رمان سفر به دیار عشق

رمان سفر به دیار عشق پارت 26

3.3
(9)

بی ارزشه؟

-وقتی ترنم قرار نیست مادر بچم باشه کس دیگه ای هم مادر بچم نمیشه اشکان… من اگه بچه ای رو هم دوست داشته باشم اون بچه ی ترنمه

اشکان: آخه وقتی این همه دوستش داری پس چرا نمیتونی خودت رو کنترل کنی.. مگه اون روانشناسه بهت نگفت به اعصابت مسلط باشی

-چرا

اشکان: پس معنیه این رفتارا چیه؟

-نشد دیگه.. میگی چیکار کنم؟… همه از من انتظار دارن خودمو کنترل کنم.. قبول کن اگه عذابای من بیشتر از ترنم نبوده کمتر از اون نبوده… دیگه هیچی دست خودم نیست.. بعضی وقتا میگم دوستم داره بعضی وقتا میگم از من متنفر شده.. بعضی وقتا میگم مزاحم زندگیشم… بعضی وقتا میگم شاید هنوز امیدی باشه.. بعضی وقتا میگم حق داره دیگه منو نخواد

اشکان: سروش

-آخ.. اشکان دارم دیوونه میشم.. صد در صد همین روانشناس ترنم نبود تا الان هزار بار دیوونه شده بودم.. بعضی وقتا که میرم باهاش حرف میزنم سبک میشم

اشکان: سروش همه چیز درست میشه.. مطمئن باش.. خودت هم میدونی که ترنم دوستت داره

-امروز تا آخرین لحظه هم منتظر بودم صدام کنه و بگه سروش نرو.. هر قدم که به ماشین نزدیک تر میشدم و از ترنم دورتر قدمهام رو وتاه تر میکردم تا شاید فرجی بشه

اشکان: اون هم لابد تو شوک بود

-اشکان نکنه واقعا از دستش بدم؟… با اون حرفایی که زدم

اشکان: نترس.. ترنم اول و آخر ماله خودته

آهی میکشه و میگه: خدا کنه

اشکان: فردا یه زنگ بهش بزن تا با هم حرف بزنید

-نه اشکان

اشکان: یعنی چی؟

-میخوام یه مدت دور و ورش نپلکم تا بتونه راحت تصمیم بگیره… من به این نتیجه رسیدم که خیلی خودخواهانه دارم عمل میکنم

آرومتر از قبل ادامه میده: شاید واقعا دارم عذابش میدم

اشکان: این حرفا چیه میزنی؟

-اشکان من باید برم… کار نداری؟

اشکان: سر…………

بدون اینکه توجه ای به حرف اشکان داشته باشه تماس رو قطع میکنه و گوشی رو خاموش میکنه

یاد حرف دکتر میفته که بهش گفته بود میدونم اومدی پیش من که سبک بشی ولی این رو برادرانه بهت میگم خودت رو به ترنم ثابت کن.. نشون بده که در هر شرایطی ازش حمایت میکنی ولی هیچوقت به زور متوسل نشو

این حرفو از خیلیا شنیده بود از پدرش.. از سیاوش حتی از سها و اشکان اما باز نمیتونست جلوی خودش رو بگیره

چشماش رو میبنده و میگه: این دفعه به هر قیمتی شده مقاومت میکنم… ترنم باید خودش انتخاب کنه… نباید اجباری در کار باشه

یکی ته دلش میگه: نکنه از دستش بدی

و این ناامیدتر از قبلش میکنه

——————

*****

&&ترنم&&

ماندانا: ترنم اگه همینطور به گریه کردن ادامه بدی که هیچی ازت نمیمونه

از جام بند میشم و میگم: باید برم بهش بگم که دوستش دارم

مهران: بشین بچه… برای هزارمین بار الان سروش عصبیه… بذار واسه ی فردا صبح

ماندانا دستمو میکشه و مجبورم میکنه دوباره بشینم

-نکنه دیر بشه… گفت واسه همیشه میره

ماندانا آهی میکشه و میگه: هر چند ازش متنفرم و دوست نداشتم دوباره پا به زندگیت بذاره اما حرفای امروزش باعث شد به این فکر کنم که اون عذاب کشیده… نگران نباش معلومه که برمیگرده

-اگه برنگشت؟

مهران: یعنی سر عقل اومده

ماندانا با اخم میگه: مهران

مهران: ای بابا تو که نمیذاری من حرف بزنم.. منظورم اینه سر عقل اومده و میخواد اجازه بده ترنم خودش تصمیم بگیره

ماندانا: مگه تا الان غیر از این بود؟

مهران: خب…..

وسط حرف مهران میپرم و میگم: مهران مطمئنی هنوز دوستم داره

مهران میخنده و میگه: جک تعریف میکنی؟.. سروش هیچوقت نمیتونه ازت متنفر بشه

-نکنه باز من رو از خودش برونه

ماندانا: غلط میکنه

ته دلم خالی میشه یعنی ممکنه

مهران: ماندانا

ماندانا نگاهی به من میندازه که رنگم مثل گچ شده با نگرانی میگه: چت شد ترنم؟

-یعنی واقعا ممکنه قبولم نکنه؟

ماندانا تازه متوجه ی حرفش میشه و میگه: نه عزیزم.. این حرفا چیه؟.. من خودم با چشمای خودم عشقش رو دیدم پس ترس به دلت راه نده.. من از دستش عصبیم یه چیزی واسه خودم میگم

-واقعا؟

ماندانا: آره گلم… روزی که برای آخرین بار دیدمش کنار سنگ قبری که اسم تو حک شده بود نشسته بود و داشت با سوز و گداز با تو حرف میزد قبل از اثبات بیگناهیه تو هم همین جا اومد و کلی در مورد گذشته ی تو پرس و جو کرد ولی از اونجایی که من فکر میکردم میخوای فراموشش کنی چیزی بهت نگفتم.. ترجیح میدادم یه شخص جدید رو وارد زندگیت کنی.. حتی چند روز پیش که اینجا اومده بودی عمه ی امیر تو رو دیده بود و ازت خوشش اومده بود

مهران با چشمای گرد شده میگه: واسه ی سامان؟

ماندانا: آره

متعجب میگم: تو چی گفتی؟

ماندانا: بهش گفتم جدیدا خواهرت فوت شده حال و روزت زیاد خوب نیست میخواستم بعدا در این مورد باهات حرف بزنم

مهران لبخند غمگینی میزنه و میگه: مرد زندگیه ترنم فقط یه نفره

ماندانا هم سری

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]
تون میده و میگه: آره… امروز من هم به این نتیجه رسیدم.. هر چند ازش دل خوشی ندارم ولی انگار تو هنوز هم دیوونه ی سروشی.. فردا برو شرکت باهاش صحبت کن

مهران: پس یه شام عروسی هم از همین الان افتادیم

ماندانا: شکم پرست

مهران با شیطنت میگه: نگو که ته دلت برای شام عروسی خوشحال نیستی

ماندانا چشم غره ای بهش میره و میگه: همه مثله جنابعالی نیستن.. من برای خوشحالیه ترنم خوشحالم.. تو هم دیگه گمشو برو شرکت تا ترنم هم یه خورده استراحت کنه… تا کی میخوای همه ی کارا رو به دوش امیر بدبخت بندازی

مهران: یه خورده ادب و نزاکت بد نیستا.. مثلا داداش بزرگت هستم.. امیر هم وظیفشه

ماندانا: میری بیرون یا خودم پرتت کنم

مهران از جاش بلند میشه و بی توجه به ماندانا خطاب به من میگه: امروز خوب استراحت کن تا فردا بتونی با انرژیه کامل پیش سروش بری

لبخند مهربونی میزنم و میگم: ممنونم مهران

ابرویی بالا میندازه و با شیطنت میگه: بابت چی خانوم خوشگله؟

-بابت همه چیز… تو این مدت خیلی اذیتت کردم

مهران: اون که البته… باید با اون شوهر قلچماقت همه رو جبران کنی

ماندانا: هر کاری انجام دادی وظیفت بود.. حرف از جبران مبران نزن که کلامون میره تو هم

مهران: یه جور حرف میزنی انگار تو میخوای جبران کنی.. بذار حداقل یه شام بیفتم

ماندانا: نه مثل اینکه تنت میخاره

مهران: آخ گفتی بیا یکم این پشتمو بخارون

ماندانا با حرص کوسن به سمتش پرتاب میکنه که مهران جاخالی میده و با خنده میگه: نشونه گیریت افتضاحه

ماندانا میخواد بلند شه که مهران پا به فرار میذاره و با داد میگه: خداحافظ ترنم

ماندانا با حرص میگه: بچه پررو

-چیکارش داری بچه رو؟

ماندانا نگاه متعجبی به من میندازه و میگه: به این نره غول میخوره بچه باشه… پستونک برای سیسمونی خریدما هر وقت گرسنش شد بگو بهش بدم.. واسه ی بچه ی خودم یکی دیگه میخرم

لبخند غمگینی میزنم و چیزی نمیگم.. حتی حوصله ی کل کل رو هم ندارم

ماندانا: آخه عزیز من چرا اینقدر خودت رو ناراحت میکنی؟

-حق با سروش بود نباید ازش مخفی میکردم.. مهران بارها و بارها بهم گفت ولی آخه اون قبلنا میگفت عاشق بچه ست

ماندانا: چرا بهم چیزی نگفتی ترنم؟

-نمیخواستم ناراحتت کنم.. وضع خودت هم خوب نبود

ماندانا: از دست این کارای تو.. آخر سر این فداکاریها کار دستت میده.. اون مهران گور به گور شده رو هم به وقتش کچل میکنم تا دیگه چیزی رو از من مخفی نکنه

ماندانا همینجور داره حرف میزنه ولی من همه ی فکر و ذکرم پیش سروشه

ماندانا تکونم میده و میگه: ترنم کجایی؟

-هان؟

ماندانا با دیدن این حالت من چشماش غمگین میشه

ماندانا: ترنم، عزیزم تو رو خدا با خودت اینکار رو نکن

سرم رو بین دستام میگیرم و با ناراحتی میگم: ماندانا حس میکنم دارم دیوونه میشم.. اگه همین طور بخوام به رفتارام ادامه بدم صد در صد راهیه تیمارستان میشم… نمیدونم چه مرگمه… دلم سروش میخواد ولی تا وقتی کنارش بودم مدام میترسیدم به خاطر من دیگه نتونه بابا بشه اما الان پشیمونم… میدونم خودخواهیه ولی دلم میخواد باز هم کنارم باشه و با محبت باهام حرف بزنه… وقتی گفت اگه من نباشم با کس دیگه هم ازدواج نمیکنه تا بچه دار بشه تازه به عمق ماجرا پی بردم

ماندانا آروم زمزمه میکنه و میگه: بهت قول میدم فردا همه چیزبه خوبی و خوشی تموم میشه

-ماندانا مطمئنی؟

ماندانا: شک ندارم.. هیچوقت به این اندازه مطمئن نبودم

-دلم شور میزنه

ماندانا: بیخود

-با اون حال خرابی که از اینجا رفت نکنه بلایی سر خودش بیاره

ماندانا با اخم میگه : جمع کن خودتو.. این چه وضعشه؟… آدم هم اینقدر شوهر ذلیل… اگه تو زندگی بخوای اینجوری رفتار کنی که بیچاره ای… تا سروش بگه آخ تو از شدت گریه و غصه خودکشی کردی و مردی… زن باید سیاست داشته باشه

بی توجه به حرف ماندانا همه ی هوش و حواسم پیش سروشه

ماندانا که قیافه ی من رو میبینه… به بازوم چنگ میزنه و میگه: انگار دارم یاسین تو گوش خر میخونم

خودش میگه: پاشو.. پاشو که تو آدم بش نیستی

متعجب میگم: کجا؟

ماندانا بدون اینکه جواب من رو بده دستم رو میکشه و من رو به سمت اتاق میبره

-ماندانا چیکار میکنی؟

در رو باز میکنه و من رو به داخل اتاق هل میده

ماندانا: میرم برات قرص بیارم تا بخوری و بخوابی وگرنه با این خودخوریا خودت رو به کشتن میدی

-ولی من خوابم نمیاد

ماندانا: چرا خوابت میاد فقط خودت خبر نداری… به چشمات نگاه کن از شدت بی خوابی قرمز شده

-ولی اینا به خاطر گریه هایی هست………..

بی توجه به حرف من از اتاق خارج میشه و با خودش میگه: باید چند جلسه واسش کلاس شوهرداری بذارم… اینجوری نمیشه… اینجوری سروش رو سرش سوار میشه…

لبخندی رو لبم میشینه.. شونه ای بالا میندازمو مانتوم رو از تنم در میارم… با یاد سروش رو

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]
ی تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم

*****

با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم… دیروز رو با کلی مکافات گذروندم و چند لقمه غذا هم بیشتر از گلوم پایین نرفت.. دیشب خونه ی ماندانا موندم و خدا رو شکر مادر ماندانا هم فقط چند ساعتی خونشون موند و بعد رفت.. ماندانا هم به دروغ بهش گفته بود که من دیرتر میرم خونه چون مامان و بابام خونه نیستن.. تازه مادر ماندانا خیلی هم با محبت تو اون چند ساعت باهام رفتار کرد که نمیدونم اگه موضوع زندگیه من رو میدونست باز همین رفتارو میکرد یا نه… صبح زودتر از همیشه از خونه زدم بیرون و با اتوبوس خودم رو به شرکت رسوندم… خدا رو شکر هنوز یه خورده از پولی که مهران بهم داده بود برام مونده اما از وقتی که به شرکت رسیدم تا همین الان هیچ خبری از سروش نیست دارم از نگرانی میمیرم

نگاهی به ساعت میندازم.. ساعت یازده شده و هنوز هم سروش نیومده… توی اتاق سروش مدام راه میرم و به ساعت نگاه میکنم.. چند بار هم از تلفنش استفاده کردم و با موبایلش تماس گرفتم ولی گوشیش خاموشه

زیرلب زمزمه میکنم: شاید این منشی بتونه شماره تلفن خونه ی سروش رو برام پیدا کنه.. بالاخره بعضی مواقع که سروش در دسترس نیست و وجودش تو شرکت لازمه منشی باید یه شماره ای داشته باشه که با رئیسش در تماس باشه یا نه؟

واقعا نمیدونم چیکار باید کنم

-ترنم خودت گند زدی الان باید بری درستش کنی

هر چند با اون رفتاری که اون باهام داره بعید میدونم کاری کنه ولی دلمو به دریا میزنم و به سمت در میرم… با دستم دستگیره در رو لمس میکنم

یه بار دیگه به ساعت نگاه میکنم.. ساعت یازده و ربعه

نفس عمیقی میکشم و در رو باز میکنم… با استرس از اتاق خارج میشمو به سمت میز منشی میرم

-ببخشید

منشی با اخم سرش رو بالا میاره و نگام میکنه

نمیدونم چه جوری باید بگم

منشی: نمیبینی کار دارم… زودتر حرفت رو بزن و برو پی کارت

خیلی برام سخته ولی به زحمت دهنمو باز میکنم و میگم: میشه شماره یا آدرسه خونه ی آقای راستین رو بهم بدین

چشماش گرد میشه

منشی: چی؟

-باور کن موضوع خیلی حیاتیه

پوزخندی میزنه و میگه: چیه؟.. نکنه حامله شدی؟.. قبلا که بهت هشدار داده بودم……..

با صدای تقریبا بلندی میگم: تمومش کن

با خونسردی ابرویی بالا میندازه و نگاش رو از من میگیره

منشی: متاسفم

خودش رو با برگه های روی میزش مشغول میکنه و ادامه میده: من نمیتونم اطلاعات شخصیه رئیس بدم بهتره بری سر کارت و مزاحم من نشی

تو این لحظه که دارم برای دیدن سروش آتیش میگیرم واقعا کنترل روی اعصابم خیلی سخته… با همه ی اینا سعی میکنم آروم باشم و آبروریزی راه نندازم

با حرص میگم: ببین خانوم عزیز من نمیدونم تو چه مشکلی با من داری… برام هم مهم نیست که بخوام بدونم ولی بدون به نفعته که آدرس یا شماره تلفنی از آقای راستین بهم بدی چون اونقدر کارم برای رئیست حیاتی و مهمه که اگه بفهمه تو بخاطر یه لجبازیه بچه گانه همون اطلاعات به قول خودت شخصی رو بهم ندادی نه تنها بدترین برخورد رو باهات میکنه بلکه آخرش هم از شرکت پرتت میکنه بیرون

مشتی به میز میزنه و با عصبانیت از جاش بلند میشه

منشی: بهتره مراقب حرف زدنت باشی… من به دختره آشغالی مثله تو کمک نمیکنم… آدمای مثل تو زیاد دیدم ولی آدمی به پررویی تو دیگه نوبره.. اگه کارت اونقدرا مهم بود صد در صد رئیس خودش بهت آدرس و شماره تلفنش رو میداد.. فکر میکنی با بچه طرفی؟

سرم رو با حرص تکون میدمو دستی به صورتم تکون میدم…واقعا نمیدونم چیکار کنم؟

-صد مرحمت به بچه که حداقل زبون آدمیزاد حالیش میشه

صدای دادش بلند میشه

منشی: خفه شو احمق

خدایا دارم دیوونه میشم

با حرص میگم: صداتو بیار پایین… چه خبرته؟

پوزخندی میزنه و میگه: چیه خجالت میکشی؟… وقتی داری گندکاری میکردی باید فکر اینجاهاش رو هم میکردی

میخوام جوابش رو بدم که با صدای داد سیاوش حرف تو دهنم میمونه

سیاوش: اینجا چه بره؟.. خانوم مگه اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتین که داد و هوار میکنید؟

هنوز پشتم به سیاوشه.. نمیدونم من رو شناخته یا نه

منشی: سلام آقای راستین

سیاوش خشن میگه: سلام… هنوز جوابتو نشنیدم

منشی: آقای راستین باور کنید تقصیر من نیست این خانوم اومدن و به زور میخوان آدرس خونه ی رئیس رو از من بگیرن.. هر چقدر میگم برام مسئولیت داره قبول نمیکنند

پوزخندی رو لبم میشینه

سیاوش با عصبانیت میگه: چی؟…

به سمت سیاوش برمیگردم ک وسط راه خشکش میزنه.. معلوم بود داشت به طرف من میاد

منشی پیروزمندانه من رو نگاه میکنه

لحن سیاوش یهو ملایم میشه و میگه: ترنم تو آدرس سروش رو میخوای؟

-آره.. بهم میدی یا واسه ی تو هم مسئولیت داره

میخنده و میگه: میدم چیه.. خودم میرسونمت

باورم نمیشه که به همین راحتی دارم میرم پیش سروش… هر چند اونقدرا هم راحت نبود

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]
-ممنونم سیاوش

با مهربونی میگه: وظیفمه خانوم خانوما… راستی مگه سروش نیست؟

-ظیفه ای در کار نیست کارات همه از روی لطفه… نه… نیومد

سیاوش: با من تعارف نکن که کلامون میره تو هم

بعد سری تکون میده و زمزمه میکنه: از دست این سروش که اصلا نمیشه پیداش کرد

لبخندی میزنم و چیزی نمیگم

سیاوش: بذار برم یکی از پرونده ها رو از اتاقش بردارم الان میام میرسونمت

-باشه.. منتظرم

ریموت ماشینش رو بهم میده و میگه: تو برو سوار شو من هم الان میام

-آخه……..

بدون اینکه فرصت اعتراضی بهم بده به داخل اتاق سروش میره

نگام به منشی میفته که با چشمای گرد شده نگام میکنه.. بی تفاوت به جلوم نگاه میکنم و راه خروج رو در پیش میگیرم

هنوز از منشی دور نشدم که آروم طوری که فقط خودم متوجه بشم میگه: خوشم میاد که به هر دوتا برادر نظر داری

لبخند تلخی رو لبم میشینه.. به عقب برمیگردمو میگم: نترس.. حتی اگه همین قصدم داشته باشم خیلی وقت پیش تاوانشو پس دادم

گنگ نگام میکنه.. نگام رو ازش میگیرم و ازش دور میشم

صدای قدمهای یه نفر رو پشت سرم میشنوم به عقب برمیگردم که میبینم سیاوشه

سیاوش: هنوز نرفتی؟

-آروم آروم داشتم میرفتم که بهم برسی

با تموم شدن حرفم ریموت رو به طرفش میگیرم

لبخندی میزنه و با ملایمت ریموت رو از دستم میگیره.. رفتار خیلی تغییر کرده.. دیگه اون سیاوش عصبیه قبلی نیست… قبلنا خیلی با دور و وریاش خشن بود.. دقیقا نقطه مقابل سروش.. الان انگار جاش با سروش عوض شده.. اون سروش منطقی شده سیاوش.. اون سیاوش عصبی شده سروش.. شاید هم فقط با من اینطور رفتار میکنه.. نمیدونم

سوار ماشینش میشمو چیزی نمیگم… اون هم سوار میشه و ماشین رو روشن میکنه

سیاوش: بریم؟

-اوهوم

میخنده و ماشین رو به حرکت در میاره

نگاهی بهش میندازم… دلم براش میسوزه

چشمکی برام میزنه و میگه: چیه خانوم خوشکله؟

آهی میکشم و میگم: زندگی خیلی برات سخت شده

لبخند تلخی میزنه و میگه: حقمه… بیشتر از اینا حقمه

سیاوش: حالا حالاها باید تاوان پس بدم

-این حرفا رو نزن سیاوش.. تو هم زیاد مقصر نبودی

سیاوش: نه ترنم.. نباید اون طور بی تفاوت از التماسات میگذشتم… هر چند الان دیگه واسه گفتن این حرفا دیره

-من ازت گله ای ندارم سیاوش… زندگیتو بساز

سیاوش: زندگی؟

سیاوش: من که زندگیمو خیلی وقته از دست دادم.. ترنم من محکومم تا اخر عمرم تنها زندگی کنم و افسوس لحظه های با ترانه بودن رو بخورم.. واسه ی من دیگه شروع دوباره ای وجود نداره اما تو و سروش هنوز فرصت دارین که پا به پای هم پیش برین و مرهمی باشین واسه ی زخمای همدیگه.. ترنم میخوای یه فرصت دیگه به سروش بدی.. مگه نه؟

سری به نشونه ی آره تکون میدم… ایکاش ترانه هم زنده میموند و سیاوش این همه عذاب نمیکشید

با خوشحالی میگه: میدونستم بالاخره قبول میکنی… سروش تو این مدت خیلی چیزا در مورد تو به ماها گفت… تمام چیزایی که تو نبود تو فهمید.. همه میدونیم که توی اون چهار سال هم عاشق سروش موندی و این رو بدون خیلی برامون عزیزی

نگام ازش میگیرمو به بیرون نگاه میکنم

سیاوش با مهربونی ادامه میده: میدونم خاطرات تلخ زیادی داری ولی مطمئن باش به مرور زمان همه شون کمرنگ میشن و خاطرات شیرینی جای اونا رو میگیرن.. سروش میتونه خوشبختت کنه ترنم… باور کن

لبخندی میزنم… به این حرف سیاوش ایمان دارم.. چون میدونم همین که کنار سروش باشم خوشبختم احتیاجی نیست کاری برام بکنه من به کنارش بودن هم راضیم فقط نمیدونم اون هم با من خوشبخت میشه؟

سیاوش: این لبخندات خیلی برای سروش ارزش داره ترنم از سروش دریغشون نکن… خیلی داغونه

نگاش میکنم و ناخواسته میگم: اون با من خوشبخت میشه سیاوش؟

با تعجب نگام میکنه و میگه: این چه حرفیه ترنم؟… همینکه سروش تو رو کنار خودش داشته باشه خوشبخت ترینه

-من دیگه ترنم سابق نیستم.. مطمئن هم نیستم که بتونم به اون روزا برگردم

سیاوش: نگران نباش ترنم… تو هر جوری که باشی باز هم نه تنها برای سروش بلکه برای همه مون عزیزی… من مطمئنم بعد از یه مدت همه چیز خوب میشه.. بعد از چهار سال تو و سروش باز هم نتونستین همدیگه رو فراموش کنید این خودش نشونه ی بزرگیه.. نشون میده که عشقتون یه هوس زودگذر نبوده که با یه دوریه چند ساله و یه اشتباه هر چند بزرگ ازبین بره… قشنگترین معجزه ی عشق همین حرکت الان توهه که با تموم اتفاقات بد گذشته باز داری یه فرصت دیگه به هر دوتاتون میدی.. اینکه با همه ی وجودت میتونی عشقتو ببخشی و قشنگترین خاطرات رو باهاش بسازی

لبخند مضطربی میزنم

–حرفات خیلی قشنگه سیاوش

سیاوش: اشتباه نکن ترنم.. اینا حرف نیستن.. حقیقتن… سروش همسفر خوبی برات میشه…مطمئن باش سروش ایمان داره… میدونم غذه.. مغروره.. خودخواهه.. زورگوهه.. تو این سالها خیلی عوض شده.

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]
. یعنی نبوده تو باهاش این کار رو کرد اما با همه ی اینا بدجور دیوونه و عاشقته.. همچین آدمی نمیتونه مواظب عشقش نباشه.. مطمئن باش ازت حمایت میکنه.. خیلی بیشتر از قبلنا

ملتمسانه میگه: ترنم با قبول کردن سروش بذار خیالم یه خرده از جانب شما دو تا راحت بشه میدونم ازدواجتون با چهار سال تاخیرو عذاب مثل اون قبلنا نمیشه ولی حیفه که عاشق باشین و با هم نباشین… از من که گذشت شماها شانستون رو با هم محک بزنید.. هر چند من به آینده تون خیلی خوشبینم

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و میگه: با حرفام خسته ات کردم

-نه سیاوش.. اینجوری نگو

سیاوش: خیالم راحت باشه که امشب سروش با خبرای خوش میاد خونه

با خجالت میگم: اگه سروش قبولم کنه آره

میخنده و میگه: اون رو که مطمئنم

چشماش رو برای چند لحظه میبنده و میگه: خدایا شکرت

بعد سریع چشماش رو باز میکنه و با چشم به آپارتمانی اشاره میکنه

سیاوش: برو.. فقط بهت پیشنهاد میکنم که داخل خونه نری

با تعجب میگم: چرا؟

با شیطنت ابرویی بالا میندازه و میگه: وقتی توی عروسی اون همه بی حیا بازی در آورد…………

حس میکنم گونه هام از خجالت سرخ شدن

سیاوش با خنده سری تکون میده و میگه: از دست این سروش… برو به سلامت

آروم ازش تشکر میکنم و از ماشین پیاده میشم.. حتی روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم… بوقی برام میزنه و بعد از چند لحظه ماشینش با سرعت از جا کنده میشه.. با حرفای سیاوش جونه دوباره ای گرفتم.. لبخندی میزنم و به سمت آپارتمان سروش حرکت میکنم

——

هنوز چند قدمی بیشتر نرفتم که با صدای ترمز وحشتناک ماشینی چشمامو میبندم و جیغ میزنم

صدای سیاوش رو میشنوم که با نگرانی میگه: ترنم خوبی؟

آروم چشمام رو باز میکنم و متعجب زمزمه میکنم مگه تو نرفته بودی؟

شونه ای بالا میندازه و میگه: یادم رفته بود اینو بهت بدم

متعجب به دستش نگاه میکنم و میبینم کلیدی رو به سمتم گرفته

با شیطنت میگه: بگیرش… اینجوری فکر کنم بهتر باشه

لبخندی میزنم و کلید رو ازش میگیرم

-مطمئنی ناراحت نمیشه که بی اجازه برم تو خونش؟

برای لحظه ای نگاهش غمگین میشه و زیرلب چیزی رو زمزمه میکنه که من فقط کلمه ی تفاوت رو میشنوم

-سیاوش چیزی شده؟

سیاوش: نه زن داداش… سروش از خداشه بی اجازه وارد خونش بشی چون اونجا فقط خونه ی اون نیست خونه ی تو هم هست

میخوام ازش تشکر کنم که زودی سوار ماشینش میشه و میگه: بیشتر از این داداش خل و چلم رو منتظر نذار.. دیگه طاقت نداره ها

بعد هم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم بده به سرعت از کنارم رد میشه

باورم نمیشه سیاوش این همه تغییر کرده باشه

با تاسف سری تکون میدمو زیر لب زمزمه میکنم: ترانه ایکاش بودی و میدیدی که سیاوش همونی شده که تو آرزوش رو داشتی

همونجور که به سمت آپارتمان سروش میرم به این فکر میکنم که بعضی وقتا آدما برای تغییراتشون بهای سنگینی میپردازن

با دیدن در آپارتمان استرسم صد برابر میشه… اصلا نفهمیدم کی به اینجا رسیدم… نگاهی مردد به کلید توی دستم میندازم و با شک کلید رو بالا میارم

-نه… باید زنگ بزنم.. شاید ناراحت بشه

از یه طرف دلم میخواد غافلگیرش کنم از یه طرف نگران عکس العملش هستم.. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم نهاییم رو میگیرمو یه دل میشم

با کمترین سر و صدا در رو باز میکنم و وارد میشم… در رو پشت سرم میبندم و با ذوق سر میچرخونم تا داخل خونه ی سروش رو ببینم ولی از چیزی که جلوی چشمام میبینم به شدت شوکه میشم

-نکنه اشتباه اومدم؟

نگاهی به در میندازم کلید که واسه همین دره

-ولی آخه….

داخل خونه با بازار شام تفاوتی نداره

-مگه میشه اینجا خونه ی سروشی باشه که حتی سر جا به جا شدن خودکارش هم حساس بود

آروم آروم جلو میرم… پام روی یه چیزی میره.. نگام رو به زمین میدوزم و میبینم کتشه.. سری تکون میدم و خم میشم کتش رو برمیدارم

-از دست تو سروش

جلوتر که میرم چشمم به مبل میفته که لباسای کثیف سروش روش پخش شده… سرم رو برمیگردونم و با دیدن اپن خشکم میزنه.. روی اپن پر از خرده شیشه هست و چند تا ظرف شکسته هم اطراف اپن پخش و پلا شده… چند قطره خون هم روی زمین ریخته.. دلم گواهیه بدی میده

اشک تو چشمام جمع میشه… کت سروش رو با همه ی قدرتم فشار میدم

نگاهی به اطراف میندازم نمیدونم اتاق خوابش کجاست؟.. با کلافگی سری تکون میدم که یهو حس میکنم زمزمه هایی رو میشنوم.. با دقت بیشتری که گوش میدم متوجه میشم صدای سروشه.. چند قطره اشکی که از چشمام سرازیر شده بودن رو پاک میکنم و با ذوق و شوق صدا رو دنبال میکنم… در نهایت به اتاقی میرسم که درش نیمه بازه… سروش رو میبینم که قاب عکسی رو تو دستش گرفته و با غصه میگه: خیلی بی انصافی ترنم… خیلی… آخه من چه جوری بی تو دووم بیارم..

صدای سروش رو واضح میشنوم و دلم از شنیدن حرفاش آتیش میگیره

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]
آهی میکشه و پشتش رو به در میکنه قاب عکس رو به خودش فشار میده… یه چیزی توی وجودم میگه اون عکسه منه… از این تصور دلم پر از شادی میشه

در رو کامل باز میکنم ولی اونقدر سروش تو حال و هوای خودشه که اصلا متوجه ی حضورم نمیشه با دیدن عکسای خودم روی دیوار قلبم از شدت هیجان بیشتر از قبل بیقرار سروش میشه

سروش همونجور که به عکس من روی دیوار خیره شده میگه: آخه بی انصاف تو که میدونی تنها دلیل بودنمی… بودنت برام حکم زندگیه دوباره رو داره… پس چرا اینجوری دلمو میسوزونی.. چرا با من اینکار رو میکنی؟

سروش: خدایا یعنی باید به خاطر بچه از دستش بدم؟

بعد از مدتها اشکام از شدت ذوق سرازیر میشن.. تو این مدت فقط به خاطر غم و غصه هام گریه میکردم ولی الان حس میکنم خوشبخت ترین آدم این کره ی خاکی هستم

سروش: این نهایت بی انصافیه… من دوستش دارم خدا.. به چه زبونی بگم دوستش دارم

به سمت تختش میرم

سروش: داری من رو میکشی ترنم.. داری دیوونم میکنی؟

آروم روی تختش میشینم.. سروش متعجب سرش رو به طرف من برمیگردونه و بعد از چند لحظه مکث با بغض میگه: این روزا رویاهات از خودت مهربونتر شدن

لبخند تلخی میزنم… من هم چهار سالم رو با رویاهات سپری ردم سروش.. ایکاش میدونستی تو این چهار سال چی کشیدم… دستم رو به سمت موهای بهم ریختش میبرم و آروم موهاش رو نوازش میکنم

سروش خشن به دستم چنگ میزنه و میگه: ترنم ترکم نکن.. من بدون تو میمیرم

میخوام حرف بزنم که میگه: حالا که خودت نیستی لااقل بذار رویاهات بمونند

آروم میگم: سروش من خودم هستم

لبخندی میزنه و میگه: آره.. خیلی به واقعیت نزدیکی.. دقیقا مثل خودشی

با لحن تلخی زمزمه میکنه: فکر کنم دارم دیوونه میشم ولی این دیوونگی رو ترجیح میدم به اون سالم بودنی که تو کنارم نباشی

با بغض میگم: من ترنمم سروش.. خوده ترنم… خواب و خیال و رویا نیستم.. بفهم

متعجب نگام میکنه و میگه: چی؟

کلید رو بالا میارمو میگم: با سیاوش اومدم

شتاب زده رو تخت میشینه و میگه: ترنم تویی؟

شونه ای بالا میندازم و میگم: میبینی که آره

تازه چشم به لباساش میفته.. همون لباسای دیروز تنشه… نیمی از دکمه های پیراهنش بازه و سینه ی عضلانیش دیده میشه

دستش رو بالا میاره و با ترس صورتم رو لمس میکنه

سروش: واقعا خودتی؟.. باور کنم خودتی؟

با مهربونی نگاش میکنم و هیچی نمیگم

————–

****

این پست هم تقدیم پریساجونی… دوس خوبم

یهو دستش روعقب میکشه و نگاهش رو از من میگیره

متعجب نگاش میکنم

با صدایی لرزون میگه: ترنم اگه اومدی که برای همیشه ترکم کنی فقط برو… راضی نباش از این بیشتر بشکنم

-سروش

سروش:خواهش میکنم ترنم….. اگه اینجا باشی قول نمیدم که بهت دست نزنم.. مقاومت در برابر تو برام خیلی سخته… برو ترنم

بی توجه به حرف سروش از جام بلند میشم با ترس نگام میکنه

ولی من با خونسردی به اتاقش نگاه میکنم

اتاقش هم مثل بیرون بهم ریخته و افتضاحه… یه عالمه قرص آرام بخش هم روی پا تختیشه

سروش همونجور که مسخه منه از جاش بلند میشه و جلوی من وایمیسته

به زحمت زمزمه وار میگه: ترنم

با شیطنت هلش میدمو به یاد گذشته ها میگم: دلم خوش بود وقتی ازدواج کردیم تو ریخت و پاشا رو جمع میکنی ولی مثل اینکه به تو هم امیدی نیست… برو خدا رو شکر کن من تو این مدت کردم مرتب بشم و واسه خودم خانومی شدم وگرنه اگه در آینده واسمون مهمون سرزده میومد آبرویی برامون نمیموند

آخه در گذشته سروش خیلی رو این چیزا حساس بود دقیقا برعکس من که شتر با بارسش تو اتاقم گم میشد سروش هم مدام به جونم غر میزد و میگفت تو از پس یه اتاق برنمیای چه جوری میخوای خونمون رو مرتب کنی

سروش با ناباوری نگام میکنه.. چشمکی براش میزنم و با ضربه ی آرومی به سینش به کناری هلش میدم

سروش هیچی نمیگه فقط نگام میکنه.. حتی پلک هم نمیزنه انگار میترسه با پلک زدن همه چیز تموم بشه … با لبخند از اتاقش خارج میشم و به سمت سالن میرم… آخ باورم نمیشه همه چیز داره خوب پیش میره

با خوشحالی نگاهی به خونه میندازم… یعنی اینجا خونه ی من و سروش میشه… من و سروش هم مال هم میشیم… هیچ کس هم دیگه اذیتمون نمیکنه… سروش هم همیشه ازم حمایت میکنه… همه چیز شبیه رویا میمونه

به سمت مبل میرم و نگاهی به لباسای سروش میندازم

با صدای تقریبا بلندی میگم: بی نظمی هم دیگه حدی داره.. این دیگه چه وضعشه.. تو که دست هر چی آدم شلخته رو از پشت بستی… از من خجالت نمیکشی از سنت خجالت بکش… نا سلامتی سنی ازت گذشته … فقط بلدی داد و بیداد راه بندازی

صدای قدمهای سروش رو میشنوم که با عجله به سمت من میاد

بعد آرومتر از قبل با خودم ادامه میدم: هی سر من داد میزنه… اخلاق درست و حسابی هم که نداره… انضباط هم که زیر صفره… آشپزی هم که بلد نیست… زورگو و مغ

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]
رور هم که هست.. ایش.. چه جوری باید یه عمر تحملش کنم.. تازه هر روز باید اتاقمون رو هم جمع و جور کنم

بعد هم خم میشم و شروع به جمع و جور کردن لباسای سروش میشم… دلم میخواد برای یه بار هم شده طعم این غر زدنا رو بچشم… لبخند از روی لبام پاک نمیشه… به عقب برمیگردمو میگم: چرا اینقدر خونت بهم ریخته ست؟

سروش مات و مبهوت نگام میکنه

انگشت اشارمو به نشونه ی تهدید بالا میارمو میگم: ببین آقاهه اگه فکر کردی تنهایی خونه رو تمیز میکنم در اشتباه هستیا… آشپزخونه و سالن با تو.. اتاق تو هم با من.. قبول؟

سروش با صدایی که به شدت میلرزه میگه: ترنم حدسم درسته.. مگه نه؟… اومدی ترنم من بشی مگه نه؟…اومدی تا ابد با من بمونی مگه نه؟… اومدی تا دنیا دنیاست مال من بشی مگه نه؟

میخندم و چشمام رو میبندم

– مـثـل یـک پـوپـک سـرمـا زده در بـارش بـرف/ سـخـت مـحـتـاج بـه گـرمـای پـر و بـال تـوام/ زنـدگـی زیـر سـر تـوسـت اگـر لـج نـکـنـی/ بـاز هـم مـال خـودت بـاش ، خـودم مـال تـوام !

چشمام رو باز میکنم و صورت خیس از اشکش رو میبینم

غمگین زمزمه میکنم: کی ترنمت نبودم.. کی مال تو نبودم.. کی به یادت نبودم تا اونجایی که من یادمه من همیشه باهات بودم سروش.. حتی زمانی که با من نبودی.. من یه چیزی رو فهمیدم… فهمیدم که نمیشه مانع خودم بشم و کسی رو که دوست دارم دوست نداشته باشم… اومدم تا اگه قبولم کنی واسه ی همیشه همسفر زندگیت بمونم… حاضری برای بار دوم سروش من بشی؟.. آقای من بشی؟

بین لبخندای تلخم میگم: موش موشیه من بشی؟… همه ی دنیای من بشی؟.. حاضری سروش؟

دیگه طاقت نمیاره و چند قدم فاصله ای که بینمونه رو طی میکنه و محکم من رو تو آغوشش میگیره

سروش: عاشقتم ترنم.. به خدا عاشقتم

لباساش از دستم میفتن… آروم دستامو دور کمرش حلقه میکنم و میگم: من بیشتر

شیطون میگه: نه خیر.. من بیشتر

به یاد گذشته ها آروم بینیمو به بینیش میمالمو میگم: من خیلی خیلی بیشتر

من رو محکم تر از قبل به خودش فشار میده و با صدای بلند میخنده

بعد هم مثله گذشته ها گاز محکمی از لپم میگیره که جیغم بلند میشه

-آخ.. تو هنوز این عادتت رو ترک نکردی

میگه: مگه تو ترک کردی؟

-عادت من بد نیست.. حرکات من با لطافته

بدون اینکه جوابم رو بده با ذوق از روی زمین بلندم میکنه و من رو به سمت اتاقش میبره

چشمام گرد میشه و میگم: سروش داری چیکار میکنی؟

سروش: هیس.. حرف نباشه.. حالا حالاها باهات کار دارم… تو این مدت خیلی اذیتم کردی الان باید جبران کنی

ریز ریز میخندمو میگم: اوه.. اوه.. داری خطرناک میشیا

سروش: حالا کجاشو دیدی خانوم خانوما؟

همینکه وارد اتاق میشه من رو روی تختش میذاره… با لبخند نگاش میکنم میدونم تا زنش نشم کاریم نداره

سروش: اینجوری نگام نکن شیطون بلا… میخورمتا

میخندم

سروش: جونم، دلم برای خندیدنات تنگ شده بود

همونجور که روی تختش نشستم دستم به قاب عکس کوچیکی میخوره که کنارمه… قاب عکس رو بر میدارمو نگاش میکنم.. با دیدن عکس خودم از شدت خوشحالی لبمو گاز میگیرم تا جیغ نزنم

سروش با لبخند به حرکات من نگاه میکنه…

سروش: نکن

-چی؟

————–

سروش: سهم منو گاز نگیر.. من راضی نیستم

-سروش

سروش: چیه؟.. سهم خودمه.. دلم نمیخواد بلایی سرش بیاد

ته دلم یه خورده ازش خجالت میکشم…سریع حرفو عوض میکنم و به عکسی از خودم که دقیقا رو به روی تختش روی دیواره، اشاره میکنم

-این چیه؟

سروش با تعجب به عکسم نگاه میکنه و با گیجی میگه: خب عکسته؟

با اخم میگم: بله میدونم ولی میگم: چرا اینو رو دیوار گذاشتی

سروش هم متقابلا اخمی میکنه و میگه: مگه چشه؟… به این خوشگلی

-کجاش خوشگله… دماغم مثله بادمجون افتاده

نگاشو از من میگیره تا خنده ی ریزش رو نبینم

-کوفت… بخندی میکشمتا… من این همه عکسای خوشگل داشتم چرا دقیقا همین عکسی رو گذاشتی رو دیوار که من توش بد افتادم… این دماغ بادمجونی رو دوست ندارم

با شیطنت میخنده و میگه: به خانوم من توهین نکن.. خانوم من همه جوره خوشگله و نانازه

وای وقتی میگه خانوم من حالم یه جوری میشه

سروش که تا حالا رو به روم واستاده بود.. آروم روی تخت دراز میکشه و به من که کنارش نشستم نگاه میکنه

آروم زمزمه میکنم: سروش

سروش: جانم

-یعنی باور کنم همه چیز واقعیه؟

آهی میکشه و میگه: خودم هم هنوز باورم نمیشه ولی باید باور کنیم ترنم.. روزای تلخ گذشته تموم شدن

دستم رو آروم به سمت موهای سروش میرم… مهربون نگام میکنه و هیچی نمیگه.. دستم رو توی موهاش فرو میبرم و آروم آروم شروع به نوازش میکنم

-خیلی وقت بود که دلم هوای موهات رو کرده بود… فکر میکردم آرزوی لمس و نوازش موهات رو باید با خود به گور ببرم

اخمی رو پیشونیش میشینه و میگه: هیچ دلم نمیخواد از این حرفا بشنوم… از

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]
این به بعد فقط حق داری از چیزای خوب خوب بگی

لبخندی میزنم

-موهاتو خیلی دوست دارم مثل موهای بچه ها نرم و خوش حالته… عاشق اینم که ساعتها همینجور موهات رو ناز کنم

سروش سرش رو بلند میکنه و آروم روی پای من میذاره… چشماش رو میبنده و منظر نوازشهای من مسشه..

لبخندم پررنگتر میشه و به کارم ادامه میدم

با صدایی خشدار میگه: من هم عاشق توام.. میدونستی؟… میدونستی که نفسم به نفست بنده؟

بغضی تو گلوم میشینه… این همه خوشی برای منی که خیلی وقته قید همه ی آرزوهام رو زده بودم باور نکردنیه… نمیدونم ظرفیت این همه خوشی رو دارم یا نه

با بغض زمزمه میکنم: وقتی اینجوری آروم و عاشقونه برام حرف میزنی قلبم میاد تو دهنم…

سروش چشماش رو باز میکنه و سرش رو از روی پای من برمیداره.. مقابلم میشینه و با لحن ملایمی میگه: قربون قل مهربونت برم

اشک تو چشمام جمع میشه

عصبی میگم: تو هیچوقت حق نداری قربون من بری.. میفهمی سروش؟؟

سرشو تکون میده و با نگرانی میگه: باشه خانومی.. باشه عزیزم… هیس.. تو فقط آروم باش

قطره های بزرگ اشک دونه دونه از چشمام سرازیر یشن

سروش: اصلا حق با توهه… من غلط میکنم بخوام قربونت برم

میون اشکام لبخندی رو لبام میشینه… ناخواسته دوباره لبم رو گاز میگیرم که میگه: نداشتیما.. با که داری به سهم من ناخونک میزنی

سرمو تو سینش فرو میکنم وزیر لب میگم: نمیدونی که تا چه حد دوستت دارم.. با اینکه هنوز هم میترسم یه روزی ولم کنی و بری………

بازوهام رو میگیره و من رو از خودش دور میکنه

متعجب میگه: تو چی گفتی؟

-گفتم با اینکه میترسم یه روزی دوباره ترکم کنی ولی باز نمیتونم ازت دل بکنم

آروم میگه: عزیزم من همیشه ی همیشه کنارت میمونم.. بهت قول میدم… حتی از دیروز تا الان هم داشتم به این فکر میکردم که چه جوری تو رو پیش خودم داشته باشم

-این ترس دیگه با من عجین شده.. دست خودم نیست

لبخندی میزنه و میگه: کم کم متوجه میشی که اگه نداشته باشمت خودم هم وجود ندارم

-عاشقتم سروش

با شیطنت میگه: اون که وظیفته کوچولو

میخندم و سروش ادامه میده: تنها وظیفه ی شما تو زندگیمون همینه

غم و غصه و اشکا رو از یاد میبرم و با صدای بلند میخندم

-چه شوهر کم توقعی

سروش به لبام خیره میشه و آروم زمزمه میکنه: آره.. تازه کجاشو دیدی؟

همونجور که نگاش به لبامه لبخند جذابی میزنه و ادامه میده: میدونستی وقتی با صدای بلند میخندی قلب من هم میاد تو دهنم

دستاش رو نوازش گونه روی بازومهام میکشه و آروم من رو تو بغلش میگیره.. پیشونیش رو به پیشنوبب من میچسبونه

کم کم لبخندم جمع میشه

سروش: دوست دارم باز هم مثل قدیما صدای بلند خندیدنای خوشگلت رو بشنوم

-فقط وقتی با تو هستم میتونم از ته دلم بخندم

با جدیت میگه: خیلی کارا رو فقط با من با انجام بدی

بعد از این حرفش با یه حرکت ناگهانی لباش رو روی لبام میذاره و بوسه ای کوتاه رو لبام میذاره

دوباره حالم منقلب میشه

با بی طاقتی نگاش میکنم و دستام رو دور گردنش محکم حلقه میکنم… سروش متعجب نگام میکنه ولی من بی توجه به تعجبش کارش رو تکرار میکنم و اون رو به بوسه ای کوتاه مهمون میکنم.. همینکه میخوام ازش فاصله بگیرم تازه به خودش میاد و اجازه ی دور شدن رو به من نمیده.. آرم آروم مشغول بازی با لبام میشه و و من رو هم با خودش همراه میکنه… از پشت دراز میکشه و من رو هم مجبور میکنه روش دراز بکشم.. اجازه ی عقب نشینی رو به من نمیده… اونقدر به کارش ادامه میده تا سیراب شه… حس میکنم نفس کم آوردم.. همین که ولم میکنه نفس عمیقی میکشمو میگم: سروش

با لذت نگام میکنه و میگه: جونم کوچولو

——-

-داشتی خفم میکردی

با شیطنت میگه: باید بیشتر از ایناش رو تحمل کنی… این همه سال دوری من رو حریص تر رده

از این همه پررویی و بی پروایی سروش دهنم باز میمنه وقتی حالت من و میبینه با صدای بلند میخنده و بوسه ی آرومی به موهام میزنه

سروش: پاشو خانوم کوچولو.. بریم تو سالن.. اینجا خطرناکه

باورم نمیشه مثل اون قدیما باز هم از حدش تجاوز نمیکنه

مهربون من رو از روی خودش بلند میکنه از روی تخت بلند میشه

سوش: شرمنده عزیزم.. میدونم کارم اشتباهه ولی یه چیزایی دست خودم نیست

آروم زمزمه میکنم: ممنونم سروش

سروش: چرا کوچولو؟

لبخندی ممیزنم و میگم: همیشه مواظب بودی تا از یه حدی جلوتر نری.. حتی زمانی که محرمت بودم و همه کار میتونستی بکنی

با یه حرکت سریع بغلم میکنه و همنجور که به سمت سالن میره کنار گوشم زمزمه میکنه:دلم میخواد شبی که داری با من یکی میشسبرات یه شب به یاد موندنی باشه.. هیچوقت به خاطر خودخواهیه خودم خاطره ی قشنگ یه شب رویایی رو ازت نمیگیرم

میخندمو با همه ی عشقم تو چشماش زل میزنم

برای یه لحظه یه فکر خبیث به ذهنم میرسه که شب عروسیمون نذارم سروش بهم نزدیک بشه.

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]
.. باز ببینم از این حرفا میزنه

با شیطنت تکونم مبده که باعث میشه با ترس به لباسش چنگ بزنم

-نکن سروش… میفتم

سروش ابرویی بالا میندازه و میگه: فککر ردی نمیدونم به چی داشتی فکر میکردی؟

چشمام از شدت تعجب گرد میشن

جالت من رو که میبینه با خنده ادامه میده: بهتره اصلا به این شیطنتا فکر نکنی که کلامون تو هم میره.. تازه حالا حالاها باید تلافیه تمام اون سختی هایی که من واسه کنترل کردنم میکشیدم رو سرت در بیارم… بماند که تو این مدت هم خیللی اذیتم کردی.. یه خورده هم به خاطر این اذیت کردنات تنبیه میشی تا دل من خنک شه

-چی؟

به زور جلوی خندش رو میگیره و با جدیتی که معلومه کاملا مصنوعیه میگه: پس چی فکر کردی؟.. فقط منتظرم زودتر زدواج کنیم و اسمت بیاد تو شناسنامه ی من.. بعد من میدونم و تو… هر چند به احتمال زیاد تا چند روز دیگه زن خودم میشی

مات و مبهوت نگاش میکنم

-چند روز دیگه؟

ابرویی بالا میندازه و سری به نشونه ی مثبت تکون میده

آروم من رو روی مبل میذاره و میگه: حالا چرا اینقدر تعجب کردی؟.. بعد از پنج سال نامزدی و چهار سال دوری.. چند روز خیلی هم زود نیستا

-ولی من فعلا نمیخوام ازدواج کنم؟

سروش با داد میگه: چی؟

-من میخوام مامانم هم تو مراسم ازدواجمون باشه

یه خورده آرومتر میشه و میگه: آخه عزیز من اینجوری که ممکنه خیلی طول بکشه.. مگه نشنیدی بابات چی گفت؟.. گفت خیلی وقته از این کشور رفته.. پس صد در صد پیدا کردن مامانت زمان میبره

-نهایته نهایتش اینه که یه صیغه ی محرمیت بین مون خونده بشه

سروش با جدیت میگه: حرفشم نزن.. دیگه حاضر نیستم ریسک ککنم.. به اندازه ی کافی ازت دور بودم

-اما…

سروش: ترنم چرا متوجه نیستی من دیگه نمیتونم خوددار باشم.. باور کن خیلی برام سخته.. همین الان که کنارت هستم از خودم مطمئن نیستم.. این چهار سال دوری داغونم کرده… خواهش میکنم یه خورده درکم کن

-پس مامانم چی؟.. بدون حضورش ازدواج کنم؟

جلوم زانو میزنه و میگه: ببین عزیزدلم من میدونم تو چط میگی…واسه همین هیچی ازت نمیخوام… نه مراسم.. نه مهمونی.. نه جشن.. همه رو میذارم اسه ی بعد از پیدا شدن مامانت.. فقط ببذار اسمت تو شناسنامه ی من باشه تا خیالم راحت بشه.. دلم میخواد تو خونه ی من باشی

غمگین میگم: مامانم تو هیچکدوم از مراحل زندگیم کنارم نبود… یعنی تو روزی که دارم بله رو به عشقم میدم هم نباشه

با تموم شدن حرفم یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

لبخند تلخی میزنه و دستام رو بالا میاره… بوسه ای آروم روی دستام میزنه و میگه: گریه نکن عزیزم… باشه

متعجب نگاش میکنم

آهی میکشه و میگه: اگه تو اینجوری میخوای من هم حرفی ندارم

-واقعا؟

همونجور که با انگشتام بازی میکنه غمگین میگه: آره کوچولو..اگه با این کار بتونم لبخندی رو لبت بیارم و خوشحالت کنم حاضرم سالهای سال هم منتظر بمونم

باورم نمیشه که سروشی که تو این مدت به خاطر با من بودن این همه خودش رو به آب و آتیش زد حالا به اطر دل من کوتاه بیاد

سروش: حالا بخند کوچولوی من

نمیدونم چرا خوشحال نیستم.. شاید چون سروشم غمگین به نظر میرسه… تحمل غم نگاه عشقم رو ندارم… اصلا تو این مدت چه جوری باید دور از سروشم زندگی کنم.. درسته که دلم میخواد مامانم هم تو مراسم باشه ولی آخه هنوز نریمان و پیمان نتونستن نشونه ای از مامانم پیدا کنند

آهی میکشمو میگم: سروش؟

سروش: جانم خانومی

-کارا رو ردیف کن

سروش: چی؟

-حق با توهه.. معلوم نیست کی بتونم مامانمو پیدا کنم.. کارا رو ردیف کن تا زودتر ازدواج کنیم

سروش: من منتظر میمونم عزیزم… مسله ای نیست نمیگم برام راحته ولی تو هم حق داری که تو اون روز حساس عزیزانت رو کنار خودت داشته باشی

دستام رو دو طرف صورتش میذارمو میگم: ترجیح میدم هر روزم رو کنار تو سپری کنم و هر شبم رو در آغوش تو بگذرونم.. تحمل این رو ندارم که تو این مدت دور از تو باشم.. حتی برای ی لحظه

مثل بچه ها از سر ذوق میخنده

-فقط یه خواهش ازت دارم

———–

سروش: شما امر بفرمایین خانوم خانوما

مهربون نگاش میکنم

-خواهشا همه چیز ساده باشه.. دلم نمیخواد با هیچ کس رو به رو بشم.. هر چند به زخم زبونا عادت کردم اما دلم نمیخواد شب عروسیمون رو با طعنه و کنایه بگذرونم… تحمل نگاه های اطرافیان رو که بعضیا با ترحم و بعضسای دیگه با تاسفه رو ندارم

سروش با اخم میگه: من اجازه نمیدم کسی بهت توهین کنه

-میدونم ولی ترجیح میدم یه عقد محضری و یه مهمونیه ساده باشه

سروش: آرزوم بود بهترین عروسی رو برات بگیرم

-همینکه کنار تو باشم از هزار تا عروسی هم برام شیرین تره

سروش: تو اینجوری خوشحالی؟

پلکام رو به نشونه آره روی هم میذارم و دوباره چشامو باز میکنم

دستش رو روی چشماش میذاره و میگه: چشم.. تو هر چی بخوای من ازت دریغ نمیکنم

-ممنون

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]
آقایی

محکم بغلم میکنه و میگه: اینجوری نگو دلم آب میشه

میخندم و میگم: ای سواستفاده گر… فقط منتظر فرصتی تا بغلم کنی

شیطون میگه: نه اینکه تو هم بدت میاد

با صداقت میگم: چرا دروغ… آغوش تو برای من امن ترین جای دنیاست

سروش: پس حق اعتراض کردن نداری… جای تو واسه ی همیشه تو آغوش منه.. جنابعالی محکوم به حبس ابدی اونم میون دستا

باز میخندمو آروم از آغوشش بیرون میام… اعتراضی نمیکنه.. با لبخند کنارم میشینه و دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه

سروش: خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم

-منم

سروش: خیلی خوشحالم که اومدی

-صبح اومدم شرکت تا باهات حرف بزنم دیدم نیستی

سروش: داشتم دیوونه میشدم.. مونده بودم یه خورده اروم بشم بعد ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم

-پس خیلی خوشبحالت شد که سیاوش اومد شرکتو من رو رسوند اینجا.. کارت راحت شد

سروش: آخ گفتی….

یهو ساکت میشه

با تعجب نگاش میکنم

-چی شده سروش؟

سروش: تو منو بخشیدی؟

-از اول هم گله ای ازت نداشتم…حتی اگه میخواستم هم باز نمیتونستم ازت دلخور بمونم

به سختی میگه: حتی در مورد اشکان

اصلا این موضوع رو از یاد برده بودم

اخمی میکنم و میگم: سروش تو واقعا میخواستی این کار رو کنی؟

شرمنده میگه: به بزرگیه خودت ببخش

ترجیح میدم روز قشنگمون رو تلخ نکنم.. دوباره چشمم به چند قطره خونی که روی زمین ریخته میفته

-بیخیال… سروش؟

سروش: جانم

-اون چند قطره خون که نزدی آشپزخونه ریخته واسه ی چیه؟.. وقتی دیدم خیلی نگران شدم

سروش نگاهی به سمتی که با سر اشاره کردم میکنه و میگه: هیچی بابا.. دیروز عصبی بودم زدم ظرفا رو شکوندم انگشتم رو یه خورده بریدم

چپ چپ نگاش میکنم

-آخه این کارا چیه مینی؟.. ببین چی به سر خونت آوردی؟

سروش: از این خونه متنفرم… تو نگران نباش قول میدم تو خونه ی خودمون از این خرابکاریا نکنم

-میخوای خونتو عوض کنی.. اینجا که خیلی قشنگه

سروش: از این بهترشو برات میخرم.. اصلا بهترین و بزرگترین خونه ی این شهر رو برای عروس خوشگلم میخرم ولی اینجا رو باید بفروشم… اینجا پر از خاطرات گذشته های بدون تو بودنه… دیگه تحمل اینجا رو ندارم

-واسه ی من که فرقی نداره.. همین که با تو باشم واسه من کافیه.. دیگه مکان و زمانش برام اهمیتی نداره

میخنده و میگه: من هم همینطور عزیزم

سرم رو روی شونه های سروش میذارم و چشمام رو میبندم… حاضر نیستم این لحظه های ناب رو حتی با یه دنیا هم عوض کنم

******

ساعت نزدیکتای پنجه و من مهمون ماشین سروشم.. هر چی بهش گفتم من رو به هتل برسونه قبول نکرد…الان هم که داره به سمت خونه ی پدریش میره.. به قول خودش هر چند سیاوش تا حالا همه رو خبر کرده اما خودش هم باید یه خبری به بقیه بده… با همه ی اینا من روم نمیشه خودم هم با سروش به داخل خونه برم

یه بار دیگه ملتمسانه میگم: سروش نمیشه من نیام

جدی میگه: نه

-آخه خجالت میکشم

نگاه مهربونی بهم میندازه و میگه: اخه عزیز من از کی خجالت میکشی؟… تو که قبلنا یه عالمه اتیش میسوزوندی و یه خورده هم به روی مبارک خودت نمیاوردی… پس دیگه خجالتت برای چیه

غمگین به بیرون نگاه میکنم و میگم: الان همه چیز فرق میکنه… به نظرت بهتر نیست بعد از اینکه خونوادت همه چیز رو از زبون تو شنیدن من رفت و آمدم رو شروع کنم.. من که هنوز زنت نشدم پس چه جوری تو جمع خونوادگیتون بیام؟… آخه آدم که تا این حد پررو نمیشه

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و با حرص نگام میکنم

سروش: یه بار دیگه این حرفا رو ازت بشنوم من میدونم و تو… تو واسه ی همه ی ما عزیزی پس حرف اضافه نزن و از ماشین پیاده شو

با تعجب میگم: رسیدیم؟

به سمت من برمیگرده و شال رو روی سرم مرتب میکنه

ماشین رو خاموش میکنه و زمزمه وار میگه: آره گلم

با انگشتام بازی میکنم و هیچی نمیگم

سروش: احساس غریبی نکنیا… باشه؟

-باشه

سروش: آفرین خانوم خودم

بعد از این حرفش از ماشین پیاده میشه… من هم دستم به سمت دستگیره ی در میره اما سروش زودتر در رو برام باز میکنه و چشمکی برام میزنه

سروش: اینجوری بهتره

میخندم و از ماشین پیاده میشم.. دستمو با ملایمت تو دستش میگیره و به سمت یه خونه ی بزرگ و خیلی قشنگ هدایتم میکنه

——–

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
ساعت نزدیکتای پنجه و من مهمون ماشین سروشم.. هر چی بهش گفتم من رو به هتل برسونه قبول نکرد…الان هم که داره به سمت خونه ی پدریش میره.. به قول خودش هر چند سیاوش تا حالا همه رو خبر کرده اما خودش هم باید یه خبری به بقیه بده… با همه ی اینا من روم نمیشه خودم هم با سروش به داخل خونه برم

یه بار دیگه ملتمسانه میگم: سروش نمیشه من نیام

جدی میگه: نه

-آخه خجالت میکشم

نگاه مهربونی بهم میندازه و میگه: اخه عزیز من از کی خجالت میکشی؟… تو که قبلنا یه عالمه اتیش میسوزوندی و یه خورده هم به روی مبارک خودت نمیاوردی… پس دیگه خجالتت برای چیه

غمگین به بیرون نگاه میکنم و میگم: الان همه چیز فرق میکنه… به نظرت بهتر نیست بعد از اینکه خونوادت همه چیز رو از زبون تو شنیدن من رفت و آمدم رو شروع کنم.. من که هنوز زنت نشدم پس چه جوری تو جمع خونوادگیتون بیام؟… آخه آدم که تا این حد پررو نمیشه

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و با حرص نگام میکنم

سروش: یه بار دیگه این حرفا رو ازت بشنوم من میدونم و تو… تو واسه ی همه ی ما عزیزی پس حرف اضافه نزن و از ماشین پیاده شو

با تعجب میگم: رسیدیم؟

به سمت من برمیگرده و شال رو روی سرم مرتب میکنه

ماشین رو خاموش میکنه و زمزمه وار میگه: آره گلم

با انگشتام بازی میکنم و هیچی نمیگم

سروش: احساس غریبی نکنیا… باشه؟

-باشه

سروش: آفرین خانوم خودم

بعد از این حرفش از ماشین پیاده میشه… من هم دستم به سمت دستگیره ی در میره اما سروش زودتر در رو برام باز میکنه و چشمکی برام میزنه

سروش: اینجوری بهتره

میخندم و از ماشین پیاده میشم.. دستمو با ملایمت تو دستش میگیره و به سمت یه خونه ی بزرگ و خیلی قشنگ هدایتم میکنه

سروش با کلیدی که تو دستشه در رو باز میکنه و با مهربونی میگه: بفرما خانوم خانوما

لبخندی میزنم و وارد میشم.. سروش هم وارد میشه و در رو پشت سرش میبنده

سروش: بریم کوچولو؟

سری تکون میدم شونه به شونش حرکت میکنم

همینکه وارد سالن میشم چشمم به سها و بابای سروش میفته که رو به روی هم نشستن و شطرنج بازی میکنند

سها: قبول نیست… باز تقلب کردی بابا.. داری سرمو کلاه میذاری

پدر سروش: این چه وضع بازی کردنه مدام داری جرزنی میکنه

سها با اخم بلند میشه و میگه: من دیگه بازی نمیکنم

پدر سروش: همینو بگو… بگو دارم میبازم واسه همین بازی نمیکنم

سها همونجور که به اینور اونور نگاه میکنه با غرغر میگه: اصلا هم این طور نیس……..

همینکه چشمش به من و سروش میفته خشکش میزنه

پدر سروش: چیه شکستو قبول کردی

سروش: نه باباجان این جغله مگه به همین زودیا شکستو قبول میکنه

پدر سروش به عقب برمیگرده و با دیدن من سریع از جاش بلند میشه

پدر سروش: به به ببین کی اینجاست

لبخند خجولی میزنم و زیرلب سلامی میگم

سها تازه به خودش میاد همراه با جیغ و داد و خوشحالی به سمت من هجوم میاره

همینکه میخواد بپره تو بغلم سروش جلوم وایمیسته سها محکم به سروش برخورد میکنه و روی زمین میفته

سها: آخ… هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟

متعجب به سروش نگاه میکنم که بیخیال میگه: دارم ترنم از خطر تفمالی شدن نجات میدم

سها همونجور که دماغش رو میماله از روی زمین بلند میشه و با عصبانیت سروش رو به کناری هل میده

میخندم و آروم اغوشمو براش باز میکنم.. سها هم با ذوق تو بغلم میاد و میگه: خیلی خوشحالم که اینجا میبینمت

چیزی نمیگم فقط آروم تو بغلم نگهش میدارم

سها: واقعا خودتی دیگه؟

سری تکون میمدمو میگم: آره سهاجان.. خودم هستم

ابرویی بالا میندازه و میگه: چه لفظ قلم حرف میزنی

یکی به شدت سها رو از بغلم میکشه بیرونو میگه:سها دخترمو اذیت نکن

با دیدن مادر سروش لبخندی میزنم

مادر سروش من رو تو بغلش میگیره و میگه: چه خوب کردی که اومدی عزیزم… خیلی خوشحال شدم

-ممنون خانوم راستین

کنار گوشم زمزمه میکنه: میدونم در گذشته اشتباه کردم ولی خواهش یه مادر دلشکسته رو خوب کن و دلش رو نشکن

متعجب نگاش میکنم

مادر سروش: بهم بگو مامان

یه خورده دلم میگیره از اینکه پیوند مادر و دختری اون همه زود از بین رفت و الان هم باید این همه همه زود به وجود بیاد ولی منی که سروش رو قبول کردم باید خونوادش رو هم پذیرا باشم

سری تکون میدمو میگم: اگه اینجوری خوشحال میشین چشم مامان صداتون میکنم

مامان: ممنون عزیزم

سها با اخم میگه: مامان جان فقط میخواستی منو ضایع کنی

مامان سروش بی توجه به سها و سروش من رو به سمت مبل میبره و میگه: بشین عزیزم.. زیاد سرپا نمون که هنوز خیلی ضعیفی

-ولی من حالم خوبه

مامان سروش میخنده و میگه: کار از محکم کاری عیب نمیکنه

من هم میخندم و هیچی نمیگم… مجبورم میکنه بشینمو بوسه ی آرومی به سرم میزنه

تازه چشمم به سیاوش میفته که کنار سروش واستاده با خنده بهم نگاه میکنه

پدر سرو

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
ش میاد کنارم میشینه و میگه: دختر من حالش چطوره؟

-خوبم پدر

————-

پدر سروش با شیطنت به زنش اشاره میکنه و میگه: وقتی به اون میگی مامان به من هم باید بگی بابا وگرنه حسودیم میشه وقتی میگی پدر احساس پیری میکنم

همه میخندن و من هم با لبخند میگم: هر چی شما بگین بابا

سروش: میبینم که جمعتون جمع بود

سها با حاضر جابی میگه: خلمون کم بود که اون هم اومد

سروش با اخم میگه: سها

سها با چشم اشاره ای بهم میکنه و ادامه میده: نترس میدونم گلمون رو هم با خودت آوردی

سیاوش گوش سها رو میگیره که جیغ سها در میاد

سیاوش: زیاد حرف میزنیا سها خانوم

سها: ای داد.. ای فریاد.. ولم کن.. آخ گوشم.. یکی نجاتم بده

سروش: یه خورده محکم تر فشار بده دل من هم خنک بشه

سیاوش محکمتر گوش سها رو فشار میده که اشک تو چشمش جمع میشه

سیاوش: چشم.. چشم.. این هم به افتخار داداش سروش خودم

دلم براش میسوزه

-گناه داره سیاوش.. ولش کن

سها که مشغول جیغ و داد بود میگه: قربون……..

سیاوش جلوی دهن سها رو میگیره و گوشش رو ول میکنه

با خنده میگه: فقط به خاطر روی گل تو ولش میکنما وگرنه میخواستم حسابش رو برسم

همین که حرفش تموم میشه با داد میگه: آخ

همه نگران نگاش میکنند

مادر سروش: چی شد سیاوش؟

سیاوش به سمت سها خیز برمیداره و میگه: حسابتو میرسم

سها همونجور که میخنده از دستش فرار میکنه و ادای تف کردن رو میکنه و میگه: اه.. اه.. چه بد مزه بودی.. از بس گوشت تلخی با یه من عسل هم نمیشه خوردت.. دفعه ی بعد ر به موت هم بودم گازت نمیگیرم

همه خندمون میگیره

سروش سعی میکنه جدی باشه و تک سرفه ای میکنه

پدر سروش به سیاوش و سها اشاره میکنه تا آروم بگیرن.. اونا هم بی سر و صدا روی مبل منتظر میشینند

سروش: راستش اومدم یه خبری رو بهتون بدم

سها: احتیاجی نیست داداش.. خبرات بیات شده هستن

بعد به سیاوش اشاره میکنه و میگه: خودمون از قبل میدونیم

لبخند رو لب سروش میشینه

پدر سروش: سیاوش میگفت قصد ازدواج داری؟

سروش: آره بابا

پدر سروش: اونوقت میتونم بپرسم با اجازه ی کی؟

همه خشکشون میزنه… حس میکنم رنگم پریده

سروش با نگرانی میگه: منظورتون چیه بابا؟

پدر سروش دستش رو دور گردنم میندازه و بدون توجه به سروش لبخند مهربونی برام میزنه

سروش با بی قراری دوباره تکرار میکنه: بابا با شما هستم.. منظورتون از این حرفا چیه؟

پدر سروش نگاه خشنی بهش میندازه که من خودم به شخصه اگه به جای سروش بودم فرار رو بر قرار ترجیح میدادم

با ترس به سروش نگاه میکنم

پدر سروش: منظورم کاملا روشنه

سروش با حرص میگه: بابا

پدر سروش: من دخترمو از سر راه نیاوردم که تو همینجوری بیای بگی میخوای باهاش ازدواج کنی سروش خان

کم کم لبخند رو لبای همه میشینه… تو چشما ی سروش هم برق خوشحالی به راحتی دیده میشه

اما پدر سروش با جدیت ادامه میده:ترنم دختر منه آقا سروش پس مثله بچه ی آدم برو خونه ی خودت بعد یه شب با اجازه ی قبلی بیا خواستگاری شاید قبول کنم دخترمو بهت بدم

از این همه مهربونی پدر سروش دلم پر از خوشی میشه

پدر سروش: تو این مدت هم ترنم پیش ما میمونه

سروش مهربون میخنده و میگه: نمیشه مراسم خواستگاری همین امشب باشه

پدر سروش: در موردش فکر میکنم و خبرت میکنم

سروش با لب و لوچه ی آویزون نگام میکنه… با مهربونی بهش لبخند میزنم

پدر سرو که متوجه نگاه مشتاق من میشه میگه: نظر تو چیه دخترم.. از اونجایی که قیافش مثله بدبخت بیچاره ها شده امشب بذاریم بیاد نهایتش اینه که جواب رد بهش میدیم و میفرستیمش بره پی کارش

سروش با داد میگه: بابا

سها:اگه به سروش باشه مراسم عقد و عروسی هم همین امشب برگزار میکنه

همه با این حرف سها میخندن و من با خجالت به زمین خیره میشم ولی سروش با کمال پررویی میگه: اگه این طور بشه که من دیگه هیچ غمی تو دنیا ندارم

پدر سروش: دیگه بهت رو میدم پررو نشو.. یالا برو بیرون تا خودم از خونه بیرونت نکردم… بعد از شام با گل و شیرینی بیا ببینم چیکار میتونم برات کنم

زیر چشمی نگاهی به سروش میندازم

سروش با ذوق و شوق بهم زل میزنه و وقتی متوجه نگاه من میشه چشمکی نثارم میکنه که باعث خنده های ریز سها و سیاوش میشه… سروش هم که قربونش برم بدون خجالت با خواهر و برادرش میخنده

پدر سروش با جدیت میگه: نیشتم ببند فکر نکن دارم شوخی میکنم

مادر سروش که تا الان با لبخند نگامون میکرد آروم میگه: فرزاد اذیتشون نکن… چرا جداشون میکنی؟

پدر سروش اخمی میکنه بعد با ابرو به سروش اشاره میکنه و میگه: من به این پسر اعتماد ندارم قبل عقد دخترمون رو دستش نمیدم

مادر سروش هم میخنده و به سروش که با بیچارگی بهشون نگاه میکنه میگه: بابات راست میگه

سروش: مامان

مادر سروش: مامان نداریم.. تو این مورد من هم بهت اعتماد ندارم

سروش

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
مظلوم نگام میکنه.. آخه من چیکار میتونم کنم.. تقصیر خودشه که چپ و راست میره من رو جلوی همه بغل میکنه

سها: اوف.. چه سخت میگیرین به این دو تا جغد عاشق

سروش: سها

سها با پررویی میگه: چیه؟.. طرفداری نمیخوای؟

سروش مظلوم میگه: ما جغدیم؟

سها ابرویی بالا میندازه میگه: الهی قربون داداش گلم برم.. چه مظلوم شدی.. نه قربونت برم تو عینه عقاب میمونی

با این حرف سها نیش سروش باز میشه اما طولی نمیکشه که با حرف بعدیه سها نیشش بسته میشه و چپ چپ به سها نگاه میکنه

بعد با دست به من اشاره میکنه و میگه: اما قبول کن ترنم شبیه جغده

خندم میگیره.. چشم غره ای بهش میرم ولی سها با نیش باز برام ابرو بالا میندازه

پدر سروش: نه اینجوری نمیشه.. آب دختر من با خواهر جنابعالی تو یه جوب نمیبره

سروش با چشماش برای سها خط و نشون میکشه و آروم میگه: شما خواهر بنده رو عفو کنید… ایشون ذاتا دلق به دنیا اومدن

سها دستش رو جلوی دهنش میذاره و میگه:اِ… اِ… منو بگ که داشتیم از ی طرفداری میکردم

سروش: نه سهاجان.. خواهشا تو از من طرفداری نکن که ممکنه واسه ی همه ی عمرم از زندگی با ترنم محروم بشم

با این حرف سروش همه میخندن و سها هم با خنده میگه: اِ… سروش.. یادت نیست

سروش: چی رو؟

سها: که ترنم تا صبح مجبورت میکرد بیدار بمونی و باهاش حرف بزنی.. تو هم عین این بدبخت بیچاره ها پشت تلفن چرت میزدی؟… خب فقط جغده که از شب تا صبح بیدار میمونه دیگه

صدای ریز ریز خنده ی همه رو میشنوم

ابرویی بالا میندازم و میگم: سهاجان گند کاریای خودت رو که فراموش نکردی

سها یهو میگه: وای عزیزمی… کی میگه تو جغدی.. تو کفتر عاشقی

همه با تعجب نگاش میکنند ولی من به زور جلوی خندم رو میگیرمو همونجور با جدیت بهش زل میزنم

سها: کفتر چیه.. اصلا تو مرغ عشقی هستی واسه خودت

با بیچارگی میگه: باز هم نه

سها: قناری که دیگه خوبه؟.. هان؟

با این حرف سها دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم و میزنم زیر خنده

بقیه هم با خنده ی من به خنده میفتن

سیاوش: ترنم بعدا یه خورده باهات کار دارم… چند تا از اون گندکاریای این خانوم رو بگو خیلی به کارم میاد

سها: سیـــاوش

پدر سروش: خب دیگه.. سروش برو خونه ی خودت شب میبینمت

سها: باباجان کوتاه بیا… این دو تا که 5 سال نامزد هم بودن و هر کاری هم که خواستن کردن دیگه این کارا چیه.. گناه دارن طفلکیا

حس میکنم از شدت خجالت صورتم قرمز شده

سروش با صدای بلند میخنده و میگه: قربون خواهر گلم برم که همیشه طرف خودمه

سها: تا اونجایی که من یادمه گفتی طرفدار نمیخوای؟

سروش: بنده غلط کردم

سها میخنده و سروش ادامه میده: همیشه سعی کن همینجور بمونی

پدر سروش: کسی از شما دو نفر نظر نخواست

بعد با غرغر میگه: هر کدوم از هرکدوم بی حیاتر.. خجالتم خوب چیزیه

سها: بی حیا کدومه باباجان… بده دارم طرف داداشم رو میگیرم

پدر سروش به سمت من برمیگرده و میگه: از اون خواهرشوهراست که خونت رو تو شیشه میکنه به نظر من قبول نکن

سها با جیغ میگه: بابا

میخندمو به جمع شادمون نگاه میکنم… بعد از کلی خنده و شوخی بالاخره پدر سروش جدی جدی سروش رو از خونه بیرون کرد و گفت تا بعد از شام حق نداری بیای… سروش هم که بعد از کلی التماس که هیچکدوم فایده ای نداشت راهیه خونه ی خودش شد

—————

***

با لبخند به جمع خونوادگی سروش نگاه میکنم و هیچی نمیگم… گذر زمان باعث شده خیلی تغییر کنم قبلنا که با سها جفت میشدم کل خونه رو روی سرمون میذاشتیم… بماند که با این خونه احساس غریبی میکنم… اینجور که از سها شنیدم همون چهار سال اون خونه رو فروختن و به جاش اینجا رو خریدن.. همه شون متوجه ی شدن که با همه ی تلاشی که میکنم باز هم نمیتونم مثل گذشته باشم.. تو نگاه همگی یه غم بزرگی رو میبینم.. غمی که از شرمندگیشون سرچشمه میگیره

سها: پخ

با ترس دستم رو روی قلبم میذارم و میگم

-چته سها… ترسیدم

پقی میزنه زیر خنده و میگه: این کارو کردم بترسی دیگه

مامان سروش با اخم میگه: سها برو آشپزخونه ظرفا رو بشور.. امروز خیلی این طفلکی رو اذیت کردی

سها با لب و لوچه ی آویزون میگه: من؟

سیاوش: پس نه من با این هیکلم برم ظرف بشورم

سها: مگه چیه؟

سیاوش: اونجوری دیگه زیادی خوش به حالت میشه… تو چیدنه میز که ترنم به مامان کمک کرد.. پس شستن ظرفا با جنابعالیه… یه خورده کار برات بد نیست.. نمیشه که همش بخوری و بخوابی

سها میخواد چیزی بگه که با صدای زنگ آیفون حرف تو دهنش میمونه

مادر سروش: یعنی کیه.. این وقت شب

همه به جز پدر سروش متعجب به همدیگه نگاه میکنیم

سیاوش اشاره ای به ساعت میکنه و میگه: الان که خیلی زوده

مادر سروش: منظورت چیه سیاوش؟

سیاوش: برای اومدن سروش میگم

سها: ای بابا… تو هم چه حرفا میزنیا.. مگه هر

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
کسی زنگ در خونمون رو زد سروشه؟

با صدای پی در پی زنگ لبخند به لب همه میاد

سیاوش ابرویی بالا میندازه و میگه: هر کسی نه… ولی اگه کسی که دستش رو روی زنگ گذاشته قصد برداشتنه دست مبارکش رو نداشت مطمئن باش سروشه

سها دستش رو به نشونه ی تسلیم شدن بالا میبره و میگه: حرفمو پس میگیرم… برای اولین بار حق با توهه… تنها کسی که اینطور در خونه رو از جا در میاره سروشه

لبم رو گاز میگیرم تا نخندنم ولی با بلند شدن دوباره ی صدای زنگ همه میزنند زیر خنده

پدر سروش: خانوم برو در رو باز کن.. این پسر از رو نمیره.. هر جور هم که بیرونش کنم باز هم برمیگرده.. خوب شد گفتم شام رو زود بخوریم وگرنه نمیذاشت یه لقمه از گلومون پایین بره

سها: انگار شش ماهه به دنیا اومده.. داماد هم اینقدر هول؟… نوبره والا

مادر سروش با خنده از جاش بلند میشه و میگه: چیکار به کار بچم دارین؟

سها: آره دیگه.. چیکار به کار بچه دارین… از ماشین بازی خسته شده

بعد با ابرو به من اشاره میکنه و با شیطنت ادامه میده: اومده عروسکش رو ببره

حس میکنم از خجالت گونه هام رنگ گرفتن

پدر سروش:بیخود، من که به همین راحتیا عروسک کوچولومون رو بهش نمیدم

سها:اِ… بابا… داداشمو اینقدر اذیت نکن گناه داره

پدر سروش: راستشو بگو این دفعه چه وعده وعیدی بهت داده داری ازش طرفداری میکنی؟

سها سرش رو میخارونه و میگه: اِ… و رفتم

سیاوش یه پس گردنی حوالش میکنه و میگه: از اول هم معلوم بود… هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره

سها: خب حالا بده من به یه نون و نوایی برسم… تازه این دو تا جوون عاشق رو هم دست به دست کنم

بعد با سر به من اشاره میکنه و میگه: ببینید چشماش از ذوق دیدن یار چه برقی میزنند

از دست این سها.. دلم میخواد آب بشم و برم تو زمین.. نمیدونم قیافم چی شکلی شده که همه به زور جلوی خندشون رو گرفتن

مادر سروش به طرف من میاد و بالا سرم وایمیسته.. مهربون دستی به سرم میکش و بوسه ای آروم حواله ی صورتم میکنه

مادر سروش: قربون خجاتت برم عروس گلم… این دختره حیا نداره تو به بزرگیه خودت ببخش

سها: مامان اینقدر که نباید به عروس رو بدی.. پررو میشه ها… بعد یهو دیدی واست عروس بازی در آورد

مادر سروس: تو ساکت شو که آخر سر این یه دونه عروسم رو فراری میدی و باعث میشی آرزو به دل از دنیا برم

سها: اوه.. اوه.. چه عروسم عروسم راه انداختی مادر من؟.. دختر دسته گلی مثل من داری عروس میخوای چیکار؟

مادر سها بی توجه به حرف سها با بغض خطاب به من میگه: عزیزم تو دوباره خنده های از ته دل رو به جمع خونواده ی ما برگردوندی… خیلی وقت بود که سروش برای به دیدن ما اومدن بی تابی نمیکرد

سها: مامان جان چه دل خجسته ای داریا… اون داداش نامرد من که برای دیدن ما نیومده.. برای دیدن خانوم آیندش اومده

مادر سروش با اخم میگه: سیاوش چرا بیکار نشستی؟

سیاوش با تعجب میگه: چیکار کنم؟

مادر سروش: از طرف من گوش اون دختره ی چشم سفید رو بپیچون تا یه خورده دلم خنک شه

سیاوش با نیش باز میگه: به روی چشم

سها با جیغ از جاش بلند میشه و میگه: نـــه

پدر سروش: یکی بره در رو برای اون بدبخت باز کنه.. زیر پاش علف سبز شد

مادر سروش ضربه ی آرومی به صورتش میزنه و میگه: خدا مرگم بده.. از بس این دختره چرت و پرت گفت به کل سروش رو از یاد بردم

تو همین موقع در سالن به شدت باز میشه و سروش با نگرانی وارد میشه.. همین که ما رو میبینه با تعجب میگه: شماها همگیتون توی سالن هستین که در رو باز نمیکنید

همه نگاهی بهم میندازیم و میخندیم

مادر سروش: از دست این خواهرت.. از بس حرف میزنه دیگه حواس واسه ی ما نمیذاره

سروش با دلخوری میگه: فقط من اضافه بودم… خب همین اطراف یه گوشه مینشستم و کاری بهتون نداشتم دیگه… چرا ناجوانمردانه بیرونم میکنید؟

پدر سروش: از کی تا حالا خواستگار خودش رو قاطیه خونواده ی دختر میکنه

سروش با اخم میگه: الان که دیگه اجازه دارم خودمو قاطی کنم.. خیر سرم اومدم خواستگاریا

سیاوش: فکر نمیکنی یه خورده زود اومدی؟

————-

سروش: نه بابا.. زود کجا بود.. شما گفتین بعد از شام من هم شامم رو خوردم و اومدم

بعد با پررویی به سمت من میاد تا کنارم بشینه که پدرش از روی مبل بلند میشه و میگه: کجا؟

سروش متعجب میگه: بشینم دیگه؟… مگه نشستن هم تو این خونه جرمه؟

پدر سروش چپ چپ نگاش میکنه و میگه: اونجا جای منه… جنابعالی به فکر یه جای دیگه برای خودت باش

سروش اخماشو تو هم میکنه و میگه: بابا

پدرش کنار من میشینه و میگه: بابا نداریم… اگه اومدی خواستگاری حرفاتو بزن وگرنه شرت رو کم کن که نمیدونم امشب چرا اینقدر خوابم میاد

سروش با حرص به باباش نگاه میکنه و میره روی مبل مقابل من میشینه

سروش:ولی من خوب میدونم چرا خوابتون میاد.. برای حرص دادنه منه بدبخت

س

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
ها با شیطنت میگه: بهتره عروس خانوم بره تو اتاق تا بزرگترا به نتیجه برسن

سروش چنان نگاهی به سها میندازه که من به شخصه سکته رو میزنم اما بقیه به زور جلوی خندشون رو میگیرن

مادر سروش: اذیتشون نکن سها

سها ابرویی بالا میندازه و میگه: فعلا که شوهر جنابعالی داره خونشون رو توشیشه میکنه

پدر سروش: سها

سها با لذت یه نگاه به من و یه نگاه به سروش میکنه… یه خورده میخنده و دیگه هیچی نمیگه

پدر سروش با تک سرفه ای نظرا رو متوجه ی خودش میکنه و بعد میگه: خب سروش خان یه خورده از خودت بگو

سروش اخماش باز میشه و لبخند نمکینی میزنه

سروش: بابا میوای بگی منو نمیشناسی؟

پدر سروش با جدیت میگه: قبلنا خودب میشناختمت اما چهار ساله که دیگه برام غریبه شدی.. سروش آشنای گذشته ها نیستی… حس میکنم تو این مدت خیلی عوض شدی

هیچ صدایی از کسی در نمیاد.. نگاه سروش غمگین میشه… از نگاه غمگبنس دلم میگیره

پدر سروش کنار گوسم زمزمه میکنه: اینجوری نگاش نکن پرروتر میشه

لبخند تلخی میزنم و نگام رو از سروش میگیرم

سروش بالاخره شروع به صحبت میکنه: میدونم توی این چهار سال خیلی عصبی شدم.. خیلی زور گو و بی منطق شدم.. خیلی خودخواه و بی محبت شدم… در کل خیلی عوض شدم… همه اینا رو میدونم اما بابا دوای دردم همون دختریه که کنارتون نشسته.. اگه اون رو پیش خودم داشته باشم قول میدم همون سروش چهار سال پیش بشم

مادر سروش با محبت به سروش نگاه میکنه و لبخند میزنه

سها: داداشی

سروش نگاهی به سها میندازه

سها صداش رو آرومتر میکنه و میگه: مادر عروس خیلی ندید بدیده… ببین چه جوری داره نگات میکنه؟.. معلومه دخترش تو دستش باد کرده میخواد با همکاریه شوشوجونش دخترش رو بهت بندازه

با این حرف سها فضای غمین سالن یه خورده عوض میشه و لبخند رو لب همه میاد

پدر سروش: خب… آقا سروش.. چه تضمینی میدی که دخترم رو خوشبخت کنی؟

سروش با عشق بهم زل میزنه و میگه:اگه هر چی دارم و ندارم رو به پاش بریزم راضی میشین؟

همه ی وجودم به سمت سروش پر میکشه ولی به زور جلوی خودم رو میگگیرم که بلند نشم.. که به سمت سروش نرم.. که توی این جمع آبروریزی نکنم هر چند خیلی سخته.. انگار اوج بیقراری رو از نگام میخونه چون لبخند مهربونی میزنه

پدر سروش: سروش خان بنده هنوز قانع نشدما

سروش همونجور که نگاهش به منه چند لحظه مکث میکنه و ادامه میده: بابا شما دخترتون رو بهم بدین من همه ی وجودم رو وقف دخترتون میکنم… نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره.. اجازه نمیدم تو زندگی کوچیکترین کمبودی رو احساس کنه… من این دختر رو میپرستم بابا.. فقط بذارین خانوم خونه ی من بشه من از جونم براش مایه میذارم

سها سرفه ای میکنه و میگه: مرد هم مردای قدیم… ایش.. آخه مرد هم اینقدر زن ذلیل… اه.. اه

بعد با اخم و تشر به سروش میگه: چند بار بهت گفتم از این حرفا جلوی خونواده ی عروس نزن برات طاقچه بالا میذارن

از دست سها خندم میگیره و با صدای بلند میزنم زیر خنده.. بقیه هم از دیدن خنده ی من لبخند به لبشون میاد

پدر سروش دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو به خودش میچسبونه

سروش همونجور که مسخ من شده ناخودآگاه با صدای بلند میگه: قربون این خنده های خوشگل و از ته دلت برم… خیلی دوستت دارم ترنم

چشمام از شدت تعجب گرد میشن.. بقیه هم از این حرف سروش خشکشون میزنه… از شدت خجالت دلم میخواد همین الان بلند شمو برم هتل و تا چند سال دیگه هم این طرفا آفتابی نشم.. با حرص ابرویی بالا میندازمو به جمع اشاره میکنم.. سروش نگاهی به اطراف میندازه و تازه به خودش میاد.. برای اولین بار یه خورده سرخ و سفید میشه که این کارش باعث میشه دوباره صدای خنده ی جمع بلند بشه.. سروش هم خجالت زده یه خورده میخنده و سرشو پایین میندازه

لبخند برای یه لحظه هم از لبام پاک نمیشه.. با وجود همه ی کمبودایی که دارم باز نمیتونم منکر این احساس خوبم بشم… با اینکه مادرم نیست تا نازم رو بکشه اما با وجود مادر سروش نبودنش رو کمتر احساس میکنم… با اینکه پدرم توی این جمع نیست تا ازم حمایت کنه اما با وجود پدر سروش تحمل نبودنش برام آسونتر میشه.. با اینکه ترانه و طاها نیستن که مثل گذشته ها اذیتم کنند اما با وجود سها

نبودشون رو احساس نمیکنم با اینکه طاهر نیست تا با نگاه آرامش بخشش دلتنگی ها و دلهره ها رو از من دور کنه اما با وجود نگاه های پر از محبت سیاوش این نبود کمتر به چشمم میاد و از همه مهتر حضور سروش خودش به تنهایی تمام این نبودنا رو قابل تحمل میکنه…

پدر سروش سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: خوشم میاد که لنگه ی اون خواهرتی.. هر کدوم پرروتر و بی حیاتر از اون یکی… خب خندیدن بسه یگه.. بذارین تکلیف مهریه ی دخترم رو روشن کنم سروش سری تکون میده و هیچی نمیگه

پدر سروش: مهریه ی دختر من بالاست مطمنی میتونی از پسش بربیای

سروش لبخن

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
دی میزنه و میگه: هر چی باشه دریغ نمیکنم… با جون و دلم مهریه ای که در نظر گرفته بشه رو قبول میکنم

پدر سروش چند لحظه ای مکث میکنه و بعد غمگین زمزمه میکنه: دختر من دلش شکسته… تحل کوچیکترین غم رو نداره

لبخند از لبای سروش پاک میشه اون هم با غم خاصی میگه: اجازه نمیدم هیچ غمی مهمون دله مهربونش بشه

از محبت کلام و حرفای از ته دل سروش و در عین حال از حمایتهای پدر سروش لغض تو لوم میشینه

پدر سروش: سروش ما در حق این دختر خیلی کوتاهی کردیم… دخترم 4 سال تنها و بی پناه بود مطمئنی میتونی به حرفات عمل کنی

سروش با اطمینان میگه: شک نکنید بابا… اجازه نمیدم حتی برای یه لحظه خودش رو تنها و بی پناه احساس کنه.. به جای تک تک مون گذشته ها رو جبران میکنم و جای تک تک اعضای خونوادش رو براش پر میکنم

مادر سروش اشکی که از گوشه ی چشمش سرازیر شده بود رو آروم پاک میکنه و لبخند مهربونی بهم میزنه

—————-

پدر سروش هم به سمت من برمیرده و با مهربونی میگه: ترنم جان، دخترم تو چی میگی؟… راضی هستی؟

با خجالت لبخندی میزنم ولی روم نمیشه چیزی بگم

مادر سروش: قربون شرمت برم عزیزم… سوت علامت رضاست

سها سریع میگه: بابا اینکه از خداشه.. این ادا اطوارا چیه از خودتون در میارین… حالا خوبه خواستگاریه ترنم و پسر عزیز خودتونه اینقدر سخت میگیرین دلم واسه ی شوهر مفلوک خودم میسوزه

سیاوش: آخه کی میاد تو رو میگیره

سها میخواد حرفی بزنه که پدرش با جدیت میگه: تو یکی رو پیدا کن که حاضر شه تو رو بگیره من قول میدم نه تنها سخت نگیرم تازه یه عمر هم ممنونش باشم که خلاصمون کرد… طرف یه اشاره کنه چیزی هم بهش دستی میدم که تو رو با خودش ببره.. کافیه فقط ردت کنم بری

سها با چشمای گرد شده به باباش نگاه میکنه

سیاوش: آخه من ترسم از اینه که هر کی اینو ببره دوباره برگردونه

سها با جیغ میگه: بی انصافا.. چند نفر به یه نفر

همه میخندن و سها با غیض به من نگاه میکنه

سها: همش تقصیر توی مارمولکه وگرنه تو که لنگه ی خودم بودی

ابرویی براش بالا میندازم و یه لبخند شیطانی تحویلش میدم

حرصی تر میشه و میگه: شانس بیاری امشب ناقصت نکنم از دستت خیلی کفری ام

سیاوش: به جای جیغ جیغ کردن برو شیرینی رو باز کن و بینمون پخش کن

بعد خطاب به من و سروش ادامه میده: امیدوارم خوشبخت بشین.. هردوتاتون لایق بهترین زندگی هستین

مادر سروش: ایشاله.. سهاجان.. دخترم پاشو مادر.. پاشو شیرینی رو پخش کن

سها: خوبه والا.. تا چند دقیقه ی پیش که ترنم دخترتون بود.. حالا که وقت کار کردنه من دخترتون شدم

سیاوش یه پس گردنی به سها میزنه و میگه: پاشو خانوم حسود… حرف اضافه هم نزن.. ترنم دیگه شوهر پیدا کرد تو باید کار ردن رو یابگیری تا بتونی توجه ی یکی رو جلب کنی

سها: مگه قراره برم کلفتی که با کار کردن توجه یکی رو جلب کنم

سیاوش با حرص میگه: پا میشی یا نه؟

سها: نه… مگه نمیگین دختر بالاخره میره و مهمونه ولی عروس حکم دختر رو داره.. پس باید ترنم شیرینی پخش کنه

خب من حرفی ندارم پاشم شیرینی رو پخش کنم ولی خداییش روم نمیشه.. انگار بقیه هم فهمیدن که اصراری نمیکنند

سیاوش با اخم از جاش بلند میشه و به سمت جعبه ی شیرینی میاد

سیاوش: نشنیدی میگن مال بد بیخ ریش صاحابش.. تو هم حالا حالاها اینجا موندگاری… تازه موقع شام هم ترنم به مامان کمک کرد و تو نشستی کارتون نگاه کردی

سها: بده کودک درونم فعاله

سیاوش: به جای نشون دادن کودک درونت خودی نشون بده شاید یکی اومد تو رو گرفت خلاصمون کرد

سیاوش جعبه ی شیرینی رو باز میکنه و شروع به پخش کردن شیرینی میکنه

سها با مظلومیت میگه: آخه اینجا که غریبه نیست من خودی نشون بدم

سیاوش بهت زده به سها نگاه میکنه و بعد از چند لحظه با اخم میگه: تو خجالت نمیشی؟

سها با خونسردی از جاش بلند میشه و سه چهار تا شیرینی برمیداره

سها: نه بابا.. بالاخره این شتریه که دم در خونه ی همه میخوابه و بیدار میشه و ورزش میکنه و در کل خیلی کارا میکنه

سروش با خنده به سها و سیاوش نگاه میکنه

سیاوش: سروش تو الان باید غیرتی بشیا

سروش میخواد چیزی بگه که سها میگه: قربون دستت سیاجون.. همین که تو غیرتی هستی واسه هفت پشت بنده بسته

بعد با شیطنت به شیرینی اشاره میکنه و میگه: تو فعلا به کارت برس که کم کم دارم بهت امیدوار میشم

سیاوش شیرینی رو جلوی من میگیره و میگه: بردار ترنم جان

سها: آفرین داداشی… ترشی نخوری یه چیزی میشی

یه دونه شیرینی برمیدارمو تشکر میکنم

سیاوش با مهربونی لبخندی بهم میزنه و بعد با حرص خطاب به سها میگه: باز خوبه من ترشی نخورم یه چیزی میشم ولی تو چه ترشی بخوری چه ترشی نخوری همینی که هستی باقی میمونی

سروش میزنه زیر خنده و میگه: قربون دهنت

سها: سروش خان اینه دستمزد من .. این همه ازت دفاع کردم آخرش هم به

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
جای اینکه طرف من رو بگیری طرفه این غول بیابونی رو میگیری؟

سروش: شرمنده خواهر کوچوو.. من همیشه طرف حقم

سها با جیغ میگه: سروش میکشمت

با تموم شدن حرفش به سمت سروش هجوم میاره و شروع به کشیدن موهاش میکنه

سروش مچ دستای سها رو تو یه دستش میگیره و میگه: عجب ناخونایی هم داره

سیاوش: من دلم برای شوهرش میسوزه.. از همین الان بابد اعتراف کنیم که سر طرف بدجور کلاه میره

سروش: آره والا

سها با جبغ و داد میگه: اگه جرات داری ولم کن تا نشونتون بدم سر کی کلاه رفته

از شدت خنده دلم درد گرفته

بعد از کلی شوخی و خنده بالاخره پدر سروش میگه: بسه دیگه… الان همسایه ها هم شاکی میشن

از شدت خنده صورت همه سرخ شده

پدر سروش: سروش فردا با ترنم برای کارای آزمایش برو… شرکت رو هم به سیاوش بسپر تا این چند وقت بتونی به کارای عروسیت سر و سامون بدی

مادر سروش: فکر کنم یه چند ماهی طول بکشه تا بتونید برین سر خونه و زندگیتون.. بالاخره باید عروسیه مجلل بگیریم نمیشه که همینجوری برین سر خونه و زندگیتون

ملتمسانه به سروش نگاه میکنم

سروش نگاهی به من میندازه و بعد خطاب به مادرش میگه: چرا نمیشه مادر من؟

مادر سروش با چشمای گرد شده میگه: منظورت چیه؟

سروش: من و ترنم تصمیم گرفتیم ازدواجمون محضری باشه

مادر سروش با جیغ میگه: چی؟

پدر سروش: چته زن؟.. آروم بگیر

مادر سروش: آخه مگه میشه؟… ترنم، سروش چی داره میگه؟

سروش میخواد حرف بزنه که اجازه نمیدم و خودم میم: مامان راستش برای من خیلی سخته که بخوام با فامیلا و اطرافیان رو به رو بشم

مادر سروش: عزیزم ما اونجا هستیم و اجازه نمیدیم کسی حرف نا به جایی بزنه

لبخندی میزنم و میگم: میدونم مامان…ولی بعضی وقتا لازم نیست حرفی زده بشه تا یه دل بشکنه… یه نگاه کافیه تا یه دنیا زیر و رو بشه.. تحمل اون نگاه ها برای من در روزای عادی قابله تحمله اما در قشنگترین روز زندگیم تحمل نگاه های تلخ یا پر از ترحم خیلی سخته

مادر سروش: آخه………

پدر سروش: عزیزم بذار خودشون تصمیم بگیرن

مادر سروش خطاب به من مهربون میگه: باشه عزیزم.. من دخالت نمیکنم هر جور خودتون راحتین عمل کنید ولی این رو بدون ما همگیمون بهت افتخار میکنیم و از اینکه داری عروس ما میشی بی نهایت خوشحالیم

سها با صدای بلند میگه: قربون دل مهربونت برم مامان خانومی که تو هم مثله پسرت ترنم ذلیلی

همه میخندن

سروش با خنده بهم نگاه میکنه و چشمکی برام میزنه

همه ی عشقم رو میریزم توی نگاهم تو حرفای نگفته ام رو از چشمام بخونه

پدر سروش: سروش حالا که با ترنم تصمیم گرفتین جشن نگیرید پس زودتر خریداتون رو انجام بدین من هم با دوستم صحبت کنم و تا چند روز دیگه بریم محضر تا مهدی عقدتون کنه

سروش همونجور که نگاش به منه با لبخند میگه: باشه بابا

پدر سروش: سروش منو نگاه کن.. مثه اینکه چشماتم چپ شده ها.. خیر سرم دارم باهات حرف میزنم چرا اون طرف رو نگاه میکنی؟

سروش با حرص به پدرش نگاه میکنه و میگه: بفرمایید این هم نگاه.. شما هم که فقط منو حرص بدین

خنده یه لحظه هم از روی لبای ما نمیره تا دیروقت در مورد همه چیز حرف میزنیم و میگیم و میخندیم… بالاخره مادر سروش صداش در میاد و میگه: بچه ها دیر وقته.. بهتره بقیه حرفا رو بذاریم واسه ی فردا

پدر سروش هم نگاهی به ساعت میندازه و میگه: آره.. بقیه حرفا بمونه واسه ی فردا

همه سری تکون میدن و موافقت میکنند

مادر سروش: سها به ترنم هم یه لباس راحتی بده که امشب اذیت نشه

سها: چشم خانوم خانوما

با تعجب میگم: ولی من که میرم

همه با تعجب نگام میکنند

سروش: اونوقت کجا؟

-خب هتل

سروش با اخمایی در هم میخواد چیزی بگه که سیاوش میگه: ترنم مگه اینجا بهت بد میگذره؟

-نه.. این چه حرفیه.. فقط…

مادر سروش: عزیزم پس دیگه حرفی نمیمونه.. تا قبل از عقد همینجا میمونی

-اما اخه اینجوری که خیلی بده

پدر سروش میگه: اصلا هم بد نیست.. دیگه از این حرفا نشنوم که حسابی ناراحت میشم.. تو برای ما مثل سها عزیز هستی

سها: بابا چرا دروغ میگی؟.. شماها هوای اونو بیشتر دارین

وقتی محبتهای از ته دلشون رو میبینم دیگه اصراری واسه رفتن نمیکنم

پدر سروش: خب سروش تو هم برو خونه ی خودت که دارم از خستگی میمیرم

سروش بهت زده میگه: چی؟

سها با شیطنت ابرویی بالا میندازه و با شیطنت میگه: داداشی جونم یعنی نخود نخود هر کی رود خانه ی خود

لبخندی میزنم و چیزی نمیگم دلم از رفتن سروش میگیره

سروش تازه به خودش میاد و با عصبانیت میگه: یعنی چی؟… بابا اگه بخواین اینجوری اذیتم کنید همین الان ترنم رو بغل میکنم و با خودم میبرم.. تازه دیگه هم اجازه نمیدم بیاد اینجا

با دلخوری نگام میکنه… معلومه از لبخند زدنام ناراحته ولی آخه من که نمیتونم به پدرش بگم بذارین سروش اینجا بمونه…

پدر سروش از این همه

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
پررویی پسرش دهنش باز میمونه… هر چند من خودم هم باورم نمیشه اون سروش محافظه کار اینطور بی پروا حرف بزنه

———

————

مامان سروش: خب سروش جان چرا عصبانی میشی… ما که نمیخوایم ترنم رو ازت جدا کنیم فردا صبح میای دخترمو با خودت میبری برای کارای خرید و آزمایش… تا شب با هم هستین دیگه

سها ریز ریز میخنده اما سروش هیچی نمیگه

با نگاه پر از غمش چنان بهم زل میزنه که حس میکنم یکی داره با خنجر تیز قلبم رو سوراخ سوراخ میکنه

چشمم به سیاوش میفته که نگاه معنی دارش رو معطوف من کرده.. وقتی میبینه متوجه ی نگاهش شدم لبخندی گوشه ی لبش میشینه و با ابرو به سروش اشاره میکنه

منظورش رو نمیفهمم.. انگار متوجه میشه که چیزی نفهمیدم چون آروم با دست بهم اشاره میکنه که چیزی بگم

دلم خودم هم میخواد برم پیش سروش و بهش بگم من هم بی تاب حضورشم اما روم نمیشه

به پدر سروش نگاهی میکنم لبخند اطمینان بخشی بهم میزنه و یکی از دستاش رو روی شونه هام میذاره و آروم فشار میده

خجالت زده لبخندی میزنم و به سمت سروش میرم… لبخند رو لب همه میشینه

همه ی محبتم رو میریزم تو کلامم و آروم زمزمه میکنم: آقایی

اخماش پررنگ تر میشه

-اینجوری اخم نکن.. دلم میگیره

بدون اینکه نگام کنه دلخور میگه: تو که بدت نمیاد

با لحن نرم ولی اعتراض گونه میگم: سروش

لبخندی رو لبش میشینه و نگام میکنه

سروش: بد نقطه ضعفی ازم گرفتن

میخندم… از خنده ی من اون هم میخنده و آروم پیشونیم رو میبوسه

سها سرفه ای میکنه و میگه: کم کم دارین چشم و گوش منو باز میکنیدا

با این حرف سها سریع از سروش فاصله میگیرم که باعث میشه صدای خنده ی همه بلند شه

سروش با خنده مچ دستم رو میگیره و من رو به خودش میچسبونه که باعث خجالت بیشتر من میشه

پدر سروش خطاب به سروش میگه: قبلنا اینقدر نازک نارنجی نبودی

سروش لبخند تلخی میزنه و غمگین میگه: چهار سال دوری هر کسی رو نازک نارنجی میکنه… بذارین یه دل سیر نگاش کنم هنوز نتونستم اونجور که دلم میخواد پیشش باشم و نگاش کنم

بعد از چند لحظه مکث با اخمایی درهم و در عین حال با جدیت ادامه میده: اصلا دختر خودمه.. اجازش هم دست خودمه… مگه قرار نیست من همه کسش باشم.. پس پدر و مادرش هم خودم هستم دیگه

سها از خنده منفجر میشه

پدر سروش با ته صدایی از خنده میگه: وقتی هیچی بهت نمیگم دور بر ندار و روت رو زیاد نکن بچه پررو

سها با خنده میگه: بابا دست مریزاد… دست مامانمون درد نکنه با این بچه بزرگ کردنش

پدر سروش: برو خونت بچه.. اینقدر اذیت نکن.. اصلا خانومتم میفرستم تا دم در بدرقه ات کنه

سروش محکم من رو به خودش میچسبونه و میگه:من امشب پامو از این خونه بیرون نمیذارم اگر هم مجبورم کنید برم ترنم رو هم با خودم میبرم

سها: داماد هم این همه پررو… نوبره والا

پدر سروش: پسرجون من که نمیتونم بین بچه هام فرق بذارم

سروش متعجب به پدرش نگاه میکنه

پدرش ابرویی بالا میندازه و میگه: یعنی اگه دو روز دیگه برای سها هم خواستگار اومد باید بذارم همینجا بمونه؟

خنده ی جمع بلند میشه فقط سها با اخم به همه مون نگاه میکنه

پدر سروش: گرچه همین یه دونه داماد برای هفت پشتمون بسه

بعد نگاهی به مادر سروش میندازه و با خنده میگه: سارا بیا بریم بخوابیم این پسره امشب همه مون رو از خونه بیرون میکنه ولی خودش جایی نمیره

مادر سروش همونجور که میخنده سری به نشونه ی آره تکون میده و به من میگه: عزیزم اتاقت رو آماده کردم… طبقه ی بالا کنار اتاق سهاست

سها:اِ… یعنی چی؟… من میخوام با ترنم بخوابم

سروش: بیخود…حرفشم نمیزنیا.. من نمیذارم مغز زن منو بخوری.. از بس حرف میزنی اعصاب براش نمیذاری

سها: نترس من مغز گوسفند دوست ندارم

سروش میخواد به سمت سها خیز برداره که به لباسش چنگ میزنم و میگم: چیکارش داری؟

سها مظلوم نگام میکنه و میگه: ترنمی پیش من نمیای؟

پدر سروش همونجور که دست زنشو گرفته و داره به سمت پله ها میره میگه: بهت پیشنهاد میکنم همین الان نه رو بگی که بعد پشیمون میشی

میخندم و میگم: اینجوریا هم دیگه نیست

سها چشماش رو چنان مظلوم میکنه که دلم میریزه.. چشماش کپیه چشم سروشه

با خنده میگم: باشه بابا.. چشاتو اونجری نکن.. پیش خودت میخوابم

سها با جیغ میگه: هورا.. من میرم یه لباس خوشگل برات کنار بذارم

سری تکون میدمو هیچی نمیگم

سیاوش سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: رسما بیچاره شدی رفت ترنم… از همین الان خودت رو برای قصه هزار و یک شب آماده کن

میخندم.. اون هم با خنده یه شب بخیر میگه و از من و سروش دور میشه

وقتی همه رفتن سروش آروم میگه: آخیش… بالاخره موندگار شدم

با اخم بهش نگاه میکنم و میگم: آبرومونو بردی.. خجالت میکشم تو صورت مامان و بابا نگاه کنم

میخنده و با شیطنت زمزمه میکنه: اگه اینجا خجالت میک

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
شی و راحت نیستی بریم خونه ی خودمون

با لبخند مشت آرومی به سینه اش میزنم و شیطون میگم: من که از خدامه اما خودت که میدونی نمیشه

سروش: ای نامرد خوب میدونی چه جوری بیقرارترم کنی… شیطونه میگه بدزدمت و با خودم ببرمتا

– باز که داری بد میشی

کمی اخمش تو هم میره.. متعجب نگاش میکنم که میبینم داره با دقت به اطراف نگاه میکنه

-چی شده سروش؟

سروش: خب خدا رو شکر خبری نیست

-چی؟

خیلی سریع خم میشه و بوسه ای به لبم میزنه

با چشمای گرد شده نگاش میکنم که ریز ریز میخنده و میگه: چیه.. سهم امشبم رو گرفتم

به عقب هلش میدمو میگم: تو آدم نمیشی.. نمیگی یکی ببینه آبروریزی میشه

با خونسردی میگه: نترس دیگه بیشتر از این کارایی که من کردم آبروریزی نمیشه

-خوبه خودت هم میدونی که دیگه برامون آبرو نذاشتی

پشتم رو بهش میکنم و به سمت پله ها میرم

صدای خنده ی بلندش رو میشنوم و لبخند کمرنگی رو لبای من هم نقش میبنده

———–

وقتی به اتاق سها میرسم یه بلوز و شلوار عروسکیه خیلی خوشگل رو روی تخت میبینم

لبخندی میزنم و زمزمه میکنم: هنوز هم از این لباسا میپوشه

سری تکون میدمو لباسا رو برمیدارم.. نگاهی به اطراف میندازمو میبینم خبری از سها نیست…

لباسام رو عوض میکنم نگاهی به قیافه ی خودم میندازم حس میکنم خنده دار شدم.. چنگی به موهام میزنم و با خنده به عقب برمیگردم که سروش رو میبینم که به چارچوب در تکیه داده و کتش هم تو گرفته… خنده رو لبام خشک میشه ولی سروش لبخند به لب بهم خیره شده و از جاش تکون نمیخوره

-تو اینجا چیکار میکنی سروش؟

بدون اینکه جوابم رو بده تکیه اش رو از چارچوب در میگیره و در رو به آرومی میبنده

-سروش داری چیکار میکنی؟.. یکی میبینه زشته

ابرویی بالا میندازه و میگه: لباس خواب خواستی پیراهن من هم هستا

میخندمو میگم: همون یکی رو که داغون کردم بسه الان خودم یه خوشگلترش رو دارم

سروش: ای نمک نشناس… لباس من به لباسای اون جوجه اردک زشت میفروشی

به سمتم خیز برمیداره قبل از اینکه فرار کنم منو تو بغلش میگیره… تقلایی نمیکنم و بی حرکت تو بغلش میمونم

سروش سرش رو توی موهام فرو میکنه و میگه: چه حس خوبیه که اینقدر بهت نزدیکم

میخندم و از بغلش بیرون میام ولی قبل از اینکه ازش دور بشم بوسه ی آرومی رو گونه اش میزنم و میگم: من هم حس خوبی دارم آقایی

یه خورده ازش فاصله میگیرم که میبینم چشماش رو بسته و لبخندی رو لبش خودنمایی میکنه

بعد از چند لحظه آروم چشماش رو باز میکنه و میگه: ترنم داری با من چیکار میکنی؟

-چی؟

میخنده و من رو دوباره تو بغلش میکشه.. محکم فشارم میده و کنار گوشم زمزمه میکنه: فکر کنم امشب از شدت خوشحالی دیوونه بشم

تو بغلش میخندم و اون هم فشار دستاش رو بیشتر میکنه

یهو در اتاق باز میشه و سها سرش رو میاره تو اتاق

با دیدن سروش و من تو اون وضعیت چشماش گرد میشه

میخوام از بغل سروش بیام بیرون که سروش نمیذاره

سها میخنده و میگه: فکر کنم اشتباه اومدم

سروش شیطون میگه: خوشحالم که خودت فهمیدی.. حالا شرت رو کم کن که با زن داداشت کار دارم

سها اخمی میکنه و میاد تو اتاق

سها: مثله اینکه دلت میخواد بابا رو صدا بزنم

سروش: سهایی میدونی چقدر عاشقتم

سها بدجنس میخنده و میگه: آره از اول هم میدونستم که من رو بیشتر از ترنم دوست داری

سروش ملتمسانه به سها نگاه میکنه اما سها با خونسردی ادامه میده: ابراز علاقت رو هم که کردی دیگه برو بیرون که خیلی خوابم میاد

سروش با خنده میگه: با کمال میل

بعد دست من رو میگیره به سمت در میره

سها: واستا ببینم.. ترنم رو کجا میبری؟

سروش: اتاق خودم دیگه… دیدم خوابت میاد گفتم مزاحمت نشیم

سها: بچه پررو… حق نداری ترنم رو جایی ببری آقای داداش وگرنه بابا پرتت میکنه بیرون

میترسم سروش از خندیدنم ناراحت بشه به زور جلوی خندم رو میگیرم

سروش: قول میدم یه ساعت دیگه صحیح و سالم تحویلش میدم

سها ریلکس به طرف من میاد و من رو از بغل سروش میکشه بیرون

سروش: ای بابا.. خیر سرت خواهرمی ها… یه ساعت که دیگه مشکلی نیست

سها ابرویی بالا میندازه و میگه: نوچ.. نمیشه.. دست به ترنم بزنی من میدونم و تو

سروش با لب و لوچه ی آویزون نگام میکنه.. با مظلومیت شونه ای بالا میندازم

سروش با غیض به سها نگاه میکنه و میگه: حالت رو میگیرم کوچولو

سها: عمرا بتونی

سروش با غیض به کناری هش میده و بوسه ی آرومی رو ونه ام میذاره

سروش: بخواب عشق من.. فردا کلی کار داریم

سری تکون میدمو میگم: شبت بخیر باشه آقایی

سروش سری تکون میده و از اتاق خارج میشه

من هم به سمت رختخوابی که سها برام آورده میرمو شروع به پهن کردن رختخواب میکنم

سها: این پسره پاک عقلش رو از دست داده

میخندم و هیچی نمیگم

سها: ترنم؟

-جانم

سها: خیلی مظلوم شدیا… اصلا

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۷.۰۸.۱۶ ۱۱:۱۸]
اون آدم گذشته نیستی

آروم توی رختخواب دراز میکشم و میگم: آدما به مرور زمان عوض میشن دیگه

سها آهی میکشه و میگه: اگه اذیت میشی بیا جاهامون رو عوض کنیم

-نه عزیزم… من راحتم بخواب

سها: تعارف نکردما

-میدونم گلم

سها:خوب بخوابی

-تو هم همینطور عزیزم

سها دیگه چیزی نمیگه… به این فکر میکنم که چه خوب که به ماندانا گفتم که تو هتل اتاق گرفتم وگرنه الان نگرانم میشد… هر چند کلی به جونم غر زد ولی الان خیالم راحته

چشمام رو میبندم و سعی میکنم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم

****

****

&&سروش&&

با کلافگی به ساعت نگاه میکنه… ساعت از دو نیمه شب هم گذشته ولی هنوز خوابش نمیبره

با غرغر با خودش میگه: حالت رو بدجور میگیرم خواهر کوچولو… ببین چه جوری من رو از اتاق بیرون کرد

لبخند کمرنگی رو لبش میشینه که با صدای باز شدن در اتاقش از لبش پاک میشه

سها: سروش… سروش

متعجب به سها نگاه میکنه که با موهای آشفته و صورت خواب آلود با ترس صداش میزنه

روی تختش میشینه و میگه: چته بچه.. آروم بگیر… نمیبینی همه خوابن

صدای باز شدن در اتاق پدر و مادرش رو میشنوه

-بفرما با این همه سر و صدا بیدارشون کردی

اشک تو چشمای سها جمع میشه و میگه: سروش

نگران میگه: چته سها؟

سها: ترنم

با ترس از تختش پایین میاد و با داد میگه: ترنم چی؟

سها با بغض میگه: انگار حالش خوب نیست.. هر کار میکنم بیدار نمیشه

با وحشت سها رو هل میده… پدر و مادرش رو کنار اتاق خودش میبینه اما بدون توجه به اونا با دو به سمت اتاق سها میره

همینکه وارد اتاق میشه قلبش میریزه به ترنم که با سر و صورت عرق کرده مدام تو خواب التماس میکنه خیره میشه…

صدای سیاوش رو هم از بیرون میشنوه

سیاوش: اینجا چه خبره؟

سها: انگار ترنم حالش بد شده

ترنم: من بهت خیانت نکردم سروش

دیگه صدایی از کسی بلند نمیشه به جز ترنم

ترنم: نرو… سروش…

قلبش فشرده میشه

ترنم: تو..قول.. دادی… چرا.. دوباره.. میخوای.. ترکم.. کنی

با سرعت کنار ترنم میشینه و آروم تکونش میده و میگه:عزیزم بیدار شو… داری خواب میبینی

وقتی میبینه فایده ای نداره محکم تر تکونش میده

-ترنم تو رو خدا بیدار شو… قرار نیست من ترکت کنم

بالاخره بعد از چند بار تکون دادن

چشمای ترنم آروم آروم باز میشن

-عزیزم حالت خوبه؟

ترنم گنگ به اطراف نگاه میکنه

به ترنم کمک میکنه تا بشینه ولی معلومه که حال و هوای ترنم عوض نشده… بیشتر شبیه یه ربات عمل میکنه… ترنم با حالت خاصی بهش خیره میشه.. ته نگاهش ترس عجیبی موج میزنه

سیاوش لیوان آبی رو به سمتش میگیره

سیاوش: یه خورده بهش بده

سری تکون میده و به زور یه خورده آب بهش میده

ملتمسانه میگه: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو

ترنم آروم دستش رو بالا میاره و روی صورت سروش میذاره

-عزیزم

ترنم با بغض میگه: میشه نری آقایی؟

-من جایی نمیرم گلم..

ترنم بی توجه به حرف سروش ادامه میده: قول میدم دیگه اذیتت نکنم… اصلا همونی میشم که تو میخوای… دیگه شیطونی نمیکنم..

با بی تابی میگه: ترنم تو هر جور باشی من میخوامت

نگاهی به سیاوش میندازه که چشماش سرخ شده.. سیاوش با خجالت نگاهش رو از سروش میگیره

غمگین میگه: من میخوامت ترنم.. به خدا من میخوامت

ترنم با بغض زمزمه میکته: پس چرا ترکم کردی سروش؟

-غلط کردم… دیگه هیچ جا نمیرم.. تا ابد پیشت میمونم

ترنم: دروغ میگی… تو میخوای دوباره ترکم کنی؟

مادرش دیگه طاقت نمیاره بلند میزنه زیر گریه… سها هم روی زمین میشینه و شروع به هق هق میکنه

پدرش غمگین زمزمه میکنه: آروم باش سارا… الان وقت گریه کردن نیست

دلش میخواد خودش هم مثله سها و مادرش بزنه زیر گریه اما به سختی لبخندی میزنه و میگه: کی گفته عزیزم؟… من قرار نیست جایی برم

چشمش به دستای ترنم میفته که به شدت میلرزن

میخواد دستاشو بگیره که ترنم دستش رو مشت میکنه و با مشتهای بی جون به سینه اش میزنه

ترنم: لازم نیست کسی بگه من خودم میدونم باز میری همونجور که قبلا رفتی

اشک از چشمای ترنم سرازیر میشه و غمگین ادامه میده: من میدونم تو میخوای بری… باز میخوای تنهام بذاری… اونوقت من دوباره تنها و بیکس میشم… چرا همیشه میزنی زیر قولاتو ترکم میکنی؟… مگه بهم قول ندادی تا ابد مال من باشی؟

اشک تو چشمای سیاوش جمع میشه

سها جلوی دهنش رو میگیره که صدای هق هقش بلندتر از قبل نشه

آروم ترنم رو به سمت خودش میکشه و تو آغوشش میگیره

– من هیچوقت ترکت نمیکنم عزیزم… مگه میتونم بدون زندگی کنم

ترنم: آره میتونی.. چهار سال بدون من زندگی کردی

-نه عزیزم… فقط زنده بودم و نفس میکشیدم

ترنم: اگه این دفعه هم بری من میمیرم

ترنم رو محکم تکون میده و مستاصل میگه: چرا باور نمیکنی ترنم… من نمیتونم بدون تو ز

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا