رمان شوگار پارت 92
خدمتکار ها به سرعت میز صبحانه میچینند…
دامن شیرین روی چمن های باغ میخزد و داریوش پشتش قرار میگیرد….
یک میز شاهانه…
تمام پچ و واپچ های اهالی کاخ را پشت سر گذاشته بودند…
داریوش امروز نمیخواست روزخوشش را با یک همهمه ی عمومی شروع کند…
آن هم وقتی دخترکش اینقدر مخالف داشت…
صندلی را برای شیرینَکَش عقب میکشد و از پشت سر ، لب به گوشش میچسباند:
_جوجه کفترمو گرسنه نگه داشتم…؟
شیرین گرمی نفس مرد را از روی روسری حس میکند و هُرّی دلش میریزد ….
به همین زودی ، به گرمای نفس های این مرد وابسته شد…؟
لب پایینش را داخل دهانش فرو میبرد و بدون حرف روی صندلی مینشیند…شرم نمیکند اما…
ظرف کاچی پر از گردو و پسته…عسل…و هر چیز گرمی که میتوانست یک نو عروس را خجالت زده کند…روی آن میز بزرگ قرار داشت…
داریوش نگاه خیره ی دختر را روی آنها میبیند و بیشتر و بیشتر احساس قدرت میکند…
بی قرار است…
چگونه از این به بعد ، با روان آرام به کارهایش برسد وقتی میداند چنین لعبت شیرینی در اتاقش دارد …؟
با این همه خواستنش ، گند میزند به نظم شهر …
باید بعد از تمام شدن این مراسمات به خودش بیاید و فکری به حال کارهای عقب مانده اش بکند…
لعنتی…بدون اینکه نگاه به اطرافش بی اندازد…
بدون در نظر داشتن چشمان حسودی که گوشه گوشه ی پنجره های کاخ ، آنها را نگاه میکردند ، لبهای دلتنگش را به بناگوش دختر میچسباند….
عمیق میبوسد و چشم های شیرین که روی هم قرار میگیرند ، دسته ی صندلی را محکم میگیرد:
_تَش وَنیه دِ کِلِم…چی میهای دِ جونِم …؟؟
(آتیشت داره کل تنمو میسوزونه…چی میخوای از جونم…؟)
دخترک به آهستگی سرش را خم میکند و از نیم رخ ، با نگاه خمارش ، چشمان شیفته و دیوانه ی مرد را نگاه میکند…
خدا دوستش داشت که این مرد را نصیبش کرد…؟
_میدونی…؟
بینی داریوش با جنون و دیوانگی ، روی پوست گونه اش کشیده میشود:
_چی…؟چی رو میدونم…؟
شیرین آب دهانش را قورت میدهد….
این مرد زمان و مکان را نمیفهمید…
چون میدانست تک تک مردان این کاخ ، باید مقابل شیرین کور باشند…یک نابینای مطلق:
_وقتی باهام لُری حرف میزنی…خیلی ازت خوشم میاد…!
مردمک های مرد به شدت تکان میخورند…
شاید یک سکته قلبی پشتش باشد…
اکنون وقت گفتنش بود…؟
همین الان که در باغ ، برای خوردن صبحانه آمده بودند…؟
دسته ی صندلی بیچاره در حال خورد شدن است و غُرش داریوش ، گوش دخترک را داغ میکند:
_میخوام این مراسم کوفتی صبونه خوری زودتر تموم بشه فقط…!
میگوید و هنوز جوابی از دخترک نگرفته ، صدای یک کِــل بلند ، در عمارت میپیچد….
صدا ،صدای دایه است…
بعد از سال ها کِل میکشد و همین کافیست تا تک تک اعضای عمارت ، به وجد بیایند…
چشم ها به طرف پنجره ی اتاق داریوش کشیده میشوند….
و دخترکی که با چشم های گرد شده ، صورت غرق لذت مردش را نگاه میکند…
هلهله ی زنانی که قطع به یقین ، ملافه ی تخت داریوش را دیده اند….
_داریووش….؟
مرد پیشانی به پیشانی اش فشار میدهد و با دستانش ، صورت او را محکم ، قاب میگیرد:
_قدمت خوش یُمن…اومدنت مُبارک…!
شیرین:
_سیت بیارم ، سیت بسازم…تو عروس هونَمی…دور خیمه ش گُل بَکاریت ، تو بوته رازونمِی…
(همه چیزم را برایت می آورم و برایت میسازم ، تو عروس خانه ی من هستی ، دور خیمه ی عروسم گُل بکارید…که او مانند بوته ی گل رازیانه ی من است…)
بند می اندازند روی صورتم و مادرم با چشمان سرخ پر از آبش ، همراه زنان کاخ برایم میخواند…
_اسب سوز سیت بیاره بوونه دری قلا…
سر تا پاش مخمل بیرن زین برگش د طلا..
(اسب سبز رنگی برایت بیاورم ، که در خانه ات ببندی…سرتا پایش را از مَخمل با ارزشی میگیرم که زینش از جنس طلا باشد…)
دست مادرم را میفشارم و او بوسه ای کف دستم مینشاند….
با نگاه قربان صدقه ام میرود و…
امشب حنابندان من بود….
درست بعد از صبحانه ای که با داریوش خورده بودم ، هنوز با هم روبه رو نشده بودیم…
زنان در حال آماده کردن من و لباسم بودند…
و او در حال تدارکات جشن بزرگی که میخواست به پا کند…
با هر شعری که زنان برایم میخواندند ، تمام موهای تنم دون دون میشد و حس عجیبی میگرفتم…
من عروس بودم….
عروس شهر…
“د روزی نومت آوردم چی سی تو جوم کردم…
هر چی بکن سی تو ا گل و خداو کمم کردم…”
(از وقتی که اسمت را برای خودم خواندم ، هر روز درحال جان کندن هستم…هر کاری که برای تو بکنند ، به خداوند قسم که برای تو ای گُل نازنین ، هنوز هم کم است…)
_دستمال دخترم رو چکار کردید دایه خاتون…؟اون پارچه باید پیش من بمونه…
مشاطه لب میزند:
_چشماتونو ببندین خانم جان…
من چشم میبندم و صدای جدی دایه به گوش میرسد:
_آقا گفتن اون رو خودشون نگه میدارن…!
لب میگزم…
این هم یکی از انحصار طلبی هایش بود…
شاید آن ملافه ی رنگی را نمادی از قدرت و پیروزی خودش میدانست…شاید هم با نگه داشتنش ، میخواست مالکیتش را به رخ من و بقیه بکشد…
به هر حال از این کارش حس بدی نمیگرفتم…
او دیوانه بود و تک تک کارهایش ، فقط از روی حسی که به من داشت برمیگشت…
زنی که آواز میخواند ، یک دم از خواندن دست نمیکشد…
عروسی آقای محبوبش بود…
مگر میشد نخواند…؟
” زنه ای دار ندارم و خدا کل سی تونه…
سازنه خَوَر بکم هفت شو هفت رو سیت دیه…
چیت جا سیت بونم بوون یه حجله…”
(تو تمام زندگی من از این دنیا هستی و تمام دار و ندارم برای تو است…نوازنده خبر میکنم تا برای آمدنت ، هفت شب و هفت روز ساز بزند…
که من و تو ، امشب به چیت جا میرویم…به حجله ی عروسیمان…)
مادرم صدایم میزند:
_شیرین تو یه چیزی بگو…اون دستمال باید دست مادر عروس باشه…خدا بگم چکارت کنه دختر که یه دو شب صبر نکردی…!
خنده ام را به زور نگه میدارم…
احتمالا دایه دارد به خاطر بی شرم و حیا بودنم حرص میخورد…که چرا به جای سرخ شدن ، میخندم…
چرا به جای خجالت کشیدن ، بی شرمانه لب میگزم تا خنده ای که روی لبم می آمد را کنترل کنم…
و حتی مادرم…او که احتمالا دارد رو به پلک های بسته ی من چشم غره میرود تا بیشتر از این آبروی خاندانمان را با این جلف بازی هایم نبرم…
_نگران نباشید…کل زن های کاخ ، شاهد پاکی این دختر بودن…شما نیازی به اون ملافه ی خونی ندارید…!
مقابل آینه نشسته ام و از زیر تور قرمز رنگ ، خودم را روی صندلی میبینم…
زنانی که دوره ام کرده اند و برایم آواز میخوانند…
صدای ساز و دُهل از هر کجا شنیده میشود…
صدای شلیک گلوله های پی در پی…
امشب ، حنابندان است…
چقدر لباسم به تنم می آید…
چقدر این لچک عروس ، رنگ پوستم را درخشان نشان میدهد….
_سیت بیارم…سیت بسازم…باری گُل باری حنا…حنایاکه…سی دست و پاشن…گُلیا سی سر و جاش….
باید مانند همه ی عروس ها سر پایین بی اندازم تا آنها برایم بخوانند…
حتی زمانی که آن ها با یک شعر ، برای جدایی از پدر و مادرم من را دلداری میدهند…
_عَروس مَگریوه…ایچه د اوچه بیتره…او معیره که تو داری ، دِ شکر شیرین تره…
(عروس گریه نکن…اینجا از جایی که آمدی خیلی بهتر است…شوهری که نصیبت شده ، حتی از شکر هم شیرین تر است…)
لب میگزم و سعی میکنم آبروی مادرم را نبرم….
خیلی تر و تمیز ، جای حُصیره را با معییره عوض کرده بودند….
زنی نزدیک می آید و دستم را میگیرد…
دایه است…
میتوانم دستانش را بشناسم اما…
لباس رنگی …و لچک شُرابه دارش ، من را شگفت زده میکند…
مادرم در گوشم پچ میزند:
_باز نکن خیره سر…باز نکن …
من مشتم را محکم نگه میدارم و همان لحظه ، دستبند طلایی رنگی دور مچم بسته میشود…
هلهله ی زنان بالا میگیرد و من نمیدانم…
داریوش مگر خان نبود…
نمیشد بیاید…؟
از دیروز صبح که با هم صبحانه خورده بودیم ، هنوز موفق به دیدنش نشده بودم…
” _حنا بَنونه اِمشو…شادی زَنونه امشو…کِل بزنید شادی بَکیت…عروس بَرونه امشو…”
دایه مُشتم را بعد از بستن دستبند باز میکند و با انگشت سبابه ، مقداری حنای خیس خورده کف دستم میگذارد….
اشک از چشمان مادرم سرازیر میشود و من با بغضی که ناگهان سراغم می آید ، بالاخره سرم را پایین می اندازم….
حالا تک تک انگشتانم توسط زنی دیگر طرح زده میشود…
دست هایم…
پاهایم…
دختران مشغول رقص دوپا میشوند و پیرزن ها دست از خواندن آواز های محلیشان نمیکشند….
زن عمو گوشه ای ایستاده و با چشمان زاغش ، بدون اینکه دست بزند من را نگاه میکند…
بعد از آن شب ، دیگر وقتی او را میدیدم ، در دلم لرز سردی مینشست که من را میترساند…
منی که شب ها ، کابوس آن سیاوش عوضی را میدیدم و چه کسی باورش میشد سیاوش…مردی که میخواستم زودتر با او سر خانه و زندگیمان برویم….روزی کابوس من شود…؟
من عروس خان بودم…
یک عروسی مجلل برایم برگزار شده بود….همانگونه که در نوجوانی ام آرزویش را داشتم…
اما یک ترس…یک اضطراب کوچک ، من را بیم میداد…
*معیره:شوهر
*حُصیره:مادرشوهر