رمان طلا

رمان طلا پارت 61

4
(2)

 

 

 

+ من یه خورده دیر متوجه حضورتون  شدم و اومدم  که خوش آمد بگم بهتون

 

روبرویم  ایستاد.

 

– خیلی ممنون از لطف شما

 

دستش را سمتم دراز کرد .

 

-آرسَن بزرگمهر خوشوقتم

 

در مضیقه  ماندم و دست در دستش گذاشتم.

 

+  طلا نبوی، منم همینطور

 

اسمش برایم جالب بود.

 

–  بیشتر از این مزاحم کارتون نمیشم موفق باشید

+شما هم خسته نباشید

 

تا آخر شیفت درگیر مریض های مختلفی بودم آخر سر  که داشتم وسایل را جمع میکردم موبایلم زنگ خورد ،ساحل بود .

 

+شما؟

 

– من به آوا  گفتم این آلزایمر گرفته ما رو یادش رفته

 

+ ببخشید صدا  آشناست ولی شما رو  به جا نمیارم

 

-گه نخور،کثیف دلمون برات تنگ شده

 

من هم دلم برای دیدن آنها یک ذره شده بود .

 

+فردا جمعه اس  ساعت ۹صبح درِ همون کافه که می رفتیم صبحانه ،میبینمتون

 

-آفرین این شد یه چیزی تا فردا

 

+خداحافظ

 

وسایل رواجمع کردم و با جواد و اصغر راهی خانه شدم.

 

 

 

 

داریوش انگار قصد نداشت به خانه ی پدرش برگردیم،من هم زیاد میلی به بازگشت دوباره به آن خانه نداشتم از طرفی به داریوش هم  اطمینانِ کامل داشتم.

 

در را که باز کردم ،او را مشغول قلیون کشیدن با هاتف دیدم.

 

حرصی  نفس کشیدم،  این آدم اصلا رعایت سلامتی خود را نمیکرد  ،گویا اصلا بدنش برایش مهم نبود.

 

+سلام

 

با شنیدن صدایم سرها سمتم برگشت هردو جواب سلامم را دادند.

 

هاتف از جا بلند شد که برود .

 

-پس من به نیوان بگم جا عوض شده

 

+بهش بگو که نفرسته همون جای همیشگی

 

-حله آقا

 

از کنار من که رد شد دست روی سینه اش گذاشت .

 

-با اجازه

 

هنوز دلم بااو صاف نشده بود .

 

رفتم کنارش نشستم و دستم رو دراز کردم که نی  قلیون را از اوبگیرم. با تعجب دستش را عقب کشید.

 

-چی میخوای ؟

 

+بده منم میخوام بکشم

 

چشمانش را درشت و دستش را عقب کشید .

 

-نمیشه

 

+چرا ؟منم دوست دارم ببینم چجوریه

 

-اصن خوب نیست

 

 

 

+فقط واسه من؟

 

هلال اخم هایش را در هم کشید و نگاه جان سوزی به من انداخت ،دلم شروع کرد خودش را به در و دیوار کوبیدن.

 

-می خوای بازی راه بندازی؟

 

بی قید شانه هایم را بالا انداختم.

 

+شاید

 

بیشتر خودم رابه سمتش دراز کردم.

 

+بده من اون نی رو

 

نی را به سمت مخالف انداخت و دستش را پشت کمرم گذاشت ،مرا به خود نزدیک کرد.

شیاری ناشی از تعجب و ترس بین لبانم افتاد .چشمانم درشت شد و در چشمان پر از حرص او گره خورد.

گردنش را کج و صورتش را در یک میلیمتری صورتم نگه داشته بود.

 

داغی نفس هایش را روی لب بالا و پشت لبم احساس میکردم ،دستش که پشتم بود را به صورت نوازش گونه بالا و پایین میکشید.

 

از فرق سر تا نوک پایم سوزن سوزن میشد.

 

-چی میخوای تو؟بلای جون

 

لبم را بستم و دم عمیقی گرفتم ،بوی نفس هایش که از اثراتِ طعم دهنده های توتون قلیون بود،باعث ضعف شدیدم شد.

 

صدایم انگار ازته چاه بیرون می آمد.

 

+منم میخوام بکشم

 

دست دیگرش را بالا آورد و روسری را از سرم کشید .میشد گفت که کاملا در آغوشش قرار گرفته بودم.

 

 

 

لاله ی گوش و پشت گردنم را نوازش کرد.

لعنت به او .

در گوشم پچ زد.

 

-نمیزارم

 

بازویش را برای پیدا کردن ریسمانی چنگ زدم تا شاید بتوانم از این چاهِ لذت خودم را بیرون بکشم اما بیشتر سقوط کردم.

 

-وقتی هنوز من از لبات بی نصیبم و دارم با هزارتا بدبختی خودمو کنترل میکنم تا ازشون یه کام نفس گیر نگیرم ،نمیزارم تو از این نی قلیون مزخرف کام بگیری

 

قلبم انگار در سینه منفجر شد.نفسم لحظه ای قطع شد و دوباره از سر گرفته شد.

 

لاله ی گوشم را بوسید و بعد لبش را از کنار گوشم بدون بوسیدن روی پوست صورتم کشید و تا کنار لبم آمد.

قدرت مخالفت را اصلا نداشتم مانند یک موم در دستانش بودم .

 

فکر میکردم لب هایم را ببوسد اما همان کنار لبم توقف کرد و گوشه ی لبم را عمیق بوسید.

ته دلم،دل دل میزد برای بوسیدنش،اما قبل از اینکه من کاری انجام دهم ،کنار کشید.

چشمانم را باز کردم ،با لبخند پیشانی ام را بوسید و از جا بلند شد.

 

-بریم تو شام بخوریم .هاتف از سر کوچه دو پرس جوجه ی مشتی گرفته

 

با خود قلیون را هم برداشت و به داخل برد.

ازپشت سر هیکلش را نگاه کردم ،عاشق نوع راه رفتنش بودم قدم هایش را محکم و با استوار بر میداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا