رمان طلا

رمان طلا پارت 7

0
(0)

 

 

 

 

این بار تعداد محافظانی  که در اطراف بودند خیلی خیلی بیشتر بود، فکر کنم حدود ۲۰ یا ۳۰ نفر بودند. ماشین های اوراقی همه جا دیده میشد که روی هم، روی هم قرار گرفته بودند.

 

در انتهای مسیر یک اتاقک قرار داشت هاتف به آنجا  اشاره کرد

 

– آقا اونجاس خانم دکتربرو پیشش تا منم یه  سر و سامانی به این بچه ها بدم

 

خودش هم بازویش زخمی شده بود و خون می آمد.هر چند که از او متنفر باشم اما روحیه ی  انسان دوستی و پزشکی ام این اجازه  را به من نمی داد تا بی تفاوت باشم.

 

+خودتم  زخمی شدی  بیا تا  زخم تو هم  پانسمان کنم

 

– اول به آقا برس

 

خودش رفت سمتِ دیگری .من هم رفتم سمتِ  اتاقک، در زدم .

 

-بیا تو

 

در را  باز کردم و داخل رفتم. آقا داریوش پشت به من،  سرِ پا پیراهنش را درآورد بودو خودش مشغولِ  تمیز کردن زخم بازویش بود. اما دور کمرش را محکم با بانداژ بسته بود ولی باز هم خون از پانسمان بیرون زده بود.

 

+سلام

 

برگشت سمتم رنگ پریده و بی حال به نظر می آمد.در چشمانم نگاه کرد و بعد از کمی مکث جوابم را داد.

 

-سلام …می خوام بهت بگم خوش اومدی ولی…

 

+مهم نیست ، هاتف گفت بخیه ی کمرتون باز شده،لطفاً بشینید تا زخمتون رو  چک کنم

 

یک اتاق ۱۲ متری بود ، دیوارش گچ خاک بود،کف زمین فرش قدیمی ای انداخته بودند و  فقط یک تختِ یک نفره درون اتاق قرار داشت .

 

روی تخت نشست، دست به کار شدم پانسمان را باز کردم سه تا از بخیه هایش باز شده بود ،  زخم را تمیز کردم ،شروع کردم دوباره بخیه زدن.

 

داشتم از فضولیه این که اینجا چه خبر است میمردم.

 

+مگه قرار نبود تا چند وقت استراحت کنید

 

-گفتم که یک کار نیمه تموم دارم

 

+ کار میتونه  صبر  کنه اگه همینجوری ادامه بدین خودتونو به کشتن میدین

 

یکم به سمتم متمایل شد ،نا خودآگاه چشمانم را در چشمانش دوختم، چقدر چشمانش مشکی بود دقیقا همرنگِ شب .

 

– باور کن اگه اینجوری بشه خوشحال میشم

 

دوباره پشتش را به من کرد.این مرد واقعاً از مردن نمی ترسید ،لحنش جوری بود که انگار سالهاست منتظر مرگ است .

 

+تموم شد

 

از روی تخت بلند شد و لباسش را پوشید .چون پشتش به من بود کمی هیزی به خرج دادم و  نگاهش کردم.

 

هیکلش خیلی تنومند بود، عضله هایش هم به سفتی سنگ بود طوری که برای بخیه هم  سوزن به سختی در گوشتش فرو می رفت. معلوم بود سال‌هاست که زحمت میکشد برای روی فرم بودن بدنش و ورزش می کند .

 

به یکباره صدای شلیک گلوله همه ی فضا را پر کرد…

 

 

 

 

همانطور نشسته روی تخت خشکم زده بود، از شدت صدا های بلند نمی توانستم حرکتی بکنم ،  انگار گلوله ها با بدنه ی آهنی ماشین ها برخورد میکرد و صدا ها دوبرابر میشد.

 

-لعنتیا

 

با صدای آقا داریوش به خودم آمدم، سریع لباسش را پوشید ، رفت لبِ پنجره ی اتاقک بیرون را نگاهی انداخت.

 

-حرومزاده ها اینجا رو از کجا پیدا کردین

 

از زیر بالشِ روی تخت یک اسلحه در آورد ، رو کرد سمت من که خشکم زده بود.

 

-پاشو خانم دکتر زود باش باید بریم الان میرسن اینجا

 

من اما توانایی راه رفتن را از دست داده بودم، وقتی  دید من هیچ حرکتی نمیکنم ، بازویم را گرفت ،بلندم کرد.

 

-خانوم دکتر …خانوم دکتر

 

نگاهش کردم…متوجه ترسم شده بود.

 

-اتفاقی نمیفته…هیچی نمیشه الان میریم بیرون، میریم سمت ماشینا  سوار ماشین میشیم و از اینجا فرار میکنیم ، باشه؟

 

در آن گیر و دار  واضطراب یک آن حواسم رفت پیِ چشمانش ، خیلی سیاه بودند مثل رنگ شب ،سیاهیِ خالص ، علاوه بر آن اطمینان خاصی در آن دو گوی مشکی موج میزد.

 

نا خود آگاه سرم را برای تایید حرفش تکان دادم . صدا ها هر لحظه بیشتر میشد .

 

-خیلی خب بیا کنار در وایسا با شماره ی سه در رو باز میکنی و فقط میدویی سمت ماشین… رانندگی بلندی؟

 

قدرت تکلمم را از دست داده بودم ، باز سر تکان دادم.

 

-خوبه تا اونجا بدو میکنی به هیچ وجه پشت سرتو نگاه نمیکنی..به اونجا که رسیدی سوار ماشین شو و برو

 

بالاخره به حرف آمدم

 

+پس شما نمیاین؟

 

این چه سوالی بود؟اصلا به من چه که می آمد یا نمی آمد … من هم بعضی اوقات نمی فهمیدم چه می گویم…

 

-چرا منم پشت سرت می آم ولی اگه نرسیدم بهت تو برو…با شمارش من

 

صدا ها برای یک لحظه ام کم نمیشد.

 

خدایا وسط این نا کجا آباد خودت به من رحم کن .

 

هر چه توان داشتم در پاهایم جمع کردم.

 

 

 

 

-یک،دو،سه

 

در را باز کردم،نگاهی به او انداختم با اطمینان چشمانش را باز و بسته کرد.

 

شروع کردم دویدن سمت ماشینِ هاتف.

اتاقک چون تهِ اوراقی بود ، فعلا هیچ کس به اینجا نیامده ، جلوتر رفتم چند نفر را دیدم که داشتند به هم  شلیک میکردند، روی زمین دو نفر افتاده بودند از جا هایی که تیر به آنها خورده بود معلوم میکرد که زنده نیستند.

 

با وضعیتی که در  آنجا حکومت میکرد دوست داشتم فقط گوشه ای بنشینم به حال و روزم گریه کنم ،اما نشستن یک گوشه یا گریه کردن الان سودی به حالم که  نداشت هیچ باعث کشته شدنم هم میشد.

 

نزدیک ماشین ها رسیدم ،هاتف را دیدم،مشغول تیر اندازی بود تا مرا دید داد زد:

 

-خانوم  دکتر سوییچ رو ماشینه بشین گازشو بگیر برو ،مارم حلال کن

 

از این آدم ها بدم می آمد ، میخواستم سر به تنشان نباشد ،اما به  مردنشان هم راضی نبودم.

 

سری برای تشکر تکان دادم .در ماشین را باز کردم ، میخواستم سوار شوم که صدای شلیک گلوله در نزدیکیِ من پیچید، با سوزشی در رانِ پایم نگاهم به سمتِ پایین کشیده شد .

 

تیر به بغلِ رانِ پایم خورده بود،چون شدت خونریزیِ رانِ پا خیلی بالاست ، سریع تمام شلوارم را خون در بر گرفت.

 

همانجا کنارِ ماشین روی زمین افتادم، نگاهم را که بالا کشیدم تا دادم بزنم برای کمک ، با چیزی که دیدم اشهد خودم را خواندم.

 

مردی با اسلحه،لبخندی پلید روبرویم ایستاده و آماده ی شلیکِ دوباره بود.

 

چشمانم را بستم ، با شلیک چند گلوله پشت سر هم مطمئن شدم زندگی ام به پایان رسیده اما همچنان دردِ پایم وجود داشت،ینی تیر ها به من نخورده بود؟

 

چشمانم را باز کردم،مردِ کثیف، روبرویم با چند تا گلوله که به قفسه ی سینه اش خورده   روی زمین افتاده بود.

 

نگاهم به سمتی کشیده شد که صدای تیر از آنجا به گوشم رسید، آقا داریوش بود…

 

او هم عذاب الهی ام شده بود، هم فرشته ی نجاتم  …

 

 

 

 

شدت خونریزی بالا بود ،احتمال می دادم گلوله به یکی از شریان هایِ  اصلی برخورد کرده باشد .

 

آقا داریوش سریع آمد کنارم روی دو زانو نشست، اینکه بدنِ غرقِ در خونم را نگاه میکردم باعث میشد وحشتم دو برابر شود.

 

آقا داریوش با دست روی زخم را فشار میداد،تا مانع خونریزیِ زیاد تر شود، در عین حال سعی میکرد به من روحیه بدهد تا خودم را در این وضعیت نبازم.

 

-خانم دکتر.‌‌..خانم دکتر به خودت بیا الان وقتش نیست که  خشکت بزنه، بخوای همینجوری مات  بمونی از دست میری…نا سلامتی خودت دکتری. این صحنه ها باید برات عادی باشه .

 

حرف هایش را می‌فهمیدیم اما نمیتوانستم خودم را پیدا کنم ، شوکه شده بودم.

 

اگر همین طور خونریزی ادامه پیدا می‌کرد از شدت خونریزی قطعا می مردم .دردی که متحمل میشدم طاقتم را طاق میکرد.

 

صدای شلیک گلوله کمتر از اول به گوش می رسید، الان تک و توک صدا می آمد.

 

آقا داریوش وقتی عکس العملی از جانبِ من ندید  بلند شد ،کمربندِ خود را درآورد، خیلی محکم بست بالای جایی که گلوله به رانِ پایم خورده بود، فکر کنم آنقدر صحنه ها را دیده و تجربه کرده بود که میدانست باید چه کند .

 

همان لحظه هاتف هم آمد سمتِ ما

 

-آقا وضعش وخیمه؟

 

+خورده رونه پاش اگه زده باشه رگه اصلیش خطرناکه

 

-خانوم دکتر؟

 

هاتف صورتش جلو آورد

 

-عه آقا این چرا هیچی نمیگه

 

+شوکه شده

 

-با اجازت من میتونم بیارمش خودش اجازه هست؟

 

سرش را به نشانه تایید تکان داد.با سیلی محکمی  که به صورتم خورد، انگار راه نفسم باز شد ،تازه دردِ اصلی پایم  داشت مشخص میشد ،تا الان در خلسه ای از ابهامات داشتم دست و پا میزدم.

با نفرت به هاتف نگاه کردم.

 

-خیلی ببخشید خانوم دکتر زدم تا از خواب پاشی

 

+منو ببرین بیمارستان

 

آن دو نگاهِ مشکوکی بین هم رد و بدل کردند، باز هم  هاتف خودش را انداخت وسط:

 

-مگه شما خودت دکتر نیستی ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا