رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷۳

4
(2)

کودکش که سیر شد و بخواب رفت او را روی میل خواباند.
خم شد و لیوان چایی و تکه شیرینی برداشت..

بعد از کمی گفت و گو با بی بی و عمه، به طرف اتاقش رفت تا برای شب حاضر شود..

نگاهی به گوشی تلفنش انداخت که چشمش از پیام نیما دور نماند.

“7 میام، آماده باش”

لبخندی زد و گوشی را روی تخت پرت کرد.
در این چندوقت، نیما برایش خیلی زحمت کشیده بود..

حتی برای بچه اش، پدری کرده بود..
تنها چیزی که دلش را خوش می‌کرد، این بود که هنوز رسامش زنده بود..

شیخ این مدت خیلی اذیتشان کرده بود..
اما بی بی و عمه و نیما، جلوی هم ایستاده بود و از دخترک و فرزندش دفاع کرده بودند.

از خیال هایش بیرون آمد و به سمت کمدش رفت.
مانتوی آبی رنگ، به همراه شلوار مشکی رنگی بیرون کشید و بر تن زد..

جلوی آینه آرایشی اتاقش نشست و کمی به صورت رنگ باخته اش رسید..

بعد از اتمام حاضر شدنش، شالی بر سر انداخت و مشغول آماده کردن فرزندش شد.

معین را روی تخت گذاشت که صدای تلفنش بلند شد.

با دیدن اسم نیما، آیکون سبز رنگ را لمس کرد و گوشی را کنار گوشش گذاشت.

-شاداب حاضرین؟

-آره، تو رسیدی؟

-آره جلوی درم، بیاید پایین.

گوشی را قطع کرد و درون کیفش گذاشت.
با برداشتن پسرکش، پاتند کرد و از اتاق خارج شد.

عمه و بی بی هنوز روی مبل نشسته بودند.

-من و پسرم داریم با نیما شام میریم بیرون، کاری ندارین؟

-نه مادر، خوش بگذره.

به لبخندی اکتفا کرد و زیر لب خداحافظی کرد.

از خانه بیرون آمد و با دیدن ماشین نیما به سمتش رفت و سوار شد.

-سلام.

نیما با دیدن معین، سریع اورا از بغل شاداب گرفت و چندباری گونه اش را بوسید.

-فسقلی دلم برات تنگ شده بودا..

شاداب لبخندی زد، محبت های نیما به معین از ته دل بود و این موضوع شاداب را خوشحال می‌کرد.

معین را به آغوش مادرش برگرداند و ماشین را روشن کرد..

یک ساعتی مسیر را طی کردند و بعد ماشین را جلوی باغ رستوران شیکی، پارک کرد.

از ماشین به همراه معین پیاده شدند و به سمت باغچه رستوران به راه افتادند.

کنار هم خوشحال بودند و هرکس آنهارا از دور می‌دید، به یقین می‌رسید که چقدر خانواده خوشبختی هستند..

شاداب خوشحال بود، می‌خندید، اما فقط سعی داشت غم بزرگش را پشت لبخندش پنهان کند..

روی آلاچیق وسط باغچه نشستند و نیما برای سفارش غذا آنهارا ترک کرد.

معین را در آغوش خود گرفت و کمی اورا پوشاند تا سرما نخورد..
معین رفته رفته بیشتر داشت بیشتر شبیه رسام میشد.

لبخندی به صورت غرق در خواب کودکش زد و بوسه ای روی پیشانیش کاشت..
اگر رسام می‌فهمید یک فرزند دارد هم همانجوری دور می‌ماند و تلاشی برای خانواده اش نمی‌کرد؟

آهی کشید..
کینه رسام در دلش بیشتر جوانه زده بود..
اورا دوست داشت، اما نمی‌توانست بابت این همه نبودنش اورا ببخشد..

با تکان های دستی جلوی چشمانش به خود آمد و از فکر و خیال درآمد.

-دختر کجایی؟

نیما بود که با لبخندی متعجب به او خیره بود و سوال پرسیده بود.
متقابلا لبخندی زد و معین را روی زمین گذاشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا