رمان شوگار

رمان شوگار پارت 4

3
(1)

گردنش را کَج میکند و نگاهش را به سرتا پای مرد میدهد…

 

صلابت و هیبتش همیشه چشمگیر است…

با قدرتش همه را مانند موم در مشتش میگیرد…

 

مردی که چندین سال از خودش بزرگتر است غضبش را زیر همان چهره ی بی حالت میبیند و با ترس سر خم میکند:

 

_آقا میگم کل شهر رو واسه پیدا کردنش دوره کنن…چون اسمی ازش نمیدونیم و چهره شو ندیدیم یه کم سخت میشه پیدا کردنش…اما کار نشد نداره…!

 

دسته ی مُبل را آهسته فشار میدهد…

هنوز هم لحظه ای که نقاب را از صورتش کنار زد را به یاد دارد….

آن چشمهای دَریده و سُرمه کشیده….

آن نگاه نَتَرس …

گیسوان بافته شده و ….

جرأتش…همینکه ترس از آبرو داشت و باز هم با جسارت سر بلند کرده و در چشمان ممنوعه ترین مرد شهر زُل زده بود…

اینجا مگر چشم در چشم شدن زنها با مردان غریبه ممنوع نبود….؟

با چه جرأتی…؟

این شجاعت را از کجا آورده بود که سینه به سینه اش ایستاد و رَج به رَج حرف های پرقدرت ترین مرد شهر را به هیچ گرفت…؟

مانند یک کبوتر سفید ، پر زد و رفت…!

باید بفهمد این دختر کیست….!

هیچکس نمیتواند روبه روی او نافرمانی کند….!

 

_شب نشده میخوام آدرسش ، کَس و کارش ، کُل ایل و طایفه ش تو مُشتم باشه….

 

مرد تُند سر تکان میدهد و دستهایش را محکم در هم فرو میکند:

 

_رو چشمم…شما امر کنید …!

 

از چاپلوس جماعت بیزار است و بازدم محکمش را که از بینی اش بیرون میدهد ، بدون حتی بالا بردن صدایش رعب در دل او ایجاد میکند :

 

_پیداش نکنید همتونو گُم میکنم…تک تکتونو میدم با ت*ماتون از سردر شهر آویزون کنن…!

 

مرد بیچاره هیچ راهی به جز اطاعت ندارد…همگیشان از اکنون…تا ثانیه ای که آن دختر را پیدا کنند…باید در ترس و اضطراب دست و پا بزنند…خدا آن عفریته ی دراز زبان را لعنت کند…

 

آقایشان نزدیک به دو سال است که هیچ زنی را به خلوتش راه نداده…

اصلا روی هیچ زنی حساسیت به خرج ندا ه است…

این دختر سر و کله اش از کدام جهنمی پیدا شد؟؟

 

_مرخصی…!

 

عقب عقب از اتاق خارج میشود…باید پیدا کند..بدون مشخصات و حتی یک اسم…!

 

 

 

انگشتان ماهر دختر جوان پاهایش را آهسته و با حرکات حرفه ای ، در آب ولرم ماساژ میدهند…

 

کنیز است و برای دیده شدن از هیچ تلاشی دریغ نمیکند…

 

 

سرش را به تکیه گاه پشتش میچسباند و چشمهایش را میبندد…

دستها کم کم بالاتر می آیند و میخواهند اغوا کنند…

این مرد قوی است…جسور و بی باک…

چگونه میتواند دو سال تمام بدون گذراندن شبهایش را حتی با یک زن سپری کند…؟

 

قطعا دلیل آن ، وفاداری به ساحره نبود….

این مرد حتی زمانی که همسر داشت به او توجهی نشان نمیداد….

 

دست های کشیده و لاغر دخترک تا بالای زانوهایش که میرسند ، بدون تکان خوردن…بدون نیم سانت جا به جا شدن ، دست روی انگشتان سرکشش میگذارد و با صدای آهسته ای هشدار میدهد:

 

_اینجا نبینمت دیگه…!

 

دخترها اینجا هرکدام آرزو و رویایی داشتند…

 

تک به تکشان را کلثوم انتخاب کرده بود و از زیبایی نظیر نداشتند…

 

همه شان با فکر اینکه میتوانند این مرد را اغوا کنند ، پا به این اتاق میگذاشتند….

 

برای دیده شدن…

 

برای پیاده کردن ایده های دلبریشان…

لابد هرکدامشان هم گمان میکرد قطعا از داریوش بچه دار میشود….

شاید یک پسر…

بشود ولیعهد خاندان…!

هووومممم…چه خیال خامی…!

 

دخترک تند و تیز توضیح میدهد:

 

_ببخشید آقا… من واقعا نیتی نداشتم….تکرار نمیشه عذر منو قبو…

 

داریوش پاهای خیسش را از توی لگن نقره ای رنگ بیرون میکشد و روی زمین میگذارد:

 

_تکرار نمیکنم….زودتر شَرِّت رو کم کن …!

 

دختر مونارنجی با بغضی که از خراب شدن نقشه هایش در گلویش نشسته بود ، بی حرف از اتاق خارج میشود….

 

قدم های خیس داریوش روی زمین رَد می اندازند و او جلوی پنجره متوقف میشود…

 

از آن بالا شهر را نگاه میکند…

چقدر کوچک… و در عین حال بزرگ….

 

طرح یک جُفت چشم سیاه در ذهنش تداعی میشود و حرصش بالا میرود….

یک دامن بلند نارنجی رنگ…

یک نقاب سیاه….

او کیست…؟

این را باید بداند…!

نه اینکه مانند پسر بچه ها ، در یک نگاه عاشق شده باشد …نه…!

آنقدرها هم بیکار نیست که او را تا اینجا بکشاند که فقط زبانش را کوتاه کند…

که خودش را به او بشناساند و نه….

هیچکدام از اینها نیست…

 

فقط میخواهد پیدا شود…

پیدایش کند و حتی دلیلش را هم نمیداند…

 

شاید چون چشمانش شبیه به زنی بودند که هر شب…با گیسوان بلندش…با نقاب سیاه رنگش…و با قدم های روی نوک پایَش راه تخت خوابش را در پیش میگرفت….

 

 

 

شیرین:

 

_کجا بودی ذلیل مرده…؟الان وقت بیرون موندن یه دختره…؟

 

زیر چشمی کل خانه را رصد میکنم و وقتی هیچکدام از برادرهایم را نمیبینم ، با نفس راحتی سمت اتاق پشتی قدم برمیدارم…

 

 

-با توأم ورپریده ی چشم سفید…جواد داره در به در دنبالت میگرده ، بفهمه تنها برگشتی خونه خونت رو میریزه…

 

نقاب و روسری ام را در صندوقچه قایم میکنم و تُند و تیز به طرف حیاط میروم…

باید این سرمه ی کوفتی را پاک کنم قبل از گزک دادن دست جواد….

 

_گوشات نمیشنُفه…؟دوربرداشتی با اون پسرعموی بی غیرتت که چند ساله دستت و گذاشته تو پوست گردو…

 

من دمپایی ها را نوک پا می اندازم و پای شیلنگ داخل حیاط مینشینم…

آب و صابون میزنم و تا میتوانم سعی میکنم ردی از آن سیاهی دور چشمانم نماند…

 

موضوع فقط آن سیاوش گور به گور شده نبود…

دردسر اصلی ، مرد اسب سواری بود که جلوی راهم سد شد…

اگر کسی میفهمید تنها تا کجا پیش رفته ام…اگر کسی مرا بدون نقاب ، روبه روی آن مرد دیده بود…

بدون شک سند مرگ خودم را امضا کرده بودم…

 

صابون را همانجا رها میکنم و از کنار مادرم که با دسته ی تِی دم در ورودی ایستاده است ، به سرعت عبور میکنم…

 

دسته ی تِی بالاخره روی کمرم فرود می آید و من با یک آخ کوتاه ، بدون وقفه به اتاق تَهی برمیگردم…

 

خشک میکنم و پیراهن گلدارم را که برمیدارم ، صدای به هم خوردن درب فلزی حیاط به گوشم میرسد:

 

_اون گیس بریده هنوز خونه نرسیده…؟

 

_باز تو رفتی یه دور بیرون دهنت وا شد ..؟چکار این دختر زبون بسته داری…؟

 

پیراهن گلدار را با نفس نفس ، روی همان بلوز میپوشم و دامن را به سرعت از زیرش بیرون میکشم…

 

دست میبرم تا روسری ام را سر کنم ، که صدای بلند مادرم که جواد را به نام میخواند ، با آتش گرفتن پوست سرم همزمان میشود…

 

موهایم آنقدر کشیده میشوند که همراه با یک جیغ کوتاه ، به عقب پرت میشوم:

 

_گیساتو بافتی رفتی دیدن کدوم بی ناموسی…؟

 

 

 

-آی…ولم کن وحشی…

 

مرا کشان کشان تا راهروی بین پذیرایی و نشیمن میبرد و کنار گوشم می غُرّد:

 

_زبونت بد بچرخه می بُرم میندازم تو کوچه ، سگ اسماعیل تا صبح سَقش بزنه…

 

داد میزنم:ماماااان…داره موهامو میکَنههه…

 

-ولش کن خیر ندیده…موهاشو ول کن پوست سرش کنده شد…

 

خشمش انگار با داد و فریادهای مامان بیشتر میشود و با نفس های بلندش تنم را یک گوشه پرت میکند…

 

شانه ی چپم با قرنیز دیوار برخورد میکند و درد در استخوانم میپیچد:

 

_آییی…خدا لعنتت کنه من جایی نرفتممم…

 

صدای به هم خوردن درب هال همزمان با خم شدن جواد روی صورت من به گوش میرسد:

 

_به اون بی غیرتِ بی عرضه میگی اگر تا یک ماه دیگه بساط عقد و عروسی رو چید که چید…اگه نچید من اول موهای سرِ توئه چشم سفید رو میتراشم ، بعدم به حساب اون بچه ننه ی بی وجود میرسم…

 

دست از روی صورتم برمیدارم و با پوستی که حرارت از آن ساتع میشد ، صدایم را پس سرم می اندازم:

 

_اون بی غیرت نیست…داره درس میخونه…پول جور کنه میرم از شَرّ تو و اون جاهد عوضی راحت میشم…

 

جواد چشم درشت میکند و میخواهد بزند ، که صدای پدرم از پشت سرش به گوش میرسد:

 

_الان رسیده خونه …؟؟؟؟

 

جواد رو برمیگرداند و همینکه میخواهد چیزی بگگوید ، با موهای آشفته شده و نفس های تند شده از جایم بلند میشوم:

 

_بابا به قرآن اون جاهد بیشعور باهام بود…ازش بپرسید خودتون…

 

جاهد مردمکهایش را تنگ و گشاد میکند تا دهانم را ببندم…

مادرم قبل از همه شان با همان دسته جارو که دوباره برداشته بود ، روی کمر جاهد میزند:

 

_راس میگه زلیل مرده…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا