رمان شوگار

رمان شوگار پارت 57

3.5
(2)

 

 

به سرعت مشغول پوشیدن لباسهایم میشوم…

او اینبار تمام پوستش رنگ باخته است و صورتش از درد ، در هم فرو رفته….

 

از حس عذاب وجدانی که درگیرش شده بودم ، متنفرم…

 

حتی خون به سرعت از جای زخمش بیرون میزند و من به طرف ملافه هجوم میبرم:

 

-لازم نکرده…بکش اون شنل بی صاحابو رو سرت و برو تو اتاقت تا بگم بیان ببرنت….!

 

ملافه ی سفیدی که غرق خون شده بود در دستم مچاله میشود و کنارش می ایستم…

او که با لجبازی سر پا مانده است و با یک دست ، میخواهد آن پیراهن لعنتی را تنش کند….

 

-کجا ببرن…؟مگه نگفتی میذارم بری….؟گفتی باشه….

 

ملافه را از دستم چنگ میزند و به سختی آن را روی زخم فشار میدهد:

 

_گفتم به جز جایی که من میگم….؟تو میری عمارت چم سی…میری همونجا میمونی شیرین…وای به حالت اگر فکر فرار به سرت بزنه….!

 

 

نمیتوانستم اکنون روی حرف هایش فکر کنم…من فقط میخواستم خون ریزی اش را بند بیاورم و برای گره زدن آن ملافه ، پشت سرش می ایستم:

 

-چه فرقی داره اینجا و اونجا…؟من نمیخوام زندونی تو باشم…من نمیخوام کنیز باشم….

 

 

گره را محکم میکنم و با یک قدم روبه رویش می ایستم….

او که حالا پلک روی هم فشار میدهد و مدام نبض من را از ترس ، کندتر و کندتر میکند:

 

_کجا میخوای بری…؟پیش خونوادت….؟

 

سکوت میکنم…به راستی میخواستم همانجایی برگردم که من را به جای فرزند دیگرشان پیشکش کردند…؟

کجا میرفتم که حرف مردم پشت سرم نباشد…؟

که نگویند مدتی غیبش زد و برای همین سیاوش پی شلوار دومش گشت….!

 

اینبار با عجز روی صورتم خم میشود و نفسِ بریده ای فرو میبرد:

 

_من اجازه نمیدم بری…تو بخوای بری من گور همه ی پسرای مُجرّد اطراف خونه تونو میکَنَم …

 

 

ریزش ناگهانی قلبم من را از خودم بیزار میکند….

داشتم الکی الکی طولش میدادم…

او در حق من ظلم کرده بود و اگر کنارش میماندم ، حتی خودم هم در حق خودم ظلم بزرگی میکردم:

 

_من فقط میخوام برم….!

 

چانه ام دیگر تحمل این همه بغض را ندارد که جمع میشود…

سیب گلوی او به سختی تکان میخورد و اینبار آرام تر پچ میزند:

 

_چاقجورت رو سرت کن و….زودتر برو…!میگم بیان ببرنت….

 

-اونا…هیع…اونا اگر بیان تو رو اینجوری ببینن…

 

آن همه نقش قدرت بازی کردم که آی ، جیغ میزنم تا بیایند و من را با خودشان ببرند…

حالا مانند کودکی بی مادر ، که پناهی نداشت ، از اینکه من را به سیاهچال ببرند میترسیدم:

 

_هیـــس…اجازه نمیدم هیچکدومشون بهت دست بزنه…یالّا شیرین…برو تو اتاقت….!

 

شنل را روی سر و شانه هایم می اندازم….

چشمانش روی گره شل آن است و من محکم ترش میکنم….

نگاه آخرم را به سرخی در حال وسعت ملافه میدوزم و عقب عقب ، تا کنار در میروم…

من واقعا این کار را کردم …؟

خنجرم را در قلبش فرو کردم…؟

 

 

از در خارج میشوم و همان لحظه ، افتادن داریوش را روی تخت میبینم….

 

میتوانستم فرار کنم و تن نیمه جان او را نادیده بگیرم….؟

مگر ظلم نکرده بود…؟

من را بازیچه ی دست خودش و هوس هایش نکرده بود…؟

خانواده ام را از من نگرفته بود…؟

 

پس چرا نمیتوانستم فرار کنم….؟

 

نفس در سینه ام حبس میشود و به طرف انتهای راهرو میدوم ….

نگهبان از در اتاق فاصله گرفته است و میداند هنگام خلوت فرمانروایش ، نباید پشت در اتاق بایستد….

 

لعنت به آن اتاق…

به این لباس ها…

به آن خنجر….

 

با پای برهنه میدوم و اولین نگهبانی که دستهای خونی من را میبیند ، بی نفس لب میزنم:

 

_طبیب….طبیب خبر کنید….!

 

 

 

در خودم مچاله میشوم….

هنوز دستهایم به خون او آغشته هستند….

نکند بمیرد….؟

 

میگفت همه ی آن پنهانکاری ها را برای نگه داشتن من انجام داده است و همین کارهایش تمام زندگی من را زیر و رو کرد.

همین زوری خواستنش…

قدرتمند بودنش…

دستوراتش…

 

 

اما من میخواستم فقط صورتش را زخم کنم…

میخواستم جذابیتش را از او بگیرم…

زیبایی صورتش را…

میخواستم به همه ی آن کنیز های بدبختی که به زور اینجا ماندگار شده بودند و همه شان هم عاشق و دلباخته ی او ، نشان دهم او بدون زیبایی اش هیچ است…

فقط پول و مقام…

آن ها پول و مقامش را میخواستند و من یکی زیر بار حرف زور نمیرفتم…

اما حالا…حالا داشتم از ترس اینکه نکند بلایی سرش بیاید میلرزیدم…

 

همه ی این بلاها را خود او سر من آورد…

 

صدای ضربه های محکمی که روی در فرود می آید ، من را از جا میپراند…

یک لرز شدید…

من را تیرباران میکردند…

اعدام میشدم و…

 

_باز کُنید لطفا…شیرین خانم…؟

 

مردمکهایم روی در دو دو میزنند..

خودش نیست…نکند در اتاقم را بشکنند در نبود او…؟

اگر بود ، کسی جرأت نزدیک شدن به در اتاق من را نداشت که…

 

حجم بزرگی در گلویم گیر میکند و به ناگهان ، ضربه ی شدیدی به در وارد میشود…

لبه های شنلم را چنگ میزنم و آنها را به هم نزدیک میکنم…

رسما تنم میلرزد…و سه مرد درشت هیکل داخل اتاقم می آیند…

 

داریوش مرد…؟

 

-پاشو عفریته…پاشو تا از گیسات نگرفتم…!

 

تنم یخ میکند و قلبم تیر میکشد:

 

–دا…داریوش…مرد…؟

 

یکیشان به طرفم خیز برمیدارد و من بی اراده جیغ میکشم:

 

_دستتو بکش…دستتو بکش عوضــــی…

 

با چشمان زاغ و سرخش از آن نزدیک خیره ی نفس نفس های من میشود و با خشم مضاعف می غُرّد:

 

_زبونتو بکش تو حلقت ضعیفه…امروز آخرین روزیه که نفس میکشی…!

 

بازویم را که چنگ میزند ، در شکسته شده بار دیگر ، محکم به دیوار میخورد:

 

-بهش دست نزن بی سر و پای ابله…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا