سقوط یک فرشته

رمان سقوط یک فرشته پارت آخر

0
(0)

 

“آیا شما او را ملاقات کرده اید.”
“خیر … نخیر”
کارلایل دیگر چیزی در این خصوص نگفت نگاهی به ویلیام افکنده اظهار داشت:
“می بینید رنگ و روی بچه چقدر تغییر کرده”
“بلی آقا، بکلی تغییر کرده، ویلسون میگفت ساعات آخر فرا رسیده، شاید تا بیست و چهار ساعت دیگر بیشتر طول نکشد.”
کارلایل از جای برخاست، بطرف پنجره رفت. دستها را بروی پنجره و سر را بر روی دستها گذاشته در حالیکه اشک از دیدگانش روان بود گفت:
“سخت است. طاقت فرسا است، از دست دادن این بچه مرا دیوانه میکند.”
ایزابل برای تسلی حال او جوابداد:
“آقا، زیاد مضطرب نباشید، بالاخره کار نشدنی هر چه زودتر بشود بهتر است و از دست رنج و درد آسوده میشود، بعلاوه در زندگانی ما جدائی هائی بدتر و طاقت فرساتر از مرگ هم هست.”
“در جلو ما جائی است که بدی و درد و رنج در آنجا راه ندارد.”
در همین لحظه لوسی و ارچیبالد از در وارد شدند طفل محتضر نگاهی آرزومندانه بآنها افکنده دست سرد و بیروح خود را بسوی لوسی دراز کرده گفت:
“لوسی عزیزم. خداحافظ، خدانگهدار”
لوسی که از موضوع بی اطلاع بود جواب داد:
“ویلیام من که نمیخواهم بجائی بروم”
“تو نمیروی ولی من میروم، خداحافظ لوسی”
لوسی دست داراز کرده دست ویلیام را با هر دو دست گرفت. آنرا بلبان خود نزدیک کرد و بوسه گرمی از آن ربوده گفت:
“ویلیام کجا میخواهی بروی؟”
“میروم. میروم پیش مادرم که منتظر من است. باو خواهم گفت که شما او را دوست داشته اید.”
لوسی دختری حساس و مهربان بود. چون این بشنید بی اختیار بگریه در آمد، کارلایل بودن آنها را در بالین ویلیام مناسب ندید. و هر دو را با اطاق خودشان فرستاد.
ایزابل با دلی دردمند در بالین طفل نشسته و برای اینکه کارلایل متوجه اضطراب بی پایان وی نشود نقابی حایل صورت کرده بود در برابر دیده او طفلش جان میداد. او و پدر طفل در بالین بچه تنها مانده بود. پدر اشک میریخت ولی توجهی بمادر ستم دیده نداشت. درصدد تسلیت او نبود. توجهی بحال او نداشت. این درد و عذاب روحی مافوق روحی ما فوق توانائی خانم ایزابل بود.
در اینحال ویلیام سر بلند کرده گفت:
“پدرجان، گریه نکن. من که از مردن نمیترسم. میدانم بآسمان بنزد مادرم میروم و شما هم پیش ما خواهید آمد.”
“فرزند حساس و شجاع من، میدانم که تو از مردن باک نداری. خوبان و نیکوکاران هیچیک از مرگ نمیترسد ما هم عنقریب بسوی تو خواهیم آمد.”
“میدانم، پدر جان میدانم. مادرم با دل شکسته از دنیا رفت؟”
“فرزند محبوبم. گمان میکنم همینطور باشد و مادرت قبل از مردن بکلی شکسته دل بوده ولی حالا باید راجع بتو حرف بزنیم نه راجع باو.بگو ببینم دردی که نداری؟”
“نمیتوانم نفس بکشم . نفسم تنگی میکند.”
کرلایل طفل را در آغوش گرفت بچه چشم بهم گذاشت. مثل این بود که بخواب رفته است، پس از لحظه ای کارلایل او را آهسته بر روی بسنر خوابانید و درصدد عزیمت برآمد ویلیام چشم باز کرده فریاد کشید:
“آه پدر جان ، پدرجان با من خداحافظی کنید.”
بار دیگر کارلایل او را در آغوش کید و اشک های او صورت بچه را تر کرد و گفت:
“ویلیام عزیزم ، ساعتی طول نکشید که من مراجعت خواهم کرد. میخواهم بروم مادرت را بیاورم تو را ببیند”
“خیلی خوب پدرجان، پس بچه کوچک او را هم بیاورید. میخواهم او را ببینم.”
کارلایل صورت او را بر روی قلب خود فشار داده آهسته بر زمینش گذاشت و بطرف در روان شد ویلیام صدا کرد:
“خداحافظ پدرجان.”
صدای او بگوش کارلایل نرسید از در حارج شد و رفته بود.
بعد از رفتن او ایزابل از جای برخواسته ویلیام را در آغوش گرفته گفت:
“ویلیام در این لحظه آخر بگذار لحظه ای بجای مادرت باشم.”
“پدرم رفته که او را بیاورد.”
“نه او را نمیگویم. من .. من ..”
میخواست بگوید مادر تو من هستم ولی جرأت نکرد حتی در آن لحظه آخر که میدانست ویلیام در آغوش مرگ خواهد خفت بخود حق نمیداد بچه را از هویت خویش آگاه کند. رشته افکار او را یک نفر که در را باز کرده و داخل اتاق شد از هم گسست.
جویس وارد شدبسوی بستر ویلیام رفت نگاهی باو کراه کرده ناگهان ناله دردناکی از جگر برکشید ایزابل نیز بی اختیار برخواست بصورت طفل نگاه کرد رنگ و روی او کاملا بجا آمد و ساکت و آرام مانند کسی که هیچ درد و رنجی نداشته است بخواب ابدی فرو رفته و مرغ روح ز قفس تنش پرواز کرده بود ایزابل تا آن لحظه گمان میکرد میتواند بر مرگ کودک خود شکیبا باشد.
تصور میکرد میتواند بهنگام مرگ او سرپوش بر روی احساسات دردناک خود بگذارد. ولی دریغ ! بیچاره ضعیف تر و ناتوان تر از آن بود که توانائی خویشتن داری داشته باشد در آن لحظه زمام اختیار از دست داد، بروی جسد بیجان طفل افتاد در آن عالم بیخودی نقاب از چهره اش بیکسو شده و عینک از چشمش افتاده بود صورت خود را در سینه طفل فرو برد گوئی میخواهد در آن لحظه خود را باو بشناساند.
جویش را وحشتی سخت فرا گرفته بود بیچاره از پایان کار بسی بیم داشت جلو رفت باتمام قوا ایزابل را از بچه جدا کرده گفت:
“محض رضای خدا خانم رحم کنید، شما را خواهند شناخت رحم کنید.”
این حرف ایزابل را تکان داد. بخود آمد، نگاهی باطراف خویش افکند موقعیت خود را دریافت و دست و پای خود را جمع کرد.
جویس دست او را گرفته گفت:
“خانم من خودتان را نگاهدارید. الساعه آقا یا خانم باربارا خواهند آمد. در پیش آنها خودداری کنید.”
ایزابل بدون اینکه اضطرابی در مقابل جویس نشان دهد پرسید:
“جویس مرا چگونه و از کجا شناختی؟”
“خانم من، آنشب را بیاد دارید که ویلسون بخیال حریق همه ما را از خوای بیدار کرد. شما را آنشب در روشنائی چراغ بدون نقاب و بدون عینک دیدم. بحقیقت امر پی بردم. شما را شناختم. خانم، خانم عزیزم از بچه دور شوید. الساعه آقای کارلایل خواهد آمد.”
بیچاره ایزابل، با شرمساری و اندوه مانند گناهکاری که در پیشگاه قاضی حاضر شدهباشد در جلو جویس زانو زده او را در دست گرفته با تضرع و زاری گفت:
“جویس، بنام مهر ومحبتی که روزگری بمن داشتی بر من رحم کن، سرّ مرا افشاء نکن من از اینجا خواهم رفت. قول میدهم بروم و اینجا نمانم، رحم کن و بکسی نگو.”
جویس دست ایزابل را در دست گرفته آنرا با حرارت تمام بوسیده گفت:
“خانم عزیز، از این بابت دغدغه نداشته باشید، من این راز را در قلب خود مدفون ساخته ام. باور کنید برای من بار گرانی بود ولی این بار را برای خاطر شما تحمل کرده ام، آه خانم من ای چه کاری بود کردید. چرا اصلا باین خانه بر گشتید.”
“جویس نمی توانستم بیش از آن از اطفال بدبختم دور بمانم، تصور میکنی آمدن و ماندن در اینجا برای من کار آسانی بود؟ هیچ میدانی هر روز و هر ساعت روح من در اینجا شکنجه میشد و بزرگترین مجازات گناه من همین بود که باینجا بیایم و شوهر و اطفال ناکام خود را در اختیار دیگری ببینم.”
در همین لحظه صدای پای کارلایل بلند شد. این دو موجود بدبخت و درمانده از هم جدا شدند، جویس رنگ در چهره نداشت و چون برگ بید بر خود میلرزید. کارلایل وارد گردید و چون جویس را بآن حالت دید مضطرب شده علت آن را سئوال کرد؟
جویس با کلماتی متقطع گفت:
“آه، آقا، صبر و تحمل داشته باشید ویلیام رفت.”
در آنحالت بیخودی برای کارلایل امکان نداشت جز مرگ ویلیام علت دیگری برای اضطراب بیحد و اندازه جویس تصور کند.
660-689
«آری فرزند عزیزم ،قطعا او هم در آسمان خواهد بود.»
«مادام واین هم عقیده اش همین است ، می دانید ،او مادرم را دیده و مادرم به او گفته است.»
بیچاره ایزابل به کلی دست و پای خود را گم کرده رنگ بر رویش نمانده سراپای وجودش به لرزه در آمد بار دیگر ویلیام گفت:
«مادام واین می گوید مادرم به کلی دلشکسته بود ،همیشه برای شما و برای ما گریه می کرد و با دل شکسته مرد.»
صورت کارلایل از شدت تاثر ارغوانی شده نگاهی استفهام آمیز به خانم واین افکند ،ایزابل با عبارات شکسته گفت:
«آه ،آقا ،مرا عفو کنید، ببخشید،راجع به مادرش با من صحبت کرد و مناسب دیدم آنچه را به نظرم می رسد به او بگویم ظاهرا بچه از بابت مادرش رنج می برده و مضطرب بود»
کارلایل پرسید :
«آیا شما او را ملاقات کرده اید؟»
«خیر… نه خیر.»
کارلایل دیگر چیزی در این خصوص نگفت نگاهی به ویلیام افکنده اظهار داشت :
«می بینید رنگ و روی بچه چقدر تغییر کرده؟»
«بلی آقا ،به کلی تغییر کرده ویلسون می گفت ساعت آخر فرا رسیده شاید تا بیست و چهار ساعت دیگر بیشتر طول نکشد.»
کارلایل از جای برخاست ،به طرف پنجره رفت . دستها را به روی پنجره گذاشته در حالیکه اشک از دیدگانش روان بود گفت :
«سخت است،طاقت فرسا است ،از دست دادن این بچه مرا دیوانه می کند»
ایزابل برای تسلی حال او جواب داد:
«آقا زیاد مضطرب نباشید ،بلاخره کار نشدنی هر چه زود تر بشود بهتر است و از دست رنج و درد آسوده می شود ، به علاوه در زندگانی ما جدایی هایی بدتر و طاقت فرساتر از مرگ هم هست در جلو ما جایی است که بدی و درد و رنج در آنجا راه ندارد .»
در همین لحظه لوسی و ارچیبالد از در وارد شدند طفل مختصر نگاهی آرزومندانه به آنها افکنده دست سرد و بی روح خود را به سوی لوسی دراز کرده گفت:
«لوسی عزیزم ،خداحافظ ،خدانگهدار»
لوسی که از موضوع بی اطلاع بود جواب داد :
«ویلیام من که نمی خواهم به جایی بروم»
«تو نمی روی ولی من می روم ،خداحافظ لوسی»
لوسی دست دراز کرده دست ویلیام را با هر دو دست گرفت آنرا به لبان خود نزدیک کرد و بوسه گرمی از آن ربوده گفت:
«ویلیام کجا می خواهی بروی؟»
«می روم ،می روم پیش مادرم که منتظر من است . به او خواهم گفت که شما او را دوست داشته اید.»
لوسی دختری حساس و مهربان بود . چون این بشنید بی اختیار به گریه در آمد ،کارلایل بودن آنها را در بالین ویلیام مناسب ندید ،و هر دو را به اتاق خودشان فرستاد.
ایزابل با دلی دردمند دربالین طفل نشسته و برای اینکه کارلایل متوجه اضطراب بی پایان وی نشود ،نقابی حایل صورت کرده بود در برابر دیده او طفلش جان می داد. او و پدر طفل در بالین بچه تنها مانده بودند. پدر اشک می ریخت ولی توجهی به مادر ستم دیده نداشت. درصدد تسلیت او نبود . توجهی به حال او نداشت . این درد و عذاب روحی مافوق توانایی خانم ایزابل بود.
در این حال ویلیام سر بلند کرده گفت:
«پدر جان ،گریه نکن . من که از مردن نمی ترسم . می دانم به آسمان نزد مادرم می روم و شما هم پیش ما خواهید آمد»
«فرزند حساس و کنجکاو من ،می دانم که تو از مردن باکی نداری خوبان و نیکو کاران هیچ یک از مرگ نمی ترسند ما هم عنقریب به سوی تو خواهیم آمد.»
«می دانم پدر جان می دانم ،به مادر هم خواهم گفت . گمان می کنم او الساعه منتظر من است ، پدر جان آیا هیچ می دانید که مادرم با دل شکسته از دنیا رفت؟»
«فرزند محبوبم. گمان می کنم همین طور باشد و مادرت قبل از مردن به کلی شکسته دل بوده ولی حالا باید راجع به تو حرف بزنیم نه راجع به او ،بگو ببینم دردی که نداری؟»
«نمی توانم نفس بکشم ،نفسم تنگی می کند.»
کارلایل طفل را در آغوش گرفت بچه چشم به هم گذاشت ،مثل این بود که به خواب رفته است ،پس از لحظه ای کارلایل او را آهسته به روی بستر خوابانید و درصدد عزیمت بر آمد ویلیام چشم باز کرده فریاد کشید:
«آه پدر جان ،پدر جان با من خداحافظی کنید»
بار دیگر کارلایل او را درآغوش کشید و اشک های او صورت بچه را تر کرد و گفت:
«ویلیام عزیزم ،ساعتی طول نخواهد کشید که من مراجعت خواهم کرد،می خواهم بروم مادرت را بیاورم تو را ببیند.»
«خیلی خوب پدرجان،پس بچه ی کوچک او را هم بیاورید ،می خواهم او را ببینم»
کارلایل صورت او را به روی قلب خود فشار داده آهسته بر زمینش گذاشت و به طرف در روان شد ویلیام صدا کرد:
«خداحافظ پدر جان»
صدای او به گوش کارلایل نرسید از در خارج شد و رفته بود.
بعد از رفتن او ایزابل از جای برخاسته ویلیام را در آغوش گرفته گفت:
«ویلیام، در این لحظه آخر بگذار لحظه ای من به جای مادرت باشم.»
«پدرم که رفته است او را بیاورد.»
«نه او را نمی گویم …من …من…»
می خواست بگوید مادر تو من هستم ولی جرات نکرد حتی در آن لحظه آخر در لحظه ای که می دانست ویلیام در آغوش مرگ خواهد خفت به خود حق نمی داد بچه را از هویت خویش آگاه کند.
رشته ی افکار او را یک نفر که در را باز کرده و داخل اتاق شده از هم گسست.
جویس وارد شد به سوی بستر ویلیام رفت نگاهی به او کرده ناگهان ناله دردناکی از جگر برکشید ایزابل نیز بی اختیار برخاست به صورت طفل نگاه کرد رنگ و روی او کاملا به جا آمد و ساکت و آرام مانند کسی که هیچ درد و رنجی نداشته است به خواب ابدی فرو رفته و مرغ روح از قفس تنش پرواز کرده بود ایزابل تا آن لحظه گمان می کرد می تواند بر مرگ کودک خود شکیبا باشد .
تصور نمی کرد می تواند به هنگام مرگ او سر پوش به روی احساسات دردناک خود بگذارد ،ولی دریغ ،بیچاره ضعیف تر و ناتوان تر از آن بود که توانایی خویشتن داری داشته باشد در آن لحظه زمام اختیار از دست داد،به روی جسد بی جان طفل افتاد در آن عالم بی خودی نقاب از چهره اش به یک سو شده و عینک از چشمش افتاده بود صورت خود را در سینه طفل فرو برد گویی می خواهد در آن لحظه خود را به او بشناساند.
جویس را وحشتی سخت فرا گرفته بود بیچاره از پایان کار بسی بیم داشت جلو رفت با تمام قوا ایزابل را از بچه جدا کرده گفت:
«محض رضای خدا خانم رحم کنید ،شما را خواهد شناخت رحم کنید.»
این خبر ایزابل را تکان داد. به خود آمد. نگاهی به اطراف خویش افکند موقعیت خود را دریافت و دست و پای خود را جمع کرد.
جویس دست او را گرفته گفت:
«خانم من،خودتان را نگاه دارید . الساعه آقا یا خانم باربارا خواهند آمد. در پیش آنها خودداری کنید.»
ایزابل بدون اینکه اضطرابی در مقابل جویس نشان دهد پرسید:
«جویس ،مرا چگونه و از کجا شناختی؟»
«خانم من ، آن شب را به یاد دارید که ویلسون به خیال حریق همه ما را از خواب بیدار کرد،شما را آنشب در روشنایی چراغ بدون نقاب و بدون عینک دیدم ،به حقیقت امر پی بردم ،شما را شناختم ، خانم ،خانم عزیزم از بچه دور شوید ،الساعه آقای کارلایل خواهد آمد.»
بیچاره ایزابل با شرمساری و اندوه مانند گناهکاری که در پیشگاه قاضی حاضر شده باشد در جلو جویس زانو زده دامن او را در دست گرفته با تضرع و زاری گفت:
«جویس ، به نام مهر و محبتی که روزگاری به من دانی بر من رحم کن ، سر من را افشا نکن من از اینجا خواهم رفت،قول می دهم بروم و اینجا نمانم ،رحم کن و به کسی نگو»
جویس دست ایزابل را در دست گرفته آنرا با حرارت تمام بوسیده گفت:
«خانم عزیز،از این بابت دغدغه نداشته باشید. من این راز را درون قلب خود مدفون ساخته ام.باور کنید برای من بار گرانی بود ولی این بار را برای خاطر شما تحمل کرده ام ،آه خانم من ،این چه کاری بود کردید،چرا اصلا به این خانه برگشتید »
«جویس ،نمی توانستم بیش از آن از اطفال بدبختم دور بمانم ، تصور می کنی آمدن در اینجا برای من کار آسانی بود؟ هیچ نی دانی هر روز و هر ساعت روح من در اینجا شکنجه می شد و بزرگترین مجازات گناه من همین بود که به اینجا بیام و شوهر و اطفال ناکام خودم را در اختیار دیگری ببینم»
در همین لحظه صدای پای کارلایل بلند شد . این دو موجود بدبخت و درمانده از هم جدا شدند،جویس رنگ در چهره نداشت و چون برگ بید بر خود می لرزید ،کارلایل وارد گردید و چون جویس را به آن حالت مضطرب شده علت آن را سوال کرد؟
جویس با کلماتی منقطع گفت:
«آه ،آقا ،صبر و تحمل داشته باشید ویلیام رفت »
«در آن حالت بیخودی برای کارلایل امکان نداشت جز مرگ ویلیام علت دیگری برای اضطراب بی حد و اندازه جویس تصور کند»
بهار سپری گردید. ماه اول و دوم تابستان نیز گذشته و حرارت هوا تخفیف یافته و باد پاییز شروع به وزیدن کرده بود در این سه چهار ماه که از تاریخ نخستین جلسه محاکمه له ویزون می گذشت حوادثی به وقوع پیوسته و تغییرات زیادی در اوضاع و احوال برخی از ساکنین ایست لین و خانه چارلتون هایر رخ داده بود.
شب بعد از روز محاکمه چالتون هایر در اثر تاثر و تالم فوق العاده و ندامت و پشیمانی سخت و طاقت فرسا از رفتاری که در این مدت نسبت به فرزندش روا داشته بود دچار یک نوع حمله ی عصبانی و بالاخره مبتلا به سکته ناقص گردیده و نیمی از بدنش لمس شد.دلجویی و دلداری خانم هایر که چون فرشته ی رحمتی از او پرستاری می کرد مفید به حال او واقع نشده و بالاخره مجبور شدند کسی را به دنبال کارلایل و باربارا بفرستند . هنگامی که خدمتگذار آنها به ایست لین رسید تقریبا دو ساعت از نصف شب گذشته بود. مستخدم زنگ را به صدا در آورد و صدای زنگ قبل از همه ویلسون را از خواب بیدار کرد.
این زن مالیخولیای آتش سوزی داشت . همیشه او وقوع حریق می ترسید. به محض بیدار شدن به تصور اینکه قصر آتش گرفته فریاد برکشید ،مدد خواست و سراسیمه از اتاق خود خارج گردید.
اول به اتاق خانم ایزابل رفته او را نیز دچار وحشت و هراس کرد و ویلیام را در همان حال اغما و بی هوشی از بستر بیرون کشیده با خود برد و بلافاصله پدر اتاق جویس رفته او را بیدار کرد. لوسی و ارچیبالد را نیز بیرون برده و فریاد کنان به سوی اتاق خواب کارلایل روان شد.
بدیهی است که این اشتباه احمقانه خیلی زود آشکار شد و بار دیگر ساکنین قصر ایست لین به بستر راحت رفتند ولی دو تاثیر و نتیجه مهم در جریات احوال آن ها رخ داده.
در آن هنگامی که هر کس سراسیمه از اتاق خود بیرون آمده برای نجات خود می کوشید فکر و حواس ایزابل متوجه ویلیام و دیگر فرزندانش شده و خویشتن را به کلی فراموش کرده بود.به این جهت نه نقابی به چهره افکنده و نه عینکی به چشم زد. هنگامی که جویس به او بدین طرز روبرو شد و صورت ایزابل را بدون حجاب و نقاب دید مانند کسی که دچار کابوسی سخت و سهمگین شده باشد ناله ای از دل بر کشید ،حالت کسی را پیدا کرده بود که روح مردگان را در مقابل خود دیده و دچار ترس و هراس شده است ،بی اختیار به زانو در آمده و مانند کسی که نیش عقرب به قلبش رسیده باشد بر خود می پیچید و ناله می کرد و از آن شب به بعد طرز رفتارش در مقابل ایزابل به کلی تغییر یافت.
این حادثه برای ویلیام نیز تاثیری بد و نامطلوب داشت ، ویلسون با کمال بی احتیاطی او را از رختخواب بیرون آورده در معرض هوای آزاد نگاه داشته بود و این بی احتیاطی باعث سرماخوردگی کودک گردید و این سرما خوردگی برای بچه ناتوانی چون ویلیام خیلی گران تمام شد و مرگ او را تسریع کرد و پس از آن هر روز یک قدم به سوی مرگ بر می داشت.
از طرف دیگر ایزابل نیز به کلی شکسته و ناتوان شده و گویی زندگی او به زندگی ویلیام بسته بود. هر قدر طفل ناتوان تر می شد ایزابل نیز شکسته تر و به مرگ نزدیک تر می گردید.
چارلتون هایر دیگر روی بهبودی و آرامش به خود ندید.
چارلتون هایر که می دید در تمام این مدت به جای عمل در مودر نزدیک ترین اشخاص به خود ستم روا داشته است چنان دچار حس ندامت شده بود که هیچ چیز نمی توانست خاطر آشفته ی او را تسلی دهد .
بعد از معالجات زیاد حال مزاجی او اندکی بهبودی یافت ولی روحا به کلی شکسته شده بود. همین قدر که خطر از او مرتفع گردید کارلایل و باربارا به حکم ضرورت به لندن رفتند و پس از انجام کارهای ضروری به ایست لین بازگردیدند.
پس از بازگشت آنها در یکی از روزهای نسبتا گرم اواخر فصل تابستان دادگاه جنایی برای محاکمه له ویزون و صدور رای تشکیل یافت عده کثیری از مردم از هر صنف و طبقه در محکمه اجتماع کرده بودند.
ابتدا به پرونده رسیدگی شد. در جلسه نخستین ثبت گردیده بود که فرانسیس له ویزون و کاپیتان تورن معشوق سابق افی هلیجوان یک نفر می باشد به علاوه به ثبوت رسیده بود که در شب قتل هلیجوان تورن یا بهتر بگوییم فرانسیس له ویزون در منزل او بوده ولی این در موضوع به هیچ وجه ثابت نمی کرد که قاتل هلیجوان فرانسیس بوده است ،دلایل قطعی دیگری لازم بود تا این موضوع به ثبوت برسد.
همینکه جلسه دادگاه تشکیل شد ریچارد هایر که قبلا توسط آقای بال از جریان امور مطلع شده و آنجا آمده بود احضار گردید.
ریچارد هایر نیز نسبت به سابق تغییر کرده و ترس و تردیرد قدیم را کنار گذاشته و شجاعانه برای تبرئه خود قدم در درون دادگاه گذاشت و بلافاصله بازپرسی از او آغاز گردید.
«اسمت چیست ؟»
«ریچارد هایر پسر یگانه چارلتون هایر»
«تو تاکنون متهم به قتل هلیجوان بوده ای ، سوالاتی که او تو می کنم باید به راستی و درستی پاسخ دهی»
«سوگند یاد می کنم آنچه از من بپرسید تا آنجا که اطلاع دارم بگویم و هیچ نکته ای را ناگفته نگذارم»
«به این محبوس نگاه کن ،او را می شناسی؟»
«حالا می فهمم که نام او فرانسیس له ویزون می باشد ولی تا ماه آوریل گذشته او را به نام تورن می شناختم»
«حوادث شب قتل هلیجوان را تا آنجا که به یاد داری بیان کن »
«آن شب بنا بود افی هلیجوان را ببینم و برای دیدن او رفتم»
«آیا به طور پنهانی به خانه او رفتی؟»
«بلی ،پدر و مادرم با رفتن من به آنجا مخالف بودند به این جهت مجبور بودم در خفا از او دیدن کنم با کمال تاسف و شرمساری باید اعتراف کنم که آنشب به پدرم دروغ گفتم تفنگ خود را برداشته به اسم شکار بیرون رفتم زیرا به هلیجوان قول داده بودم تفنگ خود را به او عاریه بدهم. وقتی که به آنجا رسیدم افی از پذیرفتن من عذر خواست ،فهمیدم که تورن در آنجاست.»
«ظاهرا شما و تورن رقیب یکدیگر بودید.»
«اعتراف می کنم که کاملا درباره او حسد می ورزیدم ولی نمی دانم او هم نسبت به من همین طور بود یا خیر»
«شما در مورد افی هلیجوان چه احساساتی داشتید؟»
«او را دوست می داشتم و عشق من نسبت به او پاک بود،البته در آن موقع نمی توانستم بر خلاف میل پدرم با او ازدواج کنم ولی به او گوشزد کردم که اگر چند صباحی صبر کند تا خودم بتوانم وارد کار شوم با او ازدواج خواهم کرد»
«بسیار خوب قضایا را شرح بدهید.»
«عرض کردم که افی به من اجازه ورود نداد و مشاجره مختصری بین ما واقع شد،من هم تفنگ را به او دادم و گفتم آن را پر کرده ام و خودم از آنجا دور شدم ، ولی وقت رفتن مشاهده کردم تفنگ را در داخل حیاط به دیوار تکیه داد من هم رفتم در بیشه کشیک بکشم ببینم آیا تورن آنجا است یا خیر و چه وقت از آنجا خارج می شود ، لاکسی مرا دید و پرسید چرا خودت را پشت درختها پنهان کرده ای ،به او جوابی ندادم و از آنجا دور شدم . هنوز نیم ساعت نگذشته بود ، صدای تیری از طرف خانه هلیجوان شنیدم و در همان حین دیدم او تاوای بتل از میان بیشه ظاهر شد به طرف خانه دوید و بعد معلوم شد که با همان تیر هلیجوان کشته شده .»
«آیا ممکن است فرض کرد اوتاوای بتل هلیجوان را کشته ؟»
«خیر ،ممکن نیست چون صدای تیر از داخل خانه آمد و بتل از بیشه به طرف خانه رفت ،هنوز لحظه ای نگذشته بود دیدم تورن با حالتی پریشان و صورتی وحشت انگیز افتان و خیزان از خانه خارج می شود صورتش سیاه شده و چشمانش از حدقه درآمده بود . با همان سرعت از جلوی من گذشت سوار است خود شده از آنجا رفت»
«شما او را تعقیب نکردید؟»
«خیر،ولی از تغییر حالت او متعجب بودم به طرف کلبه رفتم و قصدم این بود که افی را سرزنش کرده باشم ،همان طور که با حال هیجان از در وارد شدم پایم به چیزی خورد نگاه کردم جسد بی جان هلیجوان رادیدم و مشاهده کردم که تفنگ من پهلوی او افتاده و خالی شده افی را صدا کردم کسی جواب نداد تفنگ را برداشتم و با عجله از در بیرون رفتم در همان وقت لاکسی را دیدم که از میان بیشه بیرون می آید به من نگاهی کرد،من دست پاچه شدم ،ترسیدم تفنگ را به درون خانه پرتاب کردم و به سرعت از آنجا دور شدم.»
«چرا فرار کردید؟!»
«ترس و وحشت فوق العاده ای مرا فراگرفته بود. در آن وقت عقل خود را به کلی گم کردم و الا هیچ دلیل نداشت فرار کنم از شدت ترس بود که تفنگ خود را از کنار هلیجوان برداشتم مبادا آن را ببینند و مرا متهم به قتل او کنند و باز در اثر ترس بود کع تفنگ را انداخته و فرار کردم زیرا دیدم لاکسلی مرا با تفنگ در دستم دیده و ممکن است متهم به قتل هلیجوان بشوم بین راه به بتل برخوردم فکر کردم او که به طرف خانه رفته قطعا تورن را در آن حال دیده از او پرسیدم اظهار داشت کسی را ندیده است حرف او را باور کردم و رفتم می دانم عمل کاملا احمقانه ای بود زیرا همین خبط باعث چندین سال در به دری من شد ولی در آن لحظه ترس و وحشت متوجه این موضوع نبودم بعد شنیدم دادگاه مرا مقصر دانسته و حکمی علیه من صادر کرده است. »
«سوگند یاد می کنی که آنچه گفتی مطابق واقع بود؟»
«بلی هزار بار سوگند یاد می کنم»
بعدا یک رشته تحقیقات دیگر از وی به عمل آمد ولی در هیچ موردی پیدا نشد که خلاف مراتب فوق چیزی بگوید سپس بار دیگر افی احضار و استنطاق شد
«شما که با ریچارد هایر وعده گذاشته بودید برای چه وقتی آمد او را درون خانه راه ندادید»
«برای اینکه دلم خواست»
«چرا دلت خواست؟»
«یکی از دوستانم آقای کاپیتان تورن در خانه ام مهمان بود و فکر کردم اگر به ریچارد اجازه ورود بدهم ممکن است بین آنها مناقشه ای رخ دهد.»
«آیا می دانید ریچارد هایر برای چه تفنگش را با خودش آورده بود؟»
«برای اینکه آن را به پدرم بدهد تفنگ پدرم خراب شده و شب قبل شنیدم از ریچارد تقاضا می کند تفنگش را برای او بیاورد و به او عاریه دهد.»
«شما هم تفنگ را داخل خانه به دیوار تکیه دادید؟»
«بلی و دیگر کسی به آن دست نزد تا اینکه آن را بر سر نعش پدرم دیده بودند.»
بعد از او بتل احضار شد و اظهارات او بدین قرار بود.
«در شب وقوع حادثه من در بیشه به دنبال شکار می گشتم دیدم ریچارد هایر تفنگ بر دست به سوی خانه هلیجوان می رود»
«آیا ریچارد هایر هم شما را دید؟»
«تصور نمی کنم. من در میان انبوه درختان بودم ،او به سوی خانه رفت ولی افی جلو او دوید و نگذاشت داخل شود چند کلمه بین آنها رد و بدل شد و بالاخره دیدم افی تفنگ را گرفت و در جایی گذاشت و در را بست . چند لحظه بعد دیدم در نقطه دورتری ریچارد هایر پشت درختی پنهان شده و به خانه نگاه می کند . در همین هنگام صدای تیری از درون خانه به گوشم رسید.»
«صبر کنید آقای بتل ،آیا ممکن است تصور کرد که ریچارد هایر تیری انداخته باشد؟»
«خیر آقا، ممکن نیست زیرا من او را می دیدم ،تفنگ بر دست نداشت در میان بیشه ایستاده بود. صدای تیر از درون خانه بلند شد من هیچ تصور وقوع سانحه ای را نمی کردم به طرف خانه رفتم و در خم درختها و بین جاده تورن را دیدم از صورتش وحشت و ترس می بارید ،نفسش به شماره افتاده بود فورا جلو او دویده بازوی او را گرفتم و از او پرسیدم صدای تیر از کجا آمد.»
«ظاهرا شما به تورن بد گمان شدید. چرا؟»
«صحیح است. حالت هیجان و ترس او هر کسی دیگر را نسبت به او مظنون می کرد،چون دست او را گرفتم بر اضطرابش افزود اول سعی کرد خودش را خلاص کند چون دید نمی تواند در صدد مصالحه بر آمد و به من گفت . بتل یقین بدان که من قصد چنین کاری را نداشتم. پیش آمد اینطور شد. تو ساکت باش من حق سکوت تو را می دهم. این به کف و با دست دیگر یک چک بانک به مبلغ پنجاه لیره بیرون آورده به من داد و گفت بتل ،آبی که ریخت جمع نخواهد شد. این را بگیر و بگذار من بروم من احتمال وقوع جنایتی نمی دادم . چک را از او گرفتم و او را رها کردم . این جریان به قدری سریع اتفاق انجام گرفت که من فرصت تامل در اطراف کاری که می کردم نداشتم همین قدر متوجه شدم چکی به مبلغ پنجاه لیره در دست من است و تورن سوار اسب خود شده چهار نعل از آن جا دور می شود. در همین موقع متوجه شدم کسی از عقب من به سوی خانه هلیجوان می آید ،نگاه کردم دیدم ریچارد هایر است.
به سوی خانه رفت و طولی نکشید برگشت و حال هیجان و ترس فوق العاده ای داشت از من پرسید کسی را آنجا ندیده ام من انکار کردم زیرا هنوز نمی دانستم موضوع از چه قرار است.»
«از این قرار شما رشوه ای گرفتید تا جنایتی را پرده پوشی کنید؟»
«صحیح است که من پول را گرفتم ، این را با نهایت سر افکندگی اقرار می کنم ولی نمی دانستم برای چه این پول به من داده شد وقتی فهمیدم قتلی به وقوع پیوسته و ریچارد هایر متهم شده مثل این بود که مبتلا به صاعقه شده باشم از آنوقت تا کنون هزار ها دفعه برخود و رفتار پست خود لعنت کرده ام.»
نوبت محاکمه به خود فرانسیس رسید ادعا نامه دادستان برای او قرائت شد از او نیر بازپرسی های لازم به عمل آمده و بالاخره دادرس ها برای صدور رای به اتاق دیگری رفتند رای صادر گردید گناه فرانسیس له ویزون و بیگناهر ریچارد هایر اعلام شد ریچارد هایر مانند کودکی گریه می کرد پدرش با آغوش گشوده به سوی او آمده اشک ریزان از پسر خود طالب عفو و بخشایش نمود ریچارد با روی گشاده به پدر خود چنین گفت:
«پدر عزیزم جای تاثر و اندوه نیست ،این قضایا همه فراموش شده و دوران نیکبختی ما فرا رسیده بعد از این برای شما فرزندی مطیع خواهم بود و …»
بیچاره حرف خود را نتوانست تمام کند ناگهان دست های چارلتون هایر از دور گردن اوست و به طرز عجیبی به هم پیچیده شد بلافاصله سراپایش به هم بر آمد و چون مردگاه بر زمین افتاد بار دیگر مبتلا به سکته و فلج شده بود.
لرد ماونت سه ورن و پسرش ویلیام به هنگام تشییع جنازه ویلیام کارلایل حضور داشتند ویلیام را درمقبره خانوادگی کاردلایل دفن کرده سنگ قبری که عبارات ذیل روی آن نوشته شده بود به روی قبرش گذاشتند:
«ویلیام واین کارلایل _ پسر ارشد ارچیبالد کارلایل»
نامی از مادر او در میان نیامده بود. گویی مقدر چنین بود که نامی از ایزابل در هیچ جا باقی نماند.
ایزابل در اثر مرگ ویلیام روحا و جسما مریض و ناتوان شد،بیماری او را همه حمل به شب زنده داری او در بالین ویلیام می کردند و کسی گمان خطری درباره وی نداشت. تمام فکر او متوجه یک موضوع بود، رفتن و دور شدن از ایست لین.
ایزابل کاری را که نمی بایست بکند کرد نتیجه آن چه شد بیماری و ناتوانی جسمی و روحی . این موجود تیره بخت و ناکام خیلی بیش از آنچه که خود گمان می برد به مرگ نزدیک شده بود.
از ترس اینکه مبادا بیماری او شدت کند ،درصدد عزیمت از ایست لین برآمد و قصد خود را به کارلایل و باربارا اطلاع داد.
باربارا روز بعد از تشییع جنازه عتاب کنان گفت:
«خانم واین شنیده ام می خواهید ما را ترک بگویید ،فقدان شما برای ما خیلی باعث تاثر است،هیچ کس به اندازه شما استحقاق تربیت لوسی را ندارد،هم آقای کارلایل و هم من هر دو از زحماتی که برای ویلیام کشیدید صمیمانه تشکر می کنیم .»
«رفتن از اینجا برای خود من هم رنج آور خواهد بود . با این وجود ناگزیر باید بروم. »
«برای چه باید بروید . چطور می توانیم در چنین حالی شما را رها کنیم شب زنده داری شما در بالین ویلیام شما را بیمار و ناتوان کرده است حتما لازم است به معالجه شما بپردازیم.»
«از لطف شما خیلی ممنونم و اگر ملاحظه بفرمایید در رفتن اصرار دارم برای این است که مجبورم بروم ،گمان می کنم قوای من دیگر به پایان رسیده و بیش از چند صباحی زنده نخواهم بود.»
«خانم واین،این فکر های ناروا را از سر به در کنید ،انسان هنگامی که کمی بیمار شود خیال می کند دنیا برای او به پایان رسیده ، دو سه ماه پیش من هم بیمار بودم و همین خیال ها آزارم می داد ولی شوهر عزیزم به تسلی من برخاست و مرا آسوده خاطر کرد ،آه خانم واین چقدر خوب بود که شوهر شما هم الساعه زنده بود و شما را تسلی و دلداری می داد.»
باربارا به سخن ادامه داده گفت:
«خانم ،شما چطور می خواهید از ما جدا بشوید. من وقتی شنیدم شما آنطور در بالین ویلیام معتکف شده اید یقین کردم که عنقریب خسته و ناتوان خواهید شد و حال که اینطور شده باید به مداوای شما بکوشم .»
«خیر خانم مرا بدبختی های خودم بیمار و ناتوان کرده نه پرستاری ویلیام . در هر صورت اجازه می خواهم بروم.»
باربارا فکری کرده گفت:
«میل دارید با من به ییلاق بیایید؟»
«خیر خیلی از لطف شما تشکر می کنم»
«پس باید صبر کنید تا من بروم و برگردم غیبت من بیش از پانزده روز طول نمی کشد. در مراجعت من اگر باز مایل به رفتن بودید البته صاحب اختیارید.»
ایزابل با کمال میل این پیشنهاد را قبول کرد میدید این پانزده روز را می تواند با فراغت خاطر در نزد لوسی و ارچیبالد تماند فکر می کرد که بعد از آن به هر جا پیش آید برود و بقیه عمر را که شاید خیلی طولی نکشید کسی دست به در اتاق او زد ایزابل اجازه ورود داد ویلیام و این پسر لرد ماونت سه ورن وارد گردید.
در عصر همان روز کارلایل به دیدار ایزابل آمد بین این دو نفر راجع به توقف ایزابل گفتگوی زیاد شد کارلایل سعی کرد از او قول بگیرد که بعد از مراجعت خانم باربارا نیز آنها را ترک نگوید ولی ایزابل تصمیم قطعی خود را به رفتن از ایست لین به وی اعلام داشت و اظهار کرد چون قولی به خانم باربارا داده حاضر است پانزده روز دیگر در آن جا بماند تا خانم مراجعت نماید کارلایل خیلی سعی کرد او را راضی به احضار طبیب و پزشک کند ولی ایزابل به هیچ وجه نپذیرفت. می ترسید مبادا در حین معاینه پرده از روی کارش برافتد و هویتش کشف شود،قصد داشت پس از رفتن از ایست لین در صورت لزوم شخصا به پزشکی ناشناس رجوع کند ولی با همه اینها هیچ گونه مداوایی را برای خود سودمند نمی دانست و فقط در انتظار بود که مرگ به کمک او آمده او را از این زندگی رهایی بخشد.
خانم باربارا کارلایل در سواحل به سر می برد و خانم ایزابل در بستر بیماری با مرگ نبرد می کرد.
ایزابل اتنظار نداشت به این زودی تا این حد از پای در آید . امیدوار بود که بعد از بازگشت باربارا ایست لین را ترک گوید ولی در اینجا نیز تقدیر و سرنوشت علیه او برخاسته بود زیرا نه تنها بیماری او در همان هنگام شدت یافت بلکه برخلاف امید و انتظار وی کارلایل برای اینکه او را به کلی آسوده گذاشته باشد دستور داده بود لوسی و ارچیبالد را به خانه خانم کورنی انتقال دهند.
در این خانه کسی که از بابت خانم ایزابل فوق العاده وحشت و اضطراب داشت جویس بود می دید این زن تیره بخت در آستان مرگ به سر می برد. اگر در این خانه می مرد و بلنتیجه به هویت او پی می بردند پایان کار به کجا می کشید.
یک روز بعد از ظهر بیماری ایزابل شدت یافت و آثار مرگ در سیمای وی نمایان شد. جویس لحظه ای از او دور نمی شد و با تمام قوا از وی پرستاری می کرد در این هنگام با زحمت زیاد ایزابل را در بستر نشاند و بالشی چند بر پشت او گذاشته بود تا بتواند لحظه ای بنشیند. در همین وقت صدای پای کارلایل شنیده شد.ایزابل که تمام توانایی و نیروی حیاتی خود را به جز آرزوهای محال خود از دست داده بود چون صدای پای کارلایل را شنیده طاقتش به کلی طاق شد و ناله کنان جویس را به سوی خود خواند جویس به سر وقت او آمده با لطف و مهر مسئله او را پرسید ، ایزابل اظهار داشت:
«جویس ،اگر ممکن باشد در این لحظه آخر او را ببینم و با خاطری آسوده جان خواهم داد؟»
این تقاضا برای جویس کاملا غرابت داشت فریادی از روی حیرت کشیده گفت:
«چطور خانم؟چه گفتید؟ او را ببینید؟ آقای کارلایل را؟»
«آری جویس او را ببینم ،چه تاثیر خواهد داشت. من الساعه در حکم مردگان هستم . اگر کوچکترین امیدی به حیات و زندگی داشتم ،هیچ گاه چنین تقاضایی و جسارتی نمی کردم جویس آرزوی آخرین دیدا او مرا می سوزاند و نمی گذارد مرگ به سر وقت من آمده مرا از این مصیبت که اسم آن را زندگی گذاشته اند برهاند.»
«خیر خانم این تقاضا را نکیند . چطور ممکن است ؟ به او چه بگویم؟»
ایزابل ناله کنان گفت:
«آه جویس ،مگر نمی بینی من در آستانه مرگ هستم.مگر متوجه نیستی این آرزو و اشتیاق است که مانع از خارج شده جان از بدنم می باشد تو بچه های مرا در این دم آخر از من دور کرده ای و می ترسی مبادا در حضور آن ها حرفی بزنم و حرکتی کنم که مرا بشناسند حالا هم به همین بهانه می خواهی مرا در این حالت احتضار نگهداری . آه جویس به من رحم کن ،بدان که دیدن او مرگ مرا تسریع می کند.»
در همین حال کسی دست بر در زد جویس به سوی در رفته یکی از خدمتکاران را دید که او را به حضور کارلایل احضار کرد .
هنگامی که جویس وارد اتاق کارلایل شد کارلایل از وی پرسید:
«جویس حال مادام واین چطور است؟»
«حالش خیلی بد است شاید طولی نکشد که…»
«که چه ؟ خطر مرگ دارد؟»
«گمان نمی کنم تا فردا صبح بیشتر زنده بماند.»
کارلایل هیچ چنین انتظاری نداشت این خبر او را خیلی پریشان خاطر کرد. با هیجان زیاد پرسید:
«برای چه ؟ چرا اینطور شد ؟ علت مرگ او به این ناگهانی چیست؟»
جویس ساکت مانده جوابی نداد باز کارلایل پرسید:
«آیا دکتر مارتین را برای معالجه او احضار کرده اید؟»
«خیر آقا،هیچ فایده ندارد.»
«قایده ندارد یعنی چه. این زن بدبخت حیات خود را بر سر پرستاری فرزند ناکام من گذاشت . کجا انصاف است که بدون درمان بمیرد.اگر حالش تا این اندازه که می گویی بد باشد باید فورا به وسیله تلگراف دکتر مارتین را احضار کنم. بهتر است خودم او را ببینم.»
این بگفت و از جای برخاست که به اتاق ایزابل برود.
بیچاره جویس به کلی دست و پای خود را گم کرده با کمال درماندگی جلو او را گرفته گفت:
«خیر آقا،شما را به خدا نروید . نه هیچ مناسب نیست شما به آنجا بروید.»
کارلایل از این حالت بدون سابقه جویس تعجب کرده پرسید :
«جویس چه می گویی چرا نروم؟»
«آقا ،چه بگویم ممکن است خانم کارلایل از رفتن شما به اتاق خواب او آزرده خاطر شود.»
کارلایل از این حرف بر آشفته گفت:
«جویس این چه خیالات عجیب و غریبی است که تو داری خانم من در این موقع حضور ندارد وظیفه من است که از این زن بینوا و بی کس دلجویی و تفقد کنم چطور ممکن است راضی شوم چنین زنی در خانه من بمیرد و من به بالین او حاضر نشوم،اگر می گویی خانم واین حالا برای پذیرایی من حاضر نیست باشد برو او را حاضر کن من بعد از شام به بالین او خواهم آمد.»
جویس حالت دیوانگان را پیدا کرده بود نمی دانست چه بگوید و چه بکند مانند اشخاصی که دچار کابوسی وحشت انگیز شده اند سراپا می لرزید کارلایل متوجه حالت غیر عادی او شد ولی آن را حمل بر تاثر وی نسبت به ایزابل نمود جویس به نزد ایزابل برگشت.
هنگامی که کارلایل مشغول صرف شام بود. خانم کورنی خواهرش از در آمد کارلایل به محض دیدن او به وی اطلاع داد که مادام واین در حال احتضار است این خبر تاثیری سخت در وی نمود با عجله و شتاب به سوی اتاق ایزابل روان شده دست بر در زد جویس برای باز کردن در آمد ولی چون خانم کورنی را در آستانه در دید گویی به صاعقه مبتلا شده است بیچاره زبانش بند آمد با هر دو دست جلو خانم کورنی را گرفت با عجز و الحاح از او تقاضا کرد که وارد نشود.
خانم کورنی گوشش به این حرفها بدهکار نبود نگاه غضبناکی به جویس افکنده او را به یک سو زده از او گذشت:
جویس خود را کاملا عاجز و بی چاره دید و برای اینکه ناظر منظره ملاقات خانم کورنی و ایزابل نباشد از اتاق بیرون رفت.
خانم کورنی وارد شده به سوی بستر ایزابل روان گردید.
نگاهی به وی کرد و از کثرت حیرت بر جای خشک شد. دیگر جای شک و تردید نبود،ایزابل نه نقابی بر چهره داشت و نه عینکی ؛ چهره زرد رنگ وی در این لحظه احتضار کاملا هیئت اصلی خود را به دست آورده بود با وجود تغییر وارده بر صورت وی در اثر حادثه راه آهن باز به خوبی شناخته می شد ابتدا خانم کورنی لحظه ای مبهوت و متحیر ایستاد سپس به وی نزدیک شده با همان لحن خشک و سرد گفت:
«آه شما چطور جرات کردید به اینجا باز گردید؟»
ایزابل با کمال سر افکندگی و خجالت هر دو دست را حلقه کرده به روی قلب فشار داده با صدای که گویی از قعر چاه بیرون می آید گفت:
«بچه هایم ،اطفالم چطور می توانستم بیشتر از آن از آنها دور بمانم آه خانم کورنی ،من شاید بیش از امشب مهمان شما نباشم به من رحم کنید در این دم آخر ملامتم نکنید . عنقریب به پیشگاه خدا حاضر خواهم شد تا در آنجا مورد باز خواست او واقع شوم.»
خانم کورنی با لحنی محکم گفت:
«خیر خانم،من شما را به هیچ وجه سرزنش نمی کنم.»
«خانم من با کمال میل و رغبت مرگ را استقبال می کنم می دانید ،عفو خدا برای اشخاص خوب و نیکو کار مانند شما نیست که احتیاجی به بخشایش او ندارد عفو الهی برای امثال من و مردمان ساهکار و تیره بخت است . من برای جبران گناه خودم خواستم فداکار کنم متحمل شکنجه و عذاب بشوم ولی این شکنجه و عذاب به قیمت جان من تمام شد و مرا از پای در آورد.»
اشاره ایزابل به خوبی و نیکوکاری خانم کورنی مانند زنگ در گوش این زن که در مدت عمر احساسات را به خود راه نداده بود صدا کرد.
کورنی با کمال سر افکندگی و با گرمی و لطفی که به هیچ وجه در او سابقه نداشت در کنار بستر ایزابل قرار گرفت سر پیش برده گفت:
«طفل من ،آیا رفتار و کردار من در رانده شدن شما از خانه کارلایل دخالت و تاثیری داشت؟»
«خیر خانم ، شما باعث آوارگی و در به دری من نشدید صحیح است که من د رزندگانی کردن با شما آنقدر خوشبخت و آسوده خاطر نبودم ولی علت رفتن من ،علت گمراهی من چیز دیگری بود خانم کورنی. در این دم آخر یک تمنا از شما دارم و آن این است که مرا ببخشید و عفو کنید. »
خانم کورنی با کملا تالم و تاثر خاطر سر بر سینه ایزابل گذاشته گفت:
«خانم ایزابل ،من خیلی به عفو و بخشایش شما احتیاج دارم همانگونه که خداوند آمرزش خود را به گناهکاران وعده داده شما هم مرا عفو کنید و از من در گذرید. می دانم که من می توانستم شما را خیلی در زندگی خوشبخت و راحت کنم و ندانسته و نفهمیده کوتاهی کردم . باور کنید از وقتی که شما از اینجا رفتید این فکر پیوسته مرا آزار داده است. »
خانم ایزابل دست های کورنی را در دست گرفته گفت:
«خانم ،می خواهم ارچیبالد را ببینم . از جویس تقاضا کردم و امتناع کرد فقط برای یک دقیقه همینقدر که از زبان او بشنوم گناه مرا عفو کرده و بخشیده است تا بتوانم با دل راحت تن به مرگ در دهم. برای اینکه مرگ بر من گوارا و آسان باشد این لطف را از من دریغ ندارید. »
خانم کورنی دیگر آن موجود اول نبود که بتواند در مقابل تقاضای این مختصر سرگرانی ،به طرف در رفت ،نگاهی به دالان کرد جویس در آنجا ایستاده و سر بر دیوار گذاشته بود ،او را صدا کرد . از او پرسید:
«چند وقت است او را شناخته ای؟»
«از آن شبی که ویلسون آن جنجال را راه انداخت . از آن وقت به بعد مثل این است که دائما گرفتار کابوس هستم. »
«بسیار خوب، برو و بگو ارچیبالد بیاید. »
جویس مانند صاعقه زدگان بر جای مانده گفت:
«آه خانم این چه کاریست می کنید. مناسب نیست آقا او را ببیند . مناسب نیست از موضوع اطلاع پیدا کند. »
«برو بگو ارچیبالد بیاید،معطل نکن. »
جویس دیگر چاره ای ندید و برای احضار کارلایل رفت.
هنگامی که خانم کورنی صدای پای کارلایل را شنید از جای برخاست و به طرف در روان شد چون کارلایل او را دید گفت:
«کورنلیا مگر حال خانم واین خیلی بد است؟»
«می خواهد تو را ببیند ،بهتر است تنها باشی من می روم. »
کارلایل می خواست وارد شود ولی جویس طاقت نیاورد به جلو او دویده گفت:
«آه آقا کاش نمی رفتید ولی حالا باید خودتان را برای این بدبختی مهیا کنید خانم کورنی چرا قبلا موضوع به آقا نمی گویید؟ »
حالت اضطراب و هیجان جویس به هنگام گفتگو و حالت برافروختگی و تشویش خانم کورنی برای کارلایل معمای لاینحلی شده بود نگاهی حیرت آمیز به آنها افکنده وارد اتاق گردید.
آرام آرام به سوی بستر ایزابل رفته و گفت:
«خانم واین خیلی متاسفم که … »
بیچاره حرفش ناتمام ماند. زبانش به کلی بند آمد آن جا روبروی خود در روی بالش چهره پریده رنگ ایزابل را دید که حلقه مرگ بر دور چشمانش نشسته بود این منظره برای او به قدری هول انگیز و غیر منتظره بود که بی اختیار قدمی به قهقرا برداشت آن گیسوان خاکستری و پریشان،آن چشمان قشنگ که اکنون فروغ خود را از دست داده و تمام آثار درد و رنج از آن نمایان بود. آن لبان لعل فام همه از آن ایزابل بود صدای ناله او بلند شده و این کلمه از زبان او خارج گردید:
«آه ارچیبالد»
دستهای لرزان و لاغر خود را دراز کرد و پیش از اینکه کارلایل بتواند فکر پراکنده خود را جمع کند دست او را در دست گرفت کارلایل نگاهی به او کرد. نگاهی به اطراف افکنده مانند کسی که خواب می بیند گفت:
«آه ایزابل »
«ارچیبالد ،نمی توانستم بدون طلب عفو و بخشایش از شما تسلیم مرگ شوم . از من روی برنگردان یک دفعه ،فقط یک دقیقه به من گوش بده همین قدر به من بگو که مرا بخشیده و عفو کرده ای و من با دل راحت خواهم مرد. آه ارچیبالد در این دقیقه آخر محتاج عفو و بخشایش تو هستم . مرا ببخش من در آن حادثه تلف نشدم صورتم زخم شده و تغییر کرده بود به اسم مادام واین به اینجا آدم دیگر طاقت دوری نداشتم ارچیبالد بگو مرا بخشیده ای همین کلمه برای اطمینان قلب من کافی است. »
کارلایل به دوار سر مبتلا شده و قدرت حرف زدن را از دست داده بود . ایزابل چون سکوت او را دید بار دیگر با زحمت و مرارت صدا بلند کرده گفت:
«گفتم نمی توانستم بیش از آن در دوری تو و بچه ها شکیبا باشم همین قدر بدان از آن لحظه که شما را ترک گفته ام تا کنون یک ساعت،یک دقیقه روی خوشی و آرامش قلب ندیده ام . هنوز از این حوالی دور نشده بودم که به خبط و خطای عظیم خود پی بردم و از آن ساعت وجدان و ضمیر من پیوسته مرا لعنت کرده است. »
آنگاه موهای خاکستری خود و دستهای لاغر و بیجان خویش را به کارلایل عرضه داشته اظهار نموده :
«نگاه کن ببین عذاب وجدان ،شکنجه روحی ،دوری از شما و در به دری چه به روز من آورده آه ارچیبالد خبط و گاه من عظیم بود ولی شکنجه و عذاب و مجازات من عظیم تر در اینصورت آیا مرا می بخشی؟ »
«چرا ما را ترک کردی و رفتی؟ »
«نفهمیدی چرا رفتم؟ »
«نه ،رفتن تو همیشه در نظر من معما و اسرار آمیز بوده و نتوانستم آن را حل کنم. »
«علاقه ای که به شما داشتم مرا از پیش شما راند . »
از شنیدن این حرف علامت تحقیر و استهزائی در چهره کارلایل پیدا شد آیا این زن به قدری منافق و دو رو است که حتی در آستانه مرگ نیز دروغ می گوید این فکر مانند برق از نظرش گذشت و نگاهی پر از استفهام به ایزابل افکند و ایزابل باز گفت:
«ارچیبالد اینطور به من نگاه نکن من دیگر نیرویی در بدن ندارم و شاید به همین جهت نمی توانم مقصود خودم را به تو بفهمانم من به تو علاقه مند بودم تو در نظر من مجسمه جوانمردی بودی ولی نسبت به تو بد گمان شدم.
تصور کردم عشق و مهر مرا از دل رانده ای و به دیگری علاقه مند شده ای . این بدگمانی عکس العمل سختی در روح من تولید کرد ولی بعد ها فهمیدم که اشتباه کرده ام اما کار از کار گذشته بود آیا این طور نیست؟ آیا بد گمانی من اشتباه صرف نبود؟»
کارلایل آرامش و خونسردی ظاهری خود را به دست آورده بود ولی چون این بشنید از جای برخاسته قدم علم کرده در مقابل ایزابل راست ایستاد ایزابل باز پرسید:
«ارچیبالد آیا چنین نیست ؟ آیا من اشتباه نکرده بودم؟ »
«شما که چند سال با من بسر برده و مرا شناخته اید موردی ندارد چنین پرسشی از من بکنید ،من در تمام مدت ازدواج نه در فکر ، نه در حرف و نه در عمل کوچکترین خیانتی نسبت به شما مرتکب نشدم. »
«آه ارچیبالد، من دیوانه بودم . جنون داشتم . جنون صرف به جز در لحظه جنون و بیخودی ممکن است خطایی به آن بزرگی مرتکب شوم حالا که به این سختی به سزای خبط و خطای خود رسیده ام تو هم مرا ببخش و خطای مرا فراموش کن. »
690-695
«نمی توانم فراموش کنم ولی تورا از صمیم قلب می بخشم»
ایزابل در حالی که اشک از دیده می بارید گفت:
«سعی کن فاصله آن شب شوم را تا این لحظه فراموش کنی امروز را بیاد آور که برای اولین بار مرادیدی،وقتی که من ایزابل واین نام داشتم وبا پدرم بی خبر از بدی های دنیا زندگی می کردم،نشاط وخوشوقتی من در تمام این مدت همان لحظاتی بوده که خودرا فراموش کرده وفکرم متوجه ان روزگار می شد،آیا عشقی را که نسبت به من پیدا کردی بیاد داری؟یاد داری که ابتدا حاضر نبودی از عشق خودبا من صحبت کنی؟بیاد داری بعد از مرگ پدرم چقدر نسبت به مهر ولطف داشتی ؟آه ارچیپالدبیاد داری موقع حرکت من یک صد لیره ای به دستم دادی ؟عهد وپیمان های اولیه ازدواج را به یاد داری؟آه چه روزهای خوشی بود!مادام که آن بد گمانی لهنتی در مغز من وارد نشده وفکر مرا تیره نکرده بود در جوار تو چقدر شادمان وخوشبخت بودم.آه آرچیبالدبیاد داری هنگام تولد لوسی دست از من شسته بودی؛این هارا به یاد داری؟»
تمام این مناظر در آن لحظه مانند پرده سینما از جلو چشم های کارلایل گذشت.با کمال آرامی ولطف دست لرزان ایزابل را در دست گرفت وبا همان لحن ملاطفت آمیز گفت:
«آیا هیچ از من گله وشکایتی داری؟»
من!من از شما گله وشکایت داشته باشم از شما که تا آن حد جوانمرد وشریف بودید وهستید؟از شما که مرا دوست می داشتید وآسایش مرا بر هر چیز دیگر مقدم می دانستید؟باور کن وقتی در نظر می آورم که توچه بودی وچه هستی ومن چه چیز را در زندگی از دست داده ام منتها آرزویم است که زمین دهان باز کرده مرا ببلعد.تصور می کنم شکنجه وعذاب دائمی من گناه مرا در مورد خودم جبران کرده باشد ولی می دانم آلودگی شما واطفالم را در اثر آن خبط واشتباه هیچ چیزی جبران نمی کند.آرچیبالد ببین این جرم وگناه برای من چقدر گران تمام شده ومرا به چه مجازاتی گرفتار کرده است؟
صدای ایزابل پیوسته ضعیف تر وضعیف تر می شد.کارلایل مجبور بود برای شنیدن حرف های او بیش از پیش خم شود.این بار ایزابل با کلمات بریده اظهار کرد:
آه آرچیبالد،زندگی در این خانه در جوار زن تو،مشاهده این که عشق وعلاقه تو متوجه کسی دیگر شده ،مشاهده نوازش های تو در مورد او،این ها کار اسانی نیست.من وقتی فهمیدم تورا چقدر دوست می داشتم،مشاهده ویلیام در بستر مرگ ودر حال احتضار ،آه در موقعی که تو برای عیادت او آمده بودی وبا تو تنها مانده بودم جرئت نداشتم دهان باز کرده واورا فرزند خود بنامم.تو توجهی به مادر تیره بخت داغ دیده نداشتی.برای تسلی من کلمه ای نگفتی فقط خدا آگاه است که تحمل تمام این ها چقدر سخا وطاقت فرسا بود ومن برای جبران گناه خود متحمل تمام این ناملایمات شدم وهر لحظه تلخی مرگ را چشیدم.»
«چرا به این جا باگشتید؟»
«گفتم بیش این طاقت دوری شما وبچه ها را نداشتم.»
اشتباه بود ،خبط بزرگی بود.
«کاملاًصحیح است خبط بزرگی بود من خود بهتر از شما به عظمت این خبط وخطا واقفم ولی فکر کردم مادام که کسی مرا نشناخته است تمام شکنجه ها وناملایمات فقط وفقط متوجه من خواهد بود هیچ تصور نمی کردم مرگ من در این جا مقدر باشد.حتی دوسه روز قبل نیز امیدوار بودم که بعد از بازگشت باربارا از این جا بروم ولی مرگ چطور ناگهان بر من فرود آمد ومهلت گریز نداد.»
در این جا نفس ایزابل تا چند ثانیه بکلی قطع شد کارلایل نیز بکلی ساکت بود همین که نفس ایزابل باز آمد بار دیگر گفت:
«آمدنم به این جا بکلی خبط بود وبدتر از همه این ملاقات ودیدار آخر ولی در هر حال دنیا مرا مرده می داند واینک که شما از وجودم اطلاع پیدا کردید در آستانه مرگ هستم ولی آرچیبالد در نظر بیاور روزگاری تو شوهر من بودی ودر این چند روز آخر روح من تشنه ی عفو وبخشش تو بوده،آه چه می شد اگر این گذشته شوم فراموش می شد،اگر من بیدار می شدم آن چه برمن گذشته خوابی وحشت انگیز بیش نبوده دریغ که این آرزو محال است،آیا تو چنین آرزویی نداری؟»
برای رضای تو چرا این آرزو را دارم.
من اینک بسوی ویلیام روانم.ولی لوسی وآرچیبالد پیش تو خواهند ماند.آه آرچیبالد آخرین تقاضای من این است که به جرم گناه من مهر ومحبت خود را ازآن ها باز مگیر شئامت گناه متوجه خود من است آن هارا از نظر دورمدار.
آیا در این مدت به هیچ وجه چیزی از من دیده ای که چنین گمانی در تو ایجاد کند؟بچه ها برای من به همان اندازه عزیز ومحترمند که تو روزگاری عزیز ومحترم بودی.
آری به قدری که من روزگاری عزیز ومحترم بودم وممکن بود حال هم عزیز ومحترم باشم.
بلی قطعاًاگر این جا بودی تا آخر محبوبیت واحترام تو محفوظ بود. ارچیبالد یک پای من به دنیای دیگر است آیامرا در لحظه آخرمتبارک وتقدیس نمی کنی ،قبل از پرواز روح ازجسدم یک کلمه مهر آمیز به من نمی گویی بگذار برای یک دقیقه یک لحظه گذشته شوم من فراموشت شود مرا همان دختر خجول ومحجوبی بدان که به همسری خود برگزیدی تنها یک کلمه بگو وقلب شکسته مرا تسلی بده.
کارلایل خم شد گیسوان پریشان اورا به یک سو کرد درحالی که قطرات اشک چون باران از چشمانش جاری شده بود وبه سر وصورت ایزابل می ریخت گفت:
ایزابل رفتن تو از این جا مرا هم شکسته دل کرد خداوند ترامتبارک فرماید ودر پناه لطف بی پایان خود جای دهد وهمانطور که من صمیمانه با تمام قلب وروح از تو در می گذرم او نیز بگذرد.
سرکارلایل پیوسته خم می گردید تا آن جا که نفس او با نفس ایزابل مخلوط شد ولی نا گهان چهره اش برافروخته شده سر خودرا بلند کردآیا در این لحظه قیافه مردی که در زندان لنین بورد به سر می برد در نظرش مجسم گردید یا شمایل زنش که در آن جا حضور نداشت؟هیچ نمی دانم .ایزابل گفت:
آری پناه می برم به لطف خداوند واطمینان دارم که گناهان من بخشیده شده است.
آه که این کشمکش چقدر سخت وطاقت فرسا بود ،ولی گذشت.من با بارگران بدبختی وسیاهکاری خود به حضور او حاضر می شوم زیرا خود او تیره بختان وگران باران را به سوی خود هواند.
ویلیام هنگام مرگ می گفت مادرم در آسمان چشم براه من است ولی این ویلیام است که در انتظار من به سر می برد به سوی او خواهم رفت در آن جا دیگر گناه وشرارتی نخواهد بود همه ما پاک ومقدس خواهیم بود آنجا بدور هم جمع خواهیم شد.
آری ایزابل آن جا همه به حضور خداوند حاضر خواهیم شد.
این بگفت واز جای برخواسته به طرف در روان شد.
ایزابل ناله دردناکی کشیده وگفت:
«به این زودی می روی واز من دور می شوی؟»
ایزابل خیلی ضعیف شده ای ،می خواهم کمکی بطلبم.
ایزابل آهی کشید بار دیگر عنان به دست گریه داد وگفت:
خداحافظ،خدانگاهدارتو،این ضعف نیست بلکه مرگ است که به سروقت من امده است،ای کسی که روزگاری شوهر محبوب من بودی خداحافظ.»
ایزابل سر خودرا از روی بالش بلند کرد .گویی تمام قوای خودرا در این حرکت جمع کردهبود دست کارلایل را در دست گرفت.صورت خودرا که اشتیاق وآرزوی آتشینی ار آن نمایان بود پیش برد،کارلایل اورا به رو تختخواب خوابانید وناگهان سر پیش برده لب بر لب ایزابل نهاد وگفت:
«ایزابل خدا نگه دار خدا حافظ»
آن گاه از جای برخاست وبه سوی در روان شد ایزابل با چشم اورا مشایعت کرده تا از درخارج گردید آهی رضایت آمیز کشیده گفت:
«تمام شد خدایا مرا در پناه خود جای بده وعفو ومرحمت خودرا از من بازمگیر.»
####
کارلایل به سوی خواهرش رفت وروی به او کرده گفت:
«کرنلیا،امشب را این جا می مانی؟»
«چطور ممکن است نمانم البته که خواهم ماند،مگر تو می خواهی بیرون بروی؟»
«بلی می خواهم تلگرفاًلرد ماونت سه ورن را حضار کنم،این جا باشد بهتر است.»
این بگفت واز در خارج شد.پس از مراجعت از تلگراف خانه کرنلیا پیش دویده ودر جواب او که حال ایزابل را پرسید چنین توضیح داد:
بعد از رفتن تو دیگر حتی یک کلام حرف نزد فقط کمی نفسش در آخرین لحظه شماره افتاده بود ولی با کمال آرامی مرگ را استقبال کرد علامت آرامش ورضایت در قیافه اش نمایان بود.###
خانم ایزابل در گذشت مرگ ناگهانی دفتر زندگانی اورا به دین گونه در نوردید در فردای آن روز تشییع جنازه به عمل آمد.در تشییع او عده ی نسبتاًقلیلی که لرد ماونت سه ورن وپسرش ویلیام نیز جزء آن ها بودندحضور داشت.
حاضرین همه بر مرگ وناکامی او اشکبار بودند.روی سنگی که بر سر قبر اوگذاشتند این سه حرف دیده می شد. ا.م.و
پایان

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا