رمان طلا

رمان طلا پارت 37

5
(1)

 

 

از وقتی که خودش را شناخته بود با دوستانش در کوچه های پایین شهر میگشت.راه و چاه کار را بلد بود.

 

بلد بود چگونه گلیم خودرا از آب بیرون بکشد.در خیابان ها بزرگ شده بود ،بعضی شب ها که کارش طول میکشد با رفیقانش کنار جوب می خوابید .

 

برای اینکه نان بازوی خود را بخورد و پولی از پدرش نگیرد در بازار پادویی میکرد.

 

کتک خورده بود،چاقو خورده بود اما هر بار سخت تر و محکم تر از دفعه ی قبل برگشته بود.

 

سر میز صبحانه فقط مادرش بود.

 

+صبح بخیر

 

-صبحت بخیر پسرم،بیا بشین صبحانه بخور

 

+بقیه کجان؟

 

-یه سری که صبحانه خوردن و رفتن پی کارشون یه سری ام هنوز بیدار نشدن

 

تخم مرغ را نزدیک داریوش گذاشت.

 

-این دختره هم هنوز بیدار نشده؟

 

+طلا؟

 

-آره

 

+اون که صبح زود میره

 

-چرا اینقدر زود میره و دیر میاد؟این دختره کیه ؟چرا اوردیش اینجا؟

 

این تازه شروع بازجویی های مادرش بود.

 

لیوان چایی اش را روی میز گذاشت.

 

 

 

 

+گفت که خودش دکتره صبح تا شب شیفت داره

 

-جواب بقیه ی سوالام؟

 

از روی صندلی بلند و پیشانی مادرش را بوسید.

 

+ماهرخ خانم به وقتش جواب همه ی سوالاتو میدم الان باید برم سرم شلوغه

 

-توام که اصلا منو دست به سر نمیکنی ،مثه همه ی کارات که به من توضیح میدی اینم میای توضیح میدی

 

+تیکه میندازی ماهرخ خانم؟

 

-آره

 

+نوکرتم بمولا

 

-برو پی کارت

 

داریوش اینبار جدی برگشت سمت مادرش.

 

+مامان؟

 

-چیه؟

 

+وقتایی که من نیستم و طلا خونه اس هواشو داشته باش خب؟دیشب که دیدی زنداداش چیکار کرد

 

-خیر باشه؟

 

داریوش دیگر حرفی نزد و رفت.

 

+آدرسو بگو هاتف

 

-طرف کارخونه داره هم آدرس کارخونه اش هست هم آدرس خونه اش بریم کجا؟

 

+الان کجا پیداش میشه؟

 

-الان باید تو کارخونش باشه

 

+بریم اونجا به چندتا از بچه ها هم بگو بیان

 

-به اصغر و مصطفی گفتم تو راهن

 

 

 

 

+اسمه یارو چیه؟

 

هاتف چک را بالا آورد و اسم را خواند.

 

-شادمهر حبیبی

 

+به اسمش میخوره بچه خوشگل باشه

 

هاتف خنده ای کرد.

 

-منم همینو گفتم

 

چهار نفری وارد کارخانه شدند ،هر چه نگهبان گفت صبر کنید تا هما هنگ کنم به ریاست اطلاع بدم،بدون توجه سرشان را پایین انداختند و وارد شدند.

 

کارخانه ی لبنیات بود،وارد یک سالن بزرگ شدند که کارگرها داشتند کار میکردند.

 

اصغر و مصطفی چوبهایی که با خود آورده بودند را محکم به در آهنی می کوبیدند.داریوش هم صدایش را بالا برد و به خاطر سر و صدا مجبور بود عربده بزند.

 

+شاااااادی!شااااااادی…

 

همه ی کارگرها برگشتند سمتشان.

 

اینبار هم داریوش شلوار شش جیب خاکی رنگ با تیشرت پوشیده بود.

 

یکی از کارگر ها که پیر مردی بود به سمتشان آمد.

 

-با کی کار دارین؟

 

+سلام حاجی راستش ما با آقا شادی یعنی شادمهر جون کار داریم

 

-چیکارش دارین؟

 

 

 

 

+این آقا شادیه ما پول یه بنده خدایی رو کشیده بالا حالاهم نمیده ،مام با داداشامون اومدیم بینیم این عزیزمون رو چه حسابی این پولو پس نمیده،حالا اینجاست شازده؟

 

پیرمرد با دستش طبقه ی بالا را نشان داد.

 

-اتاقش اونجاس اما من فکر نکنم پولی بده

 

+چطور؟

 

-کارش همینه پول میگیره پس نمیده با اینکه سود زیادیم داره .هر روز ماشین عوض میکنه یا ما میشنویم خونه جدید میخره خدا شاهده حقوق مام الان سه ماهه که نداده

 

+حاجی شما هر چند نفر آدم که اینجا هستو جمع کن برین خونه من قول میدم فردا صبح حقوق چهار ماه رو براتون میریزه حساب

 

پیرمرد دودل بود.داریوش دستی به شانه اش زد.

 

+به من اعتماد حاجی

 

پیرمرد سر تکان داد.

 

-من اینارو میبرم اما چشمم آب نمیخوره

 

+بسپارش به من حاجی

 

سالن را خالی کردند.

 

از پله های آهنی گوشه ی سالن بالا رفتند.منشی پشت میز نشسته بود.

 

مصطفی:ریئستون هست؟

 

منشی با دیدن چهار مرد هیکلی با آن چوب ها خوف کرد.

 

-بله هستن اجازه بدین هماهنگ کنم

 

هاتف:لازم نکرده ما خودمون هماهنگیم شما بفرما بیرون امروز کار زود تعطیل شده

 

-اینجوری که نمیشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا