رمان شوگار پارت 124
صدایی از اتاقک شنیده نمیشود و این میتواند در کسری از ثانیه ، داریوش را دیوانه کند.
آنقدر که محکم و محکم دستگیره ی در را بالا و پایین کند:
_شیریـــن…؟باز کن این درو…
دستگیره ی در ، در مرز شکستن قرار میگیرد و ضربان قلب داریوش ، هر لحظه رو به افول…
حس سردی از سینه اش میگذرد…آنقدر سرد ، که راه نفسش را میبندد.
ضربه ای دیگر میزند و تا میخواهد برای شکستن آن در لعنتی عقب گرد کند ، سایه ی قامت ظریف دخترک پشت شیشه قرار میگیرد…
پاهای داریوش ایست میکنند و اینبار قلبش از سینه بیرون میجهد…
اگر شیشه را میشکست و بلایی سرش می آمد…؟
کلید در قفل چرخانده میشود و در اتاقک که تا نیمه باز میشود ، چهره ی رنگ پریده ی دلبر کوچکش نمایان میشود.
داریوش بدون هیچ صبری مچ دستش را میکشد.
شیرین با حوله ی کوتاه در آغوشش می افتد و سرش توسط یکی از دست های زمخت داریوش رو به عقب خم میشود.
_خوبی…؟
نگاه میگرداند در صورتش.تک تک اعضای چهره اش و نگاه پر از دلخوری شیرین ، آرام و قرار را از دلش پَر میدهد:
_خوبم…!
با انگشت شستش ، پوست گونه ی خیس افسونگر را محکم میکشد و بینی اش را نزدیک میکند:
_یک ساعته اون تو چیکار میکردی…؟هوم…؟
چشم های شیرین ، روی سیب گلوی مرد مینشینند و پوستش درد میگیرد.
در حالی که از موهایش آب میچکد ، لب میزند:
_داشتم عوق میزدم…یادت رفته حامله م…؟
سیب گلوی داریوش تکان میخورد و نفس هایش نزدیک تر میشوند:
_گفتم فقط ده دقیقه…حرف تو سرت نمیره…؟
شیرین میخواهد عقبگرد کند که دستان مرد اجازه ی این کار را نمیدهند:
_یه چیزی هم بدهکار شدم دیگه… نه…؟
شیرین نگاهش نمیکند و بار دیگر تلاش میکند از دستان گرم و آغوشی که بوی سیگار گرفته است دور شود:
_بوی دود میدی…الان بازم حالم بد میشه…!
_بوی من حالتو بد میکنه…؟
نه…
حقیقت این است که این بو ، میتواند تمام هورمون های زنانه اش را فعال کند.
اما حس امنیت…آرامش و امیدی که قبلا از آن رایحه میگرفت ، اکنون رنگ و بوی دیگری به خودش گرفته است…
شاید درمیان بودن پای بچه…
اگر بچه ای در کار نبود؟داریوش با شیرینی که برادرش را فراری داده چه میکرد…؟
_سردمه…موهام خیسه…!
این را که میگوید ، داریوش خیلی نرم رهایش میکند.
شیرین هنوز هم نگاهش نکرده است و این قهر سنگین…این نگاه گرفته شده ، دارد جانش را بالا می آورد.
مگر نگفت عاشق داریوش شده است…؟
این دختر خواهر جواد است.
با وجود اینکه میدانست داریوش چقدر روی این موضوع حساس است ، هم کبریا را به جشن برد…و هم آن بی شرف را فراری داد…
_یه چیز درست درمون بپوش تا هیزمای شومینه رو بیشتر کنم…!
چرا داریوش نمیتوانست مصمم و جدی ، او را تنبیه کند…؟
دختری که میداند این مرد تا پای جان ، دیوانه اش شده و همینگونه میتازد…
چشمهای مرد ، با حرص و عذاب رد خیس پاهایش را دنبال میکنند و شیرین به طرف پاراوان میرود…
هنوز پشت آن پنهان نشده است که حوله اش را روی زمین می اندازد و همین میتواند پلک های داریوش را با حسادت ، روی هم فرود بیاورد…
حسادت به یک تکه چوب لعنتی…
دکمه ی اولش را باز میکند و پاهایش به طرف همان پاراوان حرکت میکنند…
وقتی انگشتانش به دکمه ی یکی مانده به آخر میرسند ، داریوش میتواند تصویر کاملی از اندام او داشته باشد…
از تن نیمه برهنه ای که بدون خجالت از او ، آنجا ایستاده است.
نگاه برّاق و دلتنگ داریوش میرقصد…
دو روز تمام ، روی آن تخت لعنتی ، با چشمان باز خوابید…
_میشه بری بیرون اول من لباسمو بپوشم…؟
چرا اینقدر سرسنگین شده است…؟
با وجود اینکه داریوش هنوز حتی درمورد راست و دروغ بودن حرف های کبریا از او سوالی نپرسیده ، اینگونه رو میگیرد…!
وای به روزی که تنبیهی برایش در نظر بگیرد…!
_داریوش…؟
یک پیراهن بلند برداشته است و موهای خیسش را یک طرف شانه انداخته تا بتواند آن پیراهن را به راحتی بپوشد…
داریوش دکمه ی آخر را هم باز میکند و پشت سرش می ایستد:
_به اندازه ی کافی جا برای هردومون هست!
از همین پشت ، وقتی شیرین چشمانش را نمیبیند ، میتواند به نرمی پلک ببندد و موهایش را بو بکشد…
گرمای تنش را حس کند…
یا حتی چشم باز کند و انعطاف های وحشیانه ی او را ببیند.
سیب گلویش تکان بخورد و باز هم از خودش و وابستگی شدیدش به این دختر عصبانی باشد…
در حالی که صدای نفس های دخترک ، ملودی سکوت حاکم بر آن فضای کوچک است ، شیرین پیراهن بلند را از سرش رد میکند و هنوز آستین هایش را تن نزده ، به صورت جزئی با سینه ی برهنه ی داریوش برخورد میکند.
از همان لمسهای کوتاهی که میتواند در آن واحد ، الکتریسیته ی مطلق را انتقال دهد…
یک مغناطیس وحشیانه که تب و تاب بی اندازد به دل مردی که چند روز از استشمام بوی تنش محروم بوده…
از مردی که تهدید شده است و آن تهدید ، به نبودن این دختر ختم شده…!
و داریوشی که انگار فقط و فقط برای دید زدن و رفع دلتنگی آمده است و هیچ کار خاصی پشت این پاراوان لعنتی ندارد…
گرمای پوست ها که به هم میخورند ، قلبهایشان به ضربان می افتند…
مانند دوا برای بیماری که روزها منتظر جرعه ای ازشفا مانده باشد.
داریوش طاقت ندارد…
طاقت قهر ندارد و ای لعنت بر مرد عاشقی که نتواند حتی برای مدت کوتاهی ، آن خاطی تخس را تنبیه کند…!
شیرین دلگیر است و نزدیکی نمیخواهد.
تنهاست…خیلی خیلی تنها…!
به محض فاصله گرفتن ، داریوش دست قدرتمندش را دور سینه اش قلاب می کند و او را به خودش میچسباند.
یک تکان شدید ، و دخترکی که حتی آستین هایش را تن نزده ، در آغوش دلتنگش می افتد.
حالا داغی پوستش را با وضوح هرچه تمام تر میتواند حس کند…
دیوانه شود…
قلبش از جا کنده شود و حرف های کامران و کبریا ، در کنج صندوقی دربسته حبس شوند.
در و دیوار های اتاق ، میتوانند صدای نفس های تند هردویشان را بشنوند…؟
میبینند که آن زوج پر از گرفتاری ، چگونه بی تاب هم هستند و قهر و غضب میانشان فاصله انداخته…؟
لب به گوشش میچسباند…
درست مانند یک مریض او را به خودش میفشارد و دست دیگرش را با نرمی ، روش شکم برهنه اش میلغزاند:
_کجا…؟هنوز وقت نکردم باهاش اختلاط کنم…!
قلب شیرین در دهانش میزند و میتواند تمام بی تابی مرد را متوجه شود.
بچه را میگوید…؟
بچه را میگوید و اینگونه از خیسی موهای دخترک ، عمیقا دَم میگیرد…؟
که بینی اش را روی گردنش میکشد و تمامیتش را به خودش میفشارد…؟
فقط نمیبوسد…
میخواهد اینگونه تنبیه کند ، ولی توانش را ندارد.
ندارد که فشار دستش را دور تن دخترک بیشتر میکند و نفس هایش تند تر میشوند:
_تو مادر بچه ی داریوشی…!
نامفهوم میگوید و صدایش پر از خَش و ارتعاش است.
هم میخواهد جدیتش حفظ شود.
و هم از عوض شدن نگاه های عاشقانه ی افسونگری که با سختی به دست آورد ، میترسد:
_هیچکس نمیتونه تو رو یه متر از خونه ی من جابه جا کنه…احدی نمیتونه…نه خودت ، نه حتی آصید…فهمیدی…؟
شیرین از حرص زدن هایش چیزی نمیفهمد.
فقط میداند موضوعی او را عصبانی کرده است و چیزی او را از رفتن شیرین ترسانده است.
_اگر زن و بچه ی من جایی که من هستم نباشن…اگر کسی بخواد ذرّه ای با صبرم ، با گذشتی که در حقشون کردم بازی کنه…
دست دیگرش را از پشت سر ، بند چانه ای میکند که سفت و محکم روی هم چفت شده تا چیزی نگوید.
که سکوت کند و همه چیز را خراب تر از آنی که هست نکند.
_قتل عام راه میندازم…!
قلب شیرین محکم تکان میخورد.
استخوان هایش کم کم درد میگیرند و گرمایی که اطراف تنش را فرا گرفته ، لحظه ای امان نمیدهد که سرما را حس کند.
او چیزی از مکالمه ی آصید و داریوش نمیداند و این داریوش است که هر لحظه با به یاد آوردن جمله ی صید محمد ، گر میگیرد:
_تک تکشونو…حتی آخرین بازمانده شونو هم از رو زمین برمیدارم…
شیرین از حرص زدن هایش چیزی نمیفهمد.
فقط میداند موضوعی او را عصبانی کرده است و چیزی او را از رفتن شیرین ترسانده است.
_اگر زن و بچه ی من جایی که من هستم نباشن…اگر کسی بخواد ذرّه ای با صبرم ، با گذشتی که در حقشون کردم بازی کنه…
دست دیگرش را از پشت سر بند چانه ای میکند که سفت و محکم روی هم چفت شده تا چیزی نگوید.
که سکوت کند و همه چیز را خراب تر از آنی که هست نکند.
_قتل عام راه میندازم….!
مردمک های شیرین به شدت تکان میخورند و تا میخواهد لب باز کند ، داریوش از پشت سر ، ته ریشش را به گردن دلبر میمالد…خرناس میکشد و صدای ضعیف شیرین در نطفه خفه میشود:
_تو…تا زمان مرگت …جایی هستی که من میگم…!
صدایش پر از خَش و ارتعاش است.
تا زمان مرگش…؟
چرا قلب دخترک اینقدر فشرده میشود…؟
چرا وقتی این حد از خواستن او را میبیند ، دلش به لرزه در نمی آید…؟
دلش شکسته…چگونه میتواند بلرزد…؟
و داریوش به هیچ وجه ، این نگاه را در آن دو چشم لعنتی نمیخواهد:
_باید پشت من باشی…باید پا به پای من باشی…اگه بهم دروغ بگی…
اینجای جمله اش می غُرّد و شیرین از شنیدن کلمه ی دروغ ، دچار حس بد و سرخورنده ای میشود.
میخواهد به سرعت از تن داریوش فاصله بگیرد که اصلا اجازه ی این کار برایش صادر نمیشود.
مرد بی تاب و دلتنگ ، به سرعت تنش را برمیگرداند و دست دور گودی کمرش قفل میکند.
فشارش میدهد و حواسش به شکمش هست.
حالا رودر رو ایستاده اند و او میتواند با آن قلب پر از تپشش ، نگاه جا خورده ی دختر را ببیند:
_باید با من رو راست باشی شیرین…مثل کف دست…سعی نکن با پنهانکاری مشکلی رو حل کنی ، چون داغون ترش میکنی…
همین ها برای خراب کردن حال شیرین کافی به نظر میرسند.
زنی که همه جانبه رویش فشار وارد است و دائم در حال فرو خوردن بغض.
که باز هم در سکوت ، تقلا میکند فاصله بگیرد و سر مرد هر بار نزدیکتر و نزدیکتر میشود.
به یاد زمان هایی که از لمس های بی شرمانه ی داریوش فرار میکرد…
از بوسه های زوری اش…
از آغوش های ناگهانی اش…
مگر قرار نبود با نوازش نکردن تنبیهش کند؟