کدومه؟

دورو بر ماشین ها چرخی زدم ویکی یکی شمردم.

اینکه مال امیریه این ۲۰۶هم مال احمدیه، اون پژو هم مال آقای یوسفیه،اه اینجا ماشین جدیدی نیست، باناامیدی به سمت خروجی رفتم که نزدیک در بادیدن ماشین سانتافه مشکی چشمام برق زد، نزدیکش رفتم و دستی به کاپوتش کشیدمو گفتم:

آخی،حیف تویه عروسک که مال اون میمونی، نوچ باید پاسوز صاحبت بشی.

دستمو کردم تو کیفم و ناخن گیر همه کارمو دراوردم، خوب چیه؟ بابام بهم داده،سه شبانه روز التماس میکردم یه چاقو برام بخره نخرید.گفت تو باهمین کشتار دست جمعی راه میندازی چه برسه به چاقو، ولی خداروشکر به خواسته هام احترام گذاشت این ناخون گیرم یه چاقو کوچولو داره. اوف اونم چاقوی تنها نیس سوهانه برای ساییدن ناخن.

جلوی اولین لاستیک ماشین از سمت چپ نشستم و چاقورو به زور کردم توش. برگشت و خورد به دستم ویکم خراش برداشت دستمو گرفتم وازدردپریدم هوا.

اوف، اوف،بیچاره شدم دستم.

اما سریع بیخیال درد دستم شدم و رفتم سر لاستیک های بعدی.

آخرین لاستیک با صدای فییسسس خالی شد. لبخندی از ته دل زدمو گفتم:

اگه واسه ماشاخ نمیشدی ماهم لاستیکات ونمیترکوندیم،

بلند شدم و با قدردانی به ماشین نگاهی کردم و گفتم:

__به به.. آخ که چقدر دلم خنک شد آخخخخ.

…_ببخشید.

با ترس برگشتم و به آدم روبه روم نگاه کردم عهه پکیج اینجا چیکار میکنه؟

سریع به ماشین تکیه کردم و گفتم:

_بله؟ کارداشتید؟

یه نگاه به ماشین کرد سریع دستمو گذاشتم رو در راننده گفتم :

_امم، چیزه.. ماشین ماست!

ابروهاشو بالا انداخت به سوئیچ تو دستش نگاهی کردمو آب دهنمو با صدا قورت دادم باید حواسشوپرت کنم نفهمه بره به مهران فربگه.

_تازه واردی؟

لباشو جمع کردو متفکر به بالا نگاهی انداخت وبعد به من نگاه کرد وسرشوتکون داد.

نگاهی به اطراف انداخت و گفت :_اینجا پارکینگ اساتیده دیگه درست میگم؟

بیشعور الان منظورش این بود که من اینجا چیکار میکنم خودت اینجا چ غلطی میکنی؟وادیانا چراانقدرزود داغ میکنی توجدیداً؟به خودت مسلط باش.

باشه باشه مسلطم.

یه لحظه بهش نگاه کردم نکنه اینم استاد باشه بدبخت شم.نه بابا اگه بود امیری میگفت.

یهو یه فکری به سرم زد.

_بله… ومنم استاد دیانا شهامت هستم.

بااین حرفم متفکرانه بهم نگاه کردو گفت:

_اوهوم.. خوشبختم.

یه جوری نگام کردشاید باورنکرد بایدم باورنکنه اصلاً به تریپ من میخوره استادی؟واای جوک سال وگفتم.

یه ابرومو انداختم بالا و خیلی جدی گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. من رمان رو میخوام تازه شروع کنم ولی یه مشکل داره
    فردی ک پدرش اونجور ک میگه سرایدار هست
    وضعیت مالیشون انچنان خوب نیست پس جطور توی
    نیاوران شمال تهران زندگی میکنه ؟؟ •__•
    😳😳😂😢

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا