رمان سفر به دیار عشق

رمان سفر به دیار عشق پارت 24

1
(1)

داره بی انصافی میکنه اما ترس از دست دادن ترنم بهش این اجازه رو نمیده که عقب بکشه

-تقصیر خودته کوچولو

همیشه ترنم در برابرش ضعیف بود…

-این ضعفت رو خیلی دوست دارم خانومی… چه خوب که خیلی از دخترا نمیتونی تظاهر به دوست نداشتن بکنی

خوب میدونه به ضرر ترنمه.. حتی وقتی که هر دوتاشون تو دست منصور اسیر بودن باز هم ترنم نتونسته بود در برابر آغوشش مقاومت کنه.. یادش نمیاد که ترنم هیچوقت در برابر اون مقاومت کرده باشه به جز زمانایی که قصد آزارش رو داشت و بهش طعنه میزد..در بقیه موارد همیشه موفق میشد که مقاومت ترنم رو بشکنه.. رگ خواب ترنم تو دستش بود و اون هم به بهترین شکل ممکن ازش استفاده میکرد.. پیشنهاد اومدن ترنم به عروسیه مهسا رو هم خودش به طاهر داده بود که با مخالفت صد در صد طاهر مواجه شده بود اما مثل همیشه تونست حرفش رو به کرسی بنشونه.. میخواست به ترنم نشون بده که هنوز دوستش داره.. هر چند از شنیدن حرفای ترنم خیلی شوکه شد

-باورم نمیشه پدر ترنم چنین مردی بوده باشه…

یاد خودش میفته که ته باغ داشت به ترنم تجاوز میکرد

عرق سردی روی پیشونیش میشینه

-چه خوب شد که اون لحظه سیاوش و طاهر سر رسیدن وگرنه تا آخر عمر خودم رو نمیبخشیدم

براش مهم نیست گذشته ی ترنم چیه… فقط نگران وضعیت روحیه ترنمه

-باز خوبه داد و بیداد راه نیفتاد.. ترنم مثل همیشه خیلی خانمی کرد و آروم نشست

پوزخندی میزنه

-بدبخت مجبور بود… مثل همیشه در حقش ظلم شد.. گناه رو پدر میکنه و مجازات رو دختر میشه.. چقدر بی انصاف بودن

خوب میدونه کسی متوجه ی موضوع نشده چون تمام مدت رنم آروم حرف میزد و خونواده ی ترنم هم از ترس ترنم آروم زمزمه میکردن اون داد و بیدادا هم اونقدر گنگ بود که کسایی که اطراف میز نشسته بودن نمیتونستن چیزی از ماجرا سر در بیارن.. مخصوصا که تو اون لحظه های آخر اونقدر جوونا مشغول رقص و آهنگ بودن که سر و صدای ایجاد شده اجازه نمیداد که اون صداهای ضعیف به اطراف برسه.. دوست نداشت کسی از مشکلات جدید ترنم بدونه

با حسرت میگه: امشب یکی از بهترین شبای زندگیم بود.. هر چند خیلی سخت گذشت اما در کنار ترنم همه چیز برام ذت بخش بود… ایکاش میشد هر شبم رو با ترنم بگذرونم

با فکر کردن به این موضوع دوباره داغ دلش تازه میشه که مهران زیر همون سقفی شبش رو به صبح میرسونه که ترنم اونجا زندگی میکنه

-دستش به ترنم بخوره میکشمش.. پسره ی بیشعور میخواست با ترنم من بره غذا کوفت کنه

خودش هم باورش نمیشه که مثه این پسربچه ها مدام با مهران در حال سر و کله زدن و بحث کردنه.. یهو یاد حرفای مهران میفته که از ترنم خواسته بود بهش رقص یاد بده

با شتاب رو تخت میشینه و محکم به پیشونیه خودش میکوبه

-وای… چرا یادم نبود در این زمینه به مهران تذکر بدم

با ناراحتی وایمیسته و از این طرف اتاق به اون طرف اتاق میره

-دیوونه شدی… مهران اونقدرا هم پسره بدی نیست.. محاله این کارا رو بکنه

-آره بابا.. پسره داشت مثه همیشه دلقک بازی در میاورد

چنگی به موهاش میزنه و به دیوار تکیه میده

-ایکاش نمیذاشتم با مهران بره

همینجور به رو به رو ز زده و به این فکر میکنه که چیکار باید بکنه که در اتاق به شدت باز میشه و سها وارد میشه

سها: سلام به داداش زن ذلیل خودم

با اخم به سها نگاه میکنه

سها: واه.. واه.. اون اخما چیه روی پیشونیت

-به تو یاد ندادن قبلاز ورود به اتاق کسی او در بزنی

سها همونجور که به سمت تخت میره میگه: برو بابا.. آدم وقتی که میخواد به اتاق داداشیش بره که دیگه در نمیزنه

—————-

بعد با شیطنت ادامه میده: هر وقت زن گرفتی اون موقع یه فکری به حالت میکنم… البته تو باز حواست رو جمع کن

خنده اش میگیره

-ســـها

سها رو تخت دراز میکشه

سها: آخ که چقدر خسته ام.. چی داشتم میگفتم؟

میخواد دهنش رو باز کنه که سها میگه: آها داشتم میگفتم هر وقت با ترنم جونت اومدی تو این اتاق یه فکری به حالت میکنم اما از همین الان بهت نصیحت میکنم در رو از پشت قفل کنی چون تا من عادت کنم با در زدن وارد بشم تو و ترنم پیر شدین و نوه و نتیجه هاتون هم به چشم دیدین

-خوبه خودت هم میدونی آدم بشو نیستی

سها دستاش رو از هم باز میکنه و نفس عمیقی میکشه

سها: آخ دارم از خستگی میمیرم

-سها میشنوی چی میگم

سها: از من آدم تر تو عمرت ندیدی داداشی.. پس الکی این حرفا رو نزن که کفری میشما

-سها برو تو اتاقت تا گرد و خاک راه ننداختم

سها پتو رو روی خودش میکشه و میگه: نمیخوام

به سمت تختش میره و بازوی سها رو میگیره و میگه:بچه پررو… بلند شو از رو تختم… بدم میاد کسی رو تختم بخوابه

سها با خنده بازوش رو آزاد میکنه و بهش پشت میکنه… در آخر هم با لحن خبیثی میگه: حتی ترنم

به زور جلوی خندش رو میگیره… صدای خنده سیاوش رو میشنوه

-داشتیم سها؟

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۰۲:۱۰]
سها: اوهوم..

سیاوش: بچه راس میگه دیگه

-این نردبون کجاش بچه ست؟

سها: راستی داداشی

رو صندلیه پشت میزش میشینه و میگه: هان؟

سها: بی ادب… این چه طرز جواب دادنه.. با یه خانوم متشخصه که نباید اینجوری حرف زد.. حتما با ترنم هم همین طور حرف میزنی که محلت نمیکنه

-سها دیگه داری رو اعصابم پیاده روی میکنیا.. اصلا شما دو نفر اینجا چیکار میکنید.. اینجا هم دست از سر من برنمیدارین

سها: چه پررو

سیاوش: حوصله ی اون جمع رو نداشتم وقتی طاهر گفت تو رفتی من هم راه افتادم

سها: من هم که تک و تنها و غریب تو اون جمع ممکن بود خورده بشم

-آره ارواح عمت.. از اول تا آخر خانوم اون وسط داشت قر میداد

سها به طرفش برمیگرده و میگه: چه جالب

-چی جالبه؟

سها: اینکه به جز ترنم کس دیگه ای رو هم دیدی

سیاوش ریز ریز میخنده

-کوفت… به سمت سها خیز برمیداره که سها از تخت میپره پایین و همونجور که داره فرار میکنه میگه: داداشی زن زلیلی خیلی بهت میادا

-جرات داری واستا

سها پشت سیاوش قایم میشه و میگه: بفرما واستادم

همینکه به پشت سیاوش میره سها میاد جویس سیاوش وایمیسته

-خوبه نمردیم و معنیه جرات رو هم فهمیدیم

سها بی توجه به حرفش میگه: داداشی نگفتی اون پشت مشتا داشتی با ترنم چیکار میکردیا؟

با عصبانیت ساختگی سیاوش رو به کنار هل میده که باعث میشه سها جیغ بزنه و پا به فرار بذاره

-این فوضولیا به تو نیومده بچه

میخواد دنبالش بره که با صدای سیاوش سرجاش وایمیسته

سیاوش: ولش کن… از ترنم بگو.. تونستی راضیش کنی؟

نفسش رو با حرص بیرون میده و میگه: دلت خوشه ها… اصلا به حرفام گوش نمیده.. یعنی گوش میده ها ولی انگار هیچی نمیشنوه

سیاوش: ایکاش این پیشنهاد رو به طاهر نمیدادی

-بالاخره که چی؟… بالاخره که باید با فامیل رو در رو میشد

سیاوش: حس میکنم اذیت شد

-دیگه نمیدونم چیکار کنم… اصا فکر نمیکردم خونوادش این جور برخورد کنند

سیاوش: همه مون شوکه شدیم.. بابا خیلی ناراحت بود

-کسی چیزی فهمید

سیاوش: نه بابا.. خیلیا دور و بر ما چرخیدن تا چیزی از زیر زبونمون بکشن

-آخه به بقیه چه ربطی داره

سیاوش: شاید بهتر بود ترنم بعضی از مسائل رو تو جمع بازگو نمیکرد

-مگه براش اعصاب گذاشتن.. تو اون لحظه که نبودی چنان به رگبارش گرفته بودن و نقش بازی میکردن که من خشکم زده بود

سیاوش: میتونست با سیاست تر رفتار کنه

-من خودم کنترلم رو از دست داده بودم بعد تو از ترنم انتظار داری

سیاوش: شاید بهتره یه مدت آزادش بذاریم تا بتونه فکر کنه… از همه طرف ریختین سرش دارین براش تصمیم میگیرین… اصلا نمیذارین یه خورده آرامش داشته باشه

———-

-نمیتونم ولش کنم

سیاوش: نمیگم ولش کن.. میگم زور نگو… سروش با این همه دور ترنم چرخیدن به جایی نمیرسی.. همه مون میدونیم ترنم تو رو دوست داره پس چرا مثل پسرای 18 ساله رفتار میکنی؟

-میترسم دست رو دست بذارم و دوباره از دستش بدم

سیاوش: اینجوری هم داری از دستش میدی.. اون الان باید دور از همه چیز و همه کس یه خورده فکر کنه.. به خودش به آیندش به زندگیش… از بس آزارش میدین اصلا نمیدونه داره چیکار میکنه… بین یه ایل آدم گیر کرده همه از همه طرف میریم بهش میگیم ما رو ببخش ما رو حلال کن

پدر: سیاوش درست میگه

با ناراحتیبه طرف پدرش میچرخه و میگه: بابا شما کی اومدین؟

پدر: همین الان رسیدیم

-مامان کجاست؟

پدر: الان میاد.. رفت لباسش رو عوض کنه

سری تکون میده و با کلافگی میگه: این پسره مهران بدجور رو اعصابمه… اگه ترنم یه جای دیگه زندگی میکرد این همه بهش گیر نمیدادم و یه مدت از دور مراقبش میبودم ولی الان همه برنامه هام بهم ریخته.. ترنم دوستی نداره که بخواد اونجا بمونه.. کمکهای ما رو هم قبول نمیکنه.. تو این سالها هم همه از دورش پراکنده شدن و تنهاش گذاشتن من میدونم از روی اجبار اونجا موندگار شده ولی از رفتارای مهران میترسم

پدر: مهران پسر بدی به نظر نمیرسه تو این شرایط با این زورگویی بیشتر ترنم رو از خودت دور میکنی

-نمیدونم چرا احساس میکنم رفتار این پسر با ترنم عادی نیست… رنگ نگاهش حس و بوی برادری نداره.. وقتی هم این موضوع رو بهش گفتم حرفمو انکار نکرد

کسی چیزی نمیگه

پوزخندی میزنه و ادامه میده: پس شماها هم فهمیدین

پدر: مهم ترنمه که دوستت داره.. مهران هم از اون آدما نیست که پاش رو از گلیمش درازتر کنه… شاید یه احساسی به ترنم داشته باشه ولی…..

بدون اینکه بخواد بلندتر از حد معمول میگه: غلط میکنه به ترنم احساسی داشته باشه

سها: چه خبرته سروش.. خونه رو گذاشتی رو سرت

با اعصابی داغون مشتی به دیوار میکوبه و میگه: نمیتونم ترنم رو تو خونه ی یه پسر غریبه ببینم.. تازه میخواست پیش مهران کار کنه با زور و تهدید نگهش داشتم

سیاوش: شاید اصلا اینجور که ما فکر

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۰۲:۱۰]
میکنیم نباشه

-من نمیتونم با این اما و اگرها و شاید و بایدها منتظر بشینم تا ترنم رو از دست بدم

پدر سروش: سروش اون دختر دوستت داره اینقدر خودت رو آزار نده یه خورده بهش فرصت بده…

-اینو میدونم بابا ولی این رو هم خوب میدونم که الان تحت فشاره… میترسم با یه فرصت دوباره ی من باعث بشم که بیشتر از همیشه ازم دور بشه… اگه مثله من یه تصمیم عجولانه بگیره و هم خودش و هم منو بدبخت کنه کی جوابگوهه؟

سیاوش: پس میخوای چیکار کنی؟

-نمیدونم.. عینه این دیوونه ها فقط دور خودم میچرخم.. همش با خودم میگن نکنه واقعا قبولم نکنه.. اگه میگفت دوستم نداره حداقل میدونستم باید یه تلاشی کنم تا بهش بفهمونم که داره به خودش تلقین میکنه اما وقتی خودش هم این دوست داشتنا رو انکار نمیکنه من واقعا میمونم چیکار باید کنم؟

مادر: خب عزیزم ازت دلگیره.. باهاش حرف بزن

-شما هم که اومدین مادر من

با زهرخند میگه: جلسه ی خونوادگی تشکیل دادیم

مادر: عزیزم تو پسر مایی وقتی تو مشکلی داری ما باید بهت کمک کنیم

نگاهی به خونوادش میندازه… بغض تو گلوش میشینه.. سیاوش.. سها.. پدرش.. مادرش.. همیشه پشتش بودن اما ترنمش توی این چهار سال هیچکس رو نداشت

پدرش لبخند تلخی میزنه و میگه: بهش فکر نکن

-شما از کجا میدونید به چی فکر میکنم؟

پدر: به جز ترنم چی میتونه این طور تو رو به فکر فرو ببره

-تو این سالها هم منو از دست داد هم خونوادش رو

مادر: امشب دلم خیلی براش سوخت.. اصلا باورم نمیشد آقای مهرپرور این طور آدمی باشه

-دلم نمیخواد در مورد قضیه امشب کسی خبردار بشه

مادر: مگه دیوونه ایم… فقط همین مونده این حرفا به زبون این فامیلای دهن لق بیفته.. دیگه دست از سر دختر بیچاره برنمیدارن

-ترنم من بیچاره نیست.. خودم همه ی کمبوداش رو جبران میکنم.. دلم نمیخواد با ترحم نگاش کنید

مادرش آهی میکشه و میگه: همه مون خیلی جاها اشتباه کردیم.. حالا که همه چیز رو فهمیدم دلم میخواد براش مادری کنم

سها: لابد مثل سابق

سیاوش: سها

سها: هر وقت حقیقت رو میگم با سها سها گفتن خفم میکنید… آخه دلم از این میسوزه که همه تون تا وقتی همه چیز خوبه دلسوز و مهربون میشین ولی وقتی یه چیز برعلیه ترنم پیش میاد پشت پا به تمام ارزشهای گذشته میزنید.. از کجا معلوم در آینده کسی از موضوع ترنم باخبر نشه… فردا اگه توی مهمونی ها از عروستون بد گفتن حاضرین جلوشون

مادر: وایمیستم سها.. حتی اگه ترنم سروش رو هم قبول نکنه باز هم به هر کسی از ترنم بد بگه تودهنی میزنم.. این دفعه میخوام واقعا یه مادر باشم.. میخوام همه چیز رو جبران کنم.. خیلی در حقش بد کردم

سروش لبخندی میزنه.. از حمایت خونوادش لذت میبره.. حمایتی که برای ترنم باشه براش لذت بخشه

——–

پدرش رو میبینه که دستاش رو دور شونه های زنش حلقه کرده و آروم تو گوشش چیزی رو زمزمه میکنه.. مادرش هم سریبه نشونه مثبت تکون میده

سها با فوضولی میگه: حرفای تو گوشی نداشتیما

مادر: یه دقیقه آروم بگیر بچه

سها: وای نگو مامان.. اونجوری که دق میکنم

مادرش چشم غره ای به سها میره که باعث خنده ی جمع میشه

سیاوش: بچه جون برو بخواب از وقت خوابت گذشته

سها: بچه پررو… مظلوم گیر آوردین

پدر: یه لحظه ساکت باشین

با صدای پرتحکم پدرش سکوت تو اتاق حکم فرما میشه

پدر: ببین سروش تنها چاره ی کار اینه که با ترنم حرف بزنی و مجابش کنی که همه چیز با گذشته فرق کرده.. وقتی بهت جواب منفی میده ولی از یه طرف نمیتونه در برابرت مقاومت کنه خودش یه نشونه ی خوبه برات

-فکر میکنید حرف نزدم… خسته شدم از بس حرف زدم.. حس میکنم یه چیزی رو داره از من پنهون میکنه.. حتی مهران هم با تموم آزار و اذیتش به طور غیر مستقیم بهم اشاره کرد

سیاوش: مهران میدونه؟

-بدبختی همینجاست.. میبینی سیاوش.. مهران میدونه و من نمیدونم.. همیناست که آزارم میده

سیاوش: شاید مهران میخواست اذیتت کنه یا چه میدونم تحریکت کنه تا به خودت بیای

-نه.. امشب که از ترنم پرسیدم نه انکار کرد نه حرفی در این مورد زد.. البته یه چیزایی گفت که من ازش سر در نیاوردم

سیاوش: مثلا چی؟

-نمیدونم.. یادم نیست

سیاوش: خب از اون دو تا پسره بپرس.. اسمشون چی بود؟

-کیا؟

سیاوش: همون پلیسا که نجاتش دادن

-نریمان و پیمان رو میگی؟

سیاوش سری تکون میده

پدر: بد فکری هم نیست.. اونا تمام مدت با ترنم بودن و از همه چیز مطلع هستن

مادر: من که میگم هیچ چیز نیست و ترنم فقط از ترنم دلگیره

-خدا کنه

مادر: به دلت بد راه نده مادر.. همه چیز درست میشه.. ترنم هم حق داره که فعلا تو انتخابش مردد باشه.. بالاخره کم اذیت نشد

سها: خب هر کس بود دلگیر میشد.. من که اگه جای ترنم بودم محال بود سروش رو قبول کنم

مادر سروش: سها

سها: چیه مادر من… یادتون نیست چه جوری با خفت و خواری عروسی رو

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۰۲:۱۰]
بهم زدین… دقیقا چند ماه دیگه مونده بود به عروسی همه چیز رو بهم ریختین… خب هر کسی باشه دلش نمیخواد به اون خونواده ای که ولش کردن برگرده

آهی میکشه و میگه: سها درست میگه… هر کسی جای ترنم بود حتی دیگه نگام هم نمیکرد

با ناراحتی نگاهش رو از بقیه میگیره و روی زمین میشینه

همه چپ چپ به سها نگاه میکنند

سها پشیمون از برخورد تندش میگه: حالا اینقدر حرص نخور… مهم اینه که ترنم مثله خیلیا نیست

-میترسم بشه.. میترسم یه روزی برسه که اونو دست تو دست یکی دیگه ببینم

پدرش بازوش رو میگیره و مجبورش میکنه که واسته

پدر: من چنین پسر ضعیفی تربیت نکردم.. اشتباه کردی.. الان هم باید پای اشتباهت بمونی… جبران کن همه چیز رو

-اگه موفق نشم

پدر: مگه خودت رو باور نداری؟

-دیگه هیچکس رو باور ندارم

پدرش تکونش میده و با اخم میگه: سروش

به ناچار میگه: باشه بابا… باز هم همه ی سعیم رو میکنم ولی بعضی وقتا فکر میکنم که نکنه دارم به خودم امید واهی میدم

پدر: زود تسلیم شدن برابره با شکسته

از این حرف پدرش دلس خالی میشه

-نه… محاله تسلیم بشم

پدر: پس از خودت ضعف نشون نده

چشماش رو میبنده و نفس عمیقی میکشه.. با چشمای بسته میگه: نمیدم

پدرش محکم به پشتش میکوبه و میگه: همین درسته

بعد خطاب به بقیه ادامه میده: بهتره اتاق رو خلوت کنیم تا سروش هم یه خورده استراحت کنه

حس میکنه آرومتر از قبله.. با خودش فکر میکنه اگه ترنم هم چنین پدری داشت محال بود به این وضع دچار بشه

سها: پخ

با ترس چشماش رو باز میکنه و خشن به سها نگاه میکنه

سها با چشمای شیطون نگاش میکنه

-تو خجالت نمیکشی؟

سها: اصلا

مادر: سها کجایی؟.. بیا بذار داداشت بخوابه

سها: ایش.. چقدر هم هواش رو دارنا

-خودت محترمانه برو بیرون تا پرتت نکردم

سها: جراتشو نداری

چشماش رو ریز میکنه و میگه: چی گفتی؟

سها با دو به سمت در میره و میگه: گفتم جراتشو نداری

-از دویدنت معلومه که اصا نمیترسی

سها: معلومه که نمیترسم.. فقط مراعات حالتت رو میکنم

پشت سرش هم در رو سریع میبنده

با لبخند زیر لب زمزمه میکنه: ای شیطون

———

*******

&&ترنم&&

خمیازه ای میکشم و به ساعت نگاه میکنم.. هنوز برای رفتن به شرکت زوده.. چشمام رو میبندم و سعی میکنم دوباره بخوابم هر کاری میکنم خوابم نمیبره… دیشب هم تا دیر وقت بیدار بودم.. میدونم الان چشمام سرخه سرخه.. چون دیروقت خوابیدم و زود هم بیدار شدم.. پلکام رو فشار میدم و سعی میکنم به هیچ چیز به جز خواب کر نکنم ولی مدام اتفاقات دیشب رو جلوی چشمام میبینم

زیرلب زمزمه میکنم: ترنم بخواب… امروز باید بری سر کار کلی کار عقب افتاده داری اگه استراحت نکنی نمیتونی به کارات برسی

اونقدر تو جام جا به جا میشم که یه ربع میگذره.. با ناامیدی چشمام رو باز میکنم

-فایده ای نداره

سرم رو با تاسف تکون میدمو به سقف زل میزنم… با اینکه دارم از خستگی میمیرم ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبره… شاید هم میدونم چرا ولی مدام خودم رو به اون راه میزنم؟… خوب میدونم که روی هم سه ساعت هم نخوابیدم.. دست خودم هم نیست از دیشب تا الان مدام حرکات و رفتارای سروش جلو چشمم میاد

-از دست تو سروش… اون موقعی که باید میبودی نبودی الان که میخوام فراموشت کنم مدام جلوی چشممی

ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه

-چقدر تغییر کرده؟

«خاک تو سرت… اصلا تعادل نداری… نه به اون حرفات که میگی نمیخوام باهاش باشم نه به این حرفات… حداقل تکلیفت رو با خودت روشن کن»

سرم رو به شدت تکون میدم و میگم: من نمیخوام باهاش باشم…آره… من نمیخوام باهاش باشم… اصلا از کجا معلوم دوباره تنهام نذاره.. الان که همه چیزخوبه اون هم یه حرفی میزنه ولی فردا که همه چیز خراب شد دوباره ولم میکنه و تنهام میذاره

یاد حمایتهاش میفتم.. یاد رقص دو نفرمون.. یاد بوسه اش.. یاد مهربونیاش.. یاد زورگویی هاش.. یاد نگرانیهاش.. یاد زمزمه هاش

حس میکنم همه ی اون حرفا دوباره تو گوشم زمزمه میشن… دستم رو روی گوشم میذارمو با ناه میگم:نه.. نه.. دوستم نداره.. بازیه جدیدشه

-میخوام فراموشش کنم… میدونم که میتونم

«برو بدبخت… اگه میتونستی فراموشش کنی که با هر حرفش تو بغش ولو نمیشدی.. داری کی رو گول میزنی؟»

صدای درونم بیشتر از همه آزارم میده

آهی میکشم

– تو فکر کن خودمو

«خوبه خودت هم میدونی»

-ایکاش نمیدونستم.. اونوقت راحت تر میتونستم با خودم کنار بیام

روی تخت میشینم و پتو رو تو مشتم میگیرم.. با کلافگی به این طرف و اون طرف نگاه میکنم

-با همه ی این حرفا اونقدرا هم که به نظر میاد دوستم نداره

یکی از تو وجودم بهم پوزخند میزنه و میگه:باز که داری خودت رو گول میزنی

-خودمو گول نمیزنم

«چرا داری دقیقا همین کار رو میکنی.. اون دوستت داره»

-ندا

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۰۲:۱۰]
ره

«داره»

-اه.. کافیه دیگه

«چون میدونی حقیقت ماجرا همینه نمیخوای بشنوی وگرنه خوب میدونی که هر مرد دیگه ای هم جای سروش بود ترکت میکرد.. همینکه ازدواج نکرد خودش خیلیه»

-اگه بیگناهیم ثابت نمیشد همین یه قلم کار رو هم میکرد

«ولی نه از روی عشق بلکه از روی لج و لجبازی… دیدی که آخرش هم نامزدی رو بهم زد»

-حتما باید میمردم تا سر عقل بیاد

«حالا که اون سر عقل اومده تو عقلت رو ازدست دادی»

حرفای طاهر و مهران مدام تو ذهنم تکرار میشن… حتی امیر هم قبل از رفتن به جشن عروسی من رو کشید یه گوشه و در مورد سروش بهم گفت.. گفت که بعد از خبر مرگم سروش داغون شد… گفت که سروش هم تیر خورده بود و وسط بیابون رها شده بود.. گفت که اون هم مثل من با مرگ دست و پتجه نرم کرد و بعد از بهوش اومدنش فقط دنبال مسبب تمام این بلاها گشت.. گفت که بیشتر از طاهر، سروش در تکاپو بود.. گفت که با چشمای خودش شکسته شدن یه مرد رو بالای قبر عشقشش دید… خیلی چیزا گفت که باعث شد مقاومت رو برام سخت تر کنه… امیر نفهمید چور با حرفاش اتیشم زد… حتی برای یه للحظه هم نمیتونم خودم رو جای سروش بذارم.. من با همه ی این رنج ها باز هم نمیتونم در برابر خبر مرگ عشقم دووم بیارم

از رو تخت بلند میشم و مدام توی اتاق راه میرم.. دلم میخواد هیچکس اطرافم نباشه تا بتونم برای یه مدت درست و حسابی فکر کنم… حس میکنم خودم هم نمیدونم چی میخوام

-چیکار باید کنم؟

«دوستت داره.. فقط انکار نکن»

اشک تو چشمام جمع میشه

به دیوار تکیه میدم و با بغض میگم: خب من هم دوستش دارم

«پس یه دل شو»

-ولی نمیخوام دوستش داشته باشم

«از بس احمقی»

——————

پوزخندی میزنم و زمزمه میکنم: وقتی خودم هم نمیتونم با خودم کنا بیام چطور از بقیه انتظار دارم که درکم کنند

-ایکاش میشد که دوستش نداشته باشم… دلم میخواد همه چیز تموم بشه اما نمیدونم چرا روز به روز دل کندن از سروش سخت تر میشه… هیچوقت اینقدر خواستنی نبود… دلم میخواد مال من بشه

«خوب بذار بشه.. اون بدبخت هم که همین رو میخواد»

ضربان قلبم بالا میره.. دستام میلرزن

-آخه چطوری؟

«فقط کافیه بخوای»

اخمام تو هم میره

این جنگیدنا و کوتاه اومدنا رو دوست ندارم

-من نباید تسلیم بشم

«آره.. مثله احمقا بشین و دوباره از دستش بده»

-اه.. خفه شو

«چیه به غرورت برخورد… مثلا میخوای انتقام اون روزا رو ازش بگیری»

پوزخندی میزنم.. هم میدونم چمه.. هم نمیدونم

-منو چه به انتقام

«آره.. تو فقط بلدی گند بزنی به همه چیز… از این غلطای اضافی که نمیتونی کنی»

روی زمین میشینم و به دیوار تکیه میدم.. دستام رو دور دور پاهام حلقه میکنم و برای چند لحظه سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم

اما نمیشه… این درگیری ها، کلافگی ها و حرص خوردنا برام در حد مرگ سخته… تو این روزا مدام با خودم میگم نمیخوامش و بعد از چند لحظه به خودم پوزخند میزنم.. بعضی وقتا هم میگم میخوامش اما نمیتونم داشته باشمش… بعضی وقتا هم میگم دوستم نداره ولی یه چیزی ته دلم میگه تا کی انکار.. تا کی دروغ.. تا کی بازی با خودت و سروش.. همین فکراست که باعث میشه کم بیارم

«برو مثل بچه ی آدم باهاش حرف بزن»

-که با ترحم با من بمونه

«چقدر هم که بدت میاد؟»

-من از ترحم متنفرم

«فقط ترحم دیگران.. وقتی پای سروش وسطه دل و دینت رو میبازی.. دیگه ترحم و دلسوزی حالیت نیست»

کلی حرف ضد و نقیض تو مغزم تکرار میشن و بیشتر اعصابم رو خورد میکنند.. حس میکنم سرم داره منفجر میشه

«دوستت داره دیوونه… اون دوستت داره… با انکار هم چیزی درست نمیشه بفهم… دوستت داره و تو هم نمیتونی فراموشش کنی»

سرم رو بین دستام میگیرم

با زهرخند میگم: آره دوستم داره و بدبختی اینجاست تمام این احساسات دو طرفه هست

دیگه صدایی نمیشنوم.. انگار صدای درونم فقط میخواست تسلیمم کنه که اعتراف کنم

-اما نمیخوام.. به خدا دیگه نمیکشم… من این دوست داشتنو نمیخوام… دلم میخواد بگم دوستش ندارم ولی نمیدونم چرا زبونم نمچرخه این حرف رو بهش بزنم

چشمام رو میبندم و برای چند لحظه سعی میکنم با خودم روراست باشم… دوستش دارم.. دوستم داره.. نتونستم از یادش ببرم.. نتونست از یادم ببره… بعد از سالها بالاخره باورم کرد.. کم کم دارم باورش میکنم… تمام حرکات و رفتاراش نشون از عشق عمیقش داره.. از تمام حرکات و رفتارام میشه عشق به سروش رو دید اما با همه ی اینا میترسم… یه ترس بدی تو دلمه که نکنه وسط زندگی تنهام بذاره و بره… نکنه دوباره بهم شک کنه… این ترس دست خودم نیست

دوباره صدایی رو از درونم میشنوم

«و بچه……»

چشمام رو باز میکنم

-آره… نمیتونم از نعمت پدر شدن محرومش کنم.. بیشتر از اینکه بترسم از این ناراحتم که نمیتونم هیچوقت اون رو به آرزوش برسونم

«ولی اون میگه

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۰۲:۱۰]
دوستت داره»

-قبلنا هم میگفت

-اگه باهاش ازدواج کنم شاید هیچوقت نتونم اون رو به آرزوهای قشنگش برسونم.. اون من رو ترنم سابق میبینه.. شاید هم نمیبینه ولی ص در صد نمیدونه تو چه دنیایی سیر میکنم… اون نمیدونه که حتی با ازدواج با اون هم دیگه نمیتونم مثل گذشته ها بشم.. کابوس های گاه و بیگاه.. خاطرات بد گذشته.. ترس ازدست دادن دوباره ی سروش.. یادآوری روزهای اسیر بودنم در دست خلافکارا… مرگ خواهرام.. توهین و تحقیر اطرافیانم.. فهمیدن حقایق.. همه و همه اجازه نمیدن که مثل سابق بشم.. بماند که معلوم نیست میتونم مادر بشم یا نه؟

———-

-پس سروش به چیه من دل خوش کنه؟.. تا کی میتونه دووم بیاره؟.. نه از نظر روحی سالمم نه از نظر جسمی

پوزخندی میزنم و به زحمت از رو زمین بلند میشم.. تنم خشک شده

-من حتی حق ندارم بهش فکر کنم… اون هنوز از وخامت اوضاع من باخبر نیست.. هر چقدر هم که دوستم داشته باشه نمیتونم با خودم کنار بیام که نابودش کنم… خیلی بی انصافیه که بخوام با قبول کردنش یه عمر عذابش بدم.. صد در صد تا عمر داره اذیت میشه دم نمیزنه.. ترجیح میدم که هیچی نگم

«مثله همیشه داری حماقت میکنی»

-مهم نیست.. دیگه هیچی برام مهم نیست.. حداقل الان دیگه تکلیفم با خودم روشنه.. همین آرومم میکنه… دیگه مجبور نیستم با خودم کلنجار برم که دوستم داره یا نداره و این حرفا… همینکه میدونم سروش ازم متنفر نیست برام یه دنیا می ارزه

کش و قوسی به بدنم میدم و به ساعت نگاه میکنم

-آخ که چقدر خسته ام

هنوز یه یک ساعتی فرصت دارم

همونجور که به سمت در اتاقم میرم لبخندی رو لبام میشینه.. بعد از مدتها حس میکنم آرومم.. همینکه تونستم با خودم کنار بیام و خیلی چیزا رو در مورد سروش پیش خودم روشن کنم برام لذت بخشه…ایکاش میشد یه مدت دور از همه چیز باشم تا یه تصمیم درست و حسابی در مورد زندگیم بگیرم… این بلاتکلیفی رو دوست ندارم

در اتاقم رو آروم باز میکنم تا اگه مهران خوابه بیدار نشه… میخوام به سمت آشپزخونه برم که با دیدن در نیمه باز مهران متوجه میشم که اون هم بیداره.. لبخندی رو لبام میشینه… به سمت اتاقش میرم تا اگه گرسنشه صبحونه برای دو نفرمون آماده کنم.. بعضی وقتا بعد از رفتن من بیدار میشه و صبحونه میخوره… آقای خواب آلو

از این همه تنبلیه و شبیطنتش خندم میگیره.. من که مطمئنم اگه امیر نبود این مهران سر به هوا اون شرکت رو به باد میداد

امیر: هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟

با صدای امیر سرجام خشک میشم

زیرلبی میگم: امیر اول صبحی اینجا چیکار میکنه؟

مهران: هیس.. آرومتر… چه خبرته.. ترنم خوابه

عقب گرد میکنم تا به آشچزخونه برم و مزاحم حرف دو نفره شون نشم

امیر با حرص صداش رو رومتر میکنه و میگه: سروش به دیدنم اومده بود

هنوز چند قدم برنداشتم که با حرف امیر بهت زده از حرکت وایمیستم

مهران: خب.. چی میگفت؟

امیر: میخوای بگی نمیدونی؟

مهران: مگه علم غیب دارم

امیر: مهران

مهران هم ادای امیر رو در میاره و میگه: چیه امیر؟

امیر: سروش یه حرفایی میزد

مهران: مثلا؟

امیر: خوب میدونی چی دارم میگم

میدونم کار درستی نیست که اینجوری به حرفاشون گوش بدم اما نمیدونم چرا پاهام پیش نمیرن

مهران با شیطنت میگه: از کجا میدونی؟

امیر: مهران با خودت این کار رو نکن

مهران: امیرجان نکنه تب مب داری؟… بذار ببینم…

امیر: اه.. مهران… یه لحظه دست از مسخره بازی بردار… من کاملا جدی ام

مهران: چه باحال… من هم کاملا شوخم

امیر: مهران حس میکنم داری تغییر میکنی.. مثله گذشته.. من خوب میشناسمت.. قبل از اینکه شوهر ماندانا باشم دوست تو بودم

مهران: من که نمیفهمم چی داری واسه خودت بلغور میکنی

امیر: مهران بشین ببینم… کجا داری میری؟

مهران: میرم صبحونه بخورم دیگه

امیر: مهــران

مهران: چته بابا… امروز از دنده ی چپ بیدار شدیا

امیر: بشین

مهران: بیا.. این هم نشستن.. دیگه چی میخوای بگی

امیر: مهران داری با خودت و دلت چیکار میکنی؟

مهران: هیچی والا… تو الکی شلوغش کردی

امیر: مهران من تو رو بهتر از خودت میشناسم.. حال و هوات برام غریب نیست

مهران: امیر

——————-

امیر: نمیخوام دوباره شکست بخوری

مهران: امیر گوش کن

امیر: نه مهران.. تو گوش کن.. رفتارات مثل همون روزایی شده که تازه مهتاب رو دیده بودی

زمزمه وار میگم: اینجا چه خبره

نمیدونم چرا لحظه به لحظه ضربان قلبم بالاتر میره

امیر: این سکوتت رو چی معنی کنم مهران؟

امیر: مهران با توام؟

مهران: چی میخوای بشنوی؟

امیر: که من اشتباه میکنم… که سروش فقط از روی عشق و غیرتش اون حرفا رو بهم زده

حتی جرات نفس کشیدنم ندارم.. فقط دعا دعا میکنم که اون چیزی که فکر میکنم درست نباشه

امیر: مهران چرا ه

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۰۲:۱۰]
یچی نمیگی؟

مهران: نترس حواسم به دلم هست

چشمام رو میبندم

امیر: این حرف یعنی چی مهران؟

مهران حرف دل من رو میپرسه

….

امیر: اینقدر با این سکوت مسخرت آزارم نده

مهران: یعنی نمیذارم مثل گذشته داغونم کنه

وا میرم

آروم مینالم: نه

امیر: تو دوباره عاشق شدی؟

دستم میلرزه.. بغض تو گلوم میشینه .. دوست دارم همه ی اینا یه کابوس باشه

مهران غمگین زمزمه میکنه: حس میکنم دارم میشم

امیر غمگین تر از مهران میگه: چرا مهران؟… آخه چرا ترنم؟

بدون اینکه بخوام اشک تو چشمام جمع میشه

امیر: اون خودش عاشقه…

مهران: میدونم

امیر: عاشقه یکی دیگه

مهران: میدونم

امیر: عاشق سروش

مهران: میدونم

امیر: میمیره براش

مهران: میدونم

امیر: تو این چهار سال یه بار هم نشد سروش رو از یاد ببره

مهران: میدونم

امیر خشن میگه: با تمام این جنگیدنایی که با خودش داره خوب میدونم که سروش راضیش میکنه

مهران: این رو هم خوب میدونم

امیر: کوفته میدونم… همه ی اینا رو میدونی و باز داری زندگیه خودت رو به گند میکشی… ترنم با یه آخ سروش جونش در میره بعد تو اینجا نشست

امیر: مهران.. مهران.. مهران… این چه غلطیه که داری میکنی

مهران: تنها چیزی که نمیدونم همینه

دلم میخواد جیغ بکشم.. داد بزنم… با فریاد بگم آخه چرا مهران.. چرا من؟… تو که همه چیز رو میدونی پسر.. پس این چه کاریه که داری با خودت و من میکنی… چرا داغونم میکنی

امیر: داری با خودت چیکار میکنی؟

مهران: از من نپرس… از دلم بپرس که همیشه دست میذاره رو کسایی که نباید بذاره

امیر: مهران

مهران: باز هم یه عشق ممنوعه ی دیگه

امیر: فقط تمومش کن… تو رو خدا تمومش کن.. دیگه هیچکدوم مون تحمل داغون شدنت رو نداریم

سرم رو با غصه تکون میدمو با بغض زمزمه میکنم: آره مهران… تمومش کن.. تو رو خدا.. تو رو به هر کی که میپرستی.. دوست ندارم به خاطر من اذیت بشی… دلم نمیخواد دل مهربونت رو بشکونم.. تویی که تو این مدت بدون هیچ چشم داشتی همراهیم کردی

مهران: مگه شروعش دست من بود که از پایانش حرف میزنی

-وای…

خدا داری باهام چیکار میکنی…

امیر: بعد از این همه سال که همه بهت التماس میکردن که یه نیم نگاه به دخترای اطرافت بندازی چرا دست گذاشتی رو کسی که میدونی هیچوقت مال تو نمیشه

مهران: نمیدونم.. شاید چون رفتاراش منو یاد مهتاب مینداخت

امیر: پس هنوز چاره ای هست.. وقتی به خاطر مهتاب به ترنم احساس داری پس زود هم میتونی اون رو از یاد ببری

مهران: هنوز هم ساده ای پسر.. من گفتم منو یاد مهتاب مینداخت ولی اون اوایل نه الان… این روزای اخیر بیشتر از مهتاب به ترنم فکر میکنم… حس میکنم کم کم این احساس دوست داشتن داره بال و پر میگیره

دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم

امیر: تو غلط میکنی بخوای به این احساس بال و پر بدی

مهران تلخ میخنده

دلم از این همه مظلومیتش آتیش میگیره.. دوست ندارم باعث آزارش بشم وی میدونم دارم آزارش میدم.. شاید هیچوقت به سروش بله نگم ولی مطمئننا نمیتونم هیچ کس دیگه ای رو هم تو زندگیم وارد کنم… تنها کسی که اسمش تو قلبم حک شده سروشه… مهران هم برام مثه بقیه هست.. مثل طاهر.. مثل امیر.. مثل نریمان.. مثل پیمان

مهران : من که نمیدم دیوونه خودش میگیره

امیر: ترنم رو با خودم میبرم

مهران: تو اون رو هیچ جا نمیبری

امیر: میبرم.. میبرم پیش ماندانا.. نمیذارم یه بار دیگه داغون بشی

مهران: نمیشم.. مهتاب اگه زنده میموند و زندگی میکرد هیچوقت داغون نمیشدم.. اون اگه خوشبخت هم میشد من راضی بودم.. من از مرگ مهتاب داغون شدم.. از اینکه نبود.. از اینکه خودم پرپرش کردم.. درسته هنوز احساسم نسبت به ترنم نوپاست ولی باز هم همون عقیده رو دارم.. همین که ترنم خوشبخت باشه راضیم.. فقط دوست دارم باشه و زندگی کنه.. اون هم همونطور که خودش دوست داره

از این همه مهربونیش دلم زیر و رو میشه

امیر: اما……….

————

مهران: نمیخوام سروش اشتباه من رو تکرار کنه… اگه حرفی میزنم اگه برخوردی میکنم اگه رفتاری از خودم نشون میدم فقط و فقط به خاطر اینه که سروش بفهمه قدر داشته هاش رو باید بدونه.. من درسته ترنم رو دوست دارم ولی هیچوقت پام رو از گلیمم درازتر نمیکنم.. اگه ترنم سروش رو نمیخواست درنگ نمیکردم… اونقدر بهش محبت میکردم که راضی بشه شانسش رو یه بار دیگه با محک بزنه.. اون هم با من.. منی که یه بار طعم شکست رو چشیدم ترنم رو به خوبی درک میکنم اما الان که از تو چشماش عشق به سروش رو میبینم فقط میتونم با حرفا و رفتارام سروش رو تحریک کنم و باعث بشم که سروش هم مثل من وسط راه جا نزنه.. دوست ندارم هیچکس تو دنیا به سرنوشت من دچار بشه.. روزی که سروش رو شکست خورده تو خونه ی ماندانا دیدم که چطور با ماندانا حرف میزد و عصبی میشد یلی زود فهمیدم

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۰۲:۱۰]
که یکی مثله منه… اون روزا که همه مون فکر میکردیم ترنم مرده من یاد مهتاب میفتادم وگرنه یه بچه ی دو ساله نیستم که بخوام با سروش کل کل کنم جر و بحث راه بندازم اما با عق نشینیه من ممکنه سروش خیالش راحت بشه و برای یه مدت پا پس بکشه و ترنم هم که تو این موقعیت به یه همراه نیاز داره تنهاتر از گذشته بشه… دلیل اینکه ترنم سروش رو رد میکنه رو خوب میدونم و تسلیم شدن سروش حتی برای یه مدت کوتاه باعث میشه که ترنم پیش خودش کلی فکرای اشتباه بکنه… ترنم الان تو وضعیت خوبی نیست… فکر کردی چرا باهات صحبت کردم که به ترنم اصرار کنی که تو شرکت سروش بمونه واسه اینکه میخواستم سروش فرصت بیشتری برای اثبات خودش داشته باشه… واسه همینه که با رفتارا و برخوردام این ترس رو توی سروش به وجود میارم که ممکنه ترنمش چند ساعت دیگه مال اون نباشه

اشکام صورتم رو خیس کردن با دو تا دستام جلوی دهنم رو میگیرم تا صدای هق هق گریه ام بلند نشه.. باورم نمیشه که مهران تا این حد به فکر من بود.. من همیشه چهره ی شادش رو میبینم

امیر: پس خودت چی؟

مهران: تکلیف من خیلی وقته که روشن شده… میدونی امیر من و سروش خیلی شبیه هم هستیم.. هر دو تامون عاشق شدیم.. هر دو تامون اشتباه کردیم.. هر دوتامون عشقامون رو از دست دادیم اما میدونی فرق بین من و سروش چیه؟…فرقمون اینه که اون فرصت جبران داره و من هیچ فرصتی برای جبران ندارم… شاید این تفاوت وچیک به نظر برسه اما با تموم کوچیک بودنش زیادی بزرگه… اگه بخوایم دقیقتر به ماجرا نگاه کنیم سروش بیشتر از من حق داره… چون من خیلی زود به خاطر خونوادم از مهتاب دست کشیدم ولی سروش به خاطر دیدن کلی مدرک و این حرفا ترنم رو ترک کرد… اون فکر میکرد بهش خیانت شده… من هم اگه جای سروش بودم ممکن بود همین کار رو کنم.. هر کسی جای سروش بود به احتمال زیاد همین کار رو میکرد… سروش تموم این سالها عاشق ترنم بود ولی من مطمئن نیستم که اگه چنین بلایی سر من میومد باز هم عاشق میموندم

امیر متاثر میگه: مهران

مهران: باور کن قصدم از خودگذشتگی و این حرفا نیست… سروش خیلی عاشق تر از منه… حتی اگه مهتاب هم جای ترنم بود و چنین اتفاقی برای من و اون پیش میومد باز هم همین حرفا رو میزدم… من در مورد اینجور مسائل خیلی سخت گیرم… مخصوصا وقتی عاشق طرف هم باشم دیگه بدتر… اصلا تحمل خیانت ندارم… درسته ترنم خیانت نکرد ولی وقتی همه چیز به ضرر ترنم بود خب هر مردی بود همین فکر رو میکرد… من اگه به جای سروش بودم محال بود این همه سال با خودم بجنگم و ازدواج نکنم

امیر: فکر میکنی… مطمئن باش تو هم نمیتونستی ازدواج کنی… وقتی عاشق میشی دل کندن برا سخته

مهران: نمیدونم ولی صد در صد مثله سروش عاشق نمیموندم… بعضی وقتا دلم برای سروش میسوزه

امیر: میخوای به ترنم بگی؟

مهران: چی رو؟

امیر: در مورد احساست

مهران: دیوونه شدی؟

امیر: نمیدونم… گفتم شاید………

مهران: اصلا و ابدا

امیر: اگه..

مهران: اگه چی؟

امیر:ترنم هیچوقت سروش رو قبول نکنه چیکار میکنی؟

مهران بدون هیچ مکثی میگه: مجبورش میکنم که به زندگی با من فکر کنه

چشمام از شدت تعجب گرد میشن

امیر: چی؟

مهران: این دفعه اشتباه گذشته رو نمیکنم.. اگه ترنم واقعا قصدش این باشه که سروش رو از زندگیش بیرون کنه اجازه نمیدم تا آخر عمر با زجر و عذاب زندگی کنه

امیر: اما اون سروش رو دوست داره

مهران: میدونم

امیر: پس چطور میتونی این حرفا رو بزنی؟

مهران: من همه ی سعیم رو میکنم که این دو نفر بهم برسن ولی در صورتی که این اتفاق نیفته خودم وارد عمل میشم

امیر: چطور میتونی این حرف رو بزنی… اون دوستت نداره

مهران: دارم با احساسم میجنگم ولی خودم از الان میدونم که مثل همیشه عقلم تسلیم قلبم میشه… تصمیمم رو گرفتم امیر یا ترنم با سروش ازدواج میکنه یا اجازه نمیدم که خودش رو یه عمر اسیر تنهایی و بدبختی بکنه

حس میکنم که دارن یه خنجر تیز تو قلبم فرو میکنند… ایکاش میشد از اینجا فرار کنم و به یه جایی برم که هیچکس من رو نشناسه

امیر: اگه میدونستم اینجوری میشه هیچوقت اجازه نمیدادم ترنم پیشت بمونه.. من بهت اعتماد داشتم مهران

مهران: من هم از اعتمادت سواستفاده نکردم

امیر: میخواستم مثل برادر پشتش باشی

مهران: ولی نگفته بودی

امیر: خودت باید میفهمیدی

مهران: دیدی که نفهمیدم

امیر: ترنم دختر خیلی خوبیه اگه سروش تو زندگیش نبود من مخالفتی نداشتم ولی الان دلم نمیخواد تو با ترنم ازدواج کنی

مهران: تا روزی که سروش تو زندگیه ترنمه من وارد زندگیش نمیشم.. این رو مطمئن باش

امیر: سروش صاحب همیشگیه قلب ترنمه.. این رو بفهم

مهران: تو زندگی حتما نباید عشق باشه.. اگه سروش نبود من به یه دوست داشتن ساده هم رضایت میدم.. وقتی ترنم رو کنار خودم دارم حس میکنم همون مهران گذشته ها هستم.. تو

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۰۲:۱۰]
لحظه هایی که با ترنمم نبود مهتاب رو از یاد میبرم.. خنده های من در کنار ترنم رنگ حقیقت میگیرن

امیر: اگه ترنم و سروش با هم ازدواج کنند چیکار میکنی؟

مهران: زندگی.. مثل همیشه زندگی میکنم.. خوشحال میشم که خندون و شاد ببینمش.. با تموم لجبازیهاش وقتی کنار سروشه حس میکنم آروم و بی دغدغست.. انگار ترساش رو فراموش میکنه

امیر: میترسم بیشتر از این اسیرش بشی… بذار بیاد پیش ما بمونه… یه چیزی واسه ی مامان اینا هم سرهم میکنم…

مهران: نه… ترنم اینجا میمونه تا داداشش بیاد و اون رو ببره… مامان و بابا با اون همه ادعای روشنفکریشون وقتی در مورد مهتاب اونجور قضاوت کردن لابد در مورد ترنم هم بد میگن

———————-

امیر: هنوز ازشون دلخوری

مهران: تا عمر دارم نمیتونم به خاطر ظلمی که در حقم کردن ازشون بگذرم… در مورد بردن ترنم هم دیگه دوست ندارم چیزی بشنوم

امیر: من یه بهانه ای جور میکنم تا مامان و بابا…….

مهران با عصبانیت میگه: در این مورد نمیخوام چیزی بشنوم

امیر: مثل همیشه کله شقی

مهران: پس بیخودی کشش نده.. راستی به ماندانا هم چیزی نگو… دوست ندارم بخاطر من بین ماندانا و ترنم بهم بخوره

امیر: چیزی نمیگم ولی ماندانا دیگه اونقدرا هم بی انصاف نیست که به خاطر تو دست از ترنم بکشه

مهران: بالاخره برادرش هستم ممکنه ناخواسته بیاد از من طرفداری کنه و باعث ناراحتیه ترنم بشه

امیر: درسته دل خوشی از سروش نداره ولی این رو هم خوب میدونه که ترنم فقط میتونه عاشق سروش باشه… دیشب از من پرسید این پسره ی احمق دیگه سراغی از ترنم نگرفت؟

مهران آهی میکشه و میگه: باید ببینیم چی پیش میاد

امیر: هیچوقت به حرفام گوش نکردی

مهران یهو لحنش عوض میشه و با شیطنت میگه: آخه زیادی ریزه میزه ای به چشم نمیای

میون اشکام لبخندی رو لبام میشینه

آروم مبگم: تو کی هستی مهران؟… تو واقعا کی هستی؟.. ایکاش مهتابت زنده بود… تو واقعا لایق خوشبخت شدنی

امیر: مهران تو این موقعیت هم دست بردار نیستی؟

مهران: جان تو راست میگم… جذبه مذبه هم که ندازی یه خورده ازت حساب ببرم

امیر: از دست تو

مهران: این دختره چرا هنوز بیدار نشده.. حالا این سروش خانش زنگ میزنه و پدر من بدبخت رو در میاره.. دو دقیقه این دختر دیر کنه پسره من رو فحش بارون میکنه

امیر: من دیگه برم.. تو هم برو ترنم رو بیدار کن

مهران: برو.. شرتو کم کن که من هم برم به زندگیت برسم

امیر: خودت هم زودتر بیا… خوبه من تو اون خراب شده هستم وگرنه باید در اون شرکت رو گل میگرفتی

مهران: برو بابا… رئیس که کار نمیکنه.. فقط میشینه و دستور میده

امیر همونجور که داره به مهران نگاه میکنه از در بیرون میاد و میگه: اگه تو شرکت میومدی و دستور میدادی حرفی نبود اما جنابعالی همیشه تو رختخوابت دراز میکشی و پشت تلفن دستور صادر میکنه

مهران: مهم اینه که وظیفم رو انجام میدم

امیر: آره ارواح ع………….

امیر سرش رو برمیگردونه و با دیدن من حرف تو دهنش میمونه

مهران: چی شد؟.. ساکت شدی؟

مهران: نکنه تصمیم گرفتی رفتارت رو عوضی کنی و از این به بعد بیشتر به رئیست احترام بذاری؟

مهران: بابا تو از خودمونی.. حالا احترام زیردست به رئیس واجب هست ولی دیگه لازم نیست که کلا لال بشی…..

امیر بهت زده میگه: ترنم

با این حرف امیر، مهران ساکت میشه و بعد از چند لحظه با رنگی پریده از اتاق خارج میشه

با دیدن مهران اشکام بیشتر از قبل جاری میشن

مهران با دیدن چچشمای اشکیه من به همه چیز پی میبره

مهران: ترنم، من.. یعنی..

با حرص نفسش رو بیرون میده و چنگی به موهاش میزنه

بعد از چند لحظه مکث بالاخره خونسردیه ذاتیش رو به دست میاره

دلش رو به دریا میزنه و میگه:ترنم تو از کی اینجا هستی؟

نگام رو ازش میگیرم و زیر لب زمزمه میکنم: از اولش

بعد هم به سمت اتاقم میدونم

فقط صدای امیر رو میشنوم که میگه: نـه

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۱]
همینکه به اتاقم میرسم خودم رو روی تخت پرت میکنم و سعی میکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم

نمیدونم چقدر گذشته فقط این رو میدونم که با گذر زمان هم آروم نشدم

با صدای باز و بسته شدن در سرم رو به عقب میچرخونم و مهران رو میبینم که با لبخندی مهربون به سمت من میاد.. این همه خونسردی و آرامشش رو بعد از شنیدن اون حرفا درک نمیکنم

رو تخت میشینه

با لحن غمگینی میگه: نمیخواستم بگم

من هم که رو تخت دراز کشیدم با خجالت میشینم و نگام رو ازش میگیرم

زمزمه میکنم: شروع این احساس اشتباه بود

مهران: چرا؟

-چون… چون من…

سکوت میکنم.. روم نمیشه بگم سروش رو دوست دارم.. دوست ندارم ناراحتش کنم…دلم میخواد همین الان از اینجا برم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکنم ولی کجا؟… پیش کی؟

مهران: چون سروش رو دوست داری

مهران: ترنم با توام

آروم چونم رو میگیره و با ملایمت مجبورم میکنه نگاش کنم

مهران: چون سروش رو دوست داری درسته؟

-مهران

مهران: من که نمیخوام مجبور به کاریت کنم

-تو اصلا نباید دوستم داشته باشی.. تو باید دلت واسه یکی بتپه که بتونه خوشبختت کنه.. که دوستت داشته باشه… که عاشقت باشه.. دلم نمیخواد باعث شکست دوبارت بشم

مهران: نمیشی

-آخه چرا من؟

مهران: چرا تو نه؟!

-چون من قلبم واسه ی یکی دیگه میتپه

مهران: آفرین دختر خوب… خوبه که بعد از مدتها اعتراف کردی

-این چه ربطی به این مسئله داره

مهران: ربط داره… اگه تو سروش رو انتخاب کنی من کاری بهت ندارم.. چون من هم تو رو حق سروش میدونم ولی اگه بخوای به خاطر موضوع بچه از سروش دست بکشی من نمیذارم زندگیت رو تباه کنی

با اخم نگاش میکنم

-تو قول دادی به کسی نگی

مهران: آره ولی قول ندادم که عاشقت نشم

-مهران این حرفا چیه میزنی؟

مهران: حالال حالاها نمیخواستم بهت بگم ولی از اونجایی که امروز همه چیز رو فهمیدی مجبورم برات توضیح بدم.. یعنی حقته که بدونی.. من حس میکنم دوستت دارم ولی نمیخوام بهم فرصت بدی تا خودمو بهت ثابت کنم… من خودم رو بیرون گود نگه میدارم و به عشق تو وسروش احترام میذارم اما اگه بفمم سروش رو رد کردی اون موقع دیگه هیچ دلیلی برای عقب نشینی نمیبینم

-باورم نمیشه که این تویی که داری چنین حرفایی رو بهم میزنی

مهران: من یه بار همه ی هست و نیستم رو باختم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم… ترجیح میدم همه چیز رو بدونی و درست انتخاب کنی

میخوام چیزی بگم که دستش رو بالا میاره و با جدیت ادامه میده: حقیقت رو به سروش بگو

-چی؟

مهران: به جای سروش تصمیم نگیر… هم من هم تو خوب میدونیم که تو و سروش همدیگه رو دوست دارین.. دلیل مخالفتت رو با ازدواج میدونم… خوب میدونم که بعد از سروش هم به خاطر عشقت به سروش و هم به خاطر مشکل جدیدت هیچوقت به ازدواج فکر نمیکنی پس این فکر رو از سرت بیرون کن که بعد از پس زدن سروش دست از سرت بردارم… یکی مثل من که یه بار اشتباه کرده برای بار دوم اون اشتباه رو تکرار نمیکنه

-قرارمون این نبود مهران

مهران: میدونم خانوم خانوما ولی کاره دله دیگه نمیشه پیش بینیش کرد… خودش دل میبنده.. خودش داغون میکنه.. خودش دوباره یه ویرونه رو از نو میسازه

فقط نگاش میکنم

لبخند کمرنگی میزنه و میگه: بهش فکر نکن

-مگه میشه

مهران: آره.. مگه من نتونستم؟.. پس تو هم میتونی

از روی تخت بلند میشم

مهران: کجا؟

حتی حوصله ی جواب دادن هم ندارم

فقط زیر لب زمزمه میکنم: شرکت

مهران: واستا خودم میرسونمت

-نه

مهران: اما……

جدی تر از قبلوسط حرفش میپرم و ادامه میدم: مهران من همه ی سعیم رو میکنم که همه چیز رو فراموش میکنم و از تو هم خواهش میکنم که فراموش کن

….

-مهران میشنوی چی میگم

مهران: ترنم تا سروش تو زندگیته من پا پیش نمیذارم

-سروش واسه ی همیشه تو زندگیم میمونه… چه کنارم باشه چه دور از من باشه

مهران: نه ترنم.. اگه بخوای سروش رو از خودت برونی من ساکت نمیشینم

با ناله میگم: مهران

مهران: برو به سلامت.. عصری خودم میام دنبالت.. میدونم الان میخوای تنها باشی… پس بهتره با ماشین من بری من با ماشین امیر میام دنبالت

نفس لرزونی میشم و میگم: نیا

مهران: ترنم

-مهران فراموشم کن.. من خودمو خوب میشناسم.. حتی اگه سروش هم قبول نکنم باز نمیتونم پذیرای مرد دیگه ای باشم

مهران: بهتره بری شرکت.. تا همین الان هم یه ربع دیرت شده

فقط سرم رو با تاسف تکون میدمو از اتاق خارج میشم… انگار خوشی به من نیومده.. یه چیز رو خوب میدونم که دیگه جای من اینجا نیست… محاله برگردم به این خونه… نمیخوام مهران از این بیشتر بهم دلبسته بشه. شاید آدم بدی باشم.. شاید هم نمک نشناس باشم.. شاید هم ناسپاس ترین آدم دنیا باشم اما آدمی نیستم که یکی رو بیخودی امیدوار کنم… درسته من در برابر سروش کوتاه میام اما د

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۱]
لیلش رو خوب میدونم این کوتاه اومدن بخاطر عشقه اما من نسبت به مهران هیچ احساسی ندارم به جز احساس دِین و برادری.. اون برام حکم برادری رو داره که از من حمایت کرد.. همین

از خونه خارج میشم و بدون توجه به ماشین مهران راه شرکت رو در پیش میگیرم

زیر لب زمزمه میکنم: گند زدی ترنم.. دوباره گند زدی.. نباید از اول به حرف امیر گوش میکردی

آهی میکشم و با بغض میگم: ولی کجا رو داشتم برم؟… همین الان کجا رو دارم برم؟… برم خونه ی پدری که توی این 4 سال حتی برای یه بار هم از من حمایت نکرد… طاهر هم که هنوز خونه ای پیدا نکرده که بخواد خبرم کنه.. اگه موضوع مهران رو بهش بگم صد در صد یه فکری به حالم میکنه

سرم رو تکون میدم

-اما نه.. نباید بگم.. مهران خیلی برام زحمت کشیده.. نباید وجه مهران رو پیش طاهر خراب کنم

-خدایا پس چیکار کنم؟… خیلی بی انصافیه بعد از این همه مدت بخوام یه دفعه ای برم و هیچی هم نگم… ولی نه.. باز رفتن بهتر از موندنه.. وقتی میدونم جوابم به مهران منفیه باید برم

«کجا رو داری بری بدبخت؟… طوری حرف از رفتن میزنی انگار جا و مکانش آماده هست»

پوزخندی میزنم و به حال زار خودم افسوس میخورم

-مکانش هم جور باشه باز نمیدونم چه دلیلی برای بقیه بیارم… این رفتن ناگهانیم برای خیلیا جای سوال داره

اونقدر تو فکر و خیال غرق میشم که خودم هم نمیفهمم که کی به ایستگاه میرسم و سوار اتوبوس میشم

———

***

با حالی زار وارد شرکت میشم… بدون توجه به اطراف میخوام به اتاق خودم برم که با صدای منشی سر جام وایمیستم

منشی: کجا؟

با بی حوصلگی به عقب برمیگردم و میگم: تو اتاق کارم.. واسه این هم باید جواب پس بدم

منشی: دیر اومدی یه چیز هم طلبکاری

دلم میخواد تمام عصبانیتم رو سر این منشی خالی کنم.. چشمام رو میبندم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم

منشی: آقای راستین گفتن اون اتاق مبرای تو نیست.. هنوز اتاقت آماده نیست

-پس بنده کجا باید به کارم برسم؟

پوزخندی میزنه و میگه: میخوای بگی نمیدونی؟

کلافه و عصبی راهم رو کج میکنم و به سمت اتاق سروش میرم

منشی: خوش بگذره خانم مهرپرور

نگاهی بهش میندازمو میگم: بنده واسه ی کار به اینجا اومدم نه واسه ی خوشگذرونی

منشی: کاملا معلومه

با حرص سری تکون میدم و در میزنم.. همینکه صدای سروش رو میشنوم سریع میپرم تو اتاق و در رو میبندم

سروش: سلام خانوم خانوما

زیرلبی جوابش رو میدمو بدون اینکه نگاش کنم به پست میزم میرم.. حتی حوصله ی جر و بحث در مورد اون اتاق کار کوفتی رو هم ندارم

سروش: خوبی ترنم؟

-ممنون

متنا رو از روی میز برمیدارم و نگاهی بهشون میندازم…

سروش: چیزی شده؟

-نه

خودم رو مشغول کارم میکنم تا سروش بیشتر از این سوال پیچم نکنه

ولی فکر و ذکرم اصلا اینجا نیست فقط به حرفای مهران فکر میکنم… نمیدونم چیکار باید کنم؟… حالا میفهمم که از اول اشتباه کردم رفتم تو خونه ی یه پسر غریبه ولی مثله همیشه وقتی متوجه ی

سروش: ترنم اگه مشکی پیش اومده بهم بگو

حتی سرمو بالا نمیارمو نگاش نمیکنم.. خوب میدونم که با دیدن چشمای پف کرده و سر و ضع نابسامونم دیگه ول کنه ماجرا نیست

-گفتم که چیزی نیست

سروش: پس چرا صدات گرفته.. تو که دیشب خوب بودی؟

-میشه حرف نزنی بذاری به کارم برسم؟

با حرص میگه: به کارت برس خانوم وظیفه شناس

به برگه های رو به روم نگاه میکنم و شروع به ترجمه میکنم ولی اصلا نمیدونم چی دارم مینویسم… اصلا حواسم اینجا نیست… شاید بهتره با طاهر تماس بگیرمو بگم بخاطر حرفای مردم میخوام از خونه ی مهران بیرون بیام

نگاهی به نوشته های خودم میندازم همون چند خطی رو هم که ترجمه کردم پر از غلطه… با حرص سری تکون میدمو دوباره از اول شروع میکنم ولی باز فکرم به سوی حرفای مهران پر میشه و حال من رو منقلب تر میکنه.. آخه من رفته بودم دور از اطرافیانم باشم تا یه خورده آروم بگیرم اما نه تنها آروم نشدم و همه ی اطرافیانم هم هر روز خودشون رو به من نشون میدادن بلکه باعث ناآرومیه کس دیگه هم شدم.. این مسئله بدجور آزارم میده و نمیدونم چیکار باید کنم… مثلا به طاهر زنگ بزنم چی بگم… بگم زودتر یه خونه دست و پا کن.. خب بیاد بگه تا دو سه روز دیگه جوره بعد من بگم همین دو سه روز رو هم نمیتونم اونجا بمونم.. خب به من میگه این همه اونجا موندی این دو سه روز هم دندون رو جیگر بذار… اصرار بیخود هم کنم ممکنه شک کنه… دلم نمیخواد کسی در مورد مهران بد فکر کنه چون تو این مدت دست از پا خطا نکرده.. حتی الان هم به نفعه من حرف میزنه

دوباره چشمم به نوشته هام میفته… باز هم پر از غلط و اشتباهه.. با عصبانیت خودکار رو پرت میکنم و سرمو بین دستام میگیرم

صدای قدمهای سروش رو میشنوم و تازه یاد موقعیتم میفتم.. به کل حضور سروش رو فراموش کرده بودم

سروش: ترنم چته؟

با

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۱]
عصبانیت پام رو تکون میدمو خودکار رو دوباره برمیدارم

سروش: ترنم با توام؟

بدون اینکه نگاش کنم میگم: هیچی

میخوام دوباره کارم رو شروع کنم که سروش خودکار رو ازدستم میگیره

سروش: ترنم به من نگاه کن

بی توجه به سروش به میز کارم خیره میشم

سروش: سرت رو بالا بیار ببینم.. چرا از وقتی اومدی نگام نمیکنی؟… تو که دیشب خوب بودی

-الان هم خوبم فقط میخوام زودتر کارم تموم بشه

دستش رو به طرف چونم میاره… سریع سرم رو عقب میکشم ولی اون طبق معمول پیروز میشه و چونم رو میگیره… سرم رو بالا میاره و با دیدن قیافه ی من بهت زده میگه: تو گریه کردی؟

سرم رو تکون میدمو دستش رو با دستام عقب میزنم

سروش: ترنم، عزیزم بهم بگو چی شده؟

به متنا نگاه میکنم

سروش: به من نگاه کن ترنم

———–

با حرص میگم: چی میخوای؟

سروش: میخوام بدونم چی شده؟.. چرا گریه کردی؟

-چیزی نشده

سروش: ترنم

با صدای بلندتری میگه: ترنم

با عصبانیت از جام بلند میشم و با صدای بلندی میگم: هان… چته؟.. هی ترنم ترنم راه انداختی.. خستم کردین.. هم تو هم بقیه… چرا دست از سرم برنمیدارین… نمیخوام بگم.. مگه زوره.. زندگی رو برام جهنم کردین…مشکلات من مال خودمه.. اگه دوست داشتم زودتر از اینا بهت میگفتم

سروش کپ میکنه و با چشمای گرد شده نگام میکنه.. انگار باور نداره این منم که اینجوری دارم باهاش حرف میزنم ولی دست خودم نیست فشار زیادی رومه و دلم میخواد عصبانیتم رو سر یکی خالی کنم

از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم… سروش کم کم به خودش میاد و اخماش تو هم میره

حس میکنم همه ی انرژیم رو از دست دادم.. میخوام بشینم که سروش با اخمایی در هم با دست چپش به بازوم چنگ میزنه

مستقیم تو چشمام نگاه میکنه و با حرص میگه: دفعه ی آخرت باشه که اینجوری جواب من رو میدی ترنم.. میدونی که عصبانی بشم دیگه کسی حریف من نمیشه

نگام رو ازش میگیرمو میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که با اون یکی دستش صورتم رو میگیره و مجبورم میکنه که نگاش کنم

سروش: من اگه بخوام چیزی رو بفهمم به هر قیمتی شده میفهمم.. پس خودت به زبون خوش زبون باز کن تا مجبورت نکردم

با ناراحتی نگاش میکنم… انگار متوجه میشه زیادی تند رفته چون فشار دستاش رو کم میکنه و میگه: آخه دختر خوب چرا اینقدر من و خودت رو اذیت میکنی؟.. من که کاریت ندارم… خودت میدونی که چقدر نگرانتم وقتی جوابم رو نمیدی بیشتر از قبل دلشوره میگیرم… وقتی اینجوری میبینمت دلم هزار راه میره پس ترنم ازت خواهش میکنم که بهم بگو چته؟… اون از اول که دیر اومدی و اون هم از بعدش که اصلا نگام نکردی… اون هم از بعدترش که اصلا حواست به کار نبود این هم از الان که متوجه میشم قبل از اینکه بیای شرکت کلی گریه کردی… بهم بگو چی شده… برام حرف بزن

آروم گونمو نوازش میکنه و من رو تو چشماش غرق میکنه… این پسر چی داره که من اینجور اسیر و شیداش هستم… خوب میدونه داره چیکار میکنه برعکس من که هیچی از اطراف حالیم نیست… همه ی حواسم فقط به نگاه مهربونشه

همونجور که با انگشت اشارش گونمو نوازش میکنه آروم میگه: بهم بگو عزیزم.. بهم بگو چی شده که اینقدر ناراحت و پریشونی

لبخند مهربونی میزنه و میگه: کی باعث شد اشکات در بیاد خانمی؟

ناخواسته زیرلب زمزمه میکنم: مهران

چشماش پر از نگرانی میشن: مهران چی؟

-چی؟

آروم تکونم میده و میگه: ترنم با توام… مهران چی؟

تازه به خودم میام و میفهمم باز یه گند جدید زدم

-هان؟

سروش: ترنم

-هیچی.. هیچی.. الان کارا رو سر و سامون میدم و متنا رو ترجمه میکنم

سروش با عصبانیت تکونم میده و میگه: ترجمه میخوام چیکار.. میگم مهران چی؟

از فشار وارده به بازوم صورتم جمع میشه

-سروش ولم کن… بازوم درد گرفت

فشار دستش رو بیشتر میکنه… انگار متوجه ی حرفام نمیشه

سروش: بهم بگو مهران چه غلطی کرده؟

-هیچی به خدا

سروش با حرص میگه: دست میذاری رو نقطه ضعف من و بعد همد خیلی راحت میگی هیچی

از شدت درد اشک تو چشمام جمع میشه

سروش: بهت میگم مهران چه غلطی کرده؟

وقتی سکوتم رو میبینه میگه: باشه خودت خواستی ترنم

یهو ولم میکنه و با خشم ادامه میده: دیگه برام چاره ای نذاشتی میرم از خودش میپرسم

-چی؟

نیشخندی میزنه

سروش: ولی از همین الان بدون هر اتفاقی افتاد پای خودته… روزگار پسره رو سیاه میکنم

مات و مبهوت بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من به سمت میزش میره و به کتش که پشت صندلیشه چنگ میزنه

ناخواسته میگم: کجا داری میری؟

با اخم میگه: میرم تا روزگار کسی رو که اشکت رو در آورده سیاه کنم

با ترس نگاش میکنم.. پشتش رو بهم میکنه و به سمت در میره

-نه…

با دو خودمو بهش میرسونم و میگم: نه سروش.. نرو

متعجب به عقب برمیگرده و میگه: چرا نباید برم؟

-هوم

کم ک

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۱]
م تعجبش جای خودش رو به خشم میده و میگه: اذیتت کرده… آره؟

———-

با عصبانیتی بیشتر از قبل من رو به عقب هل میده

سروش: زندش نمیذارم

به دستاش چنگ میزنم و میگم: نه به خدا.. هیچ کار نکرده

با خشم کتش رو روی زمین پرت میکنه و میگه: پس چی شده؟.. تو که من رو کشتی

میترسم بره اونجا دعوا بندازه… فکر میکنم تا یه دروغی سر هم کنم که سریع میگه: فکر دروغ گفتن رو از سرت بیرون کن وگرنه من میدونم و تو

-سروش

سروش: یالا بگو چی شده

….

سروش: کاری نکن به طاهر هم بگم

سریع میگم: نه

سروش: پس بهم بگو

-نمیخوام کسی بفهمه

عصبانیتش یکم کمتر میشه و میگه: عزیزم تو به من بگو چی شده من به هیچکس نمیگم

مشکوک نگاش میکنم

-آخه؟

سروش: دیگه اما و آخه نداره

وقتی متوجه میشه یه خورده نرم تر شدم من رو به سمت میز خودش میبره و مجبورم میکنه رو صندلیش بشینم.. خودش هم جلوم زانو میزنه و دستام رو آروم تو دستاش میگیره

سروش: ترنم بهم بگو

فقط نگاش میکنم

سروش: خواهش میکنم

به ناچار زمزمه میکنم: مهران….

سروش: مهران چی؟

آهی میکشم و میگم: مهران دوستم داره

حیرت زده نگام میکنه و دستاش تو دستام یخ میزنه

با ناباوری میگه: تو چی گفتی؟

سروش: ترنم تو چی گفتی؟

-سروش من……

بلند میشه و با داد میگه: گفتم تو چی گفتی؟

من هم آروم از روی صندلی بلند میشم که هلم میده و باعث میشه دوباره رو صندلی بیفتم… روم خم میشه

از بین دندونای کلید شده میگه: این حرف رو زدی که آزارم بدی.. درسته؟

سرم رو به دو طرف تکون میدم و آروم زمزمه میکنم: نه سروش.. من فقط……..

تلفن روی میزش رو برمیداره و محکم به دیوار میکوبه

با داد میگه: غلط کرده پسره ی عوضی… میدونستم اون حرفا و اون حرکاتش بی منظور نیست.. حسابش رو میرسم

با ترس به سروش نگاه میکنم

سروش: اونقدر به خودش جرات داده که بهت ابراز علاقه کنه

در اتاق باز میشه و منشی با نگرانی وارد میشه

منشی: آقای راستین چی شده؟

سروش با دیدن منشی فریاد میکشه: با اجازه ی کی سرت رو انداختی پایین و همینجور اومدی تو اتاق؟

منشی: آقا…….

سروش: گم شو بیرون

منشی با ترس بیرون میره و در رو پشت سرش میبنده… سروش به سمت من میچرخه.. میخوام از روی صندلی بلند شم که اجازه نمیده.. با صدای تقریبا بلندی میگه: از همین امروز از خونه ی اون کثافت بیرون میای.. لوازم مورد نیازت رو هم خودم میرم برات میارم یا اصلا نه… دوباره همه چیز برات میخرم… حق نداری پات رو تو خونه ی اون پسره بذاری

میخوام حرف بزنم که میگه: حرف نباشه

بعد با خودش زمزمه میکنه: خوبه بالا و پایین پریدنای من رو میدید… بعد اومده به کسی که شده همه ی زندگیه من میگه دوستت دارم.. فکرش رو هم نمیکردم تا این حد پست باشه.. لعنتی

-سروش اونجور که تو فکر میکنی نیست

اخماش بیشتر از قبل تو هم میره.. بالحن خشنی میگه: زیادی داری طرفش رو میگیری ترنم… نکنه واقعا میخوای زن اون نامرد بشی؟

-سروش

سروش با خشم از روی صندی بلندم میکنه و میگه: این همه سال خون جیگر نخوردم که حالا عشقم رو دو دستی تحویل یه نفر دیگه بدم… پست فطرت تر از اون عوضی تو عمرم ندیدم… اون حق نداشت بهت چشم داشته باشه.. تو اونجا مهمون بودی.. کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه.. تا همین الان هم زیادی در برابرش کوتاه اومدم

سروش رو با خشم به عقب هل میدم و میگم: اه.. تمومش کن دیگه.. مهران تا به امروز دست از پا خطا نکرد

———-

ابرویی بالا میندازه و میگه: از ابراز علاقه اش کاملا معلومه.. داره از موقعیتت سواستفاده میکنه

-نه… ماجرا اونجور که تو فکر میکنی نیست… اون اصلا به من ابراز علاقه نکرد؟

یهو تمام عصبانیتش فروکش میکنه و میگه: چی؟

-تو خجالت نمیکشی؟… کی میخوای دست از این زود قضاوت کردنات برداری؟

آروم میگه: آخه تو خودت گفتی که دوستت داره

-آره ولی اون به من نگفته بود… داشت واسه ی امیر تعریف میکرد من هم شنیدم.. اون اصلا نمیخواست به من چیزی بگه

دوباره آتیشی میشه و میگه: دیگه بدتر… میخواست تو رو به خودش وابسته کنه بعد……………

با حرص وسط حرفش میپرم و میگم: سروش

سروش: کوفت… همین که گفتم دیگه حق نداری پات رو تو خونه ی اون عوضی بذاری

نفسم رو با حرص بیرون میدم

-اونوقت میتونم بپرسم کجا باید برم؟

سروش: مگه من مردم که تو بری خونه ی اون پسره

ابرویی بالا میندازم و میگم: منظور؟

سروش: میای به آپارتمان خودم

خندم میگیره

اخماش بیشتر تو هم میره و میگه: کجای حرفم خنده داره

-مگه دیوونه شدم.. من چرا باید به آپارتمان تو بیام.. تو چه نسبتی با من داری؟

سروش: اون عوضی چه نسبتی با تو داری؟

با حرص میگم: اون عوضی خیلی مردتر از این حرفاست… پس سعی کن احترامش رو نگه داری..

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۱]
. تو این مدت بیشتر از همه ی شماها هوام رو داشت و حتی یه بار هم طوری رفتار نکرد که من معذب بشم

سروش: من به این حرفا کار ندارم.. دیگه بهت اجازه نمیدم تو خونه ی اون پسره زندگی کنی.. از همین امشب میای آپارتمان خودم

-تو همینجوری نزده میرقصی دیگه بیام تو آپارتمانت معلوم نیست چیکارا میکنی.. من تو شرکت از دست تو آسایش ندارم.. چپ میرم راست میام بهم زور میگی بعد خدا به خیر کنه روزی رو که من بخوام با تو زیر یه سقف زندگی کنم

به زحمت سعی میکنه لبخند رو لبش دیده نشه ولی معلومه که خندش گرفته

-ترجیح میدم پیش مهران بمونم

با این حرفم حرصی میشه و میگه: تو خیلی بیجا میکنی

-درست حرف بزن.. این چه طرز حرف زدنه؟

سروش: مگه تو برام اعصاب میذاری؟

-سروش تمومش کن… تا دو سه روزدیگه طاهر یه خونه پیدا میکنه و من هم از اون خونه میرم

سروش: بعد این چند روز رو میخوای چیکار کنی؟

-اصلا تو چیکاره ی منی که من بخوام بهت جواب پس بدم

سروش: میخوای به طاهر که همه کارته زنگ بزنم

-خیلی پستی

سروس: به مهران اعتماد ندارم

-مهران اگه میخواست کاری کنه تا الان کرده بود

عصبانی: غلط میکنه که بخواد کاری کنه

-سروش

سروش: باشه خودت خواستی… پس من مجبور میشم که به طاهر همه چیز رو بگم.. فکر نکنم طاهر دلش بخواد خواهرش با پسری زندگی کنه که نسبت بهش بی احساس نیست… میدونی زندگی با یه پسر جوون برای یه دختر چقدر خطرناکه

-سروش چرا زور میگی؟.. خودت هم که بهم بی احساس نیستی

سروش: دلم نمیخواد با اون پسره زیر یه سقف باشی

-خب من هم دلم نمیخواد با تو زیر یه سقف باشم

سروش: اونوقت چرا؟

-چون تو… تو….

نمیتونم بگم چون تو رو بیشتر از جونم دوست دارم.. تو هم که مراعات نمیکنی و من رو وابسته تر از قبل میکنی… صد در صد با زندگی با تو مقاومتم میشکنه.. دلم میخواد همه ی اینا رو بگم ولی زبونم نمیچرخه… ایکاش سالم بودم و قبولت میکردم… چطور میتونم پدرم رو ببخشم.. کسی که باعث تمام این بلاها شد.. کسی که باعث شد کلیه ام آسیب ببینه و اسیر دست اون خلافکارا بشم و در نهایت از نعمت مادر شدن محروم بشم.. اگه نتونم هیچوقت مادر بشم چیکار کنم؟… میترسم… واقعا میترسم بهش بعله رو بدم و بعد تا آخر عمر شرمندش بشم

آخر جنون میدانی کجاست!

به خاطر تو از تو عبور کردن

همیشه که نباید مجنون وار سر به به بیابان گذاشت

مجنون ها گاهی مثل من اند

منی که تو را به لیست آرزوهای نداشته ام

اضافه کردم…

گذشتم به همان محکمی که پای

داشتنت مانده بودم

سروش با شیطنت میگه: من چی؟

آهی میکشم و میگم: چون تو خیلی زورگویی

———

سروش: عیبی نداره کوچولو… عادت میکنی

همونجور که به سمت میزم میرم میگم: باهات شوخی ندارم سروش.. نمیتونم قبول کنم… اصلا اگه به خطرناک بودنه تو که از مهران هم خطرناک تری

پشت سرم میاد و میگه: اول و آخرش مال خودمی… الکی این همه ناز نکن

پشت میزم میشینم و میگم: شتر در خواب بیند پنبه دانه

سروش: شتر شاید ولی سروش نه اما در مورد خونه هم باید بگم نترس حالا حالاها کارت ندارم.. برای اینکه راحت باشی این مدت با مامان و بابام زندگی میکنم

-گفتم نه

سروش: دیگه مشکل چیه؟

-تو خونه ی تو راحت نیستم

سروش: ترنم داری اون روی من رو بالا میاریا

دلم میخواد از خونه ی مهران برم ولی وقتی میخوام سروش رو جواب کنم حس میکنم کار درستی نیست تو آپارتمانش موندگار بشم.. با رفتن به آپارتمان سروش یعنی قبولش کردم.. وقتی قبول کردم برم خونه ی مهران، اون رو برادر ماندانا میدونستم.. به حرف امیر ایمان داشتم… به مهران احساسی نداشتم..

با حرص به موهاش چنگ میزنه و میگه: بابا من قول میدم اصلا از صدکیلومتری اون آپارتمان رد نشم

-درست نیست

سروش: چی درست نیست؟

-من یه بار پیشنهاد امیر رو قبول کردم و رفتم خونه ی یه پسر غریبه برای هفت پشتم بسه

دلخور میگه: حالا من شدم غریبه

-آره.. تو و مهران با هم فرقی ندارین

با ناراحتی میگه: با طاهر صحبت میکنم تا تو و طاهر یه مدت تو آپارتمانم باشین

-نمیخوام.. نمیخوام تو خونه ی تو باشم.. نمیخوام هزار نفر پشت سرم حرف بزنند که با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه

سروش: اه… تو به حرف مردم چیکار داری؟

-تو این مدت یه خورده بیشتر حواسم رو جمع میکنم و سعی میکنم از مهران دوری کنم تا طاهر خونه پیدا کنه

چشماش رو میبنده و با حرص میگه: یعنی میخوای باز بری خونه ی اون پسره ی لندهور… اینجوری ازت بد نمیگن

-الان کسی از ماجرا خبر نداره… کسی مهران رو نمیشناسه ولی تو شناخته شده ای.. یکی من رو ببینه کارم تمومه ولی تو خونه ی مهران که باشم کسی من رو نمیشناسه نهایتش هم اگه کسی من رو ببینه ماندانا میگه من هم تو اون خونه بودم و اینجوری دهن همه بسته میشه

سروش:

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۱]
بهونه های بنی اسرائیلی برای من نیار.. در یک کلام بگو نمیخوام بیام آپارتمانت و خلاص

لبخند غمگینی میزنم و میگم: باشه.. همینو میگم… نمیخوام بیام آپارتمانت و خلاص

سروش: من که میدونم یه موضوعی هست که داری از من مخفی میکنی وگرنه دلیلی برای دوری وجود نداشت

سروش: بالاخره میفهمم

-سروش تمومش کن… ممنون که نگرانم هستی مطمئن باش جای من امنه این چند شب هم…….

وسط حرفم میپره و خشمگین میگه: این چند شب واست تو هتل یکی از دوستام اتاق میگیرم…اگه جرات داری باز مخالفت کن

-اما…….

با داد میگه: ترنم

-چرا زور میگی؟

————–

سروش: اگه این دفعه هم مخالفت کنی دیگه طاهر رو به جونت میندازم

-خیلی خودخواهی

سروش: هر جور دوست داری فکر کن

سروش: قبول

فقط سرم و تکون میدم

سروش: جوابی نشنیدم

-باشه.. فقط……….

سروش: باز چه بهونه ای داری؟

-میخواستم بگم پول ندارم

دلخور نگام میکنه و میگه: چطور از اون پسره قرض میگیری ولی حاضر نیستی از من چیزی رو قبول کنی

آهی میکشم و هیچی نمیگم

سروش: چرا دیشب پول طاهر رو قبول نکردی؟

-ترجیح میدم خرج و مخارجم رو خودم در بیارم.. اگه مجبور نبودم هیچوقت اجازه نمیدادم طاهر پول خونه رو بده ولی از اونجایی که خوب میدونستم که نمیتونم واسه ی همیشه مزاحم مهران باشم قبول کردم.. هر چند دلم زیاد راضی نیست

سروش: بیخود، وظیفشه

-طاهر هنوز خونه پیدا نکرده؟

سروش: اتفاقا صبح باهاش حرف زدم.. از یه خونه خوشش اومده صاحبش شهرستانه… چند روز دیگه میاد

سری تکون میدم و چیزی نمیگم

سروش: پس قضیه هتل اکی شد دیگه

-اوهوم… فقط خوشم نمیاد از صبح تا غروب به هوای سر زدن به من اونجا باشی

سروش: محبت هم بهت نیومده

-به مهران هم کاری نداشته باش

سروش: حال اون بچه پررو رو که حتما میگیرم

-سروش

سروش: تو هم که فقط طرفداریش رو کن

-کاریش که نداری؟

سروش: اگه حواسش به کاراش باشه.. نه

-به طاهر که در این مورد چیزی نمیگی؟

سروش: نه.. حالا خیال جنابعالی راحت شد؟

-اوهوم… فقط باید به مهران اطلاع بدم که میخوام تو هتل اتاق بگیرم

با حرص میگه: لازم نکرده به اون پسره راپورت کارات رو بدی

میخوام جواب حرفش رو بدم که با سر و صدایی که از بیرون میاد حرف تو دهنم میمونه

سروش متعجب نگام میکنه

-چی شده؟

سروش: نمیدونم.. تو به کارات برس… من برم ببینم چه خبره

سری تکون میدمو هیچی نمیگم

سروش هم به سمت در میره همینکه در اتاق باز میشه صدای آشنایی رو میشنوم اما سروش بلافاصله از اتاق خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده

-یعنی خودش بود؟

گوشام رو تیز میکنم اما چیزی نمیشنوم

طاقت نمیارمو از جام بلند میشم… به سمت در میرم و چند لحظه ای مکث میکنم.. هیچ صدایی از بیرون نمیاد… در رو باز میکنم و از اتاق خارج میشم کسی رو به جز منشی نمیبینم

با صدای منشی به خودم میام

—————

منشی: چی میخوای؟

-میتونم بپرسم کی اومده بود؟

منشی با پوزخند نگام میکنه

دلیل رفتاراش رو نمیفهمم… با حرص نگام رو ازش میگیرم و میخوام از کنارش رد بشم که میگه: اینجوری وقت کشی میکنی تا کارات بمونه و بعد با رئیس تو شرکت تنها بشی

-واقعا برات متاسفم

از کنارش رد میشم ولی صداش رو میشنوم که میگه: برای خودت متاسف باش بدبخت… فکر کردی چند بار میتونی راضیش کنی.. آخرش هم بعد از اینکه به هدفش رسید نه تنها از اتاقش بلکه از این شرکت پرتت میکنه بیرون..

بی تفاوت به راهم ادامه میدم… شک ندارم برای یه لحظه صدای طاها رو شنیدم.. همینجور که به راهم ادامه میدم دنبال سروش هم میگردم

-پس کجا رفته؟… یعنی واقعا طاها اومده؟

میرسم به اتاقی که منشی میگفت اتاق مترجمه ولی سروش اجازه ی کار توی اون اتاق رو به من نداد.. میخوام از کنارش بگذرم که صدای خشن سروش رو میشنوم

سروش: هیچ معلومه چی داری میگی؟

طاها: سروش باور کن اگه ناچار نبودم نمیومدم

پس حدسم درست بود.. صدا صدای طاها بود… اخمام تو هم میره… اون هم مثل عمو و پدربزرگ فقط به فکر آبروشه.. دلم نمیخواد سر راهم سبز بشه

سروش: طاهر کجاست؟

طاها: هر چقدر بهش التماس کردم فایده ای نداشت… الان هم شرکته.. نمیدونه اومدم

سروش: وضعیت ترنم خوب نیست اون فعلا نمیتونه باهات بیاد

دستم رو روی دستگیره ی دره نیمه باز میذارم تا در رو کامل باز کنم.. میخوام بدونم طاها با چه رویی دوباره به دیدنم اومده اما با ادامه ی حرف طاها منصرف میشم

طاها: سروش تو رو خدا تو یه کمکی کن.. اگه اوضاع همینجوری پیش بره یه بلایی سر مامان یا بابا میاد… من دیگه ظرفیتم تکمیله.. طاهر هم که فقط میگه الان نه.. من میترسم یه چیزی بشه و بعد دیگه واسه ی جبرانش دیر بشه

سروش: مگه حرفای دیشب به گوشت نرسید.. عمو و پدربزرگت یه چیزی هم ط

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۱]
لبکار بودن

طاها: من به اونا کاری ندارم… حتی ترنم تا آخر عمر تو روم هم نگام نکنه و تو صورتم هم تف بندازه باز هیچی نمیگم سروش.. حتی دیگه برام مهم نیست مردم پشت سرمون چی میگن… فقط یه چیز الان مهمه.. اون هم وجود ترنم توی اون خونه هست

سروش: خیلی خودخواهی طاها… تو همین الان ترنم رو به خاطر پدر و مادرت میخوای.. مادرت که به زور میخواست شوهرش بده پدرت هم که دیگه وضعش معلومه.. ترنم با چه امیدی بیاد تو اون خونه… حتی طاهر هم مخالفه

طاها:سروش ما همگی اشتباه کردیم اما دلم نمیخواد تاوان اشتباه ماها از دست دادن پدر یا مادرم باشه

دلم میریزه… یعنی چی از دست دادن پدر یا مادر… مگه حال مونا و بابا چطوره؟

صدای عصبانیه سروش رو میشنوم

سروش: میگی چیکار کنم؟… شماها خودتون همه چیز رو خراب کردین.. همین که ترنم پیداش شد به جای اینکه ازش حمایت کنید افتادین دنبالش و به فکر جمع کردن آبروی نداشته تون شدین… دیشب ترنم باورش نمیشد که عمو و پدربزرگت برای بار دوم ترکش کنند

طاها: چرا اشتباه اونا رو پای من مینویسی؟؟

سروش: چون خبرش به گوشم رسیده که تو هم همراه اون دو نفر سر در خونه ی مهران رفتی و دعوا راه انداختی

طاها: من فقط اونجا بودم.. حرفی نزدم

سروش: واقعا برات متاسفم طاها.. این بود جبران جبرانی که میگفتی… الان خواهرت به تو و طاهر نیاز داره

طاها: من که میخوام جبران کنم

سروش: فعلا که فقط داری گند میزنی… به همه فکر میکنی به جز ترنم

طاها: اونا پدر و مادر من هستن

سروش: مگه پدر و مادر طاهر نیستن.. پس چرا طاهر از ترنم دفاع میکنه

….

سروش: چیه؟.. ساکت شدی؟

سروش: چون ترنم دختر زن باباته اون رو مثل ترانه دوست نداری.. درسته؟

طاها: سروش

سروش: همینه دیگه.. من که میدونم

طاها: من ترنم رو دوست دارم

سروش: ولی نه مثل ترانه.. نه مثل طاهر.. اونقدرا برات عزیز نیست… اگه جای ترانه و ترنم عوض میشد باز هم اینقدر سنگ همه رو به سینه میزدی

طاها: تو جای من بودی چیکار میکردی سروش؟… پدرم دو بار سکته کرده.. زنده بودن و سرپا موندنش بیشتر به معجزه شباهت داره

چشمام از شدت تعجب گرد میشن… یعنی حال بابا تا این حد بد بود

———-

طاها: مادرم تو بخش اعصاب و روان بستری بود… هنوز چند روز هم نمیشه که مرخص شده… اون هم با امید زنده بودن ترنم.. میفهمی سروش؟

خدایا این مدت که من نبودم چه خبر شده؟

طاها: پدرم هر چقدر گناهکار باشه باز پدرمه.. برام عزیزه.. مادرم هر چقدر اشتباه کرده باشه باز مادرمه… نمیتونم ازشون دل بکنم… فکر میکنی طاهر ناراحت نیست.. اون هم دوست داره به ترنم بگه بیا یه بار پدر و مادرمون رو ببین اما روش نمیشه.. وقتی بهش میگم خیلی سرد میگه نه ولی حرف نگاهش معلومه… معلومه که دلش میخواد همه چی مثل سابق بشه

سروش: طاها

طاها: درسته طاهر هیچی نمیگه ولی دلیل بر این نیست که نگران پدر و مادرمون نیست.. دیشب خیلی عصبانی بود.. هیچوقت با بابا بلند صحبت نکرده بود چه برسه به داد و فریاد ولی وقتی از گذشته ها گفت و حال بابا بد شد زودی پشیمون شد و به دست و پای بابا افتاد و التماس میکرد که حالش خوب بشه… مامان هم کل دیشب رو فقط گریه کرد.. تا صبح همه بیمارستان بودیم.. میفهمی سروش؟.. حتی اگه ترانه هم جای ترنم بود باز نمیتونستم مامان و بابا رو نادیده بگیرم… مامان و بابا بدجور بی تاب ترنم هستن… اینو بفهم

سروش: آخه لعنتی چرا نمیخوای قبول کنی که ترنم با کوچیکترین شوکی ممکنه راهیه بیمارستان بشه… الکی به ظاهر به ظاهر محکمش نگاه نن.. ترنم الان از هر وقت دیگه ای شکننده تره

طاها: اصلا حرفی از برگشت ترنم نمیزنم… فقط باهاش صحبت ن یه بار بیاد مامان و بابا رو ببینه.. فقط همین

سروش: آخه من چطوری بهش بگم؟

طاها: بذار من بگم… سروش قول میدم آزارش ندم… طاهر نمیذاره نزدیکای ترنم آفتابی بشم

سروش نفسش رو پر حرص بیرون میده.. از لای در همه ی حرکاتش رو میبینم.. لافه دستی به صورتش میکشه و میگه: نه.. نمیتونم اجازه بدم

طاها: سروش

سروش: خودم باهاش حرف میزنم

طاها: واقعا؟

سروش: آره ولی الان نه

طاها با ناامیدی میگه: پس کی؟

سروش: یکم بهم فرصت بده… ترنم به یکم آرامش نیاز داره.. بذار یه خورده همه چیز آروم بشه

طاها غمگین میگه: باشه.. همه ی چشم امیدم به توهه سروش

سروش: ببینم چیکار میتونم کنم… نمیتونم مجبورش کنم.. آخه وقتی خودم هنوز نتونستم برای خودم کاری کنم چطور میتونم برای شما کاری انجام بدم

طاها: میتونی سروش.. مطمئنم میتونی

سروش فقط سری تکون میده

طاها: پس خیالم راحت باشه دیگه.. باهاش صحبت میکنی

لبخند تلخی میزنم و در اتاق رو باز میکنم

-احتیاجی نیست کسی با من صحبت کنه… من خودم همه چیز رو شنیدم

طاها: ترنم

سروش با نگرانی نگام میکنه

سروش:

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۱]
ترنم تو اینجا چیکار میکنی؟

-صدای طاها رو همون اول شنیده بودم

طاها غمگین میگه: ترنم من بابت گذشته متاسفم

-احتیاجی نیست برای من نقش بازی کنی اگه میخوای این حرفا رو بزنی که به دیدن بابا و مونا بیام.. بدون این حرفا هم میام.. من از اول هم قصدم این بود که یه بار بیام و حرفام رو بهشون بزنم ولی میخواستم اول یه خورده آروم بشم که متاسفانه هیچکس برای یه مدت کوتاه هم که شده تنهام نذاشت تا بشینم و یه خورده با خودم خلوت کنم…

—————

طاها: ترنم باور کن دارم حقیقت رو میگم… خدا شاهده این حرفا ربطی به مامان و بابا نداره… من از هیچی خبر نداشتم

دستمو بالا میارم و میگم: تمومش کن طاها… دیگه برام مهم نیست… تو این مدت به اندازه ی کافی اطرافیانم رو شناختم… دیگه میتونم از نگاه بقیه احساسشون رو نسبت به خودم بدونم

طاها: ترنم حال مامان و بابا زیاد خوب نیست

از یه چیز مطمئنم اون هم اینه که مونا رو مقصر هیچی نمیدونم ولی در مورد بابا نمیدونم چی بگم.. واقعا نمیدونم برخوردم با بابا چطوری خواهد بود اما با وضع بیماریش صد در صد همه چیز تغییر میکنه… فقط میدونم راضی به مرگ هیچکس نبودم و نیستم… میخواستم تندترین برخورد ممکن رو با بابام داشته باشم نه به خاطر خودم به خاطر حق پایمال شده مادرم.. قصدم بی احترامی نبود ولی حرف زدن در کمال آرامش هم جز تصمیمای من نبود.. مونده بودم آروم بشم تا توهین نکنم ولی الان میرم که فقط حرفام رو بزنم… همین

سروش: طاها الان نه

-نه سروش.. احتیاجی به پنهان کاری نیست

طاها: ترنم فقط یه چیز ازت میخوام.. میدونم چیز خیلی زیادیه ولی التماست میکنم باهاشون بد برخورد نکن

چشمام رو میبندم و هیچی نمیگم

طاها: هر وقت خواستی بیای باهام تماس بگیر خودم میام دنبالت.. فقط ترنم زودتر.. میترسم دیر بشه.. مامان و بابا چشم به راه تو هستن

-احتیاجی نیست دنبالم بیای

پشتم رو بهشون میکنم و میگم: خودم بعد از تموم شد ساعت کاری میام

طاها: ممنونم ترنم.. ممنون

چیزی نمیگم و از اتاق خارج میشم… صدای قدمهای یه نفر رو پشت سرم میشنوم

سروش: ترنم واستا

سرجام وایمیستم

-هوم؟

سروش: مطمئنی؟

-اوهوم

سروش: اگه اذیت میشی بیخیال شو

-بالاخره که باید برم

سروش: من هم باهات میام

-لازم نکرده

سروش: وقتی گفتم میام یعنی میام.. پس حرف اضافه موقوف

غمگین نگاش میکنم و لبخندی میزنم

چقدر داره من رو شرمنده ی خودش میکنه.. خودس اسمش رو گذاشته جبران ولی نمیدونه که من ازش انتظار این جبران رو ندارم چون هر کسی جای سروش بود تو اون روزا ترکم میکرد… حتی امروز از لا به لای حرفای مهران و امیر هم تونستم این برداشت رو کنم که اگه مهران هم جای سروش بود باز هم من رونده میشدم.. از همه چیز و همه کس.. همین مهربونیهای بیش از اندازش در لا به لای زورگوییهاش باعث میشه دلم هوای با اون بودن رو بکنه.. ایکاش سالم بودم تا باهاش بمونم.. هر چند هر لحظه ترس از دست دادنش رو دارم ولی باز دلم میخواد راهی باشه که باهاش باشم… بعضی وقتا دلم میخواد مشکلم رو بهش بگم ولی حس میکنم خیلی خودخواهیه که بخوام اینجوری به دستش بیارم… از همه چیزش بگذره تا با من باشه خداییش خیلی ظلمه

سروش: به چی فکر میکنی ترنم؟

-هان؟

سروش: میگم داری به چی فکر میکنی؟

دوباره شروع به حرکت میکنم و زمزمه وار میگم: هیچی

سروش: خوبه داشتی به هیچی فکر میکردی و اینقدر طولانی شد اگه به یه چیزی فکر میکردی چقدر طول میکشید

بدون توجه به منشی به سمت اتاق سروش حرکت میکنم و سروش هم شونه به شونه ی من میاد… همین که به در میرسیم در رو باز میکنه و با شیطنت میگه: اول خانوما

منشی با تعجب به ما نگاه میکنه… لابد با خودش میگه این پسره تعادل روانی نداره.. نه به اون داد و بیدادش نه به این شیطنتش… چشم غره ای به سروش میرم و وارد اتاق میشم خودش هم پشت سرم وارد میشه و در رو میبنده

سروش: ترنم….

-حرف نزن میخوام به کارم برسم

سروش: تو که هنوز پشت میز ننشستی

میرم رو صندلیم میشینم و میگم: بفرما این هم نشستن

سروش: ترنم نظرت چیه من یه مترجم دیگه استخدام کنم

-عالیه.. من هم برمیگردم سر کار سابقم از دست تو خلاص میشم

سروش: نه خانوم خانوما.. شغل جنابعالی میشه صحبت کردن با بنده… همین که با من حرف بزنی من کلی روحیه میگیرم و با انرژیه بیشتری به کارم میرسم بابت همین حرف زدنت هم کلی بهت حقوق میدم

-نه آقا.. با همین انرژیت زدی پدر ماها رو در آوردی انرژیه بیشتر تو باعث تلفات میشه

خودکارم رو بمیدارم که کارم رو شروع کنم

سروش: نترس… واسه هر کسی بد بشه واسه تو یکی بد نمیشه

-برو خدا شفات بده.. بذار من هم به کارم برسم.. از تو بیکارتر تو عمرم ندیدم

سروش میخواد چیزی بگه که میگم: سروش

سروش: باشه بابا.. به کارت برس

سری تکون میدمو مشغول

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۱]
کارم میشم هر چند بیشتر از کار به امروز فکر میکنم که چه جوری باید با پدرم رو به رو بشم.. سروش هم میره پشت میزش میشینه خودش رو مشغول میکنه

همونجور که مشغول کاره میگه: فعلا بهش فکر نکن

متعجب نگاش میکنم

سرش پایینه ولی لبخند رو لباش واضح و روشنه

-چی گفتی؟

سروش: فقط رو کارت تمرکز کن… خودت رو اذیت نکن

-اما……..

سروش: اتفاق خاصی امروز نمیفته.. فقط میخوای اونا رو ببینی همین

آهی میکشم و میگم: حق با توهه

تو دلم ادامه میدم: هر چند سخت ترین دیدار عمرمه

دیگه هیچ کدوم هیچی نمیگیم و خودمون رو با کارمون سرگرم میکنیم

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۳.۰۸.۱۶ ۰۰:۵۳]
تو ماشین سروش نشستم و به بیرون نگاه میکنم… اون هم به سمت خونه ی پدریم میرونه

سروش: حالت خوبه؟

-اوهوم

سروش: میخوای چیکار کنی؟

-چی رو؟

سروش: پدرت رو

همونجور که نگاهم به بیرونه غمگین میگم: نمیدونم… کلی حرف از قبل آماده کرده بودم که وقتی پدرم رو دیدم تحویلش بدم اما الان…….

سکوت میکنم

سروش: الان چی؟

آهی میکشم و زمزمه میکنم: حس میکنم ذهنم خالیه خالیه

سروش: میخوای نریم؟

-نمیخوام یه عمر با عذاب وجدان سر کنم

سروش با تعجب میگه: عذاب وجدان برای چی؟

نگاهم رو از بیرون مییرم و به سروش زل میزنم

-دوست ندارم بلایی سر مونا و پدرم بیاد

سروش: طاها زیادی شلوغش کرده

-چرا بهم چیزی نگفتین؟

سروش: چی رو؟

-موضوع مونا و پدرم رو

آروم زمزمه میکنه: میترسیدیم حالت بد بشه

-یعنی اینقدر ضعیف به نظر میرسم؟

وقتی جوابی از جانب سروش نمیشنوم پوزخندی رو لبام میشینه

سروش: تو خودت داغون بودی فهمیدن این موضوع فقط داغونتراز قبلت میکرد

-وقتی زنده برگشتم پدر و مونا تو بیمارستان بستری بودن؟

سروش سری تکون میده

-کی مرخص شدن؟

سروش: همین چند روز اخیر… مونا زودتر از پدرت مرخص شد ولی پدرت تازه چند روز مرخص شده… واسه عروسی هم زیاد نموندن.. مثل اینکه فقط به خاطر تو اومده بودن

با تعجب میگم: به خاطر من؟

سروش: اوهوم… میخواستن از دور ببیننت… طاهر قسمشون داده بود که نزدیک نیان

-یعنی اینقدر مهم شدم؟

سروش: بودی

به تلخی میگم: حق با توهه.. تو این چهار سال بهم ثابت شد

سروش: خبر بیگناهیت همه رو از پا درآورد

لبخند غمگینی میزنم و میگم: هنوز خیلی مونده تا بفهمی که خبر گناهکار بودنم من رو چه جوری از پا درآورد.. هنوز زجر شماها به پای من نرسیده

——————

سروش: بی انصافی نکن ترنم.. ما هم پا به پای تو عذاب کشیدیم

-من به تو و بقیه کار ندارم ولی پدرم حق نداشت پشتم رو خالی کنه… اون پدرم بود

سروش چیزی نمیگه و فقط آروم رانندگی میکنه.. غم نگاهش رو میبینم و دلم آتیش میگیره

سرمو با تاسف تون میدمو میگم: سروش؟

لبخند تلخی رو لبش میشینه

سروش: جانم؟

چشمام رو میبندم و زیر لب به سختی زمزمه میکنم: ممنونم

سنگینیه نگاهش رو روی خودم احساس میکنم

سروش: بابته؟

چشمام رو باز میکنم و به بیرون زل میزنم

-بابته تلاشی که واسه ی جبران گذشته ها میکنی

سروش: بیشتر از اینا وظیفمه

-نیست

سروش: اینجوری نگو ترنم.. دلم آتیش میگیره

-قصد ناراحت کردنت رو نداشتم فقط میخواستم بگم ممنون که ازم حمایت میکنی

سروش: تو که میگی لازم نیست

-میگم وظیفت نیست

سروش: وظیفمه

-امروز صبح از زبون مهران شنیدم که هر کسی جای تو بود همین کار رو میکرد

سروش چند لحظه ای سکوت میکنه و بعد میگه: جدا؟

-اوهوم

سروش: خودش بهت گفت؟

-نه.. داشت به امیر میگفت.. میگفت اگه جای سروش بودم من هم همین کار رو میکردم

سروش: ولی………

-نه سروش.. حق با مهرانه.. تو یه غریبه بودی.. وقتی خونوادم باورم نکردن دیگه انتظار داشتن از تو چیز عجیبی به نظر میاد

سروش: من غریبه نبودم ترنم… تو عشقم بودی و من هم عشقت بودم… کم چیزی نبود

-هر چیزی بالاخره ته میکشه… مثل احساس من

سروش با عصبانیت میگه : منظورت چیه؟

….

وقتی سکوتم رو میبینه با عصبانیت میگه: میگم منظورت چیه؟… میخوای بگی دیگه دوستم نداری

توی دلم میگم ایکاش میشد دیگه دوستت نداشته باشم

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و به سمت من برمیگرده… بازوم رو تو دستاش میگیره و من رو به سمت خودش میچرخونه…. با اخمایی در هم بهم زل میزنه و میگه: منظورت از اون حرف چی بود؟

بی تفاوت میگم: منظور خاصی نداشتم

بازوهام رو فشار میده و منتظر نگام میکنه

سروش: ترنم

به ناچار زبون باز میکنم: بعضی وقتا آدما مجبور میشن با دستای خودشون یه حس دوست داشتنی رو خفه کنند… مثل من… مثل مهران.. شاید در آینده بتونم بگم مثل تو… بعضی وقتا یه حس خودش ته نمیکشه… مجبورش میکنی که ته بکشه… به آخر برسه… تموم بشه.. نیست بشه

———-

به شدت تکون میده و میگه: ترنم اینقدر با کلمات بازی نکن… هنوز ازم دلخوری آره؟

-من بارها و بارها به این موضوع فکر کردم هر کس جای تو بود میرفت.. ازت کینه ای به دل ندارم

با غمگین ترین لحن ممکن میناله: ولی من حق نداشتم برم

ناخودآگاه میگم: بیخیال رفیق

با داد میگه: نمیخوام رفیقت باشم.. میفهمی؟

متعجب نگاش میکنم

سروش: میخوام مثل سابق عشقت باشم.. نامزدت باشم.. همه ی هست و نیستت باشم

ولم میکنه و سرش رو روی فرمون میذاره

با لحنی غمگین تر از قبل میگه: چی مجبورت میکنه این طور قید عشقت رو بزنی؟… آخه چی؟.. درسته یه بار باورت نکردم… میدونم اشتباه کردم ولی تو خانومی کن مثل سابق باش… مثل س

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۳.۰۸.۱۶ ۰۰:۵۳]
ابق از همه چیز برام بگو.. از من نترس

آهی میکشم و چیزی نمیگم… اون هم چیزی نمیگه.. فقط به رو به روم نگاه میکنم

بعد از مدتی به سرعت سرش رو از روی فرمون برمیداره با صدایی که به شدت خشنه میگه: ترنم؟

به طرفش برمیگردم و منتظر نگاش میکنم

چشماش سرخه سخه.. رگ گردنش هم متورمه…

-چت شده سروش؟

مردد نگام میکنه.. انگار میخواد حرفی بزنه ولی نمیتونه

-حالت خوبه سروش؟

با دستاش دستای من رو میگیره و چشماش رو میبنده.. لرزش دستاش رو کامل حس میکنم

سروش: نـ ـکـ ـنه

-نکنه چی سروش؟

همونجور که به شدت نفس نفس میزنه از بین دندونای کلید شده میگه: منصور و دار و دسته اش بلایی سرت آوردن؟

-چی؟

عصبی تر از قبل میگه: اونا اذیتت کردن؟

-خب من رو که واسه ی گردش و تفریح ندزدیده بودن

سروش: نه.. نه.. منظورم اینه که…

سرش رو با کلافگی تکون میده

-چی میگی سروش؟

رنگش پریده ولی سعی میکنه آروم باشه

میگه:هر چی شده به من بگو عزیزم.. مطمئن باش من همه جوره میخوامت… حتی اگه…

متعجب فقط بهش نگاه میکنم

سروش: حتی اگه اون عوضیا

چشماش رو میبنده و میگه: بهت تجاوز کرده باشن

خشکم میزنه… وقتی سکوتم رو میبینه با ترس چشماش رو باز میکنه

یه دستش رو بالا میاره و آروم موهام رو که از شالم بیرون ریخته تو دستش میگیره

همونجور که با موهام بازی میکنه سعی میکنه خشم صداش رو کم کنه

سروش: آره ترنم؟… اونا اذیتت کردن؟… تو بهم بگو من قسم میخورم به هیچکس نگم… باور کن هر چی شده باشه باز هم میخوامت

حس میکنم مغزم هنگ کرده

به سختی ادامه میده: من میدونم تو بیگناهی ترنم.. همه جوره هم میخوامت.. باور کن.. پس نترس.. نگران هیچ چیز نباش.. این دفعه دیگه بهت شک نمیکنم.. قول میدم.. فقط بهم بگو چی شده… اون عوضیا بهت دست زدن؟

موهام رو آروم زیر شالم میبره و با دوتا دستاش شالم رو مرتب میکنه

صورتم رو بین دستاش میگیره و میگه: بهم بگو چی شده خانومی؟… خواهش میکنم

تازه به خودم میام.. مغزم شروع به فعالیت میکنه.. ذهنم شروع به تجزیه و تحلیل حرفای سروش میکنه

با خشم دستش رو پس میزنمو میگم: این چرت و پرتا چیه واسه ی خودت بلغور میکنی؟

حس میکنم حالش بهتر از قبل شده

سروش: یعنی.. یعنی… میخوای بگی…….

به وضوح میبینم که نفسی از سرآسودگی میکشه و میگه: یعنی من اشتباه میکردم؟

چپ چپ نگاش میکنم

چنگی به موهاش میزنه و میگه: پس چه دلیلی میتونه داشته باشه.. وقتی میبینم دوستم داری.. وقتی من هم دوستت دارم چرا باید در مقابلم مقاومت کنی

با بی حوصلگی میگم: حرکت میکنی یا پیاده شم

با حرص نگاش رو از من میگیره و میگه: آخرش از دست تو سر به بیابون میذارم

ماشین رو به حرکت در میاره و ادامه میده: میدونی از کی دارم به این موضوع فکر میکنم که نکنه اون عوضیا باهات کاری کرده باشن

-اگه دست اونا بهم خورده بود من با این همه حمایت خونوادم مطمئن باش قبل از اینکه پام به تهران برسه خودمو سر به نیست میکردم

سروش: تو غلط میکردی بخوای همچین کاری کنی.. هر اتفاقی هم میفتاد باید میموندی

-تا بعد بگن این دفعه هم یه گند دیگه بالا آوردی؟

سروش سری تکون میده و میگه: ترنم به خدا هر اتفاقی هم افتاده باشه من قبولت دارم… هر چی باشه که دیگه بدتر از این چیزی که من فکرش رو میکردم نیست… پس اون چیزی که تو دلته بگو و خلاصم کن

-تندتر برو… از اول هم اشتباه کردم با تو همراه شدم… بیشتر اعصابم رو خرد کردی

——-

سروش: من که بالاخره میفهمم چی شده… اون روز دیگه حریف من نمیشی… فقط کافیه بفهمم برای یه چیز بیخود ردم کردی مجبورت میکنم زنم بشی

میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با اخم میگه: با آهنگ که مشکل نداری؟

فقط به نشونه ی نه سرم رو تکون میدم.. اون هم سری تکون میده و بخش رو روشن میکنه

آهی میکشه و چند تا آهنگ رو جلو عقب میکنه

اگه لایق عشقت نبودم

اگه خالی شد دستها و وجودم

اگه پا روی عهدم گذاشتم

ولی دوستت که داشتم نداشتم؟

از شنیدن آهنگ ته دلم یه جوری میشه…. نگاش میکنم ولی نگام نمیکنه فقط به رو به رو خیره شده و رانندگی میکنه

بیا از سر خط باورمکن

من عاشقو عاشقترم کن

همونجور که نگاش به رو به رو لبخندی میزنه

نمیخوام قربونی خزون شم

تو با دست خودت پرپرم کن

سروش: اونجوری نگام نکن یهو میبینی به جای خونه ی بابات تو رو به خونه ی خودم میبرم و یه کاری دستت میدما

سریع نگاهم رو ازش میگیرم که باعث خندش میشه

منو ببخش اگه کم آوردم

اگه فریب دنیا رو خوردم

یکم صدا رو کم میکنه و با شیطنت میگه: تو که این همه ازم حساب میبری نمیشه تو این مورد هم ازم حساب ببری و بگی چرا قبولم نمیکنی؟

منو ببخش اگه از رو غفلت

دلمو به سیاهیها سپردم

-من قبلا هم جوابت رو دادم قبولت نمیکنم چون باورت ندار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا