رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 77

4.3
(8)

– علی من همچین کاری نمی‌کنه.

حسودی‌ام می‌شود به آن مالکیتی که علی را علیِ او می‌کند.
مانند کودکی که مادرش کودک دیگری در آغوشش گرفته و نوازشش می‌کند.

عقده‌هایی که دارم، تمام شدنی نیستند.
آنقدر حجیم و بزرگ هستند که گاهی بغضم می‌گیرد به خاطر حجم نفسگیر حسرت‌های تلنبار شده توی وجودم.

– علی شما چیکار نمی‌کنه حاج خانم؟ من مگه بد گفتم در موردش؟

چادرش را زیر چانه‌اش محکم‌تر می‌چسبد

– قصدت از این کارها چیه؟ چرا اومدی اینجا؟ که میونه‌ی من و پسرم رو به هم بزنی؟

دستم مشت می‌شود و او نگاهش را در اطراف می‌چرخاند

– اگه تموم دنیا بگن علی من گناه کرده باورم نمی‌شه دخترم. اون پسری که داری می‌گی از تنهاییت سوءاستفاده کرده رو من بزرگش کردم.

روی پاهایش جابه‌جا می‌شود و دایش حین حرف زدن می‌لرزد، اما غرور و افتخاری که توی لحنش نسبت به علی دارد، اصلا نمی‌لرزد.

– ازت خواستگاری کرده؟ حتما خواسته… مادرشم و عین کوه پشت شیر پسرم و خواسته‌هاش وایمیستم. تنها خواسته‌م هم از خدا اینه که خواسته‌هاش اهل باشن و لیاقتش رو داشته باشن.

می‌گوید و بدون هیچ حرف دیگری از کنارم عبور کرده و می‌رود.
حسی که دارم قابل تشخیص نیست…
مثل یک ماهی کوچک گم شده در اقیانوس هستم.

پس و پیشم پر از چیزهاییست غریبه که نمی‌شناسمشان.
برمی‌گردم و نگاهم را به قامت نحیفش زیر چادر مشکی رنگ خیره می‌شوم و من سال‌ها بود مادری نداشتم که اینگونه بی قید و شرط باورم کند.

به علی بار دیگر غبطه می‌خورم…
بغضم می‌گیرد و حسرت مادر نداشتن مانند یک کوه سمی می‌ماند که توی دلم هر لحظه بزرگ‌تر و عظیم‌تر می‌شود.

خودم را به نیمکت کنار مسجد می‌رسانم.
مادر اگر داشتم محبت و مهر عقده نمی‌شد توی قلب وامانده‌ام.
مادر اگر داشتم درد و حسرت‌هایم را توی دلم خاک نمی‌کردم و شب‌ها با تنهایی نمی‌جنگیدم.

مادر اگر داشتم اصلا تا این اندازه عقده‌ای نبودم که بخواهم مادری را به خاطر یک تلافی کودکانه از پسرش زده کنم.

این منی که توی وجودم بود را حسرت‌ها ساخته بود…
حسرت نداشتن مادر…
حسرت نبود حمایت پدر…
حسرت نداشتن عمویی مثل حاج محمد…

عموی علی به خاطر برادرزاده‌اش قید خواسته‌های خودش را زده بود و اما عموی من مرا با اتهام دیوانگی توی بیمارستان روانی بستری کرده بود.

انسان‌ها متفاوت بودند…
آنقدر متفاوت که باعث رسوب کردن حسرت‌ها و خواسته‌ها و نبودن‌ها می‌شدند و شاید همان رسوب‌ها انسان‌های بدتر و شیطانی را می‌ساختند.

نمی‌دانم چقدر روی آن نیمکت می‌نشینم. چقدر آدم‌ها را با نگاه تماشا کرده و حسرت‌هایم را می‌خورم که صدای اذان از بلندگوهای مسجد، تکان شدیدی به تنم وارد می‌کند.

نگاهم در اطراف می‌چرخد…
خورشید غروب کرده بود و روشنایی‌های طلایی و سبز رنگ مسجد روشن شده بودند.

از ظهر تا اذان مغرب روی این نیمکت زنگ زده نشسته بودم؟
اصلا متوجه گذر زمان هم نشده بودم.

می‌ایستم…
باید می‌رفتم اما نگاهم سمت در ورودی ساختمان مسجد کشیده می‌شود…

رفت و آمد مردم بیشتر شده و زنان با چادر‌های مشکی رنگ داخل مسجد می‌شوند و مردان، کنار حوض میان مسجد وضو می‌گیرند.

اینجا چقدر شبیه مسجدهای گنبد و گلدسته‌داری که توی کودکی در دفتر نقاشی‌هایمان می‌کشیدیم است!

– اگه چادر نداری توی مسجد هست دخترم.

نگاهم سمت صدای آشنای حاج محمد کشیده می‌شود و دستم مشت می‌شود…

چرا فراموش کرده بودم حاج محمد پیش‌نماز همین مسجد باشکوه است؟

لبم را تر می‌کنم و ناخودآگاه شالم را جلوتر می‌کشم.

– سلام.

به لبخندش عمق داده و عبایش را روی شانه مرتب می‌کند

– علیک سلام دخترم. در خونه‌ی خدا واسه همه بازه… اگه دلت گرفته و می‌خوای با یکی درد و دل کنی به خودش پناه بیار. اون همینجاست. درست توی قلبت.

حرفی نمی‌زنم…
در واقع بغض اجازه نمی‌دهد چیزی بگویم و او تسبیح تربتش را توی دست جابه‌جا می‌کند.

– التماس دعا دخترم… اینجا غریبی نکن. اینجا خونه‌ی خداست. ما همه هم مهمونشیم.

می‌گوید و یاالله گویان از کنارم عبور می‌کند.
برمی‌گردم و از پشت نگاه به قامت متوسطش می‌دوزم.

عبای قهوه‌ای رنگش را باد جابه‌جا می‌کند و عمامه‌ی مشکی رنگ روی سرش قرار دارد.

آمده است نماز بخواند و تا جایی که می‌دانم، علی هم همراهش به خواندن نمار جماعت می‌آید.

نفسم تند می‌شود و قلبم با شدت بیشتری می‌کوبد.
نفس نفس زنان نگاه در اطراف می‌چرخانم و بین شلوغی محوطه‌ی مسجد نمی‌توانم ببینمش.

دلم می‌خواهد داخل ساختمان شده و یکی از چادرهایی که حاج محمد درموردشان گفته بود را بگیرم و گوشه مسجد بنشینم.

خدا شاید توی خانه‌اش حضور داشت.!

قدمی به جلو بدمی‌دترم و مشت دستم محکم‌تر می‌شود.
با کدام جسارت می‌خواهم وارد خانه‌ی خدا شده و مهمانش شوم؟

بغض مانند یک گیاه موذی توی گلویم رشد می‌کند و قدمی به عقب برمی‌دارم.
اینجا، مسجد و مهمانی خدا بودن لیاقت می‌خواهد و من آن لیاقت را ندارم.

– سلام ماهک…

جوابی نمی‌دهم. جز عقده‌ای بودن خودخواه هم هستم.
دلم می‌خواهد جوابش را ندهم و او صدایم کند…

– ماهک؟!

نفس عمیقی برای جمع کردن خود و احساساتم کشیده و آرام جوابش را می‌دهم.
با سردترین لحنی که از خودم سراغ دارم.

– بله علی؟ چیزی شده؟

– جواب چرا نمی‌دی؟ نگرانت شدم.

نگران آن دخترک بهار نام هم می‌شود؟
همان دختر متاهلی که نامه‌اش بعد از سال‌ها میان شعرهای سهراب به یادگار مانده بود.

اگر من آن گوشواره‌ی شکسته و نامه را دور نمی‌انداختم تا کی قرار بود باقی بماند؟

– ماهک؟ حالت خوبه؟ کجایی؟

نفسم عمیق بیرون می‌آید…
عمیق و پر حسرت. درست شبیه یک آه…
آهی که بیرون می‌آید اما ریه‌هایم را می‌سوزاند.

– بیرونم… اومدم یکم هوا بخورم کارم داری؟

بلافاصله می‌پرسد

– می‌خوای بیام دنبالت؟ چرا تنها رفتی؟ برادر عماد هنوز دستگیر نشده ممکنه برات مشکل درست کنه.

اهم را در اطراف می‌چرخانم.
پاهایم به خاطر ساعت‌ها پیاده‌روی گز گز می‌کنند و سر انگشتان دستانم انگار یخ زده‌اند.

– الآن برات لوکیشن می‌فرستم بیا دنبالم. نمی‌دونم کجام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا