رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 111

5
(4)

لب‌های خشکش را تکان داد و به زور صدا زد.

– پر… پرستار؟

چرا کسی سراغش را نمی‌گرفت؟

چرا برایش اتاق خصوصی گرفته بودند که اینقدر بترسد؟

با حرص از ته گلو جیغی کشید که در به شدت باز شد.

با فکر به این که رسام باشد با اشتیاق به سمت در نگاه کرد اما فقط پرستار بود که شاکی گفت:

– چه خبرته خانوم؟

زن و شوهر بیمارستان رو گذاشتید رو سرتون ها… اون از شوهرت اینم از تو.

بی‌طاقت گفت:

– رسام کجاست؟

پرستار بی اهمیت به حرفش…

نگاهی به وضعیتش انداخت و جواب داد:

– دکتر باید بیاد معاینه‌ات کنه عزیزم.

– رسام.

پرستار دلسوز نگاهی کرد و بالاخره گفت:

– تا همین نیم ساعت پیش تو راهرو نشسته بود… وقته ناهاره حتما رفته یه چیزی بخوره.

بین گفتن و نگفتن دو دل بود‌.

اما بالاخره گفت:

– یکی تو اتاق بود.

پرستار بی خیال گفت:

– حتما خیال کردی عزیزم… من کسی رو تو راهرو ندیدم.

امکان نداشت توهم زده باشد.

باید به رسام می‌گفت… او حرفش را باور می‌کرد.

دکتر بالای سرش آمد…

وضعیتش را چک کرد و توی چشمش با چراغ قوه‌ای نور انداخت.

کلافه سر تکان داد…

ذهنش درگیر آن غریبه بود.

باور نداشت که توهم زده باشد.

دکتر با خونسردی گفت:

– خداروشکر ضربه به سر تون جدی نبوده… اما امکان داره تا چند روز بعد از ترخیص سر گیجه و سر درد داشته باشید که طبیعیِ… یه سری دارو هم باید مصرف کنید…

همین‌طور باید استراحت کنید… آزمایش‌ خون تون نشون می ده که کم خونی دارید که اون هم باید کنترل باشه… باید خودتون رو تقویت کنید تا زود تر بهبود پیدا کنید.

دکتر حرفی از توهم نزد.

امیدوار گفت:

– ببخشید دکتر… یه سوال داشتم.

دکتر عینکش را جا به جا کرد و گفت:

– بفرمائید.

لب تر کرد و با خجالت زمزمه کرد:

– امکان داره که… به خاطر ضربه‌ای که به سرم خورده توهم بزنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت:

– معلومه که نه… گفتم که جدی نبوده… فقط چند تا بخیه خورده و برای احتیاط امشب ام نگه‌تون می‌داریم… من تمام توصیه‌ها رو به همسرتون می‌کنم.

هم خیالش راحت شد هم بیشتر ترسید.

اگر توهم نبود… پس چه کسی بالای سرش آمده بود؟

بوی دردسر می آمد!

در اتاق باز شد.

رسام مصمم و نگران به سمت تخت رفت و رو به دکتر گفت:

– مشکلی پیش اومده دکتر توکل؟

دکتر توکل سری تکان داد و گفت:

– نه خیال تون راحت آقای جدیری… همسرتون فردا مرخص می‌شن.

رسام با آسودگی لبخندی زد که تضاد زیبایی با چشم‌های خسته اش داشت!

بی‌توجه به حضور دکتر… خم شد و سر پانسمان شده شاداب را بوسید و گفت:

– خدا رو شکر!

شاداب لحظه ای مرد غریبه و مجهول را فراموش کرد و با خجالت لب گزید…

دکتر با لبخند گفت:

– تنهاتون می ذارم.

رسام تشکر کرد.

– ممنونم دکتر‌… لطف کردید!

دکتر توکل از اتاق خارج شد و شاداب با همان خجالت شیرین غر زد:

– این چه کاری بود؟

رسام با عطش و دلتنگی نگاهش کرد..‌.

جوری که نفس شاداب را بند آورد.

شاداب لب زد:

– یه جوری نگام می‌کنی که انگار خیلی خوشگلم!

رسام با اطمینان لبخند زد و لب زد:

– مگه شک داری؟

– با این لباس‌های بیمارستان و سرِ پانسمان شده حتما خیلی قشنگ شدم… دیگه رنگ و روم رو ندیدم.

– تو تحت هر شرایطی برای من از همه زیبا تری شاداب

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا