رمان طلا

رمان طلا پارت 12

5
(1)

 

 

 

داریوش به یزدان اشاره کرد تا پیراهنشان را پاره کند.

 

وقتی دیدند التماس فایده ای ندارد ،شروع کردند سینه خیز رفتن.

 

هاتف:کجا دارین میرین حرومزاده ها ؟شیشه عقلتونم از کار انداخته؟

 

سبحان و یزدان احد را گرفتند ،اصغر وعماد هم نادر را.

 

نادر:آقا من جون ندارم،رحم کن دیگه به چه زبونی بگم گوه خوردم

 

بدونِ توجه سیخ ها را بالا برد و روی سمتِ راست سینه یشان فشار داد ،صدای جلز ولز گوشت و فریاد هایشان برخواست.

 

+از این به بعد هروقت خواستین بی ناموس بازی در بیارین و نگاه بد به ناموس مردم بندازین ،یادِ این زخم بیفتین و اینم بدونین یه اشتباهِ دیگه تا مرگ مونده.

 

سیخ ها را روی زمین انداخت و بیرون رفت.

روی چند تا آجری که جلوی در بود نشست،نگاهش را بالا کشید ونگاهی به ستاره های درخشان کرد.

 

سیگارش را از جیبش درآورد ویکی روشن کرد،اولین پُک را خیلی عمیق کشید جوری که ته حلقش سوخت.

 

یادِ چشمانِ ترسیده ی دختر افتاد.یادِنگاه مظلومش که مانند نگاهِ بره ای تنها در میانِ گله ی گرگ ها بود.

 

هاتف:آقا چیزی شده؟مشکلی هست؟

 

نمیدانست.نمی دانست از چه آنقدر می سوخت .

 

از قولی که داد و به آن عمل نکرد؟یا از نفرتِ بیشتر شده در چشمِ دختر؟

 

چشم بست و با یادِ رنگِ چشم عجیب دختر کامِ بعدی را هم از سیگار گرفت.

 

+نمی دونم هاتف.نمی دونم

 

 

 

 

 

 

+خانوم رسیدیم

 

از فکر وخیال در آمدم .نگاهی به اطراف انداختم ،روستایی در اطرافِ رامسر،پر از درخت و سر سبز.

 

بی بی عالیه بعد از اینکه شوهرش از دنیا رفت،به زادگاهِ مادریه خودش برگشت .

 

من هم با فکر به آن روزگاری که هیچ همدمی نداشتم و داشتم به دره ی تاریکی سقوط میکردم اما بی بی دستم را گرفت و نجاتم داد و به من گفت از این به بعد هر وقت پشتت خالی شد بدان من پشتت هستم ،به اینجا آمدم.

 

از ماشین پیاده شدم،در را زدم ،چند ثانیه بعد صدای کشیدنِ پایی رو سنگ های حیاط بلند شد به گمانم خودش بود،همان موقع ها هم مشکلِ پا درد داشت.

 

وقتی خواست به اینجا اسباب کشی کند ،آدرسش را به من داد اما منِ بی معرفت تا الان به او سر نزدم.

 

درِ حیاط باز شد ،باورم نمیشد این صورتِ پر از چین و چروک ،این قدِ خمیده،این چشمانِ کم سو شده متعلق به بی بی باشد .

 

ده برابر بیشتر از قبل شکسته شده بود.

 

او اما مرا نشناخت، حق هم داشت ده سال از آخرین دیدارِ ما میگذشت.

 

بی بی بچه ای هم نداشت نازا بود،اما شوهرش به حدی او را میخواست که به قولِ خودش ،لعنت فرستاد به هر که بچه بخواهد.

 

چند ثانیه خیره نگاهم کرد.خودم پا پیش گذاشتم.

 

+سلام

 

-علیک سلام دخترم، آدرس خونه ی کی رو میخوای؟

 

 

 

 

الهی من بمیرم برایت که امیدی به آمدنِ مهمان نداری.

 

+آدرس خونه ی شما رو

 

-من؟

 

+اره دیگه مگه شما بی بی عالی نیستی؟

 

فقط من او را اینگونه صدا میزدم ، فقط من “ه”آخرِ اسمش را بر میداشتم .

 

سریع متوجه شد، با بهت صدایم کرد.

 

-طلا؟

 

+اره بی بی خودمم

 

آغوشش را به رویم گشود ،ثانیه ای درنگ نکردم و من هم در آغوشش گرفتم.

 

-آی دخترِ قشنگم،قربانِ تو بشم من،آخ اگه بدونی چقد چشم اتنظارت بودم، جونم مادر،جونم

 

+شرمندتم بی بی ،شرمندتم ، اما الان اومدم اگه اجازه بدی چن وقتی رو پیشت باشم

 

از من جدا شد.

 

-دختر دیوانه شدی ؟اینجا خونه ی خودته.تا هر وقت خواستی بمون،بیا تو ،بیاتو که اندازه ی این ده سال با هم حرف داریم.

 

+ الان میام دورت بگردم بزار چمدونارو بیارم

جسمم اینجا بود،

 

دلم اما…

 

این دلِ لامصبم از سینه ام پر میکشید برا ی دیدنش.

 

این دلِ لامصبم دل دل میزد برای نفس کشیدن در کنارش.

 

دلم اما…

 

این دلِ لامصبم میمرد برای در خلوت بوسیدنش.

دلم اما اینجا نبود .

 

هر چه زندانی اش میکردم،به زنجیر میکشیدمش باز هم بی فایده بود.

 

لعنت به دلم و لعنت به من.

 

 

 

 

طلا

 

-یعنی مشکل خاصی نداره خانوم دکتر؟

 

+نه عزیزم ،فقط یه سرما خوردگیه ساده اس،داروهاشو سرِ وقت بخوره خیلی زود خوب میشه

 

– خیلی ممنون ،خدا از بزرگی کمت نکنه

 

+ این چه حرفیه؟وظیفه اس

 

مادر و کودکش بیرون رفتند .روی میز بهم ریخته بود ،مشغوله جمع کردن میز شدم.

 

صدای باز و بسته شدنه در آمد ،مریضِ بعدی بود،بدون اینکه سرم را بالا بیاورم مشکلش را پرسیدم.

 

+سلام…بفرمایید مشکلتون چیه؟

 

– والا دقیق نمیدونم

 

نفسم قطع شد.مانند برق گرفته ها تمامِ موهای بدنم سیخ شدند.حتی تُنِ صدایش هم برایم ترسناک بود.

 

تمامِ خاطراتِ آن شب در ذهنم مرور شد.هر تلاشی که برای فراموشی آن اتفاقات کرده بودم را با دو کلمه به باد داد.

 

آشنایی با این آدم چیزی جز درد و رنج و شکنجه ی روحی یا جسمی برایم نداشت.

 

سرم را بالا آوردم ،نگاهش کردم .طبقِ معمول کت وشلوار و پیراهنِ یک دست مشکی به تن کرده بود و با خرواری از اخم و چشمانِ سیاهش به من زل زده بود.

 

+بیرون

 

صدایم نگار از تهِ چاه بیرون می آمد.به زور شنیده میشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا