رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 11

3
(2)

 

کلکل و دعوای امروزم با آیناز باعث شده بود اعصابم به کل بهم بریزه و الانم امیلی با این حرفاش داشت بدتر حالم رو خراب میکرد طوری که حس میکردم سرم در حال انفجاره !!

همونطوری که دستم رو به سرم میگرفتم صاف نشستم و خشن گفتم :

_فهمیدم امیلی میتونی بری !!

خجالت زده نگاهش رو ازم دزدید و با ببخشید کوتاهی کت کوتاهش رو تنش کرد و از خونه بیرون زد ، اینم معلوم نبود چشه و جدیدا عجیب و غریب میزد

اینقدر خودم مشکل داشتم که بیخیال فکر کردن به امیلی شدم و خواستم به طرف آشپزخونه برم تا با خوردن یه دمنوش حالم رو بهتر کنم

ولی با بلند شدم صدای زنگ موبایلم پاهام از حرکت ایستاد و متعجب نگاهم رو به اطراف چرخوندم ، یادم نمیومد بار آخر گوشیم کجا گذاشتم

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم که با قطع شدن تماس به خیال اینکه هرکی بود بیخیال شده در کمد آشپزخونه رو باز کردم تا جعبه دمنوش رو بیرون بکشم

که باز صدای زنگ گوشی بلند شد کلافه جعبه توی دستم روی میز کوبیدم و با قدمای بلند از آشپزخونه بیرون زدم و به طرف کیفم راه افتادم با برداشتن گوشیم بدون اینکه نگاهی به تماس گیرنده بندازم تماس رو وصل کردم

_بله ؟؟

با پخش شدن صدای دختری که به شدت برام آشنا میزد ابروهام با تعجب بالا پرید

_باید باهات صحبت کنم !!

با شنیدن صداش فهمیده بودم که آینازه ولی برای اینکه حرصش بدم خودم رو به اون راه زدم

_شما ؟؟؟

با حرص گفت :

_آینازم …. حالا میتونم ببینمت ؟؟

تو گلو خندیدم و برای اینکه حرصش بدم لب زدم :

_اوووه چرا که نه ، مخصوصا اگه بدونم قصد داری پیشنهادم رو قبول کنی

 

پوزخند صدا دارش تو گوشم پیچید

_مگه تو خواب ببینی من بشم زیرخواب تو !!

دندونام با حرص روی هم فشردم

_پس دلیلی نداره همو ببینیم !!

دستم به سمت قطع تماس رفت که با جیغ اسمم رو صدا زد و گفت :

_قطع نکن ….هست دلیل هست لعنتی !!

گوشی توی دستم فشردم و همونطوری که سعی میکردم عصبانیتم رو کنترل کنم یه کلام لب زدم :

_میشنوم !

صدای نفس نفس زدنای عصبیش توی گوشم پیچید و بعد از چندثانیه لرزون گفت :

_اینطوری نه !!

چیزی نگفتم که ادامه داد :

_باید رو در رو باهات صحبت کنم

دستی پشت گردن عرق کرده ام کشیدم ، میدونستم قصدش از دیدن من قبول کردن پیشنهادم نیست ولی کنجکاو شده بودم ببینم چی میخواد بگه و چطوری میخواد من رو راضی کنه

با فکری که به ذهنم رسید بدجنس لبخندی گوشه لبم نشست و جدی گفتم :

_اوکی ….پس بیا به آدرسی که برات میفرستم

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم گوشی رو قطع کردم و بی معطلی آدرس رو براش پیامک کردم با همون لبخند گوشه لبم گوشی روی مبل پرت کردم نگاهم رو توی خونه خالی چرخوندم و زیرلب با تمسخر زمزمه کردم :

_خونه خالی باشه چی میچسبه ؟؟

هیستریک وار شروع کردم به خندیدن و عین دیوونه ها جواب خودم رو دادم و بلند گفتم :

_معلومه دختر !!

امشب با این دختر حسابی کار داشتم و خوب وسیله ای برای سرگرم شدن و تفریحم بود !!

به طرف آشپزخونه راه افتادم و بعد از اینکه دمنوشم رو در کمال آرامش خوردم با حالی بهتر به طرف اتاقم راه افتادم و بعد از بیرون آوردن لباسام تنها یک شلوارک کوتاه تنم کردم و با بالاتنه برهنه رو به روی آیینه ایستادم

دستی به موهای آشفته روی پیشونیم کشیدم که یکدفعه با بلند شدن صدای زنگ اف اف دستم توی هوا خشک شد زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_یعنی ممکنه خودت باشی که دل و جرات بخرج دادی و تا اینجا اومدی دختر ؟؟

با فکری درگیر شونه هامو بی تفاوت بالا انداختم و با عجله از اتاق خارج شدم و به سمت اف اف راه افتادم که با دیدن آینازی که با اخمای درهم تصویرش توی صفحه نمایش اف اف خودنمایی میکرد

زبونی روی لبهام کشیدم و بی معطلی قفل در رو زدم و به سمت در ورودی به استقبالش رفتم و توی قاب در ایستادم داخل شد و داشت به این سمت میومد که با دیدنم پاهاش از حرکت ایستاد و دیدم چطور خشکش زد

منم بدجنس دستام به سینه برهنه ام تکیه دادم و درحالیکه صاف می ایستادم هیکل و سکس پک ام رو به نمایش گذاشتم نگاهش روی هیکلم چرخید و چرخید و بالا اومد و روی چشمام متوقف شد سرم رو کج کردم و جدی خطاب بهش گفتم :

_میبینم که نترسیدی و اومدی ؟؟

بالاخره به خودش اومد و درحالیکه کیف رو توی دستای لرزونش میفشرد با لُکنت گفت :

_از چ….چی باید بترسم ؟؟

پوزخندی به صورت وارفته و ترسیده اش زدم

_از اینکه با من زیرسقف باشی ترس داره مگه نه !!

این بار به وضوح رنگش پرید و آب دهنش رو صدا دار قورت داد با دیدن حالش پوزخند گوشه لبم پررنگ تر شد و درحالیکه عقب گرد میکردم وارد خونه میشدم بلند خطاب بهش گفتم :

_بیا داخل !!

وارد آشپزخونه شدم و خواستن قهوه درست کنم که با یادآوری اینکه اون خواهر امیرعلی دستم مشت شد و ظرف قهوه رو سرجاش گذاشتم و عصبی از آشپزخونه خارج شدم

آیناز وسط پذیرایی ایستاده بود و با تعجب و البته ترس به اطراف نگاه میکرد بی حوصله روی تک مبل کنار تلوزیون نشستم و درحالیکه دستام روی زانوهام قرار میدادم سوالی خطاب بهش لب زدم :

_خوب ؟؟!

انگار توی دنیای دیگه ای غرق شده باشه از جاش پرید و گیج لب زد :

_چی ؟؟

چشمامو توی حدقه چرخوندم

_حرفت رو بزن مگه برای این اینجا نیومدی ؟؟

آهانی زیرلب زمزمه کرد و رو به روم روی مبل نشست توی چشمام خیره شد و بی مقدمه حرفی زد که با تعجب ابرویی بالا انداختم و صاف نشستم

 

_چرا دق و دلیت از من رو سر این بدبخت بیچاره ها خالی میکنی ؟؟

دستامو بهم گره زدم و سوالی پرسیدم :

_برای پرسیدن این سوال تا اینجا اومدی ؟؟

خودش روی مبل جلو کشید

_من دارم میگم چرا این کار رو با اونا میکنی اون وقت تو اینطور جواب منو میدی ؟؟

توی چشماش بدون پلک زدن خیره شدم و با حرص غریدم :

_میشه ازت خواهش کنم توی مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی ؟؟

جنون وار شروع کردن به خندیدن و میون خنده هاش بریده بریده گفت :

_می…میگه به من مربوط نیست اون وقت بخاطر حماقت من داره اونا رو مجازات میکنه ؟؟

حوصله کلکل و بحث با این دختر بچه رو نداشتم پس درحالیکه بلند میشدم و به سمت اتاقم راه میفتادم بی حوصله خطاب بهش گفتم :

_بخاطر تو نبوده بخاطر بی لیاقتی خودشونه که از اعتماد من سواستفاده کردن و اونطوری امنیت شرکت رو به امون خدا ول کردن و برای خودشون عشق و حال کردن

به طرفش چرخیدم

_فهمیدی ؟؟

سکوتش رو به نشونه قبول حرفم گرفتم و خوبه ای زیرلب زمزمه کردم و درحالیکه به در خروجی اشاره میکردم با لبخند مسخره ای گوشه لبم اضافه کردم :

_میدونی که در خروجی از اون سمته ؟؟

بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم وارد اتاقم شدم و درحالیکه روی تخت دراز میکشیدم با آرامش چشمامو بستم هر لحظه منتظر بودم بیرون بره یا صدای در خروجی بیاد ولی هیچ خبری نشد

بیخیال به پهلو چرخیدم و بالشت کنارم رو محکم توی آغوشم فشردم که با شنیدن صداش اونم توی فاصله نزدیک چشمام باز شد

_عجب چطور الان که اونا رو بیرون کردی عذاب وجدان نداری و راحت خوابت میبره ؟؟

عصبی روی تخت نشستم و با چشمایی که مطمعن بودم الان به سرخی میزنن غریدم :

_مقصر من نیستم که عذاب وجدان داشته باشم مقصر بی کفایتی خودشون و البته …….

سر تا پاش رو از نظر گذروندم و با خشم اضافه کردم :

_اعتماد کردن به دختربچه ای مثل توعه !!

این حرف رو بیشتر برای این زدم که یه طورایی بسوزونمش و زجرش بدم چون میدونستم این دختر کوچولو تا چه حد عذاب وجدان داره و حاضره برای اینکه اونا برگردن سرکارشون هرکاری بکنه !!

نَم اشک توی چشماش نشست و فین فین کنان با بغض نالید :

_باشه باشه مقصر منم …. حالا تو بیا و بزرگی کن ببخششون !!

کلمه بزرگی رو با تمسخر چندبار زیرلب زمزمه کردم و با پوزخندی گوشه لبم گفتم:

_فکر کنم قبلا بهت راه کار دادم خانوم کوچولو یادت رفته ؟!

از شدت خشم قرمز شد

_ولی…..من نمیتونم !!

از روی تخت بلند شدم و همونطوری که به طرفش قدم برمیداشتم سوالی پرسیدم :

_نمیتونی یا نمیخوای ؟؟

با حرص نگاه آتیشیش رو به چشمام دوخت و عصبی غرید :

_هر دوش….. من برده و زر خرید شما نیستم که زیرخواب یه شبه شما بشم جناب !!

توی فاصله یک سانتی ازش ایستادم که با دیدن برهنه بودن و فاصله کم بینمون دستپاچه خواست عقب بره

که نزاشتم و بازوهاش توی چنگم فشردم و درحالیکه سرمو دقیق کنار گوشش میبردم آروم لب زدم :

_پس برای چی اینجا اومدی ؟؟ هووووم ؟؟

با دیدن سکوتش لاله گوشش رو بین دندونام به آرومی فشردم و درحالیکه سرم رو عقب میبردم کنایه دار ادامه دادم :

_بهتره زودتر از اینجا بری تا امشب به زور زیرخواب من نشدی !!

سوالی و با تعجب خیرم شد که با چشم و ابرو به پایین تنم که میدونستم الان بزر…گ و توی دید شده اشاره کردم با دیدنش وحشت زده ازم جدا شد و با لبهای لرزون گفت :

_تو ….تو چه حیووونی هستی لعنتی !!

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا