رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 55

4.7
(3)

 

 

با این حرفم خشمگین بازوم رو کشید و سینه به سینه ام ایستاد

_معلوم هست داری چی میگی ؟؟ هااا دست درازی کردی به دختر مردم بعد زبونت هم درازه ؟؟

خشمم اوج گرفت و عصبی فریاد زدم :

_خوب کردم اصلا میدونی چیه ؟؟ حقش بود

با بُهت و ناباوری نگاهش رو توی چشمای به خون نشسته ام چرخوند و سوالی پرسید :

_یعنی چی خوب کردی ؟؟؟

_آره خوب کردم چطور اون هر بلایی که خواست سر خواهر من آورد و اونطوری قبل از اینکه ازدواج کنه شکمش رو بالا آورد حالا چی شده ؟؟ برای خواهر خودشون عیبه ؟؟

مات صورتم خشکش زد و ناباور گفت :

_اون دختره بیگناهه میفهمی نیما ؟؟؟

با این حرفش انگار تلنگری بهم زده باشه و نخوام باورش کنم مشت محکمم رو به دیوار کنارش کوبیدم و خشن غریدم :

_نه بیگناه نیست تا وقتی که خواهر اون امیرعلی بیناموسه !!

یقه ام رو گرفت و با گریه تکونی بهم داد :

_خفه شو….میدونی چه گندی زدی هاااا ؟؟ حالا میخوای چیکار اون دختره معصوم کنی

مثل خودش بلند فریاد زدم :

_هیچ بایدم افتخار کنه یه شب زیرخواب م…..

باقی حرفم با سیلی محکمی که به صورتم کوبید ناتموم موند با نفس نفس خیره مامانی که صورتش از خشم به کبودی میزد شدم

انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکونی داد و خشن فریاد کشید :

_این رو زدم تا یادت بیاد کی بودی و به خودت بیای پسر ! من و بابات اینطوری بزرگت نکردیم که فکر و ذهنت دنبال ریختن آبروی دختری باشه اونم کی ؟! آینازی که روحشم از این جریانا باخبر نبوده و توی دیونه داری تلافی کارهای دیگران سرش درمیاری

دستم رو جای سیلی که بهم زده بود گذاشتم و با حرص لب زدم :

_اوکی شما اینطوری میخواید دلتون رو نمیشکنم باشه اون دختره مال منه ولی نه به عنوان زنم بلکه به عنوان دوست دختر و زیرخوابم

با گریه اسمم رو فریاد زد :

_نیمااااااا

بی اهمیت به حرفاش وارد اتاقم شدم و محکم درو بهم کوبیدم

لعنتی اون دختره باعث شده بود گند بخوره به اعصابم و به کل امروز رو برام زهرمار کرده بود ، با اعصابی داغون لگد محکمی به صندلی تو اتاقم زدم که با صدای بدی چپه شد

 

چرخی دور خودم زدم و کلافه چنگی توی موهام زدم ، نمیخواستم با مامان اونطوری صحبت کنم ولی کاریه که شده بود

با یادآوری مشروب با داد اسم امیلی رو صدا زدم که طولی نکشید هراسون با بطری مشروب توی بغلش توی قاب در ایستاد و با نفس های بریده گفت :

_بله قربان !!

به طرف بالکن رفتم

_زود باش مشروب رو بیار ببینم

_چشم !!

درحالیکه روی تک صندلی توی بالکن مینشستم سرمو به پشتیش تکیه دادم چشمام رو بستم و سعی کردم خشمی که درونم زبونه میکشه رو کنترل کنم

صدای چیدن وسایل به گوشم رسید و بعد از چند ثانیه سنگینی نگاه خیره اش بهم فهموند کارش تموم شده پس بدون اینکه چشمامو باز کنم بی حال نالیدم :

_میتونی بری !!

_ولی قربان مامانتون گفتن ک…..

عصبی چشمامو باز کردم که با دیدن چشمای به خون نشسته ام با ترس چند قدم به عقب برداشت ، از اینکه داشت حرف من رو نادیده میگرفت عصبی بلند فریاد زدم :

_حتما باید با زبون دیگه ای باهات حرف بزنم ؟! گفتم هرررررررری

اشک به چشماش نشست و با دو از اتاق بیرون زد لعنتی دیگه اصلا کنترل رفتارام رو نداشتم لیوان مشروب رو برداشتم و کلافه تا ته سر کشیدم

ذهن و فکرم پر شده بود از فکرای مختلف باید یه طوری خودم رو خالی میکردم وگرنه دیوونه میشدم پس چه چیزی بهتر از خوردن مشروب و برای چند ساعت آزاد شدن از فکر و خیال های بیخود !!!

اینقدر خوردم و خوردم که کم کم تو دنیای دیگه ای فرو رفتم و مست و پاتیل شروع کردم زیرلب چرت و پرت گفتن ، توی دنیای بی غل و غشم سیر میکردم که با بلند شدن صدای زنگ گوشیم

بی جون دستمو داخل جیب شلوارم فرو بردم و بیرونش کشیدم چشمام مدام روی هم میفتاد و بخاطر خماری نمیتونستم دقیق صفحه رو ببینم و همه چی جلوی چشمام تار و مبهم بود

بلند شدم و تلوتلوخوران خواستم به طرف در خروجی برم تا امیلی رو صدا بزنم ولی با دیدن تختخواب مست و پاتیل روش دراز کشیدم و درحالیکه گوشی رو توی دستم میفشردم

چشمامو روی هم گذاشتم و زیرلب شروع کردم به هزیون گفتن درباره آیناز و از هر کلمه ای که میگفتم دوتاش درباره تهدید و جورج بود کم کم نمیدونم چی شد که به خواب عمیقی فرو رفتم و بیهوش شدم

نمیدونم دقیق چقدر خوابیده بودم که با صدای حرصی مامان که بلند با کسی دعوا میکرد از خواب پریدم و گیج و گنگ نگاهم رو به اطراف چرخوندم

اوووف خدا کی صبح شده بود ؟!
سعی کردم بلند شدم ولی یکدفعه با درد بدی که توی سرم پیچید آخ بلندی گفتم و باز روی تخت ولو شدم

لعنتی بخاطر مشروبی که دیشب تا خرخره خورده بودم تموم هیکلم بوی گند الکل میداد و سرم به قدری سنگین شده بود که قسمت پیشونیم رو حس نمیکردم

هنوز داشتم با خودم کلنجار میرفتم که با صدای جیغ بلندی که به گوشم رسید چشمام گرد شد و سیخ سرجام نشستم

 

صدا صدای جیغ نورا بود چشمام گشاد شد و ناباور اسمش رو زیرلب زمزمه کردم این اینجا چیکار میکرد ؟؟

عصبی از تخت پایین اومدم و با قدمای بلند و شتاب زده خودم رو به سالن رسوندم که با دیدن نورایی که درست عین ماده ببر زخمی با صورتی از خشم سرخ شده به سمتم میومد بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد

همین که رو به روم رسید با خشم فریاد زد :

_این بازی ها چین که راه انداختی هااااا؟؟ چرا دست از سر زندگیم برنمیداری

هه پس آیناز پیامم رو بهشون رسونده بود مامان نگران از عکس العمل بد من و اینکه ممکنه بلایی سرش بیارم بازوی نورا رو گرفت و به عقب هلش داد :

_بسه گفتم که خودم باهاش حرف میزنم

عصبی بازوش از دست مامان بیرون کشید و بلند گفت :

_ولم کن آخه مادر من …مگه نمیبینی تا آتیش توی زندگی من نندازه بیخیال نمیشه

با کنایه گفتم :

_چیه ؟! میترسی شوهرت پَست بزنه ؟! در ضمن فیلم آیناز چه ربطی به تو داره

با این حرفم دیوانه وار جیغ کشید :

_روانی شدی ؟! یعنی چی به من ربطی نداره هاااا ؟! من دارم توی اون خانواده زندگی میکنم ولی بخاطر تو روی سر بلند کردن پیششون رو ندارم

بی اهمیت به حرفاش دستم رو به نشونه برو بابا توی هوا براش تکونی دادم هه…خانوم رو‌ باش انگار حال و روزش برام مهمه !!

وقتی دید نسبت بهش بی اعتمادم دنبالم اومد و با حرص صدام زد :

_نیمااااااا باتوام

دیگه کم کم داشت جنی ام میکرد خشمگین به سمتش برگشتم و فریاد زدم :

_خفههههه….یالله گمشو از خونه ام بیرون

با صدای دادم از ترس چند قدم به عقب برداشت ولی بازم از زبون نیفتاد و گفت :

_باشه میرم ولی تو رو به اون خدایی که میپرستی قسمت میدم بیا گندی که زدی رو جمع کن

سرم کج کردم و با تمسخر پرسیدم :

_چی ؟! نشنیدم گفتی گند ؟؟

نیم نگاهی به مامان انداخت و با شرم گفت :

_خودت میدونی چه بلایی سر دختر مردم آوردی یعنی نمیخوای گناهت رو گردن بگیری ؟؟

_هه خودش با پای خودش اومده توی تختم ، هیچ زور و اجباری در کار نبوده پس این شِرو ورا رو جمع کن

برای اینکه دیگه به حرفاش گوش ندم داخل دستشویی شدم و درو بهم کوبیدم که تقه ای به در کوبید و با گریه چیزی گفت که خونم به جوش آورد و عصبی در رو باز کردم

 

_قبل از اینکه امیرعلی خون به پا کنه باید هر طوری شده این جریان رو ختم به خیر کنی

در رو با یه حرکت باز کردم و عصبی فریاد زدم :

_مثلا ختم به خیر نشه اون شوهرت میخواد چه گوهی بخوره ؟؟ فیلم خواهرش که اونطوری آه و ناله میکرد رو…..

با سیلی محکمی که مامان توی صورتم کوبید حرف تو دهنم ماسید و با نفس نفس خیره اش شدم این دومین بار بود که مامان بهم سیلی میزد

_هیس…هیچی نگو من اشتباه این همه راه کوبیدم اومدم پیش تو پیش پسری که هیو بویی از تو نبرده و با نیمایی که من بزرگ کردم زمین تا آسمون فرق داره

سرش رو تکونی داد و ادامه داد :

_متاسفم برای خودم

به طرف نورا برگشت و گفت :

_بریم من واسه یه لحظه ام توی این خونه نمیمونم

نورا دودل نگاهی به من انداخت و با گریه نالید :

_ولی مامان ……

توی حرفش پرید و حرصی گفت :

_همین که گفتم بیا کمکم جمع کن بریم با این پسره حرف زدن بی فایدس !!

با رفتن مامان به اتاقش نورا هم گریون نگاهش رو به من خشمگین دوخت و دنبال مامان راه افتاد

عصبی در دستشویی رو بهم کوبیدم وارد شدم ، چه خوب همه طرفداری خواهر اون حرومزاده رو میکنن !!

عصبی دستامو زیر شیر آب گرفتم و نگاه خسته ام رو به آیینه رو به روم دوختم حالا باید چیکار میکردم ؟؟

دلم نمیخواست مامان از اینجا بره تازه داشتم به وجودش عادت میکردم باید هرطوری شده مانع از رفتنش میشدم اما چطور ؟؟

با کاری که با آیناز کردم مامان قصدش اینه گناهش رو به گردن بگیرم و خواهر اون کثافت رو بگیرم ولی عمرا !!!

نمیدونم دقیق چه زمانی داشتم فکر میکردم و چقدر زمان گذشته بود که بی حوصله مشت پر آبم رو به آیینه رو به روم پاشیدم و از دستشویی بیرون زدم

 

مامان رو درحالیکه با چمدون وسایل توی دستش از پله ها پایین میومد دیدم ، غرورم اجازه نمیداد چیزی بگم و ازش بخوام بمونه بعد از کلی این پا و اون پا کردن دستی توی موهام کشیدم و کلافه خطاب بهش گفتم :

_کجا ؟؟؟

چشم غره ای بهم رفت و بی اهمیت بهم خطاب به نورا گفت :

_همه چی رو برداشتی دیگه ؟؟

_آره مامان !

از دیدن بی محلیش خونم به جوش اومد که نزدیک در خروجی دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با چند قدم بزرگ سد راهش شدم

_گفتم کجا ؟؟؟ مگه جایی رو توی این کشور داری که بری

_به تو مربوط نیست فهمیدی ؟؟ من دیگه پسری مثل تو ندارم

خم شدم با یه حرکت چمدون ر‌و از دستش بیرون کشیدم وسط سالن پرتش کردم نورا با دیدن این حرکتم با ترس جیغی کشید و عقب پرید که بلند فریاد کشیدم :

_همین که گفتم شما جایی نمیری!!

عصبی خیره صورتم شد و گفت :

_میفهمی اینی که جلوت ایستاده کیه ؟؟؟

لبامو بهم فشردم و سکوت کردم که عصبی تخت سینه ام کوبید و بلند فریاد کشید :

_هاااااا میفهمی من مادرتم ؟؟ میفهمی باید حرمت بزرگتری کوچیکتری سرت باشه؟؟؟

_ولی مامان ….

دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت

_بسه هرچیزی که نباید میدیدم رو دیدم واقعا متاسفم برای خودم که همچین بچه ای بزرگ کردم

و بدون اینکه چمدون وسایلش رو برداره بیرون رفت کلافه از گندکاری که پشت سر هم میکردم لگد محکمی به در سالن کوبیدم که نورا به طرف چمدون مامان رفت و بعد از اینکه بلندش کرد به طرفم اومد و گفت :

_فقط ازت میخوام مرد باشی و دق و دلی که از من داری سر دیگران خالی نکنی

خودم از اینکه اونطوری با مامان صحبت کرده بودم عصبی بودم و داشتم حرص میخوردم حالا اینم مونده که بیاد بهم درس اخلاق بده

در رو باز کردم و عصبی فریاد کشیدم :

_بیرون هِررررررررری !!!

با چشمای اشکی بهم خیره شد و وقتی دید نصیحت هاش فایده نداره صدام زد و مظلوم حرفی زد که دیگه کنترل خودم رو از دست دادم این اصلا چی پیش خودش فکر کرده؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. میگم میشه بی زحمت اگه اندکی وقت دارید همین اندک وقتو صرف املی و مِهدی قرار بدید دلم واسه مهدی تنگ شده البته اگه وقت ندارید فداسرتون ادم کارو زندگی داره من کاملا میتونم درک کنم♥️🙃

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا