رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 167

5
(1)

– اگه خیلی نمی‌تونی خودت‌و بگیری و معشوقه‌ی عزیزت تحمل دوریت‌و نداره می‌تونی جداگونه باهاش زندگی کنی و یه روزایی رو واسه آوینا کنار بذاری!

ابرو بالا پراند و خندید.

– بعد کی این‌و واسه من تعیین می‌کنه؟

محکم دستم را به قفسه‌ی سینه‌ام کوبیدم.

– من…من واست تعیین می‌کنم حرفیه؟

زبونش را روی لب زیرینش کشید و انگار در تلاش برای جلوگیری خنده‌ای بلند بود.

– نترس و زیادی شجاع شدی خانم دکتر!

– آره شدم…مشکلی داری؟

شانه‌ای بالا انداخت و سرش را تکان کوچکی داد.

– نه چه مشکلی…تازه عصبی می‌شی همچین سرخ می‌شی آدم می‌ترسه والا!

دهانم را با حالت تمسخر باز کردم:

– همچین می‌گه ترسیدم انگار دست و پاش به لرزه افتاده…در ضمن به تو چه من چه شکلی می‌شم یا می‌ترسی و فلان؟

وسط آن بحث مهم اینطور بیراهه کشیدن در مغزم نمی‌گنجید…وقتی اِنقدر دلم منفجر شدن می‌خواست و این مرد هر لحظه با هر حرکت و حرفش بیشتر مرا آتش می‌زد.

– من می‌رم می‌خوابم تو هم برو فکرات‌و کن از وقت خوابت گذشته معلوم نیست چی داری می‌گی!

با عصبانیت قدم‌هایم را محکم برداشتم و چند قدمی دور نشده بودم که صدایش بلند شد:

– یادم رفت بگم…رنگ موی جدیدت زیادی خوشگلت کرده!

چی؟ وسط دعوا و بحث؟

حرص تنم بیشتر شد و در خانه را محکم بهم کوبیدم. وارد اتاق شدم و همه خوابیده بودند.

پتوی آوینا را مرتب کردم و کنارش دراز کردم.

نمی‌دانم چرا اثری از آن بغض و عصبانیت نبود.

حتی گوشه‌ای از ذهنم میل به خندیدنم را بیشتر می‌کرد…اعلام جنگ کرده بود مردک!

لب زیرینم را به دندان کشیدم و سرم را روی بالشت جابجا کردم.

یاد همان سال‌های ابتدایی و پیشنهاد محدثه افتادم.

با خودم زمزمه کردم:

«عاشقش کنم؟ دوباره؟»

با ذهنی مشوش پلک بستم و ای کاش بتوانم زود بخوابم قبل از اینکه از دست بروم.

***

دستم را بالا آوردم و کنار دماغم را خاراندم.

هنوز دستم را پایین نیاورده باز هم آن سمت دماغم احساس خارش کردم و همین باعث شد پلک باز کنم.

با دیدن چشمان گرد شده و لب خندانش دو هزاری‌ام افتاد.

– حالا من‌و از خواب بیدار می‌کنی جوجه طلایی؟

با خنده جیغی کشید و بلند شده به سرعت از اتاق خارج شد. دستی به صورتم کشیدم و نیم خیز شده نگاهی به اطراف انداختم که صدایش به گوشم رسید:

– مومونی لو بیدال کَلدم (کردم) نینای نای نینای نای!

زیر خنده زدم و تنم را کش و قوسی داده، بلند شدم. بعد از جمع کردن وسایل و تعویض لباس از اتاق بیرون زدم.

– ساعت خواب دکی جون!

نگاهی به قیافه‌ی شادش انداختم و ادایش را درآوردم.

– یه جور می‌گی دکی انگار خودت نیستی!

– شعور نداری ادای بزرگتر‌ت‌و درنیاری؟

دست به کمر شده چشم غره‌ای به سمتش رفتم.

– مگه تو بزرگتری؟

– خیر سرم هفت سال ازت بزرگترم!

پقی زیر خنده زدم و با تمسخر لب باز کردم:

– اون‌ که سنیه، عقلی رو بگو خواهشا!

هیوا بلند بلند می‌خندید و فریبا با خنده سبدهای نان را روی سفره گذاشت و رو به هیوا پرسید:

– همیشه اینجورن؟

هنار با نگاه چپکی که نثار هردویمان کرد جواب داد:

– تازه دارن مراعاتت‌و می‌کنن!

صدای خنده‌مان بلند شد و آوینا میان دست و پایم چرخی خورد و روبه‌رویم ایستاد.

با عشق نگاهش کردم و روی زانو خم شدم.

– جوجه‌ی من کی بیدار شدی؟

– وقتی بیدال شدم که همه‌تون خواب بودین تنبلا!

باز هم صدای خنده به هوا رفت و من با شور عجیبی در آغوشش گرفتم و همزمان که قربان صدقه‌اش می‌رفتم، پشت هم گونه‌اش را می‌بوسیدم.

– ماما؟ بابا املوز یه چیزی بهم دُفت…راستکی دُفت یَنی؟

سکوت عجیبی ایجاد شد!

با شک پرسیدم:

– چی گفت مگه؟

– دُفت که قلاله (قراره) من، تو، اون با هم زندگی کنیم…لاست (راست) می‌گه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا