رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۲۹

4
(6)

– می‌خوام بخوابم علی…

لب‌های علی را که روی شقیقه‌اش، به قصد بوسیدن حس می‌شود نفسش را با حسرت بیرون می‌دهد و با پلک بستنش، قطره‌ای هم اشک روی گونه‌اش می‌لغزد.

علی رهایش می‌کند، بدون اینکه اصراری برای جواب دادنش داشته باشد.

دخترک را تماشا می‌کند که بدون هیچ حرفی، مانتوی سفید رنگش را هم از تنش کنده و روی تخت پرتاب می‌کند و سپس، خودش دراز می‌کشد.

قدم برمی‌دارد و اما با صدای ماهک، پاهایش به زمین می‌چسبد.

– زن عموم بود… فهمیدن برگشتم این جا…

– چرا ازشون می‌ترسی؟!

تیرِ تیزِ نگاهِ ماهک که سمت چشمانش پرتاب می‌شود، ناگه چیزی درونش فرو می‌ریزد…

– ازشون چندشم می‌شه.

اخمی بین ابروهایش می‌نشیند؛ نه به خاطر جمله‌ی پر از تنفر و خشم ماهک، بلکه به خاطر احساسات ناشناخته‌ی خودش…

– چرا؟! اذیتت کردن؟!

– تو یه بیمارستان روانی بستریم کردن، کافی نیست؟!

حرفی نمی‌زند.
خیره در چشمان پر نفرت دخترکی کمی صبر می‌کند و سپس کنار تن نحیف ماهک، روی تخت می‌نشیند.

– می‌شه در موردش باهام حرف بزنی ماهک؟!

دخترک بزاق دهانش را به زحمت می‌بلعد….

– در مورد چیش؟!

دستش را بالا می‌آورد، درست مقابل نگاه خودش…
رد آن سوختگی قلبش را سوراخ می‌کند…
درد عمیقی را توی قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کند.

– تا حالا سوختی؟!

علی متوجه جمله‌اش نمی‌شود… جمله‌ای که انگار چندین پهلو دارد.
دخترک که پی به گیجی علی می‌برد، پوزخند تلخی روی لب نشانده و رد سوختگی را با انگشتش فشار می‌دهد

– یعنی تا حالا پوستت به یه چیز داغ خورده که بسوزه؟!

علی سرش را تکان می‌دهد

– خب آره، یه چند بار خواستم غذا درست کنم دستم رو سوزوندم.

پشت دستش را اینبار سمت نگاه او می‌گیرد…
متوجه رد سوختگیِ کهنه‌ی پوست دخترک که می‌شود، چهره‌اش را جمع می‌کند

– منظورم سوختگی که ردش بمونه.

علی دست ماهک را توی دستانش می‌گیرد و انگشت شستش را روی رد سوختگی می‌کشد…

– نه…

– ده سالم بود که دستم سوخت… همینطوری الکی الکی هم نسوختا… شکمم کار دستم داد.

دستش را که از دست علی آهسته بیرون می‌کشد، مرد نگاهش می‌کند و او لبخند تلخش، تلخ‌تر می‌شود….
درست مانند زهر یک مار سمی…

– توی حیاط عموم یه درخت گیلاس بود، گیلاس هم خیلی دوست داشتم.

دستش را مشت می‌کند، حس عذاب آوری دارد…
شاید حسرت است، شاید هم نفرت و خشم…

– هر روز وقتی زن عموم نبود از درخت بالا می‌رفتم و گیلاس می‌چیدم می‌خوردم. وقتی فهمید قاشق رو گذاشت روی اجاق گاز تا داغ بشه، بعدش گذاشت پشت دستم.

آخی که علی می‌گوید، باعث می‌شود قفسه‌ی سینه‌اش سنگین شود…
پایش را جمع می‌کند و جورابش را درمی‌آورد…

سمت علی برنمی‌گردد تا ترحم توی نگاهش را نبیند.
تا برای یک بار هم که شده، چرک‌های تلنبار شده‌ی قلب زخمی‌اش را از خودش برهاند.

– به بار هم به خاطر اینکه از مدرسه دیر اومدم خونه، پام رو داغ کرد… ببین…

علی می‌بیند آن رد سوختگی پایش را هم و پلک‌هایش را با درد می‌بندد.
نمی‌داند چه بگوید…

– عموم و خانواده‌ش همچین آدمایین… اگه تو بودی چه حسی داشتی؟!

– ماهک من…

حرفی نمی‌یابد…
هر چه تلاش می‌کند برای زدودن آن حس بد درون دل دخترک چیزی بگوید، هیچ چیزی به ذهنش نمی‌رسد.

– باهات چیکارت کردن ماهک؟!

صدای بم شده‌ی علی، دلش را خراش می‌دهد…
پایش را می‌اندازد و نگاهش را بند چشمان براق مردش می‌کند…
همه چیز تمام شده بود…

آن دردها، آن زخم‌ها، همه‌ی آن تحقیر و تنبیه‌ها تمام شده بود…
علی مانند خورشید، بر تاریکی وجودش تابیده بود.

– همه کار کردن تا دیوونه‌م کنن و نتونستن…

با خنده‌ای پر از درد می‌گوید جمله‌اش را و اما علی دستش را گرفته و از روی تخت بلندش می‌کند.

تن نحیفش را میان بازوانش جا می‌دهد و آرام پچ می‌زند

– تو قوی‌ترین دختری هستی که توی عمرم می‌بینم ماهک…

با حس بویی خوش و لذت بخش بیدار می‌شود. عطری سرد و منحصر به فرد…
عطری که فقط مخصوص یک نفر بوده و هست…

چشمانش را که باز می‌کند، خودش را میان بازوان علی می‌یابد و اما خیلی سریع دوباره پلک می‌بندد…

شب قبل را به یاد می‌آورد…
تمام شب را توی آغوش این مرد خوابیده بود؟

ضربان قلبش ناگه بالا می‌رود…
دست و دلش می‌لرزد و هر چه می‌خواهد خودش را به خواب بزند نمی‌شود.

آن قدر تب و تاب دارد و آنقدر هیجان زده است که علی را هم از خواب بیدار می‌کند و به علی به محض باز کردن پلک‌هایش، با دیدن دخترک توی آغوشش، کمی عقب می‌کشد و دستی که زیر سر ماهک هست را مشت می‌کند.

– خوابم برده… معذرت می خوام.

آرام دستش را از زیر سر دخترک بیرون کشیده و ماهک اما با خیرگی به چشمان علی می پرسد

– به خاطر چی؟

علی دست پشت گردنش برده و از روی تخت بلند می شود. سؤال ماهک را متوجه نمی شود و می پرسد

– چی؟

– می گم واسه چی معذرت می خوای؟ نکنه وقتی خواب بودم دست مالیم کردی؟

علی ابتدا با گیجی نگاهش می کند و سپس با دیدن چهره ی طلبکار ماهک عصبی خودش را جلو می کشد.

– چی داری می گی ماهک؟

شانه بالا می اندازد و او هم از روی تخت پایین می اید

– باشه بابا، قرمز نشو شوخی کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا