رمان طلا پارت 104
صدای خنده ام در کوچه پیچید زنها کنجکاو نگاهمان میکردند
– نمیشه از همینجا ادامه اشو بریم؟
+پس بگو میخوای حیثیت منو ببری
-نمی ارزه؟
درو هل دادو بازش کرد
+بیا برو تو بچه ما رو رسوای عالم نکن
وارد شدم و در را بست.
+ رفتی تو محل؟
-رفتم یه چرخی بزنم ببینم چه خبره؟
منتظر نگاهم کرد
+ نظرت ؟
-جای عجیبیه زنا منو میشناختن خیلی خوب رفتار کردن بعد رفتم سوپر مارکت این پسره اومد بهشون گفت کم مونده بود مغازه رو بزنن به نامم وقتی هم کارت و سمتش گرفتم انگار بهش برخورد هر کاری کردم حساب نکرد میشه بعدا تو باهاشون حساب کنی؟
نزدیک پله ها بودم آمد دستم را گرفت خودش اول روی پله نشست و من را رو پایش نشاند.
انگار فقط دوس داشت حرف بزنم.
+دیگه چی فهمیدی؟
-امشب قراره یکی از زنا بچشو بیاره من براش ویزیت کنم اونجا که میدونستن دکترم یه سوالات عجیبی ازم میپرسیدن که هنگ میکردم
یه لحظه داشت از دهانم قضیه ی لاله خارج میشد که جلویش را گرفتم.
کنجکاو جویای ادامه ی ماجرا بود بعدش یه لبهایش را به گونه ام چسباند و همانجا نگه داشت.
دل دل میزدم برای این بوسه های نابش.
+خب؟
-هیچی دیگه رفتم سوپرمارکت و برگشتم
لبش را از روی گونه ام برداشت و با دستهایم بازی کرد .
+دوس داشتی محله رو؟
سربه شانه اش تکیه دادم
-به نظر آدمهای خوبی میومدن چرا اینقدر به تو احترام میذارن؟
-از بزرگیه زیادشون
سرم را برداشتم و نگاهش کردم رج ب رج آن موهای مشکی را خواندم .
حالم خوش بودانتظار همچین بازخوردی را نداشتم .
+ میدونی بهم چی میگفتند؟
روسری ام را برداشت و کنارش گذاشت .
موهایم را از بند رها کرد وقتی خیالش از بازی موهایم رها شد سرش را داخل موهایم فرو برد و بو کشید.
– برای این بوی موهات خون میریزم
اصلا متوجه سوالم نشده بود.
-نمیخواد اینقدر خشن برخورد کنی
باز هم یه کام عمیق گرفت
+ خشن نیستم روانی میشم وقتی به چیزی که نباید فکر میکنم.
-ببین از کجا به کجا پریدیم متوجه سوالم شدی ؟
سرشو به عقب آورد و موهایم را به یک طرف ریخت .
+چی بهت میگفتن همه کسم؟
-خانومِ آقا صدام میکردن
انگار براش خیلی عادی بود همانطور که مشغول نوازش نوک موهایم بود.
+ غیر از این باید میگفتن؟
دستم را پشت گردنش چفت کردم و گلویش را بوسیدم .
-من خانومِ تو ام ؟
لبخند کجی زد
+نیستی؟
موهای پشت گردنش را به بازی گرفتم
-نمیدونم اینو تو باید بهم بگی
+معلومه که هستی تو همه چیز منی همه کسمی
در نگاهم تمام عشقم رو ریختم و خیره نگاهش کردم.
او هم با تمام عشق و علاقه اش به من خیره شد
+نور چشممی
-وقتی کوچولو بودم هفت سالم بود توی مدرسه کلاس اول خیلی از بچه ها با مامان یا باباشون اومده بودن جز من و ساحل، همه اون روز یا ناراحت بودن که دارن از مامانشون جدا میشن یا گریه میکردن که نمیخوان وایستن مدرسه اونا هم بچه ها رو بغل میکردن بوشون میکردن قربون صدقشون میرفتن از ته دل که اونا فقط وایستن مدرسه اما بچه ها لوس تر میشدن و بیشتر گریه میکردن منو ساحل ته کلاس نشسته بودیم و با دهن باز به اون ها نگاه میکردیم نگاه خودمو نمیدونم ولی نگاه ساحل اونروز یادم نمیره، میخوام بهت بگم وقتی قربون صدقم میری یا بهم محبت میکنی انگار داری چاله چوله های خالی شده ی روحمو روح زخم خوردمو پر میکنی محبت ندیدم من اینقدر تا حالا وقتی این حرفا رو بهم میزنی انگار رو ابرهام
میخواستم بداند چه حسی را به من منتقل میکند.
حرفایش، کارهایش، رفتارش چیزی فراتر از یک عشق معمولی بود برایم.
با چشمهایی که پر از حرف و و پر از حس بودند خیره ام بود.
پیشانی اش را به سرم چسباند.
+نبودم اون روزها نبودم تا نذارم هیچ غمی تو اون دل کوچولوت بشینه نبودم تا جلوی نگاهای پر از حسرتتو بگیرم نبودم تا بهونه های ریز و درشتتو به جون بخرم نازتو بکشم و خیلی ناراحتم برای اینکه دیر پیدات کردم اما حالا هستم نمیذارم حس کنی تنهایی تا وقتی که زنده ام نمیذارم حسرت بشینه تو اون چشات که زندگیمو فدای یه نگات میکنم حرف که باد هواست منو برای دل قرص شدنت عملی امتحان کن زندگیمو بخواه بی صبر میریزمش به پات
گوشه ی لبش را بوسیدم و کنار لبش را جوابش را دادم.
– میدونم عزیزدلم میدونم
+ اگه من فقط چاله چوله های روحتو پر میکنم تو منو کوبیدی از نو ساختی خودمم این منی که تو ساختیو هنوز باهاش کنار نیومدم از اون همه تاریکی منو کشیدی بیرون وقتی که داشتم غرق میشدم تو دریای لجن گرفتار بودم تو کشیدیم بیرون
دستهایم را بالا آورد .
+با این دستهای معجزه گرت
در دلم خواستم که همینطور که هستیم بمانیم.