رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 138

4.4
(5)

ببین دختر. من اومدم دنبال تو. دیگه مجبور نیستی از تنهایی به رسام پناه ببری و اینهمه ظلم تحمل کنی

تنهایی؟ تحمل؟ هیچوقت، هیچکس عشقی که او به
رسام داشت را باور نکرد.

سعی کرد آرام باشد، اما با صدایی که عصبانیت
در آن موج میزد پاسخ داد:
تنهاترین حالت ممکن بهم پناه داد. من تو بدترین روز زندگیم رسام و دیدم. و عشقی که
بهش دارم، از تر ِس تنهایی نیست. حق ندارید اسم احساسم و بزارید تحمل و عشقم و زیر سوال بببرید

آرمان متعجب نگاهش کرد و تک خندی زد.چطوراین تویی که ترکش کردی. عشق؟!
دستش را به سر دردناکش گرفت و نفهمید چطور درد دلش را برای مرد کنارش بازگو کرد.

چون خسته شدم، انقدر آشفته و پریشون دیدمش چون به خاطر حضور من عذاب میکشید. ترکش
کردم تا از این بلاتکلیفی و ناچارکه مجبور نباشم، کنار کسی دیگه ببینمش.

تمام تفکرات و باورهای مرد از صحبتهای دختر
بهم ریخت و انگار هیچکدامشان را نشنید، جز عشق../

-عاشقی
شاداب سمتش چرخید و چشمان خیسش را به او
که متفکر به، روبه رو خیره بود دوخت.
-من یه تیکه از خودم و تو اون خونه جا گذاشتم

قلبم اونجا موند. اگر این اسمش عشقه، عاشقشم.

تمام راه را، هر دو در سکوت گذراندند. مرد در
دنیای ویران خودش و شاداب در حبابی از بی خبری

دیگر تقلایی برای فرار نکرد و حتی سوالی
نپرسید. برایش مهم نبود، حتی اگر مرِد به ظاهر
مهربان کنارش او را دزدیده بود، یا قرار بود بلای سرش بیاورد، او به تماشای ویرانتر شدنش
مینشست و دم نمیزد

هر چه از شهری که عشقش در آن نفس میکشید،
دورتر میشدند، دلش بیشتر آشوب میشد و غم
مانند غولی سیاه وجودش را در برمیگرفت.

یک روز شده بود؟ قلب و روحش هر لحظه داشت،
مچاله تر میشد و فقط به یک تلنگر کوچک نیاز داشت تا برای بار هزار بشکند و تمام شود.
رسیدم

تکیه از صندلی گرفت و چشمانش را باز کرد.

باید چکار کنم؟!

گویی چیزی در چشمانش شاداب بود، که عذادار بودنشان را حتی مرد کنارش هم احساس کرد.

آهی کشید و دست سرد و یخ زدهی دخترک را در
دست گرمش گرفت.

میریم داخل و تو اینجا میمونی، تا من تکلیف یه چیزایی رو روشن کنم

فقط سر تکان داد و حقیقتا مرد نگرانش شد.

بین من از عقدشون که مطمئن نیستم.
حتی آرمان هم دیگر جدیت و تحکم دیشب رانداشت

گویی همراه با دخترک، چیزی در وجود او هم
شکسته بود.

مرد تلخ لبخند زد.
-فقط خسته ام. ولی رو قولم حساب کن. همه چیز و
درست میکنم

دخترک از روی رفع تکلیف سرتکان داد.
باید چکار کنم

برای بار دوم بود، که میپرسید و دیگر مرد را نگران کرده بود
-بچه ت و بردار بریم باال. باید استراحت کنیم.
قلب شاداب به مانند بلوری پرت شده از ارتفاع،
افتاد و به هزار تکه تبدیل شد.
بچه..
ه کل فراموشش کرده بود. پسرش، یادگار عشقش و تمام وجودش را.
از ماشین پیاده شد و کودکش را به آغوش کشید. و
دوباره وعده بار قبل را در گوش پسرش برای هردویشان تکرار کرد.
-میخوابیم خوب میشم
چشمانش خیره و خودش وابسته به مرد راه افتاد.
بالاتر از سیاهی، رنگ نگونبختیاش بود و او به حد این شوربختی رسیده بود و تمام.

یعنی میخوای بگی رسام تو رو دوست داره
وارد آسانسور شدند و آرمان چمدانش را بلند کردو کنارشان قرار داد.

-داره، اما پای انتخاب که میرسه، فاطمه و
میخواد. آخه قبل از من فاطمه نشونش بود.
چشمانش برقی از اشک زد و لبانش لرزید.

– فکر کنم فاطمه و دوست داره. شاید با من اسیر وجدان ِش که تاحاال ترکم نکرده.

آرمان دستی به چانهاش کشید و متفکر به دختر خیره شد. به نظرش تمام این ماجرا میلنگید. چرا
رسام باید فاطمه را بخواهد و این چنین از دخترک محافظت کند؟

فقط کاش انقدر در رویای داشتن دختر دست و پا
نمیزد و کمی بیشتر روی اتفاقات دور و برش تمرکز میکرد.

تنالیتهی رنگی خاکستری و سفیدش و خانه ی
خلوت و خالی، مجرد بودن صاحب خانه را ثابت
خانهی جدیدش زیبا بود و دلنشین.

چند وقت اینجا میمونم؟
آخر شاداب عادت به یکجا نشینی نداشت و عادتی دیرینه با خانه به دوشی اش داشت.
تا هر وقت که بخوای، اینجا خونه ی خو دته

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا