رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰۷

5
(2)

_ فکر خودت در مورد پرونده این ترنس چیه؟

نگاهش به جاده بود ولی مخاطب سوالش من بودم…

_ خب گرایش شخصی خودشه؛ اما به نظر ‌من این گرایش که مال دیروز و دو هفته پیش نیست که!

همیشه باهاش بوده؛ نباید بچه هایی بی گناه رو وارد این دنیا می کرد که حالا بخواد روحیه اشون تضعیف بشه.

بهزاد سرش رو تون داد و گفت: 

_ متاسفانه توی این جامعه، هر زن و شوهری که با هم مشکل دارن،

همه اطرافیان مخرب ترین جنایت بشری رو بهشون پیشنهاد می کنن!

به طرفم برگشت و با اخم کمرنگی ادامه داد:

_ بچه بیارید تا زندگی تون شیرین بشه!

_ همیشه همینطور هست ؛ یه سری کسایی که تخصص ندارن، توی مسائل فوق العاده تخصصی نظریه هایی می دن که یه عمر پشیمونی بار میاره متاسفانه …

بهزاد به سمت دفترم دور زد و خشم بیشتر دوید توی صورتش…

انگار که  فشار این همه ارتباط و تفکر‌ مخرب فقط روی خودش متمرکزه…

_ یه دیوونه سنگی تو چاه می اندازه که صدتا عاقل هم نمی تونن درش بیارن!

حرص زد و گفت و من هم دیگه صلاح ندیدم تا این مکالمه رو ادامه بدم.

عصبی شده بود بهزاد و کاملا مشخص بود پرونده هایی زیادی داشته که بچه ها قربانی اون پرونده ها شدند…

درست مثل همین پرونده من! من چه برنده می شدم و چه می ‌باختم توی این پرونده؛

در واقع اثری نداشت! چون بازنده های واقعی این ماجرا بچه های اون دو نفر بودند….

بهزاد جلوی دفترم متوقف شد و با دلسوزی همیشگی اش گفت: 

_ ممکنخه باز هم پیشنهاد کار داشته باشی ولی صبور باش! فعلا این پرونده رو بررسی کن،

همیشه پول میاد و همیشه می تونی همزمان چند پرونده رو پیش ببری ولی فعلا زوده…

فعلا آبرو جذب کن، کاری کن زبانزد بشی و طمع نداشته باش برای گرفتن پرونده های بیشتر…

سرم رو براش تکون دادم و کش دار‌ گفتم:

_ چششششم!

گوشه چشمش چین افتاد و اون تلخی چند دقیقه ای قبل کاملا از صورتش رخت بر بست… 

_ به پیشنهادم هرچقدر دوست داری می تونی فکر کنی ولی اینو یادت باشه من زیاد صبور نیستم بهار…

_ یکم بهت فرصت بده؛ خوب بهش فکر می کنم و با هم صحبت می کنیم.

چشم هاش رو آروم بست و باز کرد و گفت:

_ تا اون موقع فقط در مورد کار صحبت می کنیم و هیچ مزاحمتی واست ندارم دختر قشنگم…

لبخند بود که نشست روی لبم از شیرینی صحبتش و گفتم:

_ باشه…

از ماشین پیاده شدم و تا وقتی که وارد دفترم نشده بودم، بهزاد از جلوی در ساختمان کنار نرفت.

کلید انداختم و با کوله ای از فکر های درهم و برهم وارد دفترم شدم.

باید روی پرونده این رضایی تمرکز می کردم یا حرف های بهزاد؟

دستی به میز کارم کشیدم و بعد از روشن کردن سیستم مهیا کار شدم…

من قول داده بودم تا کارم و درست انجام بدم، اول کار… بعد مسائل شخصی…

تا ظهر به همه کارام رسیدم و قرار ملاقاتی هم با رضایی تنظیم کردم.

باید می دیدمش و بهش می‌گفتم که برای دادگاه درخواست دادم و بهش بگم به چه مدارکی نیاز دارم.

گفته بود عصر ساعت ۵ میاد و من تا اون موقع تقریبا کار روی  زمین نداشتم…

با رسیدنش بهش تعارف کردم بشینه و خودم هم مقابلش نستم.

_ برای تاریخ هجده ام وقت دادگاه داریم و ازتون می خوام هرچیزی که ممکنه به این پرونده کمک کنه، در اختیارم بذارید.

سرش رو تکون داد و با اشتیاق از چیزی که از گذشته و خانواده اش و نوع رفتار خوش بود، بهم گفت.

_ از همسرم که بپرسید بهتون می گه من هنوز یه صدای بلند توی خونه سر کسی ندادم…

عاشق بچه هام هستم واز هر فرصتی که داشتم برای وقت گذروندن باهاشون استفاده می کردم…

از پارک رفتن و بیرون رفتن گرفته تا بازی توی خونه…

من پدر بدی واسه بچه ها نبودم؛ شاید همسر بدی بودم چون تمایل هام متفاوت بود ولی هیچ وقت پدر بدی نبودم…!

به این جای حرفش که رسید، سرش و پایین انداخت و ادامه داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا