رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 11

3.6
(9)

 

رام:خب جوابش چیه؟؟؟؟

دکتر:نگاه نکردم.

ارام:واااا سامیار!!!!! خب نگاه کن دیگه.

دکتر برگه ی ازمایشو از ارام گرفت و بازش کرد.

داشت نگاهش میکرد، چند دقیقه گذشته بود اما هنوز جوابی نداده بود.

_ دیدی دکتر، گفته بودم جواب منفیه، شما هم زیاد نگرد من مطمئنم جواب منفیه.

دکتر از برگه چشم گرفت و زل زد بهم.

ارام:چی شد جوابش چیه؟؟؟!!!

دکتر:حدست غلطه جواب مثبته، نمیدونم باید بهت تبریک بگم یا…..

دیگه چیزی نشنیدم، انگار یه پارچ اب یخ خالی کردن روم، خندیدم، بلند بلند خندیدم.

_ شوخیت خیلی مسخرس دکتر اینی که تو میگی امکان ناپذیره، امکان ناپذیر….

دکتر جدی نگاهم کرد

دکتر:دوست داشتم حرف تو درست باشه چون تو الان برای مادر شدن حاضر نیستی

کلامه جدی دکتر نشون از حرفای راستش بود قلبم دوباره شروع کرد به تیر کشیدن .

حرفای ارباب تو گوشم میپیچید…… وااای بحالت که اگه بچه دارشی… هم تو رو میکشم…..هم اون بچه رووو

_ خدایا کمکم کن……کمکم کن…

سرم گیج میرفت و چشمام دو دو میزد.

دستمو گذاشتم رو سرم که ارام از بازوم گرفت.

ارام:خوبی سوگل؟؟؟!!!!

میخواستم بگم نه، میخواستم بگم دعا کن بمیرم، میخواستم بگم …..

که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم….

چشمامو که باز کردم، چشمم افتاد به سرمی که به دستم وصل بود.

ارام:خدا رو شکر…. بهوش امدی…

به ارام نگاه کردم، پس هنوز زنده بودم و داشتم نفس میکشیدم. پس هنوز نمرده بودم!!!! اخه من چقدر سگ جون بودم!!!! چرا منو نمیبری خداااا؟؟

_ چرا من نمیمیرم ارام؟؟؟ چرا نمیمیرم تا راحت شم، تا اروم شم؟؟؟

ارام: خدا نکنه سوگل…

بعد دستشو کشید رو شکمم.

ارام:خدا نکنه، مادرِ برادر زادم، خدانکنه مادرِ ارباب زادم، خدا نکنه زنِ داداش اربابم…

ارام فکر میکرد با این حرفاش داره دردامو تسکین میده اما نمیدونست بدتر داره نمک میپاشه رو زخمم.

کدوم زن داداش؟!!! کدوم برادر زاده!!! کدوم ارباب زاده!! اگه میدونست ارباب تاکید کرده بچه اوردنم مساوی با مرگ خودم و بچمه اینجوری نمیگفت.

ارام:الهی عمه فداش بشه که میخواد بشه شیرینی عمارتمون

بعد دوباره دستشو رو شکمم به حرکت دراورد.

ارام:اخه این بچه تکه، یکی یدونس، گله تو خونس، بچه ی اربابه، بچه ی داداش اربابمه، نور چشممه……… سوگل نمیدونم دعا کنم به کی بکشه…. اگه به تو بکشه خیلی خوشگل میشه، اگه به داداش اربابم بکشه خیلی جذاب میشه….. خدایا ترکیبی از جفتشون بشه

دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه.

_ تمومش کن ارام، تمومش کن این بچه هم مثل من سیاه بخته…

ارام:زبونتو گاز بگیر سیاه بخت چیه؟!!!! حالا میبینی اگه داداش بفهمه بارداری چه ها که نمیکنهههه، کولاک میکنه کولاک….. کله روستا رو چراغونی میکنه….

_ کدوم چراغونی؟…. دلت خوشه!!!! ارباب گفته اگه بچه دار شم هم اون بچه رو هم منو میکشه….. داری چی برای خودت میگی؟؟!!!! اگه ارباب بفهمه باردارم کاری میکنه که کل روستا برامون ختم بگیرن.

ارام با ناباوری نگاهم کرد.

ارام:نههههه، چی میگی؟؟!!!! داداش ارباب انقدر سنگ نیست.

دسته ارامو گرفتم و شروع کردم به التماس.

_ ارام تو رو خدا…. ارام جون عزیز ترین کست…. کمکم کن… ارام کمکم کن از اینجا برم….. ارام بخدا اگه اینجا بمونم ارباب بچم و میکشه… ارام اگه ارباب بفهمه ازش بچه دارم تیکه تیکم میکنه…. ارام بخدا ارباب این بچه رو نمیخواد…..ارام نابودمون میکنه…. ارام این بچه هیچ گناهی نداره….ارام بی گناهه…

ارام:سوگل اروم باش، داداش اربابم ادمه، انسانه، دل داره، اون نمیتونه بچه ی خودشو بکشه، اون حرفارم بهت زده تا بترسونتت که حامله نشی….

_ تو ارباب و نمیشناسی!!!! ارباب نمیخواد سر به تن من باشه… نمیدونی داره چه اتتقامی از ما میگیره؟؟؟!!! ارام اگه نجاتم ندی ارباب محوم میکنه…. ارام من نمیخوام این بچه تاوان گناهی رو که پری کرده رو بده، ارام من نمیخوام بچمم مثل من یه قربانی بشه… ارام کمکم کن…..

ارام:تو رو خدا گریه نکن…. اشکات جیگرمو میسوزونه، شرمندم میکنه…. باور کن نمیتونم کاری برات بکنم…

تعادل اعصاب نداشتم.

بلند بلند زدم زیر گریه.

اشکم یه لحظه هم بند نمیومد که صدای دکترو شنیدم.

دکتر:سوگل خانم بسه… با این همه گریه خودتونو نابود میکنین، الان ضعیفین به بچتونم اسیب میرسه.

از بودنش تو اتاق تعجب کردم.

دکتر:همه ی حرفاتونو شنیدم، من کمکتون میکنم، انقدر به خودتون فشار نیارین.

_ دکتر، نمیتونم اروم باشم، قلبم داره تو حلقم میزنه، مطمئنم اگه ارباب بفهمه منو این بچه رو نابود میکنه.

ارام:سوگل جان، اخه تو چرا انقدر بد فکر میکنی؟؟؟ خدا رو چه دیدی، اومدیم و داداش ارباب اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نشد و کاری به کارتون نداشت.

_ ارام، چرا خودتو به اون راه میزنی؟؟!!!!

ارام:سوگل …

_ خدایا…. ارام من به چه زبونی بهت بفهمونم، ادمی که به من تجاوز کرده بچه‌ی منو میخواد چیکار؟؟؟!!!!

به خودم اومدم و فهمیدم تازه چه غلطی کردم!!!! نباید جلوی دکتر این حرفا رو میزدم.

ارام با ناباوری نگام کرد.

ارام:تجاوز؟؟؟!!!!!!

دکتر:سوگل خانم من که گفتم کمکتون میکنم نگران نباشین.

ارام:مگه من مرده باشم تا بذارم این بچه رو از بین ببرین. این بچه بدنیا میاد.

نه من نمیخواستم بچمو نابود کنم، بچم بود، پاره ی تنم بود، از خونم بود، شاید هنوز برای احساساتی شدن زود بود اما من نمیتونستم …..

دکتر:ارااام من کی گفتم میخوام این بچه رو از بین ببرم؟!!!! من گفتم کمک میکنم، هنوز نگفتم که میخوام چه کمکی کنم که تو بل میگیری!!!

ارام:پس چجور کمکی میخوای بکنی؟؟؟!!!!

دکتر:کمک میکنم تا سوگل خانم از اینجا برن…

ارام:سامیار تو چی میگی؟؟؟؟!!! میفهمی داری چی میگی؟؟؟؟

هنگ کرده بودم!!!! باورم نمیشد، تو ذهنم نمیگنجید بخواد کمکم کنه تا از روستا برم!!!!

_ جدی میگین؟!!!!!

دکتر:به نظر میرسه که دارم شوخی میکنم؟؟؟!!!!

ارام:شماها دیونه شدین… عقلتونو از دست دادین… میدونین اگه داداش ارباب بفهمه باهاتون چیکار میکنه؟؟!!!

دکتر:کسی قرار نیست بفهمه، ارام ازت این توقع رو نداشتم!!! نمیبینی چقدر بهش ظلم شده؟!!! تو باشی حاظری هم خودت نابود بشی هم بچت؟؟؟؟

ارام:اما داداش ارباب شاید…..

دکتر:ارام اینجا جون دو تا انسان وسطه، تو هنوزم میگی شاید؟!!!! نمیبینی ارباب با کسایی که از دستوراتش سرپیچی میکنن چیکار میکنه؟؟!!!!

ارام چیزی نگفت و دکتر هم عصبی از اتاق رفت بیرون.

رفتم تو فکر. دکتر میخواست کمکم کنه، میخواست فراریم بده.

میدونستم با رفتنم ارباب‌و به جنون میکشیدم، میدونستم ارباب با رفتنم خانوادمو نابود میکنه، اما این بچه ای که ناخواسته پا تو این دنیا گذاشته بود هم حق زندگی داشت. از این همه فداکاری خسته شده بودم. تا دیروز بخاطر خونوادم مونده بودم و نرفته بودم، اما دیگه بس بود، دیگه موندن و حرف نزدنم بس بود، کافی بود، باید میرفتم. چه دکتر کمکم میکرد، چه نمیکرد.

ارام:سوگل تو که حرفای سامیارو جدی نگرفتی!!!!

_ ارام، من تصمیممو گرفتم. چه دکتر کمکم کنه چه کمکم نکنه من از این جهنم میرم. نمیتونم بمونم.

ارام:میدونی اگه داداش ارباب پیدات کنه چه بلایی سرت میاره؟؟؟!!! میکشتت

_ الانم اگه بفهمه حامله ام میکشدتم، اگه یه روزیم پیدام کنه و بخواد بکشدتم حداقل میدونم سعی کردم از دستش فرار کنم….

ارام با بغض نگاهم کرد……

پرستار سرم‌و از دستم در اورد و گفت که میتونین اماده شین و برین، و بعد هم رفت.

دکتر:من قول میدم که شما رو از اینجا ببرم.

رو کرد به ارام.

دکتر:ارام، اگه کمک کنی که خوشحال میشم اما اگه نمیخوای کمک کنی هم….

ارام:کمک میکنم، اما میترسم که داداش بفهمه

دکتر:اگه با من پیش بری و هر کاری که من میگم و انجام بدین، مطمئن باش ارباب چیزی نمیفهمه.

_ باید چیکار کنیم دکتر؟؟؟

دکتر:کیان چند باری اومده و پرسیده که چی شده، منم گفتم منتظرم ببینم کی جواب ازمایش میاد. الان که مرخص شدین به دستور ارباب منم باید بیام عمارت و گفته های دکترو صدق کنم.

_ یعنی میخواین بگین حامله ام؟؟؟؟!!!! دکتر خواهش میکنم.

دکتر:سوگل خانم چند لحظه صبر کنین خواهش میکنم، من نگفتم میخوام بیام بگم شما باردارین، میگم ازمایشاش هیچ مشکلی نداشت و ایشون حالشون خوبه و به گفته ی خودم احتمالا از استرس، حالت تهوع و سرگیجه دارن.

ارام:خب.

دکتر:اما شما سوگل خانم، دوباره بعد از چند روز باید بیاین مطب من. نمیدونم به چه بهونه ای اما باید بیاین و بعد از اونجا کمکتون میکنم که برین خونه ی خودم و بعد که آبا از اسیاب افتاد من شما رو میفرستم پیش مادربزرگم که تو یکی از شهرهای یزد زندگی میکنه و خیییلی از اینجا دوره.

ارام:سامیار مطمئنی نقشت میگیره؟؟؟؟

دکتر:اگه تو انقدر استرس نداشته باشی و چیزی رو لو ندی مطمئنم همه چیز خوب پیش میره.

ارام رفت نزدیک دکتر و دوباره شروع کردن به پچ پچ کردن.

اما من با شنیدن اسم خونه ی دکتر استرس گرفته بودم، استرس که نه بهتره بگم ترس… من انقدر به دکتر اعتماد نداشتم، در اصل اصلا دکترو نمیشناختم، اما چاره ای جز اعتماد هم نداشتم……داشتم؟؟

دکتر از اتاق رفته بود بیرون تا من راحت تر بتونم حاضرشم.

ارام:چیه؟؟؟؟ چرا بازم ناراحتی؟؟؟!!! سامیار که گفت کمکت میکنه، سامیار تا از چیزی مطمئن نباشه حرفیو نمیزنه…..

_ ارام میترسم، کامل به دکتر اعتماد ندارم، اما دکتر گفته باید یه مدتی رو تو خونه ی اون زندگی کنم!!!

ارام لبخند محوی زد.

ارام:نگران نباش، من تو عمرم مورد اعتمادتر از سامیار ندیدم.

_ چرااااا؟؟؟ از کجا میشناسیش؟؟؟؟ اصلا چرا دکتر الان شده سامیااار؟؟؟!!!

ارام خندید.

ارام:درسته الان داری بچه‌ی داداش ارباب‌و حمل میکنی اما دلیل نمیشه فضولی کنی!!’

با ناباوری به ارام نگاه کردم. ارام تا به حال اینجوری باهام حرف نزده بود.

وقتی که دید دارم با تعجب نگاش میکنم دستی زد پشتم.

ارام:دیوونه داشتم باهات شوخی میکردم، جدی نگیر….

_ کم کم داشتم ناراحت میشدم…. تو منو بپیچون اما نگو که چیزی نفهمید، میدونم که یه چیزایی بینتون هست.

ارام:به به خانم باهووووش کی فهمیدی؟؟!!!!

_ خودتو مسخره کن.

با دکتر رفتیم عمارت. کل راهو کیان سوال پرسیده بود و دکترم به همشون تک تک جواب داده بود. اما با همه ی اینا از روبرو شدن با ارباب میترسیدم،میترسیدم ارباب از رنگ پریدگی من و استرس بیش از اندازه ی ارام از همه چی باخبر شه، اونوقت نه تنها من که هم دکتر هم ارام بخاطر من به خطر میفتادن، البته بیشترِ استرسم برای دکتر بود و خودم.

رسیدیم به عمارت و از ماشین پیاده شدیم.

ارام از دستم گرفت.

ارام:سوگل چرا انقدر یخی؟؟؟!!!!

_ ارام دارم از دلهره و استرس پس میفتم، همش میترسم ارباب بفهمه.

ارام:من خودم از تو بدترم اما باید خودمونو کنترل کنیم.

با نزدیک شدن کیان بهمون حرفمونو قطع کردیم.

وارد عمارت شدیم، ارباب تو سالن نشسته بود، رفتیم حضورش.

دست و پام مثل بید میلرزید، بی نهایت ترسیده بودم.

رسیدیم سالن، ارباب نشسته بود رو مبل روبروی ورودی سالن و داشت روزنامه میخوند.

کیان:سلام ارباب، اوامر انجام شد.

ارباب سرشو اورد بالا و بدون هیچ سلام و احوال پرسی رو به دکتر پرسید.

ارباب:میشنوم دکتر…

دکتر:ارباب با اجازتون، منتظر شدیم تا جواب ازمایش بیاد و از اونجاییم که با ازمایشگاهی اشنا بودم زود تر جوابو گرفتم و همون طور که گفته بودم چیزیشون نیست و این حالت تهوع ها همه برای استرسه.

دوباره حالم خراب شده بود، اما بازم جلو خودمو گرفتم.

ارباب سرشو تکون داد.

ارباب:میتونی بری.

دکتر با اجازه ای گفت و رفت.

موندنم دیگه بیشتر از اون جایز نبود، برگشتم که از سالن برم بیرون که صدای ارباب دراومد.

ارباب:کجا؟؟؟؟

ازش دلگیر بودم، دلم شکسته بود، ارباب لایق دوستاشتن من نبود، ارباب بد بود، حداقل برای من بد شده بود. دیگه وقتی تو چشماش نگاه میکردم اون ارباب مقتدر و عدالت طلب و نمیدیدم، دیگه اون ارباب و نمیدیدم.

بین عقل و دلم گیر افتاده بودم. عقلم میگفت متنفر باش… متنفر باش از این مردی که نابرابر انتقام گرفت، متنفر باش از مردی که متجاوز بود، متنفر باش از مردی که داشته هاتو ازت گرفت.

اما دلم…..

ساز مخالف میزد، زبون نفهم شده بود، میگفت عاشق باش،عاشق این مرد مغرور باش، عاشق پدرِ بچت باش، عاشق مردی باش که خودشو برای این روستا و مردمش فدا کرد….

ارباب:نشنیدی چی گفتم؟؟؟؟؟

اخر عقلم برنده شد، من به زودی از پیش این مرد میرفتم، باید میرفتم که اگه نمیرفتم من و بچمو نابود میکرد.

با سردی برگشتم سمتش.

_دارم میرم به جهنمی که برام ساختین.

ارام:سوگلللللل

ارباب:ارام ساکت باش.

بعد رو کرد به من

ارباب:چیه زبون باز کردی؟؟؟!!!! قبل از این که بدونی کی هستی زبونت بجز کلمه چشم رو چیز دیگه ای نمیچرخید. الان فکر کردی چون نوه ی اصلان خانی چیزی عوض میشه؟!!!! نه هیچ فرقی نداره، تو تا اخر عمرت یه خدمتکار میمونی، چشمت به مال و منال اینجا نباشه….. مثل مادر بزرگت…

پوزخند زدم.

_ مادر بزرگم احمق بوده. این عمارت و همه ی داراییتون ارزونی خودتون. مگه تو با این همه دارایی و ارباب بودن چی شدی و کجا رو گرفتی که من بخوام همونجاها رو فتح کنم؟!!!!! مگه این عمارت بجز بدبختی و نا امنی چیز دیگه ای بهت داده؟؟؟؟!!!! این عمارت و همه ی داشته هات بجز اینکه قلبتو از سنگ کرده هیچ کار دیگه ای نکرده اررررررباب. ازت متنفرم امیدوارم هیچ وقت یه روز خوب خوش نبینی

جمله ی اخرمو از ته دل نگفتم اصلا گفتنش دست خودم نبود اما گفته بودم و چقدر هم از گفتنش پشیمون بودم.

برگشتم که برم اما نیمه های راه دستم کشیده شد. برگشتم عقب….ارباب بود.

ارباب:میدونی این عمارت به من چی داده؟؟؟؟ به من قدرت داده، شوکت داده، بزرگی داده، میتونم با همه ی اینا زندگی هر کسی رو که خواستم پوچ کنم، نمونش تو و خونوادت.

با حرفاش بغض کردم.

_ اون بالا خدایی هست اینو فراموش نکن.

ارباب زل زد تو چشمام و بعد از چند ثانیه به حرف اومد.

ارباب:تو دستای من بغض نکن.

۵ روز از زمانی که از دکتر برگشتم میگذره، برگشتم سر کارم، حالم روز به روز بدتر میشد همش میاوردم بالا مخصوصا موقعی که میرفتم حموم‌و برای ارباب اماده کنم انقدر حالم خراب میشد که حد نداشت.

صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفته بودم که حالمو انقدر بد نشون بدم که ارباب خودش بفرستتم دکتر.

رفتم اتاق ارباب و با کمال تعجب ارباب بیدار بود.

_ سلام ارباب. با اجازه میرم حمومو اماده کنم.

ارباب دستی به گردنش کشید.

ارباب: اول بیا گردنمو ماساژ بعد برو حموم و اماده کن.

رفتم جلو و رفتم رو تخت تا برم پشتش و گردنشو ماساژ بدم، اما همین که نزدیکش شدم و خواستم ماساژو شروع کنم معدم جوری ریخت بهم که تا بحال اونجوری نشده بودم.

از رو تخت اومد پایین و با دو رفتم تو روشویی و هر چی که طی این یه هفته خورده بودمو اوردم بالا. حالم واقعا بد شده بود جوری که نمیتونستم از جام حرکت کنم اما به زور خودمو رسوندم به بیرون از روشویی.

ارباب:سوگل دیگه دارم عصبانی میشم. تو هر صبح نمیتونی بیرون از اتاق من خودتو خالی کنی که تا پات میرسه اینجا شروع میکنی به عق زدن؟؟؟؟

بی حال نشستم زمین.

_ شرمنده ارباب حالم خیلی بده.

حالم بد بود اما خودمم از رو قصد پیاز داغشو بیشتر میکردم.

ارباب:به من ربطی نداره، مگه این دکتر به تو دارویی چیزی نداده؟؟؟ خب میمیری اونا رو مصرف کنی؟؟؟

_ خیر ارباب، گفتن اگه دوباره این حالتا رو داشتین بیاین مطب تا اونجا بهتون دارو بدم.

ارباب نگاهم کرد.

ارباب:پس کرم داری نمیری اینجوری صبح به صبح روز منو گند میزنی؟؟!!!

_ اخه….

ارباب:تمومش کن سوگل… پاشو برو حاضر شو تا یه ربع دیگه جلوی ورودی باش تا با کیان بری.

به ارباب نگاه کردم…. یعنی بعد از رفتنم دلم برای این مرد مغرور تنگ میشد؟؟؟ دلم هواشو میکرد؟؟؟

ارباب:برو دیگه.

از جام بلند شدم دلم رفتن نمیخواست، اما همین که یاد بچه میفتادم همه چیز از یادم میرفت.

برای اخرین بار به ارباب نگاه کردم و از اتاق دراومدم بیرون.

پشت در اتاق تکیه دادام.

_ میدونم دلم یه روزی برات تنگ میشه، اما جز رفتن چاره ی دیگه ای ندارم، مجبورم برم، مجبوووور…..

از در اتاق جدا شدم و تا قبل از دیر شدن رفتم اتاق که با زهرا روبرو شدم.

زهرا و بی بی زیاد کمکم کرده بودن اما با پنهون کاری زهرا و طرفداری بی بی از ارباب خیییلی بد ناراحتم کرده بودن.

رفتم جلو و زهرا رو بغل کردم.

_ دلمو بد شکستی اما میبخشمت

زهرا منو از خودش جدا کرد.

زهرا:راست میگی؟؟؟ واقعا منو بخشیدی؟؟!

سرمو تکون دادم که زهرا سفت بغلم کرد.

زهرا:خیلی دوست دارم سوگل، مرسی که بخشیدیم، یعنی از این به بعد میشیم مثل قبل؟؟؟؟

نباید زهرا میدونست که اگه میدونست همه چیزو خراب میکرد.

_ اره،راستی زهرا به بی بی هم از طرف من بگو حلالم کنه.

زهرا:واا چرا من بگم تو میبینیش خودت بهش میگی دیگه.

داشتم سوتی میدادم.

_ اخه تو زودتر میبینیش، میخواستم تو بهش بگی.

زهرا:دیوونه،باشه میگم…من دیگه رفتم حالا تا بعد.

و از اتاق رفت بیرون. فوری رفتم سمت کمد نباید زیادی کشش میدادم چیز خاصیم نمیتونستم با خودم بردارم فقط شناسناممو برداشتم و یه مقدار پول که از خونه بابا اورده بودم و هنوز بهشون دست نزده بودم.

لباسامو هم عوض کردم و رفتم جلوی ورودی عمارت، بجز کیان ارامم اونجا بود.

ارام:بازم داری میری دکتر؟؟؟؟

_ اره حالم دوباره خراب شد.

ارام اومد نزدیک و بغلم کرد.
داشت چیکار میکرد!!!! کیان ممکن بود بفهمه.

ارام:الهی فدات شم که انقدر درد میکشی… ایشالا این سری که از دکتر برگشتی دیگه حالت بد نشه و دکتر رفتنی نشی.

و بعد اروم گفت.

ارام:خیلی مواظب خودت و ارباب زادم باش.

ازم جداشد.

_ ممنون ارام جان.

کیان:تموم نشد.

_ چرا بریم اقا.

برای اخرین بار به ارام نگاه کردم که اونم چشماشو بست.

با کیان از اون عمارت خارج شدیم.

رسیده بودیم مطب. ترس تمام جونمو گرفته بود و همین باعث سرگیجم شده بود

کیان بدون نوبت وارد اتاق دکتر شد و منم پشتش رفتم تو.

دکتر داشت مریضی رو معاینه میکرد که با دیدن ما دست از معاینه کشید.

دکتر:سلام اقا کیان، خدا بد نده از این طرفا…..

کیان:طبقه معمول این (به من اشاره کرد) مریضه.

دکتر اون مریضو فرستاد بیرون و به من گفت بشینم تا معاینم کنه.

کیان:دکتر من همین بیرون نشستم اگه به چیزی احتیاج داشتین خبرم کنین.

دکتر:چشم.

دکتر یه نسخه داد دستم و گفت:
بده دست کیان تا بره بخره توام برو بیرون و به محض رفتن کیان میری دستشویی. اونجا کنار پریز برق یه نایلون مشکی هست که توش چادره… اونو میپوشی و میری از مطلب بیرون، مطب و که دور بزنی یه اتاقک کوچیک هست که درشو باز گذاشتم میری توش و درو از تو قفل میکنی منم بعد از دو سه ساعت میام و از اونجا میریم خونه من. فقط من دو بار اروم در میزنم هر کسی بجز من در زد به هیچ عنوان درو باز نمیکنی.

با ترس و نگرانی نسخه رو گرفتم و خواستم از در برم بیرون که دکتر صدام کرد.

دکتر:سوگل خانم، داروخونه کنار مطبه و کیان خیلی زود برمیگرده؛ سرعت عملت باید خیلی زیاد باشه.

ترسیده بودم و با استرس سری تکون دادم و از اتاق دکتر در اومدم بیرون.

رفتم سمت کیان و نسخه رو دادم دستش.

_ دکتر گفتن باید این نسخه رو تهیه کنین.

کیان سرد نگاهی بهم انداخت و نسخه رو از دستم گرفت.

کیان:همینجا میمونی تا من برم نسخه رو بگیرم و برگردم.

_ چشم.

کیان از جاش بلند شد و از در مطب رفت بیرون.

هر چی توان داشتم و جمع کردم و با دو رفتم داخل دستشویی نیازی نبود زیاد چشم بچرخونم نشونه هایی که دکتر داده بود خیلی واضح بود. سریع چادرو سر کردم و از دستشویی خارج شدم، از در مطب رفتم بیرون که کیانو دیدم که داشت نزدیک مطب میشد.

از ترس دست و پام شل شده بود اما نباید خودمو میباختم.

فوری از کنارش رد شدم، خدا رو شکر ندیدتم. رفتم پشت مطب و گشتم دنبال اون اتاقک.

بعد از پیدا کردن اتاقک درو باز کردم رفتم تو، به گفته ی دکتر یه اتاقک کوچیک بود و توش هم پر از ظرف و ظروف بود.

چشمامو بستم و نفسمو فوت کردم بیرون.

_ خدایا شکرت… خدای مهربونم شکرت که تونستم راحت و بدون دردسر بیام بیرون.

با خودم ذکر میگفتم و از خدا کمک میخواستم تا راحت بتونم از این روستا برم.

سه ساعتی از موندنم تو اتاقک گذشته بود که دو تا ضربه ی اروم به در خورد.

دکتر بود. درو باز کردم و دکتر اومد تو…..

“ارباب”

به ساعتم نگاه کردم. چهار ساعت بود که از کیان خبری نبود. بالا اوردنای سوگل برام سوال شده بود، میگفتن از استرسه اما نمیتونستم قبول کنم از یه طرفم به دکتر اعتماد داشتم.

برگرده اگه بازم به همون روال بخواد پیش بره حتما باید ببرمش تا ازمایش حاملگی بده.

روزنامه ای که روی میز بود و برداشتم و بازش کردم تا بخونمش اما با صدای کیان منصرف شدم.

کیان:اجازه ی ورود هست ارباب؟؟؟؟

_ بیا تو کیان.

کیان اومد تو اما سوگل همراهش نبود، جدیدا زیادی سرپیچی میکرد باید تنبیهش میکردم.

_ میشنوم کیان.

کیان این پا و اون پا کرد.

کیان:ارباب…. چیزه….

کیان هیچ وقت من من نمیکرد، اما حالا….

_ حرفتو بزن کیان میدونی از من من کردن بیزارم.

کیان:شرمنده ارباب اما….. سوگل خانم نیست.

_ چیییی؟؟!!!! چی میگی کیان؟؟؟!!!!

کیان:ارباب واقعا نفهمیدم چیشد چند دقیقه رفتم دارو بگیرم و برگردم که دیدم سوگل خانم نیست. اطرافه مطبو هم گشتیم اما نیست اب شده رفته زمین.

تازه ذهنم جا افتاده بود که کیان داره چی میگه!!! سوگل فرار کرده!!!!! سوگل نبود!!!!!

چشمامو بستم.

_ کیان، میری شده وجب به وجبِ روستا رو میگردی دونه دونه سوراخا رو نگاه میکنی، کیان من نیست نمیفهمم تا یک ساعت دیگه سوگل و پیدا میکنی و میاری اینجا.

کیان:اما ارباب…

داد زدم.

_ ساکت کیان، تا یک ساعت دیگه سوگل جلو چشمامه کیااااان،بروووو

کیان چشمی گفت و رفت.

بیش از نهایت عصبانی بودم، سوگل نبود!!!! خدا کنه که فقط از اونجا دور شده باشه و از رو قصد نباشه، وااای که سوگل،واااای که میکشمت اگه فکر فرار هم کرده باشی.

تو اون یه ساعت گوشم به گوشیم بود تا ببینم کیان کی زنگ میزنه اما کیان زنگ نزد، گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم که خودش وارد سالن شد.

کیان:شرمنده ارباب هر جا رو گشتم نبودن.

امپر چسبونده بودم اگه بجز کیان هر کس دیگه ای بود گردنشو میزدم امااا کیان بود….

رفتم نزدیک و یکی زدم تو گوشش، تا به حال اینکارو نکرده بودم، اما نتونسته بود گندی که زده بودو تمیز کنه و اینو اصلا از کیان انتظار نداشتم.

_ از جلو چشمم دور شو که نبینمت کیان که اگه چشمم بهت بیفته نابودت میکنم.

کیان رفت بیرون.

پیدات میکنم سوگل… پیدات میکنم.

“سوگل”

_ دکتر چی شد؟؟؟ کیان چیزی نفهمید؟؟؟

دکتر:خیلی دنبالت گشتن، اما خدا رو شکر پیدات نکردن.

_ اگه ارباب بفهمه شما…

دکتر:سوگل خانم دیگه حرف ارباب و نزنیم. الانم از اینجا بریم بهتره.

چادر و بیشتر به خودم پیچیدم و از تو اتاقک دراومدیم بیرون.

دکتر:من درِ اون ماشینی که جلوی مطبه رو باز گذاشتم برو عقبِ ماشین بشین.

از دکتر جدا شدم و به گفته ی دکتر سوار ماشین شدم خدا رو شکر کسی ندیدتم.

بعد من دکتر سوار ماشین شد و ماشین و روشن کرد تا بریم،اما بلند گفت.

دکتر:کیان… سوگل خانم بخواب.

خوابیدم جلوی صندلیای عقب ماشین.

دعا دعا میکردم که چیزی نفهمیده باشه.

کیان:دکتر، سوگلو ندیدی؟؟

دکتر:اقا کیان من که گفتم فقط تو مطب همراه شما دیدمشون، بعد از اون دیگه ندیدمشون، چیزی شده؟؟؟ جایی رفتن؟؟؟!!

کیان:فرار کرده دختره ی احمق!!!! فکر کرده میتونه از دست ارباب فرار کنه، شده خونه به خونه میگردم اما پیداش میکنم.

دکتر:به امید خدا بزودی پیداش میکنین. با اجازتون من یکمی عجله دارم باید برم.

کیان:اگه این دختره رو دیدی به من خبر بده.

دکتر:چشم.

بعد از چند لحظه ماشین حرکت کرد.

نمیدونستم باید از اون زیر بیام بیرون یا نه!!! اما منتظر شدم تا خود دکتر بگه تا بیام بیرون.

دکتر:سوگل خانم تا نگفتم بالا نیاین.

همون جا منتظر موندم، ترسیده بودم، احساس خطر میکردم، توقع نداشتم ارباب به این سرعت خبر دار بشه و دستور جست و جو بده، اما ارباب و دست کم گرفته بودم. اگه پیدام میکرد… اگه دستور کشتنمو میداد… اگه… اگه…

دکتر:میتونین بیاین بالا.

زمانی که رو صندلی نشستم فهمیدم داریم از روستا خارج میشیم، ترسم بیشتر شد.

_ کجا میریم دکتر؟؟؟ مگه شما نگفتین یه مدتی میریم خونه شما تا ابا از اسیاب بیوفته و من برم یزد.

دکتر:نگران نباشین، روستا امن نیست سوگل خانم، همین امروز میفرستمتون یزد.

_ امروز؟؟؟!!!!

دکتر:میدونم ترسیدین، اما باور کنین برای ترسیدن هیچ دلیلی نیست. شما امروز میری یزد و خونه ی مادر بزرگم همییین، اصلا منفی نکنین.

حرفای دکتر خوب بود قشنگ بود اما ترس تو دلم و اصلا کم نمیکرد……

خدایا من کسی رو ندارم…. تو کمکم کن….. تو یاریم کن…. تو سنگ صبورم باش…. خدایا من همه ی توکلم به توئه، تنهام نذار……

“ارباب”

گوشی رو برداشتم، قبل از اینکه بیشتر دیر شه باید پیداش میکردم.

شماره داریوش‌و گرفتم.

_ الو داریوش، اب دستته میذاری زمین، میری جلو خونه ی پناهی و هر کسی که وارد یا خارج خونه شد به من خبر میدی. دختر وسطی پناهی، سوگل‌و که میشناسی؟ اگر اونجاها دیدی حتما میگیریش و به من اطلاع میدی، داریوش با دست و پات بازی نکنی دختره بیاد اونجا و تو نفهمی، که اگه اینطور بشه داریوش… واااای که داریوش میکشمت.

داریوش:چشم ارباب، از امشب خواب حروممه.

گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به میثاق، نمیخواستم با کیان صحبت کنم.

_ میثاق به کیان بگو خونه به خونه روستا رو بگرده و سوگل و پیدا کنه.

میثاق:چشم ارباب.

تلفونو قطع کردم و انداختمش رو مبل. به داریوش زنگ زده بودم اما میدونستم سوگل انقدر احمق نیست که اونجا بره. احتمالا هنوز تو روستا بود، زیر سنگ هم باشه پیداش میکنم.

تو سالن نشسته بودم فکر نمیکردم، سوگل انقدر دل و جرعت نداشت که بخواد از این کارا بکنه. مطمئنا یکی کمکش کرده بود. اما کیییی؟!!!

سوگل این مدت با زهرا و خاتون و ارام خیلی جفت شده بودن احتمالا اونا باید خبر داشته باشن.

بدون فکر از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه. وارد که شدم همه ی خدمه تو اشپز خونه بودن.
با دیدنم همه از جاشون بلند شدن.

خاتون:جانم ارباب امری داشتین؟؟؟

رفتم سمتش.

_ سوگل کجاست؟؟؟

خاتون:سوگل… سوگل با اقا کیان رفتن دکتر.

_ خاتون اینو میدونم، فیلم بازی نکن میگم، سوگل کجااااست؟؟؟

خاتون:ارباب خب شما خودتونم میدونین کجاست من دیگه چی رو بگم؟؟؟!!!

داد زدم.

_ خاتون جوری وانمود نکن که انگار نمیدونی فرار کرده، تا من سگ نشدم بگو کجاااست.

خاتون تعجب کرد و اروم گفت

خاتون:فرار کرده؟!!! مگه میشه؟!!! پس حرفای صبحش با زهراااا

_ خاتون بلند حرف بزن ببینم چی میگی.

خاتون:ارباب باور کنین که من اصلا نمیدونم که کجاست، اما صبح به زهرا گفته بود به من بگه که حلالش کنم.

برگشتم سمت زهرا، اشک تو چشماش جمع شده بود و به یه گوشه خیره شده بود.

به خاتون اعتماد داشتم، خاتون همه ی امتحاناشو پس داده بود اما زهرا…..

_ سوگل چی گفته زهرا؟؟!

زهرا سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.

زهرا:امکان نداره، سوگل نمیتونه بره، خودش بهم گفت از این به بعد مثل سابق با هم دوست میشیم، سوگل نمیتونه بره.

حوصله ی این چرت و پرتا رو نداشتم، از اشپز خونه اومدم بیرون.

باید مراقب میذاشتم تا زهرا رو میپاییدن. اگه میترسوندمش حرف نمیزد، اگه از جاش خبر داشته باشه به زودی رو میشه.

“سوگل”

به آدرسی که دکتر بهم داده بود نگاه کردم و دادمش به راننده تا ببرتم به همون ادرس.

یزد بودم، خیلی گرم بود.

راننده بعد از نیم ساعت جلوی یه در نگه داشت.

راننده:رسیدیم.

پول رو حساب کردم و پیاده شدم.

به خونه نگاه کردم. یه خونه ی کوچیک بود،یاد اولین روزی که رفتم عمارت افتادم، اما عمارت کجا و اینجا کجا!!!!

برام بزرگی و کوچیکی خونه مهم نبود،فقط مهم این بود که حمایت بشم. عمارت بزرگ بود اما امنیت نداشت.

یاد ارباب افتادم، حتی با اوردن اسمشم دلم میلرزید. دلتنگش شده بودم، یعنی الان چیکار میکنن؟!!! هنوز دنبالمن؟؟!!!!!

در خونه ای که جلوش بودم باز شد و یه خانم چادر به سر اومد بیرون.

زن با تعجب نگاهی بهم کرد.

زن:کاری داشتین؟؟؟

_ سلام، با گلی خانم کار داشتم.

زن لبخندی بهم زد.

زن:خودمم دخترم.

با خوشحالی سلام کردم.

_ سلام،سوگلم گلی خانم، از طرف نوتون اومدم، اقای دکتر.

گلی خانم:پس سوگل تویی؟؟؟ بیا تو دخترم، بیا تو که سامیارم تو رو سفارشی فرستاده.

اول خودش بعدشم من رفتم تو. از یه حیاط کوچیک که توش حوض داشت رد شدیم و رفتیم تو خونه. خونه همون جوری که حدس زده بودم یه خونه نقلی و کوچیک بود، یه اتاق خواب داشت و یه سالن پذیرایی و اشپز خونه، چیزایی بود که با وارد شدنم دیدم.

گلی خانم:بشین عزیزم، بشین تا من برات یه شربت خنک بیارم که تو این هوای گرم میچسبه.

_ ممنون، احتیاجی نیس، زحمتتون میشه.

گلی خانم:چه زحمتی دختر قشنگم

گلی خانم رفت و با دو لیوان شربت برگشت.

گلی خانم:خوب کردی اومدی دخترم، هیچی بدتر از تنهایی نیست.

با گفتن تنهایی یاد خودم افتادم و غم عالم تو دلم نشست.

گلی خانم:من بجز سامیار کس دیگه ای رو ندارم. تو دار دنیا یه پسر داشتم که اونم عمرشو داد به شما و فقط مونده سامیار که اون بنده خدا هم که سرش شلوغه و نمیتونه زیاد بیاد به من سر بزنه. نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم مادر، احتیاجی هم نیست که چیزی رو به من توضیح بدی، سامیار بهم گفته که بارداری و شوهرتم ترکت کرده و اینجا اومدی که با من زندگی کنی و بهتم زیاد اعتماد داره و خیلی سفارشتو بهم کرده، که با دیدنت فهمیدم که سفارش کردنی هم بودی.

با حرفای گلی خانم واقعا نمیدونستم باید چی بگم.

_ ممنون، واقعا نمیدونم ازشما و دکتر چجوری باید تشکر کنم. خیلی ممنونم گلی خانم.

گلی خانم:لازم به تشکر نیست گلم، در ضمن بهم بگو مادر جون اینجوری راحت ترم.

_ چشم مادر جون…..

“ارباب”

شش ماه بود که سوگل رفته بود. جا نمونده بود که نگشته باشم، اما نبود، نبود که نبود….

درست حدس زده بودم با خانوادشم در ارتباط نبود.

بعد از پیدا نشدنش میخواستم کل خانوادشو نابود کنم اما یه چیزی مانعم میشد.

سوگل به حرفم گوش نداده بود، نافرمانی کرده بود و رفته بود قطعا باید منم به حرفم عمل میکردم اما نتونستم، نتونستم نابودشون کنم. حمید پسر پری بود، همون پری که خونوادمو نابود کرد، اردلان خان‌و که هیچوقت برام پدری نکرد و گرفت. همون پری که باعث بی ابرو شدن اردلان خان شد، پری که باعث شد من هیچ وقت مادری نداشته باشم، همون پررررری

اما با همه ی اینا بازم نتونسته بودم پسرشو از بین ببرم، همش حرفای سوگل تو ذهنم بود.

به ما چه ربطی داشت… جنگ نابرابر… انتقام…

نمیخواستم بیشتر از این بهش فکر کنم، اما تازگیا بدون اختیار فکرم میرفت سمتش.

بی هوا دلم هوای چشماشو میکرد، بی هوا دلم هوای غد بازیاشو میکرد، بی هوا دلم هوای ارباب گفتناشو میکرد و من میترسیدم از این هوایی شدن.

_ نه سالار، اینا هوایی شدن نیس، اینا فقط یه عادته، من بهش عادت کرده بودم.

اما از یه طرفم به خودم میگفتم، اخه احمق یه ادم بعد از شش ماه عادت یادش میفته؟؟!!!!!

سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون تا بیشتر از این فکر نکنم.

ارام:سلااااااام، به داداش ارباب گل گلاب.

_ دوباره چی میخوای داری زبون میریزی ولوله؟؟؟؟

ارام:عههههه داداش توام نشد یه بار گول بخوریا.

_ بالاخره من برادرتم.

ارام:فداااات بشم من داداش ارباب، کی میشه که من ارباب زاده رو ببینم؟؟؟

_ چییی؟؟؟

ارام انگار که یه کار اشتباهی کرده باشه زود خودشو جمع و جور کرد.

ارام:یعنی میگم کی ازدواج میکنی که ما ارباب زاده رو ببینیم.

_ حالا همه چیز تموم شده گیر دادی به ازدواج من؟!!!!!

ارام:چی کار کنم یه دونه بیشتر که داداش ارباب ندارم.

“سوگل”

هشت ماهم بود، حرکت کردن و نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود اما همین که فکر میکردم تا یک ماه دیگه پسرم به دنیا میاد همه چی برام اسون میشد.

روزی نبود که با پسرم حرف نرنم. خیلی احساس شیرینی بود وقتی لگد میزد،وقتی حرکت میکرد، نمیخواستم این لحظه ها رو با هیچ چیزی عوض کنم.

چند ماه پیش به مامان اینا از یه باجه تلفن زنگ زدم تا ببینم ارباب خدایی نکرده باهاشون کاری نکرده باشه، اما با پیچیده شدن صدای بابا تو تلفن، فهمیدم که ارباب کاری باهاشون نکرده و خدا رو شکر سالمن.

همه چی خوب بود، همه چی اروم بود. مادر جون به نظرم بهترین زن دنیا بود، خیلی مهربون بود، تو این شیش ماهی که اونجا بودم از چیزی برام دریغ نکرد، همیشه کنارم بود و زیادم تو گذشتم سرک نکشید. میگفت من مثل جفت چشام به سامیار اعتماد دارم، وقتی گفته خوبی و مورد اعتماد یعنی حتما همین جوری هستی.

هیچ وقت چیزی ازم نپرسید و من چقدر ممنون این کارش بودم.

شکر خدا یه کار پیدا کرده بودم، منشی یه شرکت خدماتی شده بودم، حقوق داشتم و ازادانه زندگی میکردم، همه چیز خوب و عالی بود اما یه چیزی خیلی اذیتم میکرد، اونم دلتنگی برای ارباب بود.

شبای اولی که اومده بودم ارباب اصلا از فکرم خارج نمیشد، بهش عادت کرده بودم به صبح و شب دیدناش، به همه چی……

فکر میکردم این حرف همیشه درسته که میگن از دل برود هر انکه از دیده برفت، اما درست نبود، ارباب از دلم نرفت…..

بارها به سرم زده بود که برگردم، برگردم و به این دلتنگی پایان بدم، اما بعد وقتی به پسرم فکر میکردم، پشیمون میشدم، اگه برمیگشتم روستا ارباب هم منو میکشت هم پسرمو…..

مادر جون:باز به چی فکر میکنی دخترم؟؟؟؟

نگاهش کردم و لبخندی زدم.

_ به هیچی، به خودم، به پسرم، به ایندمون.

مادر جون اروم دستشو کشید رو شکمم.

مادر جون:تا وقتی من هستم به هیچی فکر نکن، تو فقط به پسرت فکر کن….. راستی این فندقت یه ماه دیگه بدنیا میاداااا،تو هنوز اسم انتخاب نکردی؟؟؟

_ ام….یه اسم هست که من همیشه دوسش داشتم و اگه شما اجازه بدی میخوام همون اسم رو هم بذارم روش.

مادر جون:چرا من اجازه بدم مادر جان؟!!!! تو مادرشی، تو این چند ماهو تو شکمت بزرگش کردی، من اجازه بدم؟؟!!!! حالا بگو ببینم اسمشو چی میخوای بذاری؟؟؟؟!!!

_ امیر عباس.

مادر جون:مگه اسم از این قشنگ ترم هست؟؟؟!!!

“ارباب”

_بگو داریوش.

داریوش:ارباب به گفته ی شما همه ی این شیش ماهو دنبال این دختره ی عوض…

_ بفهم چه زری داری میزنی، داری گنده تر از اندازه ی دهنت حرف میزنی.

داریوش:ببخشید ارباب، کل تهران و وجب به وجب دنبالش گشتم اما نبود که نبود، به امرتون چند نفرو هم گذاشتم تا کشیک این پسره فرزاد و بدن اما میتونم به شما اطمینان بدم که ایشون تو تهران نیستن.

_ خیله خب میتونی بری.

داریوش با اجازه ای گفت و رفت.

دیگه نا امید شده بودم، شاید باید باور میکردم که دیگه پیدا نمیشه، شاید باید باور میکردم اون دختر، با اون چشمای معصومو دیگه نمیتونم ببینم.

اعتراف میکنم که بد کردم… در حق سوگل بد کردم، زندگیشو تباه کردم درحالی که به قول خودش اون هیچ ربطی به انتقام من نداشت، اعتراف میکنم، من…. ارباب سالار برای اولین بار پشیمون بودم، پشیمون از کرده های خودم در حق سوگل، سوگلی که بخاطر ترس از کشتن پدر و مادرش موند و شد خدمتکار من….

تا زمانی که بود، حق و میدادم به خودم، چون من خیلی چیزا رو بخاطر مادربزرگش از دست داده بودم. اما حالا که نیست و دارم به کارام فکر میکنم، میبینم از سوگل بیگناه تر تو این انتقام هیچ کس نبوده، میبینم من خیلی به این دختر بد کردم، در حقش نامردی کردم، سنگدلی کردم و از خودم برای اون دیو ساختم.

حق داشت از من متنفر باشه، چون من واقعا مثل یه حیوون بودم…..

_ اگه میدونستم بعد از رفتنت انقدر عذاب وجدان میگیرم و از خودم بدم میاد هیچ وقت نمیذاشتم بری، هر جوری که شده از دلت درمیاوردم، اما نمیذاشتم بری سوگل…..

از دست خودم عصبانی بودم، تو این شیش ماه هم دنبالش میگشتم هم ازش فرار میکردم، همش خودمو سرزنش میکردم که چرا انقدر سست شدم که یه دختر ۲۱ ساله با رفتنش میتونه کل زندگی منو از هم بپاشونه….
مگه قصدم انتقام نبود، مگه نمیخواستم حمید درد بکشه؟!!! پس حالا چمه؟؟ اون که برنگشته پیش خانوادش، اونکه هنوز داره عذاب میکشه، حالا هم که اینجا نیست تا با هر بار دیدنش زجر بکشم پس دیگه چمه؟؟؟!!! پس دیگه چی میخوام؟؟؟!!!!

_ بسه سالار، تو اربابی، اما تموم این مدت فکر و ذکرت این دختره بوده، تمومش کن…

اما در مقابل خودم به خودم یه پوزخند زدم، همیشه این حرفا رو به خودم میزدم اما روز بعد دوباره همون بود.

روز از نو و روزی از نو….

عصبانی از جام بلند شدم از عمارت زدم بیرون.

بی حوصله برگشتم عمارت و رفتم تو اتاقم.
رو تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم رو چشمام و چشمامم بستم. از فکر کردن خسته شده بودم ، نمیخواستم فکر کنم اما دست خودم نبود.

_ دیگه به درد نمیخوری سالار، حتی نمیتونی فکر خودتو کنترل کنی، تو رو چه به اربابی!!!!

در اتاق زده شد.

میدونستم بجز ملوک و ارام و مهین کس دیگه نیست.

_ بیا تو.

ارام:اه داداش… تو بازم خوابیدی؟؟؟ همین الان از بیرون اومدی خب حداقل لباساتو از تنت درمیاوردی.

_ ارام اصلا حال و حوصله ندارم، اگه کار مهمی داری بگو اگرم نداری برو بیرون.

ارام:داداش ارباب خب این چه طرز….

دوباره در اتاق زده شد.

_ بیا تو.

مهین اومد تو.

مهین:سلام ارباب، اومدم ببینم امری ندارین؟؟؟!!!

_ مهین مگه من گوشی بهت ندادم؟؟!!! تو بعد از این همه مدت هنوز نفهمیدی اگه باهات کاری داشته باشم زنگ میزنم به اون وامونده ای که دادم دستت؟؟؟

مهین:چرا ارباب خواستم….

یه دفعه داد زندم.

_ نخواه مهین… هیچی نخواااه، تا به اون واموندتم زنگ نزدم نیا تو اتاق، حالام بیرون.

با رفتن مهین از جام بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن.

_ دختره ی احمق هنوز نفهمیده با این عشوه خرکیاش نمیتونه خرم کنه.

ارام:تو چته داداش؟!!!! اون بنده خدا چیزی نگفت!!! فقط میخواست ببینه به چیزی احتیاج داری یا نه… تو چرا چند ماهه اینجوری شدی؟؟؟؟!!! چرا انقدر عصبی‌ای؟؟!!!!!

_ ارام زیاد به پر و پای من نپیچ، پاشو برو من حوصله ندارم.

ارام:نمیرم… اصلا نمیرم… تا ندونم چته نمیرم….

_ ارام دیگه دارم کم کم عصبی میشم، گفتم پاشو برو.

ارام:عصبانی بشی!!!!! تو مثل اینکه از خودت و کارات خبر نداری، نمیدونی این چند ماه چجور ادمی بودی؟؟؟؟ هی گفتم، عیب نداره ناراحته، عیب نداره خدمتکارش از دستش فرار کرده، عیب نداره سرش شلوغه، عیب نداره فلان…. عیب نداره بهمان…. اما میبینم نخیر شما روز به روز داری بدتر میشی…. خب داداشم….گلم… اربابم…. به من بگو چیشده؟ چرا انقدر ناراحت و عصبی‌ای؟ بگو چی میخوای؟؟؟ بگو دردت چیه؟؟؟؟

دیگه نتونستم تحمل کنم داد زدم.

_ بسه، خیلی دوس داری بدونی چی میخوام؟؟؟؟ سوگل و میخوام…. شیش ماه تموم همه جا رو دنبالش گشتم، اما نیست، هیچ جا نیست. عصبانیم چون با این همه قدرت و نفوذ عاجز شدم. اره من…. سالار….. ارباب سالار به هر دری میزنم برای پیدا کردنش نمیشه….. مننننن… ارباب سالار برای اولین بار از کارایی که با این دختر کردم پشیمونم…. مننننن برای اولین بار به خودم حق نمیدم…. منننن وقتی یاد کارایی که با اون دختر کردم میفتم از خودم متنفر میشم و از این حِسا بیزارم وقتی خودمو انقدر ضعیف میبینم.

به خودم که اومدم دیدم خیلی از چیزایی که به ارام نباید میگفتم و گفته بودم.

_ ارام برو بیرون.

ارام:دا…..

_ ارام گفتم برووووو

ارام از اتاق رفت بیرون.
نشستم رو تخت، نباید میگفتم، اما……

“سوگل”

از سرِ کار داشتم برمیگشتم خونه. یزد بیش از اندازه گرم بود.

منتظر ماشین بودم تا بیاد که یه ماشین جلو پام ترمز کرد. خم شدم تا ادرسو بگم تا ببینم میبرتم یا نه که دیدم این مرتیکه عوضی حسامه.

ازش متفر بودم. حسابدار شرکت بود و تازگیام خیلی گیر میداد، عوضی بی ابرو شکم به اون گندگی رو کور بود نمیدید که حامله ام؟؟!!!! البته تو شرکت جوری برخورد میکردم که انگار یه زن متاهلم اما این اشغال بازم ول کن نبود.

حسام:خانم پناهی برسونمتون.

_ ممنون، منتظر ماشینم.

حسام:خب منم ماشین دارم دیگه. بفرمایین میرسونمتون.

الله اکبر، این عوضی ول کن نبود حالا حقشه یه درشت بارش کنما.

_ اقای محسنی تشکر کردم خودم میرم.

حسام:منم خواهش کردم بشینین میرسونمتون، یه امر کوچکم داشتم.

دیگه داشتم قاطی میکردم.

_ ممنون.

حسام:خواهش میکنم. شما سوار شوین من حرفامو بزنم شما گوش کنین بعد من قول میدم که دیگه مزاحم شما نشم.

از این راحت نمیشدم، سوار ماشین شدم.

حسام:ممنون.

_ بفرمایید گوش میکنم.

حسام راه افتاد.

_ کجاااا؟؟؟

حسام:مگه منزل تشریف نمیبرین؟؟؟

_ بله، اما مگه شما میدونین کجاست؟؟؟

خندید و چیزی نگفت.

واااا طرف روانیه!!!!

_ خب، بفرمایید.

حسام:ام…. من یه چند مدتیه شما رو زیرِ نظر دارم و….

_ بله؟؟؟!!!!!!!!!

حسام:چند لحظه عصبانی نشین من حرفم تموم شه بعد شما هر چی خواستین بگین.

چیزی نگفتم اما عصبانی شدم، نکنه فهمیده من متاهل نیستم!!!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا