رمان شوگار

رمان شوگار پارت 23

4.5
(2)

سینی گرد و بزرگ را به سختی در دست میگیرم و نگهبان در اتاق را برایم باز نگه میدارد…

 

از تنها ماندن با آن وحشی بیزارم…

از اینکه ممکن بود هر لحظه بی اجازه من را لمس کند و همینکه من نمیتوانستم هیچ غلطی بکنم..

همینکه با این اولین های لعنتی سر در گم میشدم ، من را عصبی میکرد….

 

اتاق استراحتش چیزی فراتر همه ی اتاق هایی بود که تا به حال رفته بودم…

 

یک خانه ی مجلل بود…

یک تخت بزرگ…آینه و کنسول سلطنتی چوبی…

یک کمد سراسر شیشه که همه اش بطری های رنگارنگ بود…

 

بطری هایی که نمیدانستم چه کوفتی در آنها ریخته شده…

 

فقط دو روز دیگر به آن مهمانی مانده است و میبایست همه ی این شرایط را تحمل کنم…

من فقط خودم را داشتم و…باید برای خلاصی از قلعه ی اژدها تلاش میکردم…

 

سینی چنان دستانم را پر کرده که نمیدانم چگونه در آن تراس لعنتی را بزنم…

چگونه بازش کنم اصلا…

 

برای همین نگهبان را میخوانم:

 

_هی آقای نابینا…سرتو از تو یقه ت درار و بیا این درو باز کن…

 

سرخ شدن پوست گردنش را از همین دور هم متوجه میشوم…

هر دو نگهبان حتی نگاهشان را بالا نمیکشند و انگار ممنوع است این کار…

حتی جوابی هم نمیدهند…

 

_با شمااام…دستام خسته شد…!

 

همان لحظه دستگیره ی در تراس پایین می آید و در باز میشود…

با صورت پر اخم و خشمی که حتما باز هم علتش من هستم ، نگاهش را از من گرفته و به نگهبانهای بیچاره میدهد:

 

_برید بیرون …اینجا چه غلطی میکنین…؟

 

 

دو مرد گنده به سرعت غیب میشوند و در اتاق را هم میبندند…

سینی را با شگفتی در دستانش رها میکنم:

 

_جِن زده شدی…؟من خواستم بیان درو باز کنن…

 

سینی را که با اجبار میگیرد ، چشمهای سرخش را با خشم در نگاه من میکوبد:

 

-تو غلط کردی که گفتی…؟غلط کردی که با نگهبون دم در هم کلام شدی…چی فکر کردی با خودت تو…؟ها…؟

 

 

جا خورده و حیران نیم قدم عقب میروم:

 

_مگه چیکار کردم…؟خوردمشون یا قورتشون دادم…؟

 

 

پلک بستن عصبی اش را میبینم…

کوبیدن آن سینی روی کنسول پهن…

دارد تند و تند نفس میکشد و حتم دارم دلش میخواهد یک سیلی محکم روی گونه ام بنوازد…

 

به حالتی عصبی انگشت روی لبهایش میگذارد و پچ میزند:

 

_ششششش…ساکت شو الان…خواستم یه صبونه بیاری و بازم شروع کردی به کارای احمقانه ت…کی میخوای سر عقل بیای…؟اینجا قوانینش مثل قوانین خونه ی باباجونت نیست دختر خانم…

 

با حیرت و خشم نفسم را پس میدهم و صدای بلندم دست خودم نیست:

 

_به آقام توهین میکنی…؟تو کی هستی مگه…؟

 

میبینم که عصبی تر از قبل سر برمیگرداند..

از لای دندان هایش دمی میگیرد و صدایش به گوش من هم میرسد..

 

وقتی باز هم صورت به صورت من قرار میگیرد ، با فک فشرده شده لب میزند:

 

_اینجا حرف زدن…چشم تو چشم شدن…نزدیک شدن نگهبونا به تو یا هرزنی که ناموس من باشه ممنوعه…حکمش اعدامه…حالیت شد یا میخوای تک تک مردای این عمارت رو از دم تیغ داریوش رد کنی…؟

 

مردمکهایم به آنی گشاد میشوند…

چه میگوید این مرد…؟

اعدام…؟

 

ناباور میخندم :

 

_چه قانون مسخره ای…

 

نگاه در صورتم میگرداند و خشمش هنوز فروکش نکرده است…

 

_بیا تو تراس…

 

من هنوز هم نفهمیده ام…یا میخواهم خودم را به نفهمی بزنم:

 

_خب اینا به من چه ارتباطی دارن…؟من که ناموست نیستم…

 

_آهــــ…

 

نفسش را کلافه اینگونه از دست من خالی میکند و به تراس میرود:

 

_بیا اینجا و اون سینی رو هم بیار…

 

دلم میخواست با یک جسم محکم روی سر این مرد بکوبم و او را تا میتواند کتک بزنم…

با حرص افزوده شده و اجباری که به گردنم سنگینی میکرد ، به تراس میروم…اما با لجبازی سینی را همراهم نمیبرم…

خودش بردارد…مردک خوش اشتها…

ناموسهای مـــــن…!

 

 

 

_برگرد داخل …و سینی صبحانه ی منو بیار…!

 

پشت چشمی نازک میکنم و شانه ام را به دیوارک کوچک تراس تکیه میدهم…

چقدر منظره ی آن پایین زیباست…

کلی دار و درخت…

یک حوض بزرگ و آبی…

 

آدمهایی که به سرعت رفت و آمد میکردند و همه شان هم از او دستور میگرفتند…

 

_تا وقتی که سرپیچی کردن از من رو جز برنامه هات بزاری…همینجا میمونی کبوتر…!

 

با حرص به طرفش برمیگردم و او را لم زده به صندلی تاجدار مخصوصش میبینم…

حتی در این نراس دلباز هم دست از این مدل صندلی ها برنمیدارو…

یک مُبل گنده ی شاهانه که دائم میخواهد اُبُهتش را نشان دهد و الحق که این ابهت را دارد…

همه مانند سگ از او میترسند…

یک رعب عمومی در دل همه شان انداخته است که بدون خواست او ، حتی نمیتوانند نفس بکشند…

 

پا کوبان و پر از کینه به اتاق برمیگردم و سینی سنگین را باز هم برمیدارم…

 

حتی به خودش زحمت نمیدهد سینی را از دستانم بگیرد…

خب او فرمانروا است…

 

آن را روی میز کوچک که قرار میدهم ، عزم رفتن دارم…

دلم نمیخواهد با این غرور به بازی گرفته شده ، حتی یک ثانیه ی دیگر اینجا بمانم…

زیر نگاه مرموز و خیره ی این مرد هیــز که سکوت کرده بود و من را مؤذب میکرد…

 

قدم اول را که بدون هیچ حرفی برمیدارم ، مُچ دستم با ضرب کشیده میشود تا روی پاهای لعنتی اش بی افتم…

من از هیجان هین میکشم و او دستش را محکم ، پشت کمرم چفت میکند:

 

_کجا…؟

 

وای…این دیگر چه بلایی بود…؟

این حس لعنتی دیگر چه از جانم میخواست…؟

من…شیرین…

یک دختر مجرد نامزد دار ، روی پاهای یک مرد غریبه…

این مرد دیگر تمام حد و حدود من را زیر سوال برده بود…

 

میخواهم با آرنجم محکم روی سینه اش بزنم که من را به خودش میچسباند و دستهایم را مانند چند دفعه ی قبل ، پشتم میبرد…

باید یک راه حل جدید پیدا میکردم…

باید برای دفاع از خودم ، یک راه پیدا میکردم و او تا دو روز دیگر ، دست از سر من برنمیداشت…

مطمئن بودم من را بی آبروی شهر میکند:

 

_ولم کن مرتیکه ی هیز …ولم…

 

دستش که روی دهانم قرار میگیرد ، بینی اش آنقدر نزدیک می آید که روی بینی من ساییده میشود:

 

_من قبلا خوابش رو دیدم…همینجا…

 

داریوش:

 

آنقدر محکم او را به خودش فشار میدهد که با وضوح هر چه تمام تر ، رؤیای آن شب را به یاد می آورد…

 

ساحره روی تن داریوش بود…

با فرق اینکه …زور میزد از آغوشش بیرون بیاید…زور میزد دستان مرد را از روی دهان زیبایش بردارد و صدایش را روی سرش بی اندازد…

 

این تن گر گرفته ی داریوش ، دیگر با هیچ چیزی به جز او آرام نمیشد…

صبر میکرد…

برایش صبر میکرد اما …دیگر داشت طاقت فرسا میشد:

 

_اینقدر تکون نخور وقتی میدونی تا من نخوام نمیتونی بلند شی…میدونی وقتی بغل یه مرد تکون میخوری بیشتر و بیشتر وحشیش میکنی…؟

 

دخترک تا میشنود ، دست از تقلا برمیدارد و چشم گرد میکند…

دختره ی نفهم…

ادعا داشت همه چیز میداند و انگار هنوز هیچ چیز از روابط زن و مرد حالی اش نمیشد…

 

نفسهای داریوش از لمس بی پروای تن مَـلِــک به شماره می افتند و نگاهش خمار میشود…

چشم میگرداند روی صورت او…

آن شب…نقاب داشت…

همانی که کنارش زد و…

میشد این دختر را داشته باشد یا میخواست تا آخر عمرش ، اسم آن مردک جؤلق را به زبان آورد…؟

 

مال خودش بود…هیچ چیز نمیتوانست مانع این باشد:

 

_مُطیع باش…تو مال داریوشی…

 

 

شیرین میخواهد دست و پا بزند تا از شر این گرمای طاقت فرسا و اغواگرانه دور شود ، اما میترسد…

میترسد در اوضاع بدتر و وخیم تری بی افتد…

 

_تو سوگلی ارباب میشی…رام باشی دنیا مال توئه…همه ی لذتهاش…

 

 

نفس شیرین بند می آید…

دست داریوش کم کم با آن همه فشار بی طاقت ، دارد راه نفس کشیدنش را میبندد:

 

 

_هیچکس قرار نیست بفهمه…حتی اگر بخوای…بعد از اون جشن میتونی هرجایی که میخوای بری…!

 

 

شیرین باور نمیکند و…حسش راست میگوید…

 

داریوش قرار نیست هیچ جهنمی او را بفرستد…

نه تا وقتی که اینقدر تشنه ی به او رسیدن است…

شیرین سرش را بی نفس تکان میدهد و داریوش با اینکه میداند او اکسیژنی برای نفس کشیدن ندارد ، اول قول میگیرد:

 

_ششش…بهتره جیغ زدن رو تو تراس امتحان نکنی کبوتر…اینجا همه میدونن تو قراره عروسک من بشی…!

 

 

شیرین ناچارا سر تکان میدهد و داریوش بالاخره کف دستش را برمیدارد و آن را پشت گردن دختر ، سُر میدهد…

 

اویی که با شدت هوا را به شُش هایش میکشد و بازدم تند نفسهایش به صورت مرد میخورند…

روی پاهای داریوش لم داده است…و این ، به شکل دیوانه کننده ای دارد داریوش را برای گرفتن یک بوسه ی زوری دیگر اغفال میکند…

 

 

شاید دلش یک سیلی دیگر بخواهد…

این دختر وقتی سیلی میزد ، به شدت اغوا گرانه به نظر میرسید و این…حیرت آور بود…

 

 

لبهای کوچکش را عمیقا نگاه میکند و در یک حرکت ، از غفلت دلبر چشم سیاه استفاده میکند…

 

یک بوسه ی دیوانه وار دیگر…

احاطه اش میکند…

میچشد طعم بهشتی که سالها از آن محروم مانده بود…

به عمرش …به عمرش چنین طعم بکری را نچشیده بود و…

کاش هیچکس…هیچکس او را نبوسیده باشد…

کاش دست آن بی سر و پا ، به مَلِکش نخورده باشد…

 

می غُرد و غرشش میان لبهای ظریف او خفه میشوند…

نقابی نیست…زور است…

همه اش زور است و طعمش…عالیست…

 

 

هرچقدر او بیشتر تکان میخورد ، مرد حریص و حریص تر میشود…

او که اینقدر بی شرف نبود…

زنی را آزار نمیداد…

هیچوقت دختری را به زور تصاحب نکرده بود…

همیشه این زنها بودند که برای داشتنش به هر دری میزدند و دیده نمیشدند…

 

این زنها بودند که برای یک نیم نگاه او جان میدادند…

میشد این دختر را هم رام کند…؟

چگونه…؟

تا زمانی که اینگونه با خشونت به جانش افتاده بود…تا زمانی که مجال نفس کشیدن نمیداد…مگر میشد…؟

انگار از یاد برده بود چگونه وجود یک زن را مانند شمع نرم کند…

انگار کاملا فراموشش شده بود راه به دست آوردن دل خانم ها چیست و…

فقط اکنون نمیخواست لبهایش را رها کند…

 

 

هردو دستش را پشت سر و گردن او میبرد و قدرت لبهایش که بیشتر میشود ، انگار یک حس عجیب و لعنتی به شیرین دست میدهد…

حسی شبیه خواسته شدن زیاد…

بالا رفتن حس عزت نفسش…

دوست داشته شدن…با ارزش بودن اما…

هیچوقت به احدی اجازه نمیداد با اجبار چیزی از او بخواهد…

 

 

جیغ خفه اش میان لبهای تشنه ی داریوش به بنبست میخورد و مرد میداند باید اجازه نفس گرفتن بدهد…

دقیقا چقدر طول کشید…؟

چه حس بی نظیری…چه لذت بی حد و حصری…

 

شیرین با چشمهای نیمه باز و نفس نفس زنان میخواهد عقب برود ، اما روی پاهای داریوش گیر افتاده است…

 

برق ابلیس گونه ای که در چشمان داریوش موج میزند …به خاطر خمار شدن آن دو چشم سیاه است…

برد…

بازی را برد و حتی برای ذره ای هم که باشد…روی این دختر تأثیر گذاشت…

 

مردانه میخندد و بازوهای درشتش را بار دیگر ، دور تن لرزان دلبر قفل میکند:

 

_تو مزه ی بی نظیری داری کبوتر…

 

شیرین از خودش حرصش میگیرد…

از خلأ لعنتی که موقت بود و میدانست فردا از سرش می افتد…

اما جمله ی شیطانی داریوش…

همینکه با وقاحت پیش می آید و میخواهد بوسه هایش را از گلوی سفید دخترک بردارد ، دست کوچک شیرین برای یک ضربه مهلک دیگر بالا رفته و روی گونه ی فرمانروا مینشیند…

 

برق یک سیلی…که افسار احساسات وحشی داریوش را نگه نمیدارد…

که نمیداند با همین سیلی چه میکند…

او اصلا میداند داریوش از چه مدل دلبری هایی خوشش می آید…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا