فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان موژان من

رمان موژان من پارت آخر

5
(4)
– به اینکه صبح چه احساسی داشتیم و الان چه احساسی داریم . 
– خوب ؟ چه احساسی داری ؟ 
لبخند زدم و گفتم :
– خیلی حس خوبی دارم . خوشحالم که همه ی اتفاقای بد و با هم پشت سر گذاشتیم . 
نفس عمیقی کشید و گفت :
– منم خیلی خوشحالم . 
نگاهم رنگ غم گرفت و چشمام به اشک نشست نگاهی بهم کرد و گفت :
– چی شد دوباره ؟ 
لبخند تلخی زدم و گفتم :
– کاش مامان و بابا پیشم بودن . حتما خیلی از تصمیمم خوشحال میشدن . قدرشون و ندونستم . الان که ندارمشون میفهمم . 
دستم و توی دستای مردونش گرفت و گفت :
– مُوژان انقدر خودت و ناراحت نکن عزیزم . اونا هر جا که باشن دارن نگات میکنن . مطمئن باش خوشحالن برات . 
– امیدوارم . 
رادمهر گفت :
– گریه بسه امشب شب منه . هر کاری میگم باید بکنی . 
خندیدم . اشکام و با پشت دست پاک کردم و گفتم :
– اونوقت چرا باید شب تو باشه ؟ 
– چون زورم بیشتره . 
– این خیلی ناعادلانست . 
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– ما اینیم دیگه . 
نیشگونی از بازوش گرفتم که آخش به هوا رفت گفتم :
– حالا کی قوی تره ؟ 
– آخ آخ نیشگونات یادم رفته بود . تو قوی تری . 
خندیدیم و دیگه چیزی نگفتیم . رادمهر پخش ماشین و روشن کرد تا یه آهنگ عاشقانه شبمون و رمانتیک تر کنه :
آغوشت و به غیر من به روی هیچ کی وا نکن 
من و از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن 
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم 
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم 
من و تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه 
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه 
چشمای مهربون تو من و به آتیش میکشه 
نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه 
فقط تو آغوش خودم دغدغه هات و جا بذار 
به پای عشق من بمون هیچ کس و جای من نیار
مهر لبات و رو تن و روی لب کسی نزن 
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من 
کنار رستوران شیکی ماشین و پارک کرد در ماشین و برام باز کرد و کمک کرد تا پیاده بشم . دستم و دوباره دور بازوش حلقه کردم و با هم به سمت رستوران قدم برداشتیم . 
میزی رو انتخاب کردیم و نشستیم . رادمهر مثل آدمایی که هول باشه خودش سریع غذارو سفارش داد و گارسن رفت . با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم :
– میخواستم خودم غذا انتخاب کنم . 
– بعدا انقدر خودت غذا انتخاب کن که خسته بشی . الان وقت واسه این کارا نداریم . 
یه لنگه ی ابروم و بالا انداختم و گفتم :
– مثلا چه کار مهمی داریم که الان وقت نداریم ؟ 
دستام و تو دستش گرفت . نگاه عاشقانه ای بهم انداخت و گفت :
– مثلا من الان میخوام برات حرف بزنم . حالا دوست داری من حرف بزنم یا غذات و خودت انتخاب کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
– گوش میدم . 
لبخند زد گفت :
– تو سوالی نداری از من بپرسی ؟ 
یکمی فکر کردم و بعد گفتم :
– از کی فهمیدی دوستم داری ؟ 
– زمانی که دیگه نسبت به علاقم مطمئن شدم روزی بود که از لواسون به سمت تهران میخواستیم حرکت کنیم . 
با تعجب و اخم گفتم :
– انقدر دیر ؟
رادمهر خندید و گفت :
– اون زمان تازه فهمیدم که دوستت دارم . ولی قبلش دوستت داشتم . مثلا شب تولدت وقتی با اون لباس وارد سالن شدی میخواستم چشم تک تک مردایی که اونجا بودن و در بیارم ! یا وقتی که پدر و مادرت فوت کردن از ناراحتیت ناراحت و کلافه بودم . برات عجیب بود که چرا یهو مهربون شدم . اون موقع خودمم نمیدونستم ولی این و میدونستم که بهت ترحم ندارم . وقتی که از تنهایی رنج میبردی احساس میکردم 100 برابرش و من دارم رنج میبرم . وقتی که بعد از 1 روز سوگند بهم زنگ زد و گفت که بیام ویلای لواسون نمیدونی چجوری داشتم بال در می آوردم . دلم خیلی برات تنگ شده بود و همه ی اینارو خودم میذاشتم پای عادت . ولی وقتی که دیدمت مثل بچه های اخمو یه گوشه نشستی فهمیدم این حس نمیتونه عادت باشه . وقتی احسان اون روز تو ویلا اون حرفارو زد میخواستم بکشمش . و مطمئنم اگه جلوم و نگرفته بودین حتما میکشتمش . تو مُوژان من بودی . نمیخواستم بذارم کسی نگاهش بهت بیفته . انقدر ساده و دوست داشتنی بودی که آدم نا خودآگاه دوست داشت ازت حمایت کنه . دوست داشتم ساعتها تو بغلم بگیرمت . 
نفس عمیقی کشید . از حرفایی که شنیده بودم به وجد اومدم دوباره گفتم :
– پس چرا هیچی بهم نگفتی ؟ 
– چی و میگفتم ؟ وقتی فکر میکردم تو هنوزم احسان و دوست داری . داشتم خودم و کم کم آماده میکردم واسه اینکه ترکم کنی . فکر میکردم فقط 1 % امکان داره که تو من و انتخاب کنی . تازه اون موقع دیگه میدونستی حس احسان بهت چیه . برگ برنده دست احسان بود . 
به دستاش فشار خفیفی وارد کردم و گفتم :
– ولی من خیلی وقته که دیگه به احسان فکر نمیکنم . وقتی تو اومدی تو زندگیم خیلی از احسان و اون عشق کورکورانه و بچگانه ای که داشتم دور شدم . حالا با چشمای باز انتخاب کردم . 
رادمهر خندید و گفت :
– وای مُوژان خیلی خوشحالم . 
منم با لبخندی حرفش و تایید کردم . 
شام و برامون آوردن . رادمهر خیلی خوشحال بود . مدام حرف میزد و حتی برای 1 ثانیه هم لبخند از روی لبش کنار نمیرفت . منم با جون و دل به حرفاش گوش میدادم . بعد از این همه مشکل و بحث و جدل بالاخره تونسته بودیم با همدیگه همه رو پشت سر بذاریم . الان احساس تنهایی نمیکردم چون رادمهر و کنار خودم داشتم و میدونستم که مال همدیگه ایم . 
بعد از خوردن شام دوباره با رادمهر به سمت ماشین رفتیم . رادمهر کمی توی خیابونا چرخ زد در همون حال گفت :
– کی جشن عروسیمون و بگیریم ؟
با تعجب گفتم :
– جشن ؟ لازمه ؟
اخماش و تو هم کرد و گفت :
– معلومه که لازمه . 
– ولی من که الان دارم با تو زندگی میکنم . جشن یکم بی معنی میشه . 
– اصلا هم بی معنی نمیشه . همینی که من گفتم . جشن میگیریم . تو فقط تاریخ بگو . 
لبخندی زدم و گفتم :
– تا سال مامان و بابا که نمیتونیم جشنی بگیریم . 
رادمهر متفکر گفت :
– خوب بعدش میگیریم . 
– تا 1 سال میخوای صبر کنی ؟
– آره چه اشکالی داره ؟
وقتی رادمهر و مصمم دیدم لبخندی زدم وگفتم :
– باشه من حرفی ندارم . 
رادمهر با این حرفم خوشحال شد و تند تند در مورد عروسی حرف میزد . 
بالاخره به خونه رسیدیم و شب رویاییمون تموم شد . داشتم با خودم فکر میکردم حالا روابطم باید با رادمهر چجوری باشه ؟! دودل بودم که رادمهر به طرف اومد و بوسه ای به روی پیشونیم گذاشت و گفت :
– شب بخیر خوب بخوابی . 
با تعجب نگاهی بهش کردم انگار سوال و از توی چشمم خوند گفت :
– تا عروسی میتونیم صبر کنیم . 
با این حرف به سمت اتاقش رفت . برام جای تعجب داشت . 1 سال میخواست صبر کنه ؟!
گنگ و گیج برگشتم توی اتاقم . ولی از طرفی هم خوشحال بودم که انقدر بهم احترام میذاشت و فقط من و به خاطر جسمم نمیخواست . زیر پتو خزیدم و با آرامش خوابیدم . 
فصل بیست و چهارم 
2 سال از اتفاقاتی که افتاده میگذره حالا من شرعا قانونا قلبا همسر رادمهرم . 1 سال بعد از فوت مامان و بابا قرار شد جشن عروسیمون و راه بندازیم . هیچ وقت چهره ی سیما جون و سوگند و یادم نمیره وقتی داشتم تصمیمون و بهشون میگفتم . وقتی گفتم قصد داریم جشن بگیریم و نمیخوایم از هم جدا بشیم . سیما جون از خوشحالی اشک میریخت و سوگند پرید بغلم و مدام زیر گوشم میگفت : 
– میدونستم که عاقلی مُوژان میدونستم . 
همون شب رادمهر همه ی خانواده ی عمو و مامان و بابای خودش و شام مهمون کرد . 
بعد از اون گفتگویی که با احسان توی خونمون داشتم دیگه ندیدمش . سوگند میگفت از احسان شنیده که رادمهر حسابی باهاش حرف زده و بهش توپیده . یه جورایی پاش و از زندگیمون برید ! ولی رادمهر هیچی در این مورد به من نگفت و منم هیچ سوالی نپرسیدم . چیزی که مهم بود برام رادمهر بود که کنارم بود . دیگه خیالم از بابت احسان راحت شده بود . بعد از یه مدت هم کاراشو کرد و برای همیشه از ایران رفت . هنوزم که هنوزه فقط گه گاه با عمو تلفنی حرف میزنه . 
عروسیم و هیچ وقت فراموش نمیکنم . صبح وقتی رادمهر ماشین و جلوی آرایشگاه نگه داشت تو چشمام نگاه کرد و با خنده و شوخی گفت :
– مُوژان من آبرو دارما واسه دومین بار جلو مردم خیطم نکنیا . من میام دنبالت تو آرایشگاه باشیا . 
خندیدم و گفتم :
– لوس نشو . 
– چی چی و لوس نشو ؟ مار گزیده از ریسمون سیاه و سفیدم میترسه ! والا ! 
گفتم :
– راس ساعت اینجا باش تا فرار نکنم . 
خندید بوسه ای روی دستم زد و گفت :
– راس ساعت اینجام . 
ازش خداحافظی کردم و به سمت آرایشگاه رفتم . وقتی که کار آرایشگر تموم شد خودم و توی آینه ی قدی نگاه کردم . درست مثل رویا بود همه چی . با خودم گفتم ” خوب شد دفعه ی قبل فرار کردم این دفعه خوشگل تر شدم ! ” با این فکر خنده ام گرفت . بیچاره آرایشگره فکر کرد عروس یه تختش کمه . ولی اهمیتی نداشت . توی آرایشگاه نشسته و منتظر رادمهر بودم بالاخره سر و کلش پیدا شد . شنلم و روی دوشم انداختم و از در بیرون رفتم . رادمهر لحظه ای مات و مبهوت نگاهم کرد گفتم :
– رادمهر خوبی ؟ کبود شدی نفس بکش . 
خندید و گفت :
– خیلی ناز شدی . 
– بودم . 
– ناز تر شدی ! خود شیفته . 
– اینا همه کمال هم نشینه . 
خندید دستم و گرفت و گفت :
– من تا شب دووم میارم ؟ 
اخمی کردم و گفتم :
– باید بیاری . 
لبخند زد و گفت :
– چشم عزیزم . سعی میکنم ولی قول نمیدم . 
با لبخند از در آرایشگاه بیرون اومدیم . دوربین فیلم برداری آماده ی فیلم گرفتن ازمون بود . بعد از گرفتن عکس بالاخره راهی باغی شدیم که محل برگزاری عروسی بود . وقتی وارد باغ شدیم حس کردم که همه ی مهمونا و مخصوصا سیما جون یه نفس عمیق کشیدن . خوب سابقه ام خراب بود حق داشتن بنده خداها ! 
تک تک با همه احوالپرسی کردیم . زن عمو به سمتم اومد و مثل مادر مهربون من و تو آغوش گرفت . برام آرزوی خوشبختی کرد . عمو هم بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت :
– کاش مونس و مهران اینجا بودن . 
اشکای خودش جاری شد . سوگند که دید الانه بزنم زیر گریه گفت :
– اِ بابا عروس به این خوشگلی و دلتون میاد به گریه بندازین ؟ 
عمو بوسه ی دیگه ای روی صورتم کاشت و رفت . رادمهر با دیدن حلقه ی اشک توی چشمام با مهربونی گفت :
– مُوژان من چرا چشماش خیسه ؟
– کاش مامان و بابا اینجا بودن . دلم براشون تنگ شده . 
– عزیزم اونا همینجا هستن . درست کنار تو . بخند تا اونام خوشحال بشن . 
سعی کردم لبخند بزنم . 
چیزی طول نکشید که وسط باغ با آهنگ شادی که پخش میشد پر از جمعیت رقصنده شد . با چشم دنبال سوگند میگشتم که دوباره کنار سامان دیدمش . لبخندی روی لبم نشست به رادمهر گفتم :
– فکر کنم یه عروسی دیگه افتادیم . 
– عروسی ؟ 
سری تکون دادم و به سمت سامان و سوگند اشاره کردم گفتم :
– اونارو نگاه کن . غلط نکنم یه خبرایی هست . 
رادمهر خندید و گفت :
– خیلی تیزی ! 
– ما اینیم دیگه . 
چند تا از مهمونا به سمت من و رادمهر اومدن و دستمون و کشیدن تا باهاشون برقصیم . من و رادمهر یکمی همراهیشون کردیم و دوباره سر جامون نشستیم . 
رادمهر تموم شب دستم و محکم گرفته بود و یه لحظه هم ازم جدا نمیشد . بالاخره جشن به آخرش رسید و بعد از صرف شام تک تک مهمونا عزم رفتن کردن . وقتی همه ازمون میپرسیدن که بعدش خونه ی عروس و داماد میریم یا نه رادمهر قاطع و جدی میگفت نه . هر چی هم بهش اشاره میکردم که اینجوری نگه گوش نمیداد آخر سر کنار گوشم گفت :
– تا اینجا هم بیشتر از ظرفیتم تحملشون کردم . 
نگاه با تعجبی بهش انداختم و گفتم :
– رادمهر ! 
خندید و گفت :
– من زودتر میخوام اینا برن که برسیم خونه . 
توی چشمای شیطونش نگاهی کردم و لبخند زدم . همه ی مهمونا رفتن تنها خانواده ی عمو و مامان و بابای رادمهر مونده بودن که مارو تا خونه همراهی کردن و اونجا عمو و بابا سیاوش دستای ما دو تا رو تو دستای هم قرار دادن و برامون آرزوی خوشبختی کردن . چیزی طول نکشید که همه چی تموم شد . دوباره من بودم و رادمهر و خونه ی آرزوهامون . 
تا صبح توی آغوش رادمهر غرق بوسه وارد فصل جدیدی از زندگیم شده بودم . 
1 سال بعد از عروسی من و رادمهر سوگند هم با سامان نامزد کرد . براش خیلی خوشحال بودم . از ته دلم آرزو میکردم که خوشبخت بشه . 
امروز رادمهر از صبح خونه مونده و مشغول درست کردن جوجه کبابه . به قول خودش میگه میخواد وقتی بچه اش به دنیا اومد قوی باشه واسه همین هی غذاهای مختلف به خورد من میده . راستش 5 ماهه که باردارم . انقدر رادمهر مواظبمه که صدای اطرافیان و دیگه در آورده . ولی وقتی عشق و توی چشماش میبینم هر کاری که ازم میخواد و بدون چون و چرا براش انجام میدم . روز به روز زندگیمون شیرین تر از روز قبل میشه . و مطمئنم با اومدن این بچه از اینی هم که هست شیرین تر میشه . 
با صدای رادمهر به خودم میام :
– مُوژان عزیزم بیا ناهار حاضره . 
– اومدم . 
برام صندلی رو بیرون میکشه و با لبخند میگه :
– فقط بخور ببین چه کبابی شده . 
کنارش میشینم و مشغول خوردن میشم . لبخندی بهش میزنم میگه :
– چی شده ؟ چرا میخندی ؟ 
– خیلی دوستت دارم رامهر . 
از ابراز احساسات یه دفعه ایم لبخندی روی لبش میشینه و میگه :
– منم دوستت دارم مُوژان من . 
پایان . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا