رمان شوگار

رمان شوگار پارت 36

3.3
(3)

نوک انگشتان حریص مرد برای پس زدن دسته ی موها از روی صورتش جلو میروند و چیزی در وجودش تکان میخورد…

صورت سفیدش نمایان میشود…

آن لبهای خاص ، که یک چال ریز مابین لب زیرین و چانه اش دیده میشد….

همان قوس کمرنگ که شاهکار لبهایش را بیشتر به رخ میکشید…

 

انگشتش همانجا میسُرد و…

وسوسه ی دوباره بوسیدن به جانش می افتد…

 

همین چند ساعت پیش او را بدون آگاهی اش بوسید…

دیوانه شد و حالا باز هم تکرارش را میخواهد و ممکن است بیدار باشد…؟؟

 

 

جهنم و ضرر…

حتی اگر قرار بود جنجالی به پا شود…

قراری فسخ شود…یا یک سیلی دیگر نصیبش شود….

میبوسد…

 

انتظار بی تابانه ی آن زن برای دیدن دخترش فراموش میشود….

یک دستش را کنار موهای خوش رایحه اش ستون میکند و آهسته به طرف صورتش خم میشود….

 

نفس هایش سنگین میشوند…

این دختر جادو دارد…

به خدا که جادو دارد که اگر نداشت…

در خوابش هایش چه میکرد….؟

 

 

لبهای مردانه اش را اول به آن چال ظریف میمالد و صدای خفیفی از گلویش خارج میشود…

خیلی میخواهدش و او رحمی ندارد…

 

داریوش مشت شدن انگشتان شیرین را نمیبیند…

پریدن پلکش را متوجه نمیشود و تا میخواهد بوسه ی پر از خواستنش را آغاز کند ، دو دست ظریف ، به شدت روی سینه اش کوبیده میشوند …

 

-معلوم هست داری چکار میکنی….؟پاشو از روی مــــن….!

 

 

داریوش با حس های فوران کرده و حال آشفته ، بدون اینکه کمر راست کند ، همانگونه عصبی پلک میبندد و نفس حرصی اش را بیرون میفرستد….

از دست او آخر سر به بیابان میگذاشت و این بعید نبود…

 

شیرین با پای علیل و گچ گرفته ، همانجا اسیر است و با حس های برانگیخته و لعنتی ، مشت روی سینه و بازوهای داریوش میزند….

 

مرد با همان پلکهای بسته دمی از بینی میگیرد و دستانش را در یک حرکت قفل میکند…

شیرین نفس نفس میزند و عرق کرده است…

درد دارد…

ناراحت و دلشکسته است…

و مادرش را میخواهد…

 

دخترک تقلایی میکند و داریوش پیشانی اش را به گونه ی گر گرفته ی شیرین میچسباند:

 

_شششش…آروم باش کبوتر…اگر میخوای اون جایزه رو بهت بدم آروم باش….!

 

 

شیرین از آن همه تقلا نفس میزند و داریوش تپش تند قلب کوبتر کوچک را پای هیجانش میگذارد:

 

-من جایزه نمیخوام…فقط فاصله تو بی زحمت حفط کن و منو برگردون به اتاق خودم…!

 

 

مرد چشم میگرداند در صورتش و خیلی نزدیک است…

گیر دختر لجبازی مانند او افتاده است که هیچ جوره راصی به نزدیکی داریوش نمیشود:

 

_جایزه ای که ازش حرف میزنم یه هدیه ی ویژه ست…گفتی نمیخوایش…؟

 

 

جوری با وسوسه از آن جایزه میگوید که تردید را در دل دخترک می اندازد

هنوز هم درد دارد اما ، نه مانند قبل…

شاید داشت به آن درد عادت میکرد…

و شیرین اکنون دخترک سه ساله ای بود که چشمانش برای داشتن یک پشمک قندی برق میزد…

چه بود جایزه اش…؟

 

داریوش میخواهد بلند شود که لبهای دختر با دو دلی میجُنبند:

 

_چیه جایزه ای که ازش حرف میزنی….؟

 

 

مردمکهای داریوش روی لبهای کوچک و خاصش میدوند…

روی پوست سفید گَلویش…

بناگوش بوسیدنی اش….

 

 

سیب گلویش تکانی میخورد و بینی اش را آهسته و بدون تنش ، به بینی او میچسباند:

 

_حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی…..!

 

 

لبهای شیرین روی هم فشرده میشوند…نه..

سر بالا می اندازد و تمام فکر و ذکرش آن جایزه است:

 

_نوچ…نمیخوامش…ارزونی خودت….!

 

برق چشمان مرد حالا پرفروغ تر ازقبل میشوند…

چقدر اذیت کردن این دختر خوشمزه به نظر میرسید:

 

_مطمئنی….؟فردا باز با جیغ و ناله سراݝشو از من نگیری….!؟

 

 

 

حالا یک زلزله ی مهیب در دل دخترک ایجاد میشود…

خنگ نیست اما….

میشود باز هم بگوید…؟

 

 

داریوش میخواهد بلند شود که اینبار شیرین بدون در نظر گرفتن آن همه بدجنسی در نگاهش ، آرنج عضلانی مرد را میکشد…

 

داریوش با حیرت برمیگردد و باز هم مچ دستش را کنار موهای او ستون میکند…

 

نگاه میگرداند در چهره اش…

در چشمان ناباورش…

این دو چشم ، حالا چقدر معصوم به نظر میرسیدند….

 

_چی…؟جایزه ت چیه…؟

 

سینه ی مرد محکم بالا می آید و نگاهش را سُر میدهد روی آرنجی که توسط دست او کشیده شده است…

اولین لمس ، از طرف او….

اگر میخواست آن سیلی ها را حذف کند…

 

_مادرت…

 

 

شیرین به گوش هایش شک میکند و اکنون خوردنی تر از هر زمانی به نظر میرسد…

کاش هیچ محدودیتی وجود نداشت:

 

 

-مامانم…؟مامانم چی…؟بلندم کن و بگو مامانم چی…؟

 

 

داریوش نمیخواهد او را بلند کند…

همینجا که تماما رویش اِشراف دارد خوب به نظر میرسد….

 

_اومدم بهت بگم مادرت اینجاست و…میتونی ببینیش…!

 

 

موج ناباوری و شوک که به طرفش هجوم می آورد..بی آنکه فکری از سرس بگذرد یا واکنش داریوش را در نظر بگیرد ، سرش را در لحطه ای کوتاه بلند میکند و گونه ی زبر مرد را به بوسه ای غافلگیر کننده دعوت میکند…

 

یک حیرت…یک حس قوی از آن دو لب گرم به صورتش منتقل میشود …

یک ضرب تند و بی وقفه در سینه اش…

 

شیرین ، او را بوسید….؟

 

_کجاست…؟منو بلند کن…لطفا بلندم کن منو ببر پیش مامانم…

 

کینه هایش نسبت به خانواده اش فراموش شدند یا حساب مادرش جدا بود…؟

یا هم نه…خودش دلتنگ مادر شده بود…؟

 

داریوش حتی توان تکان خوردن ندارد…

دستانش مشت شده اند و چرا نمیشود او را یک جا بند کند…؟

 

مثلا سرش را به آن بالشت بچسباند و تا نفسش تنگ میشود ، ببوسدش …

 

_داریوش…؟؟؟

 

و تیر خلاص ، همان لحظه شلیک میشود…

با خواندن نامش…این هم برای اولین بار…

 

 

چنگ شدن موهایش در دست داریوش ، و قُرُق شدن پوست چانه ی گردش توسط لبهای او ، فقط چند ثانیه طول میکشد…

 

داریوش قبل از خوردن سیلی کاملا احاطه اش میکند و راه شُش های دخترک مجروح و پر از درد را با بوسه هایش میبندد…

 

مقصر خود اوست…

نباید آرنجش را میکشید…

نباید با آن چشمان براق ، خیره اش میشد…

نباید نامش را میخواند این همه دیوانگی چگونه به جانش می افتاد…

فقط با صدای یک دختر یاغی…که او را نمیخواست….!

 

 

آن دیوانگی ها ،همین صبح او را لحظه ای از راه به در کردند…

آن خدمتکار بی دست و پا…

صحنه ای که شیرین با آن مواجه شد و…

فرارش…

 

اکنون در دستانش بود…و با چشمانی باز ، بوسیده میشد…

آن هم با بی تابی مردی که در این کاخ بی صاحب ، برایش از در و دیوار ، زن میریخت….

 

خدا شیرین را بکشد…برای همان چند ثانیه ی کوتاهی که مسخ شد…

منقبض شد و…حتی سر سوزنی از جایش تکان نخورد تا خوب بوسیده شود…

 

داریوش موهایش را بیشتر چنگ میزند و شیرین پی در پی روی سینه و کمرش مُشت میکوبد….

 

مادرش را برایش آورده بود اما ، شیرین در ازای هیچ چیزی خودش را نمیداد…

 

نه دیگر …

 

صدای خفه ی نفسهای حبس شده اش را که داریوش میشنود ،بالاخره با پلکهای نیمه باز فاصله میگیرد و منتظر سیلی میماند…

 

شیرین نفس نفس میزند…

هوا را میبلعد و داریوش با لذت ، آن پوست روشن گردنش را مینگرد…

 

 

_نمیخوای اون سیلی های معروفت رو بزنی….؟

 

با نفس تنگ آمده لب میزند و نگاه به لبهای متورم دخترک میدوزد…؟

این چه بختکی بود که به جانش می افتاد…؟

 

_دروووغگووو…دروغ گفتی که مامانم اینجاست…!

 

داریوش باز هم خم میشود و زبری ته ریشش را به گونه ی دخترک میمالد…

با حس بوی تنش ، مانند نوجوان ها ضعف میکرد:

 

-هوم…؟چرا سیلی رو نمیزنی …؟

 

شیرین حالا تحت تأثیر صدای خش برداشته ی مرد است…سیلی نمیزند و داریوش بیشتر پیش میرود…

آن نبض تپنده ی گَلویش را بالاخره میبوسد و دست زیر گردنش میبرد….

 

حال و هوای دخترک عجیب است و دارد از خودش متنفر میشود:

 

_حرف بزن…دروغ گفتی….؟

 

لبهای بی قرار داریوش رد سرخی روی پوست گلوی افسونگر به جا میگذارند و این بار شیرین هولش میدهد…

سیلی نمیزند و این دارد داریوش را شگفت زده میکند…

لبهایش به یک طرف کشیده میشوند و دستانش را بالای سرش قفل میکند…

چشم در چشمش که میشود ، باز هم میپرسد…

تا جوابش را نگیرد ، جوابی نمیدهد:

 

_هوم…؟جواب منو بده…چرا سیلی نمیزنی…؟

 

چانه ی شیرین سفت میشود:

 

_ توئه عوضی از اون سیلی ها لذت میبری و من نمیخوام اونو بهت بدم…!

 

نگاه داریوش رنگ شگفتی میگیرد…این دختر باهوش بود…

اما داریوش هم احمق نبود…

خوب میدانست سُست شدن یک زن ، مقابل مهارت یک مرد چگونه است…

و او این را تمام و کمال حس کرده بود:

 

_جایزه تو بهت میدم….

 

 

شیرین:

 

نگاهم روی صورتش میرقصد…

مادرم واقعا آمده بود…؟

او مادرم را آورد…؟

 

 

از من فاصله میگیرد و با آن چشم های لعنتی اش ، حتی یک لحظه نگاه از روی من برنمیدارد…

 

دستانم را روی تشک ستون میکنم و به سختی روی تخت مینشینم…

 

موهایم به هم ریخته اند…دستی میانشان میکشم و چیزی در گلویم جابه جا میشود…

پوستم گز گز میکند…

 

جوابی به این همه کنجکاوی من نمیدهد و تا به در نزدیک میشود کسی در را برایش باز میکند…

 

قلبم تند میتپد و باز هم دست لای موهای به هم ریخته ام میکشم…

این کاخ اشرافی…

این اتاق مجلل…برای مردی بود که من را در گروی آبرویش برداشت و…

خلاف آنچه من فکر میکردم ، اینجا مانند یک ملکه نفس میکشیدم…

 

او قوی و مݝرور بود…

ترسناک و پر ابهت…اما مقابل من…همیشه نرمش نشان میداد و این را هیچکس ندیده بود…

 

لحظه ای بعد ، میان تپش های شماره گرفته ی قلبم از هیجان ، زنی با لباسهای سبز و سیاه داخل می آید…

زنی شبیه به من…

دو چشم سیاه دارد که میان اتاق دو دو میزنند و به محض اینکه من را میبیند ، با عنبیه های ستاره بارانش به طرفم میدود…

 

دستانم ملافه را چنگ میزنند…

او محکم در آغوشم میگیرد و عطر تنم را بو میکشد…

اما دستان پر از دلخوری من ، بجای گرد شدن دور شانه هایش ، بیشتر و بیشتر آن ملافه را چنگ میزنند…

 

سر و صورتم را میبوسد…

موهایم را دست میکشد و نگاهش روی جای جای تنم مانور میدهد:

 

_خوبی مادر….؟دردت به سرم تا تو رو ببینم نصف عمر شدم که…

 

با مردمکهای لرزانم را به صورتش میدوزم…

این همه مدت ، از آنها دور بودم…

چگونه توانستند از من .. از اولادشان بگذرند…؟

من امروز او را ازداریوش خواسته بودم و حالا که مقابل چشمانم بود ، داشتم از همه چیز سیر میشدم…

_پات چی شده…؟باز ویرت گرفته از یه دیوار بکشی بالا…؟

 

اینها را با بغض میپرسد و من جوابی ندارم…

او مادر بود….

چگونه توانست از یکی رد شود ، تا دیگری زنده بماند…؟

به خاطر جان جاهد…

آنها میدانستند جواد برنمیگردد…

میدانستند اگر من را بازگردانند ، جاهد کشته میشود…

جاهد را انتخاب کردند ، چون او پسر است….و من یک دختر بی ارزش….

 

باز هم دست به موهایم میکشد و صدایش گرفته تر از همیشه به نظر میرسه:

_از من دلخوری…از بابات دلخوری….خبر مرگمون به مام میگن پدر و مادر…..

 

_میتونستید با تلفن یه خبر بگیرید…

پشت تلفن که کسی رو نمیکشن….

 

گردنم را نگاه میکند و ناگهان لب میزند:

 

_زنش شدی…؟؟

 

دست روی گردنم میگذارم و در لحظه تمام پوست صورتم گر میگیرد…

 

او روی صورتم خم میشود و با صدای بغض داری مینالد:

 

_الهی مادرت بمیره شیرین…مرتیکه وحشیه …؟اذیتت میکنه…؟

 

ابروهایم ناخودآگاه به هم نزدیک میشوند…

نه…او من را اذیت نمیکرد…

او من را ملکه ی این کاخ کرده بود و به من بها میداد:

 

_شانس آوردم که منو میخواد…؟شانس آوردم اونقدری عوضی نیست که جای اون جواد کثافت منو اذیتم کنه…راستی پسرت کجاست مامان…؟

 

 

کلافگی و عذاب کشیدنش را میبینم…

او مادرم بود…یک عمر زیر دست او تربیت شده بودم و شرمندگی اش را میدیدم:

 

_چکار میکردیم…؟کل ایل و تَبارمون تو دستای اون مَردن…پسر نصرالله خان…حُکم مرگ خانواده ی فتاح تو دست اون حیوونه…!

 

نمیدانم چرا…چرا از اینکه لقب حیوان به او میداد ، اینقدر کلافه شده بودم:

 

_همون حیوون الان صاحب دخترت شده…نترسیدی حکم مرگ دخترت رو هم امضا کنه…؟

 

نگاهی به لباس هایم می اندازد و میدانم جوابی برای سوالهای من ندارد:

 

_جات پیش اون امنه …بابات امانت نصرالله خان داده مگه میتونه اذیتت کنه…؟

 

_میتونه…اون فرمانداره خانجون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا