رمان طلا

رمان طلا پارت 93

4.7
(3)

 

 

پایم را از حرص به زمین کوبیدم

 

-داریوش

 

یک تکه آشغال روی گوشه شالم افتاده بود جلو کشید و آن را برداشت بعد درچشمانم زل زد .

 

+نفس داریوش

 

-من میخوام برم ،اذیت نکن دیگه

 

کمی نگاهم کرد هرچه بلا بلد بودم سر چشمانم آوردم تا به مظلوم ترین حالت ممکن برسم .

 

+قبول نیست داری تقلب میکنی

 

متعجب پرسیدم

 

-چی قبول نیست؟

 

با چشمات داری کاری میکنی راضی شم، اینو بهش میگن جنگ نا عادلانه .

 

باز پافشاری کردم

 

-برم؟

 

+با جواد و اصغر

 

-نه

 

+ پس نمیری..! شرطم همینه

 

-باشه، حالا بیا بریم لباس ببینیم

 

دوباره به سمت آن مغازه ها راه افتادیم، جلو ویترین لباس فروشی ایستادم.

 

 

 

 

 

 

 

لباس ها آنقدر زیبا بودند که نمی دانستم کدام را نگاه کنم.

 

با دیدن لباس بازی که در گوشه ویترین دیدم، تصمیم گرفتم کمی داریوش را که از هیچ کدام از لباسها خوشش نمی آمد و بااخم بهم نگاه میکرد را اذیت کنم.

 

+اینا دیگه چین؟ به اینام میگن لباس؟ بیا بریم

 

بدون اجازه دادن صحبتی به او داخل رفتم و با دست به فروشنده خانم آن لباس را نشان دادم .

 

-ببخشید خانم! میشه اون لباس مشکی پشت ویترین رو برام بیارید

 

زن خوشرو و مهربانی بود .

 

+حتما عزیزم

 

انگار حواسش نبود که من چه چیزی را انتخاب کردم، چون سرش را نزدیک گوشم آورد .

 

+طلا بیا بریم یه جای دیگه اینجا لباساش خیلی ناجور و لخت و پتین

 

من هم صدایم را آرام کردم .

 

– من از یکی خوشم اومده ، پوشیده است، بزار بیاره پروش کنم

 

سرش خم شد

 

فروشنده که لباس را آورد لباس تقریبا جمع شده بود و مدلش معلوم نبود.

 

به اتاق پرو رفتم بعد از پوشیدن لباس نگاهی به خودم انداختم .

 

 

 

 

 

 

واقعا خیلی باز بود .پشتش که کامل بیرون می افتاد و دکلته بودو کمی هم دنباله داشت.

 

بشدت زیبا بود رنگ مشکی ای که داشت خیلی به پوست سفیدم می افتاد.آرام صدایش زدم.

 

-داریوش

 

فوری پاسخ داد

 

+جان

 

با اینک خجالت میکشیدم مرا در همچین لباسی ببیند اما در اتاق پرو را باز کردم.

 

چند قدم دورتر ایستاده بود اول نگاهش مات شد بعد چندین بار از سر تا پایین لباس را نگاه کرد .

 

کم کم ابروهایش داشت بهم نزدیک میشد هنوز پشت لباس را ندیده بود .

 

بدنم داغ داغ بود از نگاهش، اما برای حرصش را در آوردن مشتاق تر بودم .

 

جلویش چرخی زدم تا پشت لباس را هم بهتر ببیند.

 

دست به کمر ایستادم و نگاهش کردم.

 

-چطوره؟به نظرم که خیلی خوشگله

 

همان لحظه فروشنده هم آمد و با دیدن لباس در تنم شروع کرد ب تعریف کردن.

 

 

 

 

 

 

 

-ماشالا ماشالا چقدر لباس به تنتون نشسته خیلی بهتون میاد

 

داخل آمد و کمی با لباس ور رفت که مثلا خوش فرم تر در تنم بایستد.

 

از اتاق پرو بیرون رفت.

 

-این کار رو من تن چند نفر دیگه هم دیدم ولی دختر تو تن تو این لباس یه چیز دیگه اس

 

میدانستم چرب زبانی اش برای فروش لباس است اما داریوش از این حیله خبری نداشت که لحظه به لحظه صورتش سرخ تر میشد.

 

-اینو بپوش همه اونشب نگاهاشون به توئه اصلا تک میشی با این لباس اگه میخوای خاص باشی به نظرم این لباسو انتخاب کن

 

+خانم شما یه لحظه به ما اجازه بده

 

صدای عصبی داریوش بود که وسط حرف خانم فروشنده پرید همان لحظه مشتری جدیدی وارد شد.

 

-بله حتما من میرم به مشتری جدید برسم

 

با فک های قفل شده روی هم و رگ های بیرون زده دو قدم بلند برداشت.

 

+عوضش کن

 

در و بست و شوک زده چشمانم گرد شد و چند ثانیه به در بسته خیره شدم .

 

 

 

 

 

 

در را آرام باز کردم داشت قدم میزد و یک دستش را مشت کرده بود .

 

صدای صحبت فروشنده و مشتری می آمد انگار کسی آمده بود لباسش را پس بدهد و داشتند بحث میکردند.

 

داریوش با دیدن در باز اتاق به سمتم آمد.

 

+چرا عوضش نکردی

 

جلوی در اتاق ایستاده بود

 

-واسه چی خیلی خوشگله که

 

+تف تو خوشگلیش عوضش کن

 

-آخه چرا؟

 

سفیدی چشمانش قرمز قرمز بود اتاق پرو نسبتا بزرگی بود.

 

نگاهی به آن سمت که مشتری و فروشنده داشتند بحث میکردند انداخت و داخل آمد چفت در را بست با شگفتی نگاهش کردم.

 

-چیکار داری میکنی؟

 

به سمت آینه برم گرداند با دیدن تصویری که در آینده میدیدم لبخندی روی لبم آمد .

 

استایل تمام مشکی او با این لباس شب مشکی در تنم به حدی به چشانم زیبا آمد که نتوانستم جلوی ذوق زدگی ام را بگیرم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا