رمان سفر به دیار عشق

رمان سفر به دیار عشق پارت 21

2.5
(2)

ت نداشتم.. تو برام همه چیز بودی و هستی ترنم… میفهمی چی میگم؟

تلخ میگم: شرمنده.. گیرایی من خیلی پایینه… چطور انتظار داری این خزعبلات رو باور کنم وقتی چهار سال نبودی و بعد از اومدنت هم نامزد کرده بودی

سروش: میدونم باورش سخته.. ولی تو باید باور کنی… چون حقیقت ماجرا همینه… من با مرگ تو مردم و با زنده بودن تو زنده شدم ترنم… هیچکس به اندازه ی من نمیتونه دوستت داشته باشه

یهو با لحنی عصبی میگه: چطور تونستی این همه مدت من رو بیخبر بذاری؟

با صدایی بلندتر میگه: چرا خبرم نکردی ترنم.. تو باید میگفتی زنده هستی

انگار تو این دنیا نیست چون آروم آروم صداش ضعیف میشه

سروش: باید میگفتی ترنم… من خیلی عذاب کشیدم.. از نبودنت.. از مرگ دروغینت… از پشیمونی

-عادت میکردی سروش… آدما زود عادت میکنند.. مثله من که به خیلی چیزا عادت کردم… به نبودنت.. به طعنه هات… به نامزد کردنت… به نگاه های پر از تمسخرت

آهی میکشم و میگم: تو هم عادت میکردی… تمام این مدت آرزو کردم که ایکاش اون کسی که تو سینه یقبرستون خوابیده من بودم

با داد میگه: خفه شو ترنم.. خفه شو…

محکم بغلم میکنه و با صدایی آرومتر میگه: تو حق نداری تنهام بذاری ترنم… من تا همین الان هم بدون تو خیلی عذاب کشیدم… تو حق نداری حرف از رفتن بزنی

-« ﮔﺁهی ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ ﻧــﺁﺯ ﻛـﺷـﻳﺩ

ﻧـَـــﺑـﺁﻳـَـﺩ ﺁه ﻛـﺷــﻳﺩ

ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ اِﻧـﺗـﻅاﺭ ﻛـﺷــﻳﺩ

ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ ﺩَﺭﺩ ﻛـﺷــــــﻳﺩ

ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ ﻓـَـﺭﻳـﺁﺩ ﻛـﺷـــــﻳﺩ

ﺗـَـﻧها ﺑـﺁﻳـَـﺩ دَﺳـﺕ ﻛـﺷــﻳﺩﻭ رَﻓـتــــــ»

میدونی سروش اشتباه من توی تمام این سالها این بود که موندم تا همه باورم کنند… من باید همون چهار سال پیش میرفتم دنبال زندگیم.. من موندم ولی همه رو از دست دادم… هم تو رو… هم پدرم رو.. هم مادرم رو… هم برادرام رو… اگه میرفتم الان راه برگشت داشتم ولی من با موندم همه ی راه ها رو برای برگشت بستم

سروش: اینجوری نگو ترنم

-اگه میرفتم تا این حد حرمتها شکسته نمیشد… هیچکس هیچ چیز سالمی در روح و جسمم نذاشت که اگر یه باری بیگناه از آب در اومدم دوباره بتونم سرپا بشم.. همه شدن قاضی و حکم صادر کردن… هیچکس نشد وکیل و از من دفاع نکرد…

سروش: ترنم باور کن من حتی بعد از مرگ ترانه هم برای اثبات بیگناهیت رفتم ولی با دیدن اون فیلم فکر کردم همه ی حرفات دروغه

با صدایی که از شدت گریه گرفته میگم: تو از کدوم فیلم حرف میزنی؟

سروش: همون فیلمی که تو توی دادگاه ازش نام بردی… من و طاهر اون رو دیده بودیم واسه همین پس کشیدیم…. اون فیلم تو اتاق ترانه بود… اون دختره ی لعنتی برای گرفتن انتقام لیلا ترانه رو کشت و اون فیلم رو هم تو اتاقش جاسازی کرد… اون میخواست انتقام خواهرش رو از تو و ترانه بگیره

از شدت ضعف حس میکنم رو به موتم

سروش: ترنم حالت خوبه؟

….

پس اون فیلمی که آوا توش بود رو سروش دیده بود… کمکم میکنه تا روی صندلی بشینم.. خودش روی زمین جلوی پام زانو میزنه و آروم میگه: ترنم خوبی؟

فقط سرم رو تکون میدم

سروش: میخوای بریم دکتر؟

به سختی مینالم: نه…لازم نیست.. فقط برو بیرون سروش… میخوام تنها باشم

سروش: نه ترنمم.. امروز باید همه ی حرفام رو بشنوی

لبخند تلخی میزنم و مینالم: سروش اینجوری صدام نکن

دستام رو توی دستش میگیره و خیلی آروم به لباش نزدیک میکنه… میخوام دستام رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و بوسه ی آرومی روشون میزنه

سروش: میدونم دل تو هم مث دل خودم با هر بار دیدن دوباره، میلرزه

-برای یه بار هم که شده مردونگی کن و نذار بلرزه

سروش: از منه نامرد انتظار مردونگی نداشته باش عشقم.. منی که شیطنت نگاهت رو ازت گرفتم… منی که با طعنه هام قلبت رو به آتیش کشیدم منی که لبخند رو از لبات پاک کردم از هر نامردی نامردترم… بذار این بار هم نامردی کنم ترنم… این همه بخشیدی این بار هم تو با همه ی زن بودنت مرد باش و ببخش… ترنم باور کن من با اون عوضی خیلی قبلتر از اینا بهم زده بودم… روزی که سنگ قبرت رو دیدم فهمیدم آرزوهای من فقط و فقط در تو خلاصه میشد.. اون روز حاضر بودم تو خائن ترین آدم روی زمین باشی ولی کنارمداشته باشمت… من قبل از اینکه بفهمم تو بیگناهی همه چیز رو بهم زده بودم ترنم.. از هر کسی میخوای بپرس… من از اول هم احساس خوبی نسبت به آلاگل نداشتم فقط و فقط حماقت کردم… من هم مثله تو نتونستم هیچکس رو وارد قلبم کنم

حس میکنم دارم از حال میرم… باور این چیزا برام سخته… دست خودم نیست نمیتونم هیچی رو باور کنم… اون همه تنفر از من اون همه عشق به الاگل چطور میتونست یه نمایش باشه

با بی رحمی تمام میگم: با دونستن این چیزا هم من از حرفم برنمیگردم… چیزی که تموم شده رو نمیشه دوباره شروع کرد.. باورت ندارم سروش… باورت ندارم… رابطه ی ما خیلی وقته از

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۵.۰۸.۱۶ ۰۰:۴۸]
[Forwarded from Deleted Account]
هم گسسته

سروش: خودم دوباره پیوندش میزنم

-ماجرای ته باغ یادته؟… تو نگاهت هیچی نبود… به جز تنفر… چطور حرف از عشق میزنی وقتی توی اون لحظه ها تک تک حرکاتت نشون از تنفرت داشت… من تنفر رو از چشمات دیدم.. خوندم.. لمس کردم..

با شرمندگی وایمیسته و پشتش رو بهم میکنه

حس میکنم داره خودش رو کنترل میکنه تا اشک نریزه.. تا مثله من بغضش نشکنه.. تا مثله من خرد نشه

بغض تو صداش رو خوب احساس میکنم

سروش: ببخش عشقم… فقط میخواستم بترسونمت ولی وقتی تو رو اونقدر نزدیک به خودم دیدم بیتابت شدم… هیچوقت خودم رو نمیبخشم ترنم… هیچوقت به خاطر کاری که با تو کردم خودم رو نمیبخشم… اون شب نتونستم جلوی دلم رو بگیرم و اگه طاهر سر نمیرسید ممکن بود واقعا کار دستت بدم

سریع به سمتم برمیگرده و ادامه میده: ولی به عشقمون قسم میخورم که کار اون شبم از روی تنفر نبود ترنم… قسم میخورم تمام رفتارام حتی خشونتم هم از روی عشق بود… هر چند بعدش خیلی از دست خودم عصبانی شدم که نتونستم خودم رو کنترل کنم… خیلی برام سخت بود نزدیکم باشی ولی مال من نباشی

با حالی خراب به زمین زل میزنم… دوباره جلوم زانو میزنه…بعد از چند لحظه مکث با ملایمت چونمو میگیره و مجبورم میکنه نگام رو به نگاهش بدوزم

سروش: باور کن همیشه دوستت داشتم… نمیدونم چه کار خیری انجام دادم که خدا تو رو بهم برگردوند… تا ابد مدیونشم… روزی که سنگ قبرت رو بهم نشون دادن صدای فریاد قلبم رو به وضوح میشنیدم… بارها و بارها تصمیم گرفتم رگم رو بزنم و خودم رو خلاص کنم اما رنگ نگاه مهربونت این اجازه رو بهم نمیداد… دوست داشتم حداقل اون دنیا کنارت باشم… دونستم با جهنمی شدنم واسه ی میشه از دیدنت محرم بشم… باهام بمون ترنم.. میدونم در حقت بد کردم.. میدونم خودخواهم.. میدونم اگه الان این طور شکست خورده جلوم نشستی به خاطر پا پس کشیدن منه… همه ی انا رو میدونم ولی نمیتونم ازت بگذرم ترنم… منی که این همه سال ازت نگذشتم الان چطوری ازت بگذرم

نفسم رو به سختی بیرون میدم

میون اشکام لبخند میزنم و با ناراحتی میگم:« می دونی چیه رفیق ؟

حکایت زندگی ما شده مث “دکمه پیرَن”

اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه میری …

بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری که رسیدی به آخرش …»… حال و روز من و تو هم دقیقا همینطوره سروش… ما به آخرش رسیدیم… راه برگشتی نیست… باورت ندارم باورم نداشتی… میبینی مهمترین چیز بینمون نیست باور و اعتماد… با عشق تنها که نمیشه به جایی رسید

آهی میکشه و از جلوی پام بلند میشه… دستی به صورتش میکشه و سعی میکنه آروم باشه… حس میکنم سعی زیادی داره میکنه تا جلوی ریختن اشکش رو بگیره.. چون به وضوح رگه های سرخی رو تو چشماش میبینم… به سرعت پشتش رو به من میکنه و با قدمهای بلند خودش رو به در میرسونه

بدون اینکه به طرفم برگرده میگه: ترنم این دفعه از دستت نمیدم.. به هر قیمتی شده راضیت میکنم

بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه از اتاق بیرون میره و من رو مات و مبهوت بین جهنمی که برام درست کرده تنها میذاره…

————-

ته دلم یه جوریه… همونجور میون اشکام لبخند میزنم… با خودم که دیگه تعارف ندارم سماجتهای سروش رو دوست دارم

-یعنی ممکنه؟

خوبه.. طبق معمول زود خر شدی.. همیشه همینطوری.. زود وا میدی

آهی میکشم و زیرلب زمزمه میکنم: چرا دروغ وقتی عشق آدم اینجور به دلدادگیش اعتراف کنه و تمام اون اعترافا فقط و فقط برای تو باشه… همه چیز زیادی شیرین میشه… حتی اگه باور نداشته باشی… حتی اگه فکر کنی همه شون دروغه.. حتی اگه موندگاریه اون حرفا برای چند ساعت باشنووو خیلی وقت بود دلم میخواست سروش از عشقش بگه.. از عشقی که فکر میکردم از دست رفته

همین کارا رو میکنی که چپ میره راست میاد بهت زور میگه

اخمام تو هم میره… این صدای درونم رو دوست ندارم… دستم رو روی قلبم میذارم… تند تند میتپه… دست خودم نیست با اینکه حیرون و سرگردونم اما از شنیدن این حرفا خوشحال میشم… شاید خیلی خودخواهی باشه ولی واقعا خوشحالم که تمام حرفای آلاگل دروغه… خوشحالم که سروش هم مثه من لحظه های سختی رو گذروند.. خوشحالی من به خاطر سختیهای زندگیش نیست بلکه به خاطر اینه که اون سختیها از دوریه من حاصل میشدن

یهو اخمام تو هم میره

-من دارم چه غلطی میکنم؟

سرم رو به شدت تکون میدم و با خشم میگم: چه مرگته ترنم… از کجا معلوم که حرفای سروش دروغ نباشه…

چهار سال تنفر رو تا روز نامزدیش باور نکردی ولی الان اومدی حرف چند ساعتش رو داری باور میکنی

-شاید چون واقعا متنفر نبود باورم نکردم

خیلی احمقی ترنم… خیلی

از این همه فکرای بیخود دارم دیوونه میشم… خیلی بده که تکلیف آدم با خودش هم روشن نباشه

سرم به شدت درد میکنه… سرم رو روی میز میذارم و

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۵.۰۸.۱۶ ۰۰:۴۸]
[Forwarded from Deleted Account]
مینالم: خدایا چیکار کنم؟… خودت یه راهی جلوی پام بذار

نمیدونم چی میشه که کم کم پلکام سنگین میشه و به خواب میرم

با صدای در از خواب بیدار میشم و منشی رو بالای سرم میبینم

با پوزخند میگه:اگه خوابیدنت تموم شده برو رئیس کارت داره

بدون این که بخوام خمیازه ای میکشم و میگم: با من کاری داشتین؟

از این همه پررویی من دهنش باز میکنه

منشی: فکر کنم اینجا رو با اتاق خوابت اشتباه گرفتی

صدای خشن سروش رو میشنوم: گرفته که گرفته… من که رئیس شرکتم مشکل ندارم پس جنابعالی چرا حرص میخوری؟

منشی به سرعت برمیگرده و میگه: شما اینجا چیکار میکنید؟

سروش:خیلی بلبل زبونی میکنی…. باید به تو هم جواب پس بدم؟

منشی: نـ ـه آقا…منـ ـظورم ایـ ـنه کـ ـه…..

سروش بی حوصله میگه:برادرم بهت نگفت از آدمای حراف خوشم نمیاد… اصلا از روند کاریت راضی نیستم.. بخوای همینطور ادامه بدی کلامون تو هم میره… اینجا شرکت پدر یا برادرم نیست من اخلاقای خاص خودم رو دارم… برو خدا رو شکر کن که امروز حالم خوبه وگرنه با این بی نظمی هایی که امروز راه انداختی حکم اخراجت الان روی میز بود

منشی: اما آقا من اومدم خانوم مهرپرور رو صدا کنم اما ایشون…….

سروش: من حدود یه ربع پیش بهت گفتم ولی جنابعالی تازه اومدی تو اتاق و به جای اینکه دستور من رو اجرا کنی حرف اضافه هم میزنی؟

منشی: داشتم نامه های اداری رو تایپ میکردم

سروش با جذبه و تحکم خاصی که تا الان ازش ندیدم ادامه میده : یادت باشه اینجا من تعیین میکنم چیکار کنی و چیکار نکنی… امروز چون روز اوله کارته اشتباهاتت رو نادیده میگیرم ولی دفعه ی بعد بخششی در کار نیست

منشی سرش رو پایین میندازه و زمزمه وار میگه: بعله آقا

سروش: خوبه.. میتونی بری

منشی: آقا ساعت کاری تموم شده من میتونم…….

سروش فقط سری تکون میده

با بسته شدن در سروش زمزمه وار میگه: صد مرحمت به قبلیه.. تحمل این یکی خیلی سخت تره

چپ چپ نگاش میکنم و میگم: پس از رفتار خودت خبر نداری که چقدر غیرقابل تحمل شده

بی توجه به حرف من میگه: قبل از اینکه من بیام حرف دیگه ای که بهت نزده؟.. زده؟

پوزخندی میزنم و میگم: فرض کن زده باشه… که چی؟.. من به شنیدن حرف مفت عادت دارم

اخماش تو هم میره و میگه:چی؟… چیزی بهت گفته؟

بدون اینکه بخوام خمیازه ی دیگه ای میکشم… آخ که چقدر خوابم میاد.. بیچاره منشی حق داشت اینجا رو با اتاق خواب اشتباه گرفتم

سروش: خیلی خسته ای؟

بی توجه به حرفش میگم: ساعت کاری تموم شده میتونم برم؟

چشماش رو ریز میکنه و میگه: اونوقت کجا؟

-خونه دیگه… کجا رو دارم برم؟

سروش: هنوز خونه ی مهرانی؟

-میخوای بگی خبر نداری؟

سریع حرف رو عوض میکنه و میگه:آره… میتونی بری

فکر میکردم الان میخواد اذیتم کنه

با تعجب میگم:واقعا؟

تو چشماش برق شیطنت رو میبینم

سروش: اوهوم

سعی میکنه لبخندش رو پنهون کنه و با جدیت ادامه میده: فقط قبل از رفتن متنای ترجمه شده ی امروز رو تحویلم بده

همه ی خوشحالیم میپره و ناامید به متنهای ترجمه نشده نگاه میکنم

سروش: چی شد؟

-هیچی.. برو بیرون هر وقت کارم تموم شد برات میارم

———

—————-

سروش: نگران راحتیه من نباش.. من راحتم.. همینجا میشینم تا کارت تموم یشه…تو به کارت برس

نفسم رو با حرص بیرون میدم

-من نگران راحتی یا ناراحتیه جنابعالی نیستم… من بیشتر نگران اعصاب خودم هستم که با بودن تو بیشتر از قبل خرد میشه

روی یکی از صندلیها میشینه و ابرویی بالا میندازه

– چرا اینجا نشستی؟

سروش شیطون روی یکی از صندلیها میشینه و میگه: رئیس شرکتم… هر جا دوست داشته باشم میشینم

-ای خدا.. برو تو اتاق خودت

سروش: اصلا حرفشم نزن که راه نداره

-سروش

سروش: جانم… میدونی جدیدا خیلی خوشگل صدام میکنی

همه ی سعیم رو میکنم که جیغ نزنم

-سروش ازت خواهش میکنم که بری توی اتاق خودت

خنده ی بانمکی میکنه و میگه: واقعا؟

-آره… برو

سروش:حالا که تو اینو میخوای باشه.. فقط خودت هم پاشو

-چی؟

سروش: پاشو با هم بریم دیگه.. من تنها تو اون اتاق… تو تنها تو این اتاق… حوصلمون سر میره بعدش الکی باید بشینیم غصه بخوریم که چی بشه

با صدای تقریبا بلندی میگم: ســـروش

میخنده و میگه:چیه خانومی؟

-من حوصلم سر نمیره… بنده مثله تو بیکار نیستم.. اصلا صبر کن ببینم مگه تو رئیس این شرکت نیستی پس چرا از صبح تا غروب میای ورد دل من.. برو ریاستت رو بکن

با شیطنت میگه: دارم همین کار رو میکنم دیگه.. اومدم بالا سرت تا مطمئن بشم کارات رو خوب انجام بدی

چشمام رو میبندم و با همه ی وجودم سعی میکنم داد نزنم

سروش: اگه خواستی جیغ بزنی راحت باش… کسی تو شکت نیست فقط خودم هستم و خودت

دیگه صبرم تموم میشه و با جیغ میگم: سروش تمومش کن

سروش:

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۵.۰۸.۱۶ ۰۰:۴۸]
[Forwarded from Deleted Account]
خانومی من یه تعارفی کردم تو چرا جدی میگیری… جدیدا خیلی جیغ جیغو شدیا… قبلنا اینجوری نبودی

-جنابعالی هم قبلا دلقک نبودی

سروش: آخ گفتی… میبینی همنشینی با تو من رو به کجاها کشوند

این بشر آدم بشو نیست

با خشونت متنا رو جلوی خودم پرت میکنم و بدون توجه به سروش مشغول به کار میشم

سروش: اوه.. خشن هم که شدی… راستش رو بگو دست بزن هم پیدا کردی یا نه؟

جوابش رو نمیدم

سروش: راستی نهار چی میخوری سفارش بدم؟

اصلا نمیتنم روی کلمه ها تمرکز کنم.. حس میکنم تک تک کلمه ها برام ناآشنا هستن

سروش: جوجوی من قهر کرده؟

با حرص میگم: سروش حرف نزن.. حداقل بذار به کارم برسم

سروش: چشم بانو.. فقط بگو نهار چی سفارش بدم؟

-هیچی.. میخوام زودتر برم

سروش: حرفشم نزن… محاله بذارم گرسنه بری

از شدت حرص کم کم حس میکنم اشکم داره درمیاد

-سروش تو رو خدا ساکت شو… وقتی حرف نمیزنی نمیتونم تمرکز کنم

سروش: باشه خانومی… تو به کارت برس من برم نهار سفارش بدم

برای خلاصی از دستش فقط سری تکون میدم و سعی میکنم خودم رو سرگرم کارم کنم… برام سخته که کنار سروش باشم… نه اینکه ازش متنفر باشم… نه اصلا.. هر کس ندونه خودم خوب میدونم چقدر عاشقشم.. هر چند بقیه هم میدونند ولی مشکل اینه که با خودم نمیتونم کنار بیام… یه چیزی تو وجودم میگه: نه… میدونم دلیلش چیه ولی نمیخوام به طور جدی بهش فکر کنم…

خودکار رو برمیدارم و همه ی سعیم رو میکنم که به اعترافای امروز سروش فکر نکنم… کلمه ها کم کم برام رنگ آشنایی میگیرن و حرفای امروز سروش کم کم از یادم میره

****

سروش: بیا غذاتو بخور

نگاهی بهش میندازم و ظرفای غذا رو تو دستش میبینم… خدایا چه زود اومد… این همه نزدیکی بیشتر من رو به سمت سروش میکشونه و من این رو نمیخوام

جوابش رو نمیدم و خودم رو بیشتر توی کارم غرق میکنم

وقتی میبینه جوابش رو نمیدم نفسش رو با حرص بیرون میده و به سمت من میاد… بالا سر من وایمیسته و کاغذ رو از زیر دستم بیرون میکشه

با عصبانیت نگاش میکنم

-هیچ معلومه چیکار داری میکنی؟

با خونسردی میگه: نشنیدی چی گفتم؟

-گرسنه نیستم… میخوام زودتر کارام رو انجام بدم و برم به زندگیم برسم

————-

با صدای زنگ گوشیم، گوشی رو از روی میز برمیدارم… نگاهی به شماره میندازم و میبینم که مهرانه

سروش هنوز دست به سینه منتظرم واستاده… اخمام رو تو هم میکنم و میگم: چیه… گفتم که نمیخورم تو بخور… چیزی به تموم شدن کارم نمونده

بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم جواب تلفن رو میدم

-سلام مهران

مهران: سلام خانوم خانوما

-حالت بهتر شده ؟

مهران: مگه میشه آدم پرستار خوبی مثله تو داشته باشه و حالش بد بشه

خندم میگیره

-از دست تو.. کار داشتی

مهران: نه… فقط زنگ زدم بگم نمیخوای بیای؟

-چرا… دیگه چیزی نمونده که کارم تموم بشه

مهران: دیگه کم کم داشتم فکر میکردم که میخوای همون جا بخوابی

-هنوز که زوده

مهران: نه بابا.. میبینم که این آقا سروشت دست به کار شده.. نه به دیروز که میگفتی نمیخوام برم نه به الان میگی هنوز زوده بیام خونه

-مهـــران

میخنده و میگه: شوخی کردم بابا

-نه پس بیا جدی بگو… سوپت رو خوردی؟

مهران: آخ.. آخ… یادم ننداز

با نگرانی میپرسم: مگه چی شده؟

مهران: از بس بدمزه بود هر قاشق رو به زور آب قورت میدادم.. صد مرحمت به زهرمار

-باز تو شروع کردی

مهران: هی روزگار… نه عزیزم.. چه شروعی ولی یه چیزی بدجور اذیتم میکنه ترنم

-مهران مسخره بازی در نیار

مهران: مسخره بازی کجا بود؟… با همین حرفا باعث میشین قلب مثله شیشه ی من از وسط دو تیکه بشه دیگه… به جای اینکه بپرسی چی اذیتت میکنه میگی مسخره بازی در نیار

-خب… شما بفرمایین چی اذیتتون میکنه؟

مهران: اینجور که تو از من سوال میپرسی من نفس کشیدن یادم میره چه برسه به جواب دادن

-مهران

مهران: باشه.. اصرار نکن… خودم میگم

هر چی منتظر میشم حرفش رو ادامه نمیده

-مهران هستی؟

مهران: آره

-پس چرا نمیگی؟

مهران: یادم رفت… دارم فکر میکنم اصلا چی میخواستم بگم

خدایا دلم میخواد سرم رو از دست این موجود به دیوار بکوبم.. از یه طرف سروش.. از یه طرف مهران… واقعا نمیدونم من چه گناهی مرتکب شدم که اینجوری دارم مجازات میشم

مهران: اژدها نشو یادم اومد

-زودتر بگو کار دارم

مهران: باشه.. جونم برات بگه که من خیلی دارم اذیت میشم ترنم.. آخه یعنی چی.. اون از ماندانا که من رو کرد موش آزمایشگاهی و هر چی کوفت و زهرمار بود ریخت جلوم تا بخورم.. این هم از تو که من رو با اون موش خوشگلای آزمایشگاه اشتباه گرفتی

با حرص میگم: کار نداری؟

مهران: چرا.. داری میای برام کمپوت هم بخر

-پررو

مهران: راستی مواظب خودت نبودی عیبی نداره

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۵.۰۸.۱۶ ۰۰:۴۸]
[Forwarded from Deleted Account]
ولی مواظب ماشین من باش

-مهران

مهران: خو چرا میزنی… رفتم دیگه

-خداح……

با حرص از جام بلند میشم که برم یه لیوان آب بخورم که با برخورد به چیزی دماغم داغون میشه

-آخ

مهران: چی شد ترنم

همونجور که دماغم رو میمالم به قیافه ی برج زهرماریه سروش زل میزنم

-تو هنوز نرفتی؟

مهران: نه…

-با تو نبودم مهران… تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام

مهران: باشه.. برو به کارت برس.. خودت رو چلاق نکنی من با این حالم نمیتونم ازت پرستاری کنما

-حواسم هست… خداحافظ

مهران: خداحافظ

سروش: چه عجب… بالاخره از اون تلفن دل کندی؟… میدونی از کی منتظر جنابعالی هستم

همونجور که دماغم رو میمالم پشت صندلی میشینم و با اخم میگم: من که گفتم غذا نمیخورم… من میخوام زودتر کارامو انجام بدم و خودم رو به خونه برسونم

——-

بازومو میگیره و به زور بلندم میکنه

با حرص میگه: نترس کارات رو هم انجام میدی و به خونه هم میرسی… دو دقیقه دیرتر به آقا سوپ برسه هیچ اتفاق خاصی نمیفته

چشمامو ریز میکنم و با دقت بهش زل میزنم

-تو اینجا واستاده بودی تا به حرفام گوش میدادی؟!

من رو به سمت میل میکشه

سروش: مگه بیکارم؟… من منتظرت واستاده بودم ولی جنابعالی اونقدر بلند بلند ابراز نگرانی میکردی که نه تنها متوجه ی من بلکه متوجه ی غذاهای یخ زده ی روی میز هم نشدی

-آره جون خودت

با یه دست من رو دنبال خودش میکشه و با اون دستاش پلاستیک غذا رو برمیداره

-چیکار میکنی؟

بدون اینکه جوابم رو بده من رو به اتاقش میبره و غذا رو روی میز میذاره

سروش: بشین غذات رو بخور… حرف اضافه هم نزن

-به چه زبونی بگم نمیخورم

سروش: به هر زبونی دوست داری بگو ولی جواب من یه چیزه تا کارت تموم نشه حق نداری بری و با این حال خرابت مطمئن نیستم بتونی کارت رو به اتمام برسونی… پس اول خودت رو تقویت میکنی و بعد میری به کارت میرسی

مجبورم میکنه رو مبل بشینم و ظرف غذا رو از پلاستیک در میاره و جلوم میذاره

سروش: میدونم کوبیده دوست داری ولی از اونجایی که تموم کرده بود مجبور شدم جوجه کباب سفارش بدم

با بی میلی نگاهی به غذا میندازم

-مهم نیست

ظرف غذا رو باز میکنه و میگه: پس شروع کن

-اما….

با عصبانیت نگام میکنه و میگه: ترنم بخور… تا نخوری حتی اجازه ی کار کردنم بهت نمیدم چه برسه به اینکه بخوای پات رو از شرکت بیرون بذاری

با اینکه ظاهر اشتهابرانگیزی داره ولی نمیدونم چرا اصلا اشتها ندارم… از یه طرف به خاطر اتفاقات این چهارسال و از طرف دیگه به خاطر شکنجه های این مدت، معده ام پذیرای غذای زیادی نیست

سروش غذای خودش رو برمیداره و با اشتها شروع به خوردن غذا میکنه

با بی میلی قاشق رو تو غذا فرو میکنم و یه قاشق کوچیک از برنج برمیدارم

سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم و همین معذبم میکنه

سروش: ترنم

-هوم

با مهربونی میگه: غذات رو درست بخور… باور کن بدت رو نمیخوام

با بی حالی نگام رو ازش میگیرم… از اونجایی که داروهام رو هم خونه جا گذاشتم از وقت قرصام هم گذشته و دوباره یه خورده احساس درد میکنم… انگار همه چیز با هم دست به یکی کردن تا من نتونم درست و حسابی غذا بخورم… هر چند یادم نمیاد این مدت هم چیز زیادی خورده باشم

سروش: این چه وضعه غذا خوردنه… با من لجی با خودت که لج نیستی

بی توجه به حرفش به زور آب غذا رو قورت میدم

سروش: اصلا به حرفم گوش میدی؟

-سروش تمومش کن… بخوام خودم میخورم منتظر دستور جنابعالی نمیمونم

سروش: بعله.. خوبه نمردیم و خواستن جنابعالی رو هم دیدیم…

چند قاشق دیگه هم به زور میخورم و بلند میشم

سروش: کجا؟

-میرم به کارام برسم

سروش: لازم نکرده… میشینی غذات رو میخوری بعد میری دنبال متن و ترجمه ها

-مسخره بازی رو تموم کن سروش… من واقعا گرسنه نیستم

میخوام برم که بلافاصله بلند میشه و جلوم رو میگیره

سروش: مگه من میذارم غذا نخورده از جات تکون بخوری

خدایا تحمل این همه نزدیکی رو ندارم… اون هم الان… با وجود این همه درد و مرض تو وجودم… با وجود اون همه اعتراف که تاب نفس کشیدن رو هم از من گرفته… اون هم کناره کی… کنار کسی که میگفت دوباره عاشق شده ولی الان زیر تموم حرفایی زده که یه روزی باهاشون خرد شدم

-سروش چرا با این همه نزدیکی داغون تر از قبلم میکنی

بدون اینکه جوابم رو بده من رو به سمت خودش میکشه و مجبورم میکنه که کنارش بشینم… سعی میکنم ازش فاصله بگیرم ولی اجازه نمیده

سروش: ترنم چرا با خودت این کار رو میکنی… اصلا رفتی خودت رو توی آینه دیدی؟

دستش رو بلند میکنه و به صورتم نزدیک میکنه… سرم رو عقب میکشم اما اون به آرومی زیر چشمم رو لمس میکنه و میگه: زیر چشات گود رفته

گونه هام رو با انگشت اشارش نوازش میکنه

سروش: پوست سفید به زردی میزن

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۵.۰۸.۱۶ ۰۰:۴۸]
[Forwarded from Deleted Account]
ه… روز به روز داری آب تر میشی ترنم… چرا به خودت فکر نمیکنی؟

-وقتی بهونه ای برای زندگی ندارم خوشگلی و زیبایی رو میخوام چیکار…

دستش رو پس میزنم و یه خورده ازش دور میشم با این حرکتم غمگین نگام میکن… دلم از غم نگاهش میگیره

———

سروش: تو با من باش… بهونه که هیچی من همه ی خوشبختی های دنیا رو به پات میریزم

-لابد مثه گذشته

آهی میکشه و میگه: نه خانومم… من جبران میکنم همه چیز رو

-سروش؟

سروش: جانم

-میشه اینقدر با محبت باهام حرف نزنی؟… تحمل تنفرت در عین نخواستن خیلی راحت تر از تحمل عشقت در عین خواستن بود

دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو به خودش میچسبونه و آروم میگه: نه… نمیشه گلم… تقصیر من نیست تقصیر توهه که این همه خوبی و با خوب بودنت باعث میشی نتونم بهت محبت نکنم.. اصلا به قول خودت هیچی مثل یه غذای دو نفره توی یه ظرف نمیچسبه

اشک تو چشمام جمع میشه

با بغض میگم: دیر اومدی عزیزم ؛ بودنم در حسرت خواستنت تمام شد

برق اشک رو برای یه لحظه تو چشماش میبینم اما اجازه ی سرازیر شدن به اشکش نمیده

بدون اینکه جواب حرفم رو بده یه قاشق پر از برنج رو به طرف دهنم میگیره

با جدیت میگه: دهنت رو باز کن که قراره از دست من غذا بخوری

-سروش

با خشونت ادامه میده: سروش نداریم… دهنت رو باز کن… یالا

آهی میکشم و دهنم رو باز میکنم… نمیدونم چرا همیشه تسلیم سروشم

سروش: آفرین خانومی

همینجور که دارم به زور غذا و بغضم رو قورت میدم یه قطره اشک رو گونه هام سرازیر میشه

یه قاشق دیگه غذا برمیداره… میخوام دهنم رو باز کنم که شیطون نگام میکنه و میگه: نشد دیگه خانومی… قرار شد با هم بخوریم

با تموم شدن حرفش یه قاشق غذا خورد… اون هم چی؟.. با قاشق دهنیه من.. سروشی که تو دوران نامزدی به زور راضی میشد تو یه ظرف غذا بخوریم الان جلوی چشمای بهت زده ی من از قاشق خودم استفاده کرد

سروش: الان نوبت توهه

مقاومتم کامل میشکنه… بی اختیار دوباره دهنم رو باز میکنم و از همون قاشق مشترک ذره ای برنج میخورم… چشمام رو میبندم و با لذت شروع به خوردن غذا میکنم… دست خودم نیست اشکام کم کم روون میشن و من بی توجه به اشکام فقط به یه چیز فکر میکنم.. که چرا؟… چرا اینقدر دیر.. چرا تا محرمش بودم اون همه ازم دور بود و الان که نامحرمشم اینقدر بهم نزدیکه

با صدای سروش به خودم میام

سروش: این همه اشک رو از کجا میاری ترنم

دستم رو روی قلبم میذارم و غمگین میگم: از قلب شکستم

یه قاشق برنج دیگه رو به سمتم میگیره.. حس میکنم یه خورده دستش میلرزه

سروش: بخور گلم… تو باید جون بگیری و مثل اولت بشی… دست ندارم اینجور ضعیف و درمونده ببینمت

بی اراده تابع حرفاش میشم… چیزی از مزه ی غذا نمیفهمم فقط کنار سروش بودن رو احساس میکنم… نمیدونم اون چه حالی داره ولی حال من غیرقابل توصیفه

سروش: یادته چقدر حرصم میدادی؟

فقط اشک میریزم

سروش: دوباره باید اونجوری بشی و حرصم بدی.. مثل گذشته ها..

یه قاشق دیگه تو دهنم میذاره میگه: دوباره بچه شو ترنم… دوباره بچه شو و بچگی کن… این همه بزرگ بودن بهت نمیاد

با هق هق میگم: شماها بزرگم کردین

سروش: اشتباه کردیم ترنم… خیلی زیاد… دارم در حسرت تک تک شیطنتات میسوزم.. دوست ندارم اینجر افسرده ببینمت

-پس بذار برم.. بذار برم تا دیگه چشمت به من نیفته

قاشق رو تو ظرف رها میکنه و من رو محکم به خودش میچسبونه

سروش: هیس… تو نباید بری.. تو حق نداری هیچ جا بری… میدونم خیلی خودخواهیه تو باید برای همیشه پیش من بمونی… میفهمی ترنم؟

محکمتر از قبل من رو به خودش فشار میده

-سروش داری اذیتم میکنی

سروش: بگو که هیچ وقت ترکم نمیکنی؟

-سروش

سروش: دوستت دارم ترنم… خیلی زیاد

———–

آخ که چه حس خوبیه… با تمام دردی که در بدنم احساس میکنم باز دلم نمیخواد بیشتر از این برای خارج شدن از آغوش همیشه گرمش مقاومت کنم… بدون اینکه بخوام خیلی آروم دستم رو روی سینش میذارم… همه ی سعیم رو میکنم که دستام رو دور کمرش حلقه نکنم… هر چند خیلی سخته… میدونم تا همینجا هم خیلی وا دادم… جای ماندانا خالی که فحش بارونم کنه و بگه همه کاری که کردی همین دستت رو هم دور بدنش حلق کنو خودت رو خلاص کن دیگه این مسخره بازیا چیه ولی چیکار کنم وقتی حرفاش رو باور ندارم وقتی دیگه خودم هم ترنم سابق نیستم چیکار میتونم کنم… سرم رو به شونه اش تکیه میدم و اجازه میدم اشکام آروم آروم فرود بیان….خداجون یه امروز رو از من بگذر و بذار فقط برای چند لحظه تو آغوش گرمش باشم… بدجور دلتنگ این آغوشم… بدجور… حتی اگه حرفاش دروغ باشه… حتی اگه عشقش آلاگل باشه… حتی اگه مال من نباشه… یه امروز رو بذار کنار عشقم بگذرونم… عجیب دلم هوای گذشته رو کرده… چشمام رو میبندم و ع

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۵.۰۸.۱۶ ۰۰:۴۸]
[Forwarded from Deleted Account]
طر تنش رو با همه ی وجودم به داخل ریه هام میکشم… صدای نفسهای عمیقش رو میشنوم

سروش: ترنم

اونقدر آروم اسمم رو زمزمه میکنه که شک میکنم آیا واقعا صدام کرده یا نه؟… چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشم… میبینم که با لبخند مهربونی بهم نگاه میکنه

سروش: دوستت دارم باور کن

شدت اشکام بیشتر میشن

-باورش خیلی سخته وقتی خواستم نبودی الان با بودنت میخوای چی رو ثابت کنی؟

سروش: عشقمو

-باورش ندارم

سروش: کاری میکنم که باور کنی

-با این کارات بیشتر آزارم میدی… بذار زندگی کنم سروش… من توی این چهار سال خیلی عذاب کشیدم… همیشه منتظر بودم که بیای ولی چشمام در حسرت دوباره اومدنت به در خشک شد و نیومدی و الان… الانی که کار از کار گذشته اومدی و حرف از عشق میزنی… اومدن خوبه سروش… ولی نه همه نوعش… بعضی وقتا بعضی از اومدنا هیچی رو درست نمیکنند… دیر اومدی سروش به خدا دیر اومدی

آهی میکشه و سری تکون میده

سروش: چرا مدام حرف از دیر اومدن میز نی ترنم.. من همون سروشم.. تو هم همون ترنمی.. میدونم خیلی چیزا تغییر کرده ولی عشقمون هنوز پا برجاست

-از کدوم عشق حرف میزنی؟… عشق فقط احساس دوست داشتن نیست سروش.. عشق یعنی اینکه به طرفت تا حد مرگ اعتماد داشته باشی.. در شرایط سخت باورش کنی… در هیچ شرایطی ازش متنفر نشی… هیچوقت از روی لجبازی اون رو خرد نکنی.. عشق یعنی وقتی دارن از عشقت بد میگن با همه بد بودنش باز هم پشتش باشی… تو کجا بودی تمام اون سالهایی که همه خردم کردن و ساده ازم گذشتن… مراقبت از فاصله ی نه چندان دور ه فایده ای برام داره.. من دلم یه محرم میخواست یه یار.. یکی که وقتی دلم از همه ی دنیا میگیره سرم رو روی شونه اش بذارم و گریه کنم.. ولی نبود… هیچوقت یار من کنارم نبود.. من خودم بودم و خودم.. وقتی تو داشتی با خودت میجنگدی که من رو از یاد ببری من داشتم با امیدهای واهی به ریشه های عشقم اجازه گسترده شدن میدادم.. میدونی به بدترین شکل ممکن خبر نامزدیت ر شنیدم.. اون هم از کی… از مهسا… نمیگم چطور خرد شدم نمیگم چطور از هم پاشیدم نمیگم چطور با خودم جنگیدم ولی یه چیز رو میگم که بدونی من همون روز تصمیم گرفتم که به هیچ قیمتی دیگه قبولت نکنم… نمیدنستم بیگناهیم ثابت میشه یا نه ولی با همه ی اون ناامیدی ها یه حسی بهم میگفت ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه

سروش: ترنم

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
-تمومش کن این حرفا رو سروش… آره خوب میدونم که میدونی هنوز عاشقتم با خودم هم تعارف ندارم ولی همون روزی که نامزد کردی همه ی باورهام نسبت به تو از هم پاشید… دیگه باورت ندارم… دیگه بهت اعتماد ندارم.. دیگه دلم باهات صاف نمیشه… دیگه نمیتونم تو رو شریک لحظه هام کنم… دیکه نمیتونم بهت اجازه بدم پا به دنیای عاشقانه ام بذاری…وقتی باوری نیست وقتی اعتمادی نیست وقتی دنیای من و تو از هم جدا شده دیگه نمیشه به ساختن دوباره امید داشت… برام مهم نیست آلاگل رو دوست داری یا نه چون با دوست داشتن یا نداشتن اون هیچی بین ما دو تا عوض نمیشه.. پس خواهشا دیگه ادامه نده… ازت خواهش میکنم

فقط نگام میکنه و تو چشماش حرفای ناگفته ی زیادی رو میبینم ولی نمیدونم چرا تمایلی به دونستن اون حرفا ندارم.. حس میکنم همه ی حس و حالم پریده.. با حرفاش و حرفام دوباره یاد گذشته افتادم و دوباره داغ دلم تازه شده

سروش: متاسفم ترنم.. واقعا متاسفم ولی نمیتونم… نمیتونم بذارم که بری.. که ترکم کنی.. که تنهام بذاری.. میدونم حق با توهه.. میدونم الان باید به خاطر جبران گذشته ها بهت حق انتخاب بدم ولی نمیتونم.. نمیتونم ازت دل بکنم

مشتی به سینه اش میزنم

-خیلی خودخواهی

لبخندی میزنه و چشماش رو میبنده

سروش: اسمش رو هر چی که دوست داری بذار… کاری میکنم که تمام گذشته رو فراموش کنی

لبخند تلخی میزنم

-رویای قشنگیه.. فقط حیف که در حد یه رویا باقی میمونه

سروش: من این رویای قشنگ رو برات تبدیل به حقیقی ترین واقعیت زندگیت میکنم

-پشیمون میشی سروش… مطمئنم که از موندنت پشیمون میشی.. من محاله قبولت کنم.. فقط داری وقتت رو هدر میدی

سروش: پشیمون نمیشم.. هیچوقت… یه روز بهت ثابت میکنم که همه چیز درست میشه

به آرومی دساش رو بالا میاره و چشمای اشکیم رو پاک میکنه

سرم رو عقب میکشم

-نکن

لبخندی میزنه و شیطون نگام میکنه… بعد از چند لحظه مکث در مقابل چشمای گرد شده من خم میشه و بوسه ی کوتاهی روی گونه ام میذاره

بعد بدون اینکه بهم اجازه اعتراض بده میگه: خب حالا بریم سروقت بقیه ی غذامون… نظرت چیه؟

با حرص نگاش میکنم و سعی میکنم از بغلش بیرون بیام ولی اجازه نمیده و به شدت پهلوم رو فشار میده

سروش: کجا کوچولو.. هنوز غذامون تموم نشده

از شدت درد نفس تو سینه ام حبس میشه

هول میپرسه: چی شد ترنم؟

-دستت رو بردار سروش؟

سروش: چی؟

-سروش من یه خورده حالم بده دستت رو از روی پهلوم بردار

سریع دستش رو بر میداره و میگه: چی شده ترنم؟

-چیز مهمی نشده… فقط فشار دستت رو پهلوم زیاد بود

سروش: چی داری میگی ترنم؟… تو رنگت پریده و بدنت یخ شده

سریع از جاش بلند میشه و میگه: بلند شو باید بریم دکتر

به سختی از جام بلند میشم و با ناله میگم: من حالم خوبه… ترجیح میدم برم خونه

با عصبانیت میگه: تو غلط میکنی با این حالت بخوای به تنهایی از شرکت بیرون بری… همین حالا میریم دکتر بعد خودم میرسونمت

-وسیله هست.. نیاز به لطف جنابعالی ندارم

سروش: چی میگی؟… ترنم لج نکن تو با این حالت چه طوری میخوای خودت رو به خونه برسونی

-ماشین دارم… حالم خوبه

ابرویی بالا میندازه و میگه: ماشین؟!

حس میکنم تا سقوط فاصله ای ندارم

سری تکون میدمو میگم: آره.. ماشین مهران

کم کم چشمام تار میشه ولی همه ی سعیم رو میکنم تا سرپا واستم

سروش با خشم نگام میکنه ولی سعی میکنه توی صداش این خشونت دیده نشه

سروش: نترس یه روز آقا مهرانت بی ماشین بمونه به هیچ جای دنیا بر نمیخوره.. آماده شو میریم دکتر

پشتم رو بهش میکنم و با همون حال خرابم به سمت در میرم

با ناله میگم: گفتم که احتیاج……..

هنوز حرفم تموم نشده که تعادلم رو از دست میدم ولی قبل از افتادن دستای سروش دور بدنم حلقه میشه و من رو نگه میداره

با عصبانیت میگه: هی میگم حالت بده باز بگو چیزیم نیست

از شدت درد نفس نفس میزنم… داروهام رو میخوام… فشار دست سروش باعث میشه از شدت درد کم کم پلکام روی هم بیفتن

صدای نگران سروش رو میشنوم

سروش: ترنم… ترنم… دختر یه چیزی بگو… ترنم

حتی اونقدر حال ندارم که بهش بگم فشار دستش رو کم کنه… یهو بین زمین و آسمون معلق میشم و بعد دیگه هیچی نمیفهمم

——-

&&سروش&&

با نگرانی ترنم رو روی صندلی عقب ماشین میخوابونه و سوار ماشین میشه

-خدایا آخه چی شده؟

ماشین رو روشن میکنه و به سمت نزدیک ترین بیمارستان میرونه… دستاش از شدت نگرانی میلرزن… حرفای مهران رو به خاطر میاره که میگفت هیچ کس از اون همه شکنجه نمیتونه جون سالم به در ببره… دلش گواهیه خوبی نمیده

-خدایا حالا که بهم برگردوندیش ازم نگیرش… من تحمل از دست دادن دوبارش رو ندارم

یکی تو وجودش فریاد میزنه و میگه: چه مرگته پسر.. اون فقط ضعف کرده

ناخوداگاه زمزمه میکنه: اگه چیز

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
یش بشه من میمیرم

لحظه به لحظه سرعت ماشین بیشتر میشه… هیچی دست خودش نیست

هر چند ثانیه به چند ثانیه از آینه نگاهی به ترنم میندازه

تمام خاطرات گذشته به ذهنش هجوم میارن… یاد اون روزی میفته که منصور ترنم رو کتک زده بود و ترنم از حال رفته بود…

-ترنم دووم بیار… الان میرسیم

-لعنت به من… لعنت به من که از یاد برده بودم اون لعنتیا چه بلایی سر عشقم آوردن… نباید اجازه میدادم بیاد سرکار… اون هنوز خیلی ضعیفه

با مشت به فرمون میکوبه و میگه:لعنت به من

نمیدونه چه طور خودش رو به جلوی بیمارستان رسوند با اون همه سرعت واقعا شانس آورد که بلایی سر خودش و ترنم نیاورد… سریع ماشین رو بدون توجه به تابلوی پارک ممنوع پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه

نفس عمیقی میکشه… ترنم رو به آرومی بغل میکنه و به داخل بیمارستان میره… پرستاری با دیدن ترنم تو بغل سروش به سمتش میاد و میگه: چی شده آقا؟

سروش: نمیدونم یهو از حال رفت

پرستار اون رو به اتاقی هدایت میکنه و خودش میره تا دکتر رو خبر کنه… آروم ترنم رو روی تنها تخت اتاق میذاره و به آرومی بوسه ای به سرش میزنه… دست ترنم رو توی دستش میگیره و میگه: خانومی زود خوب شو… من تحمل ندارم اینجوری ببینمت

دکتر: سلام

با بی حوصلگی سری تکون میده و از ترنم فاصله میگیره… دکتر شروع به معاینه ی ترنم میکنه

دکتر: با این دختر خانوم چه نسبتی دارین؟

بدون مکث میگه: زنمه

دکتر چیزی نمیگه و به ادامه ی کارش مشغول میشه

– دکتر چی شد؟

دکتر: همسرتون سابقه ی بیماریه کلیوی داره؟

رنگ از رخش میپره

-چی؟

دکتر چپ چپ نگاش میکنه.. دستی به موهاش میکشه و من من کنان میگه: نمیدونم

اخمای دکتر توهم میره

دکتر: یعنی چی؟

نمیدونه چی بگه

دکتر: حالش زیاد خوب نیست… اینجور که معلومه یکی از کلیه هاش آسیب بدی رسیده و اینطور که من تشخیص میدم باید به خاطر کتک خردن بیش از اندازه باشه

با وجود حال خرابش طعنه ی دکتر رو میگیره… حرصش در میاد.. دلیلی نمیبینه بخواد به این زن هم توضیح بده

با لحن خشنی میگه: خانوم محترم شما بهتره به جای دخالت بیجا تو زندگیه مردم به کارتون برسین

دکتر که خودش رو برای حرف زدن آماده کرده بود از این همه خشونت جا میخوره و حرف تو دهنش میمونه… بعد از چند لحظه مکث چشم غره ای بهش میره که باعث میشه پوزخندی رو لباش بشینه و نگاش رو از دکتر بگیره

دکتر به پرستار چیزی میگه و از اتاق خارج میشه

– فقط همینم مونده که بیام به این جوجه دکتر جواب پس بدم

نگاش به ترنم میفته و یاد حرف دکتر میفته

-پس چرا چیزی بهم نگفتی؟… یعنی تا این حد غریبه شدم؟

دلش از این همه غریبگی میگیره

پرستاری وارد اتاق میشه و میگه: لطفا بیرون منتظر باشین تا کار تزریقاتش تموم بشه

سری تکون میده و از اتاق خارج میشه

زیر لب زمزمه میکنه: باید بفهمم ترنم چش شده؟… اینجور نمیشه

دلهره بدی تمام وجودش رو گرفته… تنها گزینه ی مناسبی که سراغ داره مهرانه

-همین امشب باید باهاش حرف بزنم و تکلیف همه چیز رو روشن کنم

با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد و بدون توجه به چشم غره ی پرستار با خونسردی تمام تلفن رو جواب میده و میگه: بعله؟

——————-

اشکان: کوفت بعله

-اشکان تویی

اشکان: پس نه عمه اتم

-اشکان

اشکان: مرگ.. تو نباید یک زنگ برام بزنی و از حال و روزم خبر بگیری؟

-شرمنده ام به خدا… این روزا بدجور اعصاب داغونه

اشکان: باز چه مرگت شده؟

– دارم دیوونه میشم اشکان

اشکان: باز ترنم؟!

-مگه به جز ترنم کس دیگه ای هم هست که بتونه اینطور دیوونه ام کنه؟

اشکان: نه والا… رفیق شفیقت رو از یاد بردی دیگه چه برسه به بقیه

-حساب و کتاب زندگیم از دستم خارج شده اشکان… این روزا حساب روز و شبم رو هم گم کردم

اشکان: ترنم چی میگه؟

-فقط میگه نه

اشکان: میگه دوستت نداره؟

-ایکاش اینجوری میگفت حداقل میدونستم داره لجبازی میکنه اما بدبختی اینجاست با اینکه بارها و بارها به دوست داشتنش اعتراف کرده اما میگه قبولت ندارم

اشکان: باهاش با ملایمت رفتار کن و سعی کن خودت رو بهش نشون بدی… سعی کن خشونت رفتارت رو کمتر کنی… یادته که چی بهت گفتم

یاد اون چند باری میفته که بخاطر حرفای اشکان رفتارش رو عوض کرده بود و جلوی در خونه ماندانا و مهران اونطور با ترنم حرف زده بود ولی وقتی دید راهکارهای اشکان جواب نمیده بعد از رفتن اشکان دوباره شیوه ی خودش رو در پیش گرفت و توی شرکت اونطور با ترنم رفتار کرد

اشکان: سروش؟!

-هان؟… دیگه چیه؟

اشکان: احیانا که در نبود من گند نزدی؟

-نه زیاد

اشکان: منظورت چیه؟

یه خلاصه ای از اتفاقات اخیر برای اشکان تعریف میکنه

اشکان:چـــی؟

-خب یگی چیکار کنم وقتی ملایمت جواب نمیده مجبورم با زور وارد عمل بشم

اشک

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
ان: تو نمیخوای آدم بشی؟

-اشکان تو رو خدا تو یکی دیگه نصیحت نکن

اشکان: الان کجایی؟

-بیمارستان

اشکان: بیمارستان واسه ی چی؟

-حال ترنم بد شده

اشکان: چی میگی سروش؟… آخه چرا؟

-خودم هم درست و حسابی نمیدونم اشکان… دارم از نگرانی میمیرم فکر کنم به خاطر کتکایی که منصور بهش زده بود به این حال افتاده… دکتر میگفت کلیه اش آسیب دیده… امشب میخوام با مهران حرف بزنم.. میدونم موضوع رو میدونه… باید از همه چیز سر در بیارم

اشکان: سروش باز دعوا راه نندازیا… با این کارات بیشتر همه چیز رو خراب میکنی

پرستار: آقا

با صدای پرستار به عقب برمیگرده

-اشکان یه لحظه…. بفرمایید

پرستار: میتونید بیمارتون رو ببرین

-باشه اومدم… اشکان من باید برم

اشکان: سروش گند نزنی به همه چیز

-نترس حواسم هست

اشکان: از همین هم میترسم… هر وقت اینجوری میگی یعنی قراره یه خرابکاری راه بندازی

-اشکان من باید برم

اشکان: نه برو… بی خبرم نذار

-باشه خداحافظ

به سرعت میره حسابداری… همه چیز رو حساب میکنه و بعد به اون اتاقی میره که ترنم توش خوابیده… همینکه وارد اتاق میشه چشمای نیمه باز ترنم رو میبینه… با نگرانی سرعتش رو بیشتر میکنه و میگه: ترنم حالت خوبه؟

ترنم با بیحالی چشماش رو باز و بسته میکنه

-آخه یهو چت شد؟… تو که من رو کشتی… چرا چیزی بهم نگفتی؟

با دیدن دکتر دوباره اخماش تو هم میره

دکتر نگاهی به ترنم میندازه و میگه: خانم خانما بیشتر از اینا باید مواظب خودت باشی

ترنم لبخند بی جونی میزنه و چیزی نمیگه

-دارویی تجویز نمیکنید؟

دکتر: خانومتون میگن پزشک معالجشون براشون دارو تجویز کرده… فقط من موندم شما چه جور شوهری هستن که حتی از این موصوع خبری ندارین

میخواد جوابش رو بده که دکتر ابروهاش رو تو هم میکشه و میگه: بهتره این دردا رو نادیده نگیرین و بیشتر بهش توجه کنید…مشکل دیگه ای نداره.. میتونید ببریدش

و بعد از این حرف از اتاق خارج میشه …بعد از رفتن دکتر با ناراحتی نگاش رو به سمت ترنم میچرخونه که با چشماس بسته ی ترنم مواجه میشه…استرس دوباره به جونش میفته… با ترس ترنم رو صدا میکنه

-ترنم؟!

با باز شدن چشمای ترنم لبخند آرامش بخشی رو لبم میشینه

-فکر کردم دوباره از حال رفتی

دستش رو زیر بازوی ترنم میگیره و کمکش میکنه تا بشینه

ترنم با ناله میگه: خودم میتونم

———-

با عصبانیت نگاهی به ترنم میندازه

-ترنم با اعصاب من بازی نکن… هنوز حالت خوب نیست بذار کمکت کنم

ترنم دستش رو کنار میزنه و سعی میکنه از تخت پایین بیاد اما تعادل رو از دست میده

با یه حرکت سریع ترنم رو تو بغلش جا میده و با خشم میگه: دیگه داری اون روی من رو بالا میاری

ترنم: چیکار میکنی دیوونه؟

-همون کاری که باید از اول میکردم

بدون توجه به اعتراضای ترنم اون رو محکم به خودش فشار میده و به سمت ماشین میره… از این همه سبک بودن ترنم دلش میگیره… قدمهاش رو کوتاه میکنه به چشمای بسته شده از ضعف ترنم خیره میشه… دلش میخواد همین مسیر کوتاه ساعتها طول بکشه و عشقش بیشتر تو آغوشش باشه… با رسیدن به ماشین لحظه ای مکث میکنه و نگاهی به صندلی عقب میندازه ولی بعد پشیمون میشه و در جلو رو باز میکنه… ترنم رو آروم روی صندلی میذاره و کمربند رو میبنده… صندلی رو میخوابونه تا ترنم راحت تر باشه… بعد با لبخند نگاش میکنه و نفس عمیقی میکشه… با بستن در آروم زمزمه میکنه: اینجوری بهتره… تا رسیدن به مقصد راحت تر تماشات میکنم خانوم کوچولوی من

سوار ماشین میشه و به سمت خونه ی مهران حرکت میکنه… با حسرت نگاهی به ترنم میندازه اصلا دلش نمیخواد ترنم رو به خونه ی یه پسر غریبه ببره اون هم کی؟… مهران… مهرانی که راه به راه به ترنم لطف میکنه… مگه میشه این همه لطف بی دلیل باشه

ماشین رو آروم میرونه تا بتونه لحظات بیشتری رو کنار ترنم سپری کنه… نفس های آروم ترنم نشون از خوابیدنش دارن

آهی میکشه و زمزمه وار میگه: ایکاش میشد به خونه ی خودم ببرمت

ولی خودش هم خوب میدونه که نمیشه…

-ایکاش حداقل زنم بودی تا به زور ببرمت

خودش هم از این حرفش خندش میگیره.. خوب میدونه که اگه ترنم زنش بود که دیگه مشکلی نداشت

نگاش رو از ترنم میگیره و به رو به رو خیره میشه.. لحظه به لحظه که به خونه ی مهران نزدیک میشن دلش بیشتر از قبل بی تابی میکنه

با رسیدن به سر کوچه ماشین رو خاموش میکنه و به شیشه ی ماشین تکیه میده

دلش نمیاد پیاده بشه اما میدونه چاره ای نداره… به سمت ترنم خم میشه و کمربندش رو باز میکنه… همین که میخواد بره عقب نگاهش به لبای ترنم میفته… لبخندی رو لبش میشینه و باشیطنت به خودش میگه نهایته نهایتش اینه که بیدار بشه و یه سیلی بهم بزنه دیگه… از این بدتر که نمیشه

شونه ای بالا میندازه و به آرومی

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
صورت ترنم رو به سمت خودش میچرخونه… چشماش رو خیلی آروم میبنده و لباش رو لبای ترنم میذاره… برای چند لحظه با لذت بی حرکت میمونه… میدونه که نباید ادامه بده… همیشه برای ترنم احترام خاصی قائل بود ولی این دوریها و عذابهای اخیر باعث میشه عجول باشه… بوسه ای روی لبای ترنم میذاره و با ناراحتی از ترنم فاصله میگیره…

پلکای ترنم تکونی میخوره که باعث میشه ته دلش خالی بشه… اما ترنم بیدار نمیشه فقط یکم جا به جا میشه

یه خورده عذاب وجدان میگیره

ترنم: سروشم

صدای ترنم رو میشنوه که توی خواب خیلی آروم اسم اون رو صدا میکنه و سرش رو به شیشه میچسبونه… از شنیدن اسمش از زبون ترنم اون هم به این صورت لبخند غمگینی رو لبش میشینه

زیرلب میگه: متاسفم ترنمم… خیلی اذیتت کردم خانومی.. خیلی

از ماشین پیاده میشه و بدون اینکه ترنم رو بیدار کنه اون رو روی دستاش بلند میکنه و به سمت خونه ی مهران را میفته… همینکه نزدیک خونه ی مهران میرسه اون رو جلوی در میبینه که با نگرانی به این طرف و اون طرف نگاه میکنه

-یعنی منتظر ترنمه؟

مهران سرش رو میچرخونه و با دیدن ترنم تو دستای سروش با دو خودش رو به اونا میرسونه

مهران: ترنم چش شده؟

با حرص میگه: نمیبینی حال و روزش رو… اول بذار یه جا بذارمش بعد سوال بپرس… نمیخوم بیدار بشه

مهران بدون توجه به حرفایی که با حرص گفته شد با نگرانی حرفش رو تائید میکنه

مهران: آره… راست میگی… بده ببرمش تو خونه

با شونه اش به مهران تنه ای میزنه و با خشم میگه: لازم نکرده.. خودم میبرمش

مهران خندش میگیره و دستاش رو با علامت تسلیم بالا میبره

بدون اینکه اجازه ای بگیره وارد خونه ی مهران میشه

مهران: بد نبود یه اجازه ای هم میگرفتیا

-اتاقش کجاست؟

مهران جلوتر از سروش راه میفته و اون رو به سمت اتاق ترنم هدایت میکنه.. همینجور که به سمت اتاق ترنم میرن یهو مهران از حرکت وایمیسته و به سمت سروش برمیگرده

با رنگی پریده میگه: نکنه به خاطر بیداریه دیشب حالش بد شده؟

ناخودآگاه یکی از ابروهاش بالا میپرهو حرارت بدنش به شدت بالا میره

—-

-تو چی گفتی؟

مهران با حواس پرتی سری تکون میده و میگه: حتما به خاطر من حالش بد شده… نباید به خاطر حال خرابم بالا سرم بیدار میموند

اخماش بیشتر تو هم میره

-با توام… تو چی داری میگی؟

مهران بی توجه به حرفش اشاره ای به یه اتاق میکنه و میگه: ببرش تو اون اتاق من باید برم دکتر خبر کنم

خشن میگه: لازم نکرده… الان دارم از پیشه دکتر میام

بعد هم با قدمهای بلند به سمت اتاق میره و همونجور که ترنم رو تو دستاش داره با آرنج در رو باز میکنه… نگاش سر تا سر اتاق میچرخه و چشمش به یه تخت یه نفره میفته… آروم ترنمش رو روی تخت میذاره… میخواد مانتوی ترنم رو در بیاره که با صدای مهران متوقف میشه

مهران: دکتر چی گفت؟

راست وایمیسته و نگاهی به مهران میندازه… از این پسر تا سر حد مرگ متنفره… با قدمهای بلند خودش رو مهران میرسونه و چنگی به یقه ی لباسش میزنه

مهران: سروش چیکار داری میکنی؟

بدون اینکه جوابش رو بده همونجور اون رو دنبال خودش میکشه و از اتاق ترنم دور میکنه

مهران: دیوونه شدی؟

وقتی که کاملا از اتاق ترنم دور شدن یقه اش رو ول میکنه و اون رو محکم به دیوار میکوبه

-جنابعالی فکر کن آره

مهران از شدت درد اخماش تو هم میره

-تو چه زر مفتی داشتی میزدی؟

مهران همونجور که شونه اش رو که به خاطر برخورد به دیوار درد گرفته میماله میگه: چی میگی واسه ی خودت؟

از بین دندونای کلید شده میگه: دارم میگم چرا ترنم دیشب بیدار بود؟… سوال واضح بود یا واضح ترش کنم؟

مهران تازه متوجه ی قضیه میشه و لبخندی رو لبش میشینه

مهران: سوالت این بود؟

مهران چنان با خونسردی این سوال رو میپرسه که باعث میشه عصبی تر از قبل بشه.. همه ی سعیش رو میکنه که صداش رو بلند نکنه تا ترنم بیدار نشه

-آره.. اما جوابم اینی که تو گفتی نبود

مهران: خب… اگه واقعا تمام حرص و جوشت واسه ی جواب این سواله باید بگم دیشب حالم بد بود واسه ی همین ترنم نتونست بخوابه

با تعجب نگاش میکنه

-چی؟

مهران: میگم دیشب تب داشتم ترنم مواظبم بود

مدام با خودش تکرار میکنه: سروش آروم باش… سروش آروم باش.. تو میتونی… باید رقیب رو با خونسردی از میدون به در کنی

نمیخواد یه دعوای دیگه راه بندازه و باعث بشه حال ترنمش خراب تر بشه

همه ی سعیش رو میکنه تا تو کلامش دیده نشه که از شدت حسادت چه حرصی میخوره

-پس موضوع اینه.. این که چیز تازه ای نیست… ترنم با اون قلب مهربونش اگه این کار رو نمیکرد جای تعجب داشت اما بهتره جنابعالی به فکر یه پرستار جدید برای خودت باشی

مهران میخنده و چشمکی میزنه

مهران: اونوقت چرا؟… مگه خلم این فرشته کوچولو رو ول کنم و برم یه پرستار استخدام کنم

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
بهت زده میگه: فرشته؟!

مهران با چشمایی خندون میگه: آره… یه فرشته کوچولوی دوست داشتنی… راستی نگفتی دکتر چی گفت؟

با خشم به مهران نگاه میکنه و بدون توجه به سوالش میگه: بهتره مراقب حرف زدنت باشی… فکر نکنم ترنم هم با این حالش بتونه از توی نره غول پرستاری کنه… اون خودش محتاج یه پرستاره درست و حسابیه

مهران: نگران نباش من هستم… برای جبران بیداریه دیشبش هم که شده امشب من بیدار میمونمو ازش مراقبت میکنم

از شدت حرص احساس خفگی بهش دست میده… یکی دو تا از دکمه های بالای پیراهنش رو باز میکنه

مهران با شیطنت میگه: اگه گرمته کولر بزنم؟

-ببین مهران داری بازیه بدی رو شروع میکنی… کاری نکن به زور وارد عمل بشم.. من نمیخوام ترنم رو اذیت کنم ولی اگه ببینم فکر بیخودی رو تو سرت داری بدون لحظه ای درنگ ترنم رو با خودم میبرم

مهران دستاش رو تو جیب شلوارش میکنه و میگه: اونوقت چه جوری؟

-تا حالا باید من رو شناختی باشی.. آدمی نیستم که جا بزنم… چه جوریش رو با زبون نمیگم با عمل نشون میدم

مهران: خودت هم خوب میدونی که ترنم با تو هیچ جا نمیاد

-تو هم این رو خوب میدونی که اگه بخوام میبرمش حتی به زور

مهران: لابد خونه ی خودت

-آره خونه ی خودم… حرفیه؟

مهران: فکر نمیکنی به این میگن آدم ربایی

-نه اصلا

مهران: اون رو که بعله.. اینو فراموش کرده بوم که جنابعالی کلا به هر چیزی که به ضررتونه فکر نمیکنید

-مهران سعی نکن اون روی من رو بالا بیاری من همیشه این همه آروم نیستما الان اگه میبینی دارم کوتاه میام و چیزی نمیگم فقط بخاطر خواهرته… بالاخره تنها دوست ترنم بوده و هست

مهران ابرویی بالا میندازه

-تمام این سالها هم هوای ترنم رو داشته… من دوست ندارم ترنم رو از کسایی که دوست داره جدا کنم… خوب میدونم که ترنم دوست نداره شماها رو از دست بده… پس نذار رفتارم رو عوض کنم

مهران: اونوقت تو کیه ترنم هستی که بخوای برای آیندش تصمیم بگیری؟

-تو فکر ن همه کارش

مهران: با فکر کردن من جنابعالی همه کاره ی ترنم نمیشی… این رو بفهم

-من همه ی کاره ی ترنم بودم و همه کاره اش میمونم… اگه بخوای به همین رفتارات ادامه بدی دیگه تضمین نمیکنم که رعایت علاقه ی ترنم رو کنم

انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید بالا میاره و میگه: فقط کافیه یه بار دیگه از این حرفای بی سر و تهت بشنوم اون وقت دیگه نه تنها ترنم رو از اینجا میبرم بلکه اجازه ی مراوده با شماها رو هم ازش میگیرم… ترنم عشق منه اجازه نمیدم هیچکس از من بگیرتش… من اون رو به هر قیمتی که شده راضیش میکنم اجازه نمیدم کسی اون رو از چنگم در بیاره.. من یه بار از دست دادمش به هیچ قیمتی وباره از دستش نمیدم

با صدای ناله ای که از اتاق میاد با نگرانی نگاهی به مهران میکنه و بعد به سرعت به سمت اتاق ترنم میره.. مهران هم با نگرانی پشت سرش حرکت میکنه

—————–

با وارد شدن به اتاق ترنم رو میبینه که دونه های درشت عرق رو پیشونیش نشسته و با ناله اسم اون رو صدا میکنه

خودش رو به ترنم میرسونه و دستش رو میگیره

زمزمه وار میگه: تبم که نداره.. پس چشه؟

با بی حوصلگی میگه: مهران ترنم چش شده؟

مهران: خوبه تو دکتر بردیش بعد از من میپرسی؟

با پریشونی نگاهی به اطراف میندازه

-پس اون دکتر چی بهش تزریق رد… اینکه اصلا حالش خوب نیست

ترنم: سروش

نفس تو سینه اش حبس میشه

ترنم: سروش نرو

بغض بدی تو گلوش میشینه

مهران: فکر کنم داره کابوس میبینه

ترنم: سروش تو رو خدا تنهام نذار

با بغض میگه: هیچوقت دیگه تنهات نمیذارم خانومم

مهران: داروهای امروزش رو خورده؟

سریع به سمت مهران برمیگرده

-کدوم داروها؟

مهران بی توجه به حرفش به سمت کشوی میز میره اون رو باز میکنه… یه بسته پر از قرصهای رنگی بیرون میاره

مهران: نخورده… همه اینجا هستن

-اینا چی هستن؟

ترنم: سروشم من کاری نکردم

با این حرف ترنم همه ی وجودش آتیش میگیره

مهران: بیدارش کن… داره اذیت میشه… داروهاش رو نخورده

-تو چی داری میگی؟.. این همه دارو برای چیه لعنتی؟… جوابم رو بده

ترنم: مامان

مهران با خشم به سمت برمیگرده و میگه: دونستن تو در حال حاضر مهمتره یا حال خرابه ترنم.. اینجا هم نمیخوای دست از خودخواهیت برداری؟… دختره داره جون میده تو از من جواب میخوای؟

ساکت میشه… برای اولین بار حق رو به مهران میده… آروم ترنم رو صدا میزنه: ترنمم…

ترنم: مامانی میخوام بیام پیشت… مامان

-خانمی… ترنم، عزیزم داری خواب میبینی… بیدار شو

با دست ترنم رو تکون میده و با ملایمت صداش میکنه… مهران چند تا قرص رو از جاش جدا میکنه و به طرفش میگیره

مهران: اینا رو باید بخوره… بهش بده.. من برم آب بیارم

سری تکون میده و به قرصای کوچیک و بزرگ نگاهی میندازه

-عزیزم ب

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
یدار شو

موهایی که به پیشونیه عرق کرده ترنم چسبیدن رو به آرومی کنار میزنه و با مهربونی گونه ی عشقش رو نوازش میکنه

مهران با لیوان آب برمیگرده و میگه: الان وقت این کارا نیست.. بیدارش کن.. ممکنه حالش بدتر بشه

با این حرف مهران نگران تر میشه و بلند تر از قبل صداش میکنه

-ترنم

پلکای ترنم تکون میخورن

-عزیزم بیدار شو… داری خواب میبینی

ترنم کم کم چشماش رو باز میکنه اما معلومه خماره خوابه… ترنم با گیجی نگاهی به سروش و مهران میندازه

بعد خطاب به سروش میگه: تو اینجا

صداش کم کم ضعیف میشه: چیکار میکن…..

هنوز حرفش تموم نشده که دوباره چشماش رو هم میفتن

مهران:هیچ معلومه داری چیکار میکنی… قرصاش رو بهش بده

ترنم رو دوباره تکون میده و همینکه چشمای ترنم یه خورده باز میشن سریع میگه: ترنم دهنت رو باز کن باید قرصت رو بخوری

ترنم گنگ نگاش میکنه خودش دست به کار میشه و ترنم رو مجبور میکنه که تو خواب و بیداری دونه دونه قرصا رو بخوره

مهران کنار تخت ترنم میشینه و میخواد لیوان آب رو به دهن ترنم نزدیک کنه که اجازه نمیده و با خشم به لیوان چنگ میزنه… بعد از یه چشم غره ی اساسی به مهران به ترنم کمک میکنه تا آب رو بخوره

بعد از اینکه خیالش بابت داروهای ترنم راحت شد لیوان رو به دست مهران میده و ترنم رو مجبور میکنه تا دراز بکشه… هنوز سر ترنم به بالیش نرسیده دوباره به خواب میره… اما یه خواب آرومتر از قبل

– آخه چت شده خانمی؟

آروم آروم دکمه های مانتوی ترنم رو باز میکنه و مانتوش رو از تنش در میاره…لباس نیمه باز ترنم باعث میشه که چشمش به بدن ترنم بیفته… از دیدن بدن کبود ترنم نفس کشیدن رو از یاد میبره…

-اون لعنتیا باهات چیکار کردن ترنم؟

همه ی سعیش رو میکنه که برق شک تو چشماش دیده نشه… شال رو از سر ترنم برمیداره و کلیپس رو از موهاش جدا میکنه… بعد از اتمام کارش ناخواسته خم میشه و بوسه ای به موهای ترنم میزنه

——————–

همین که سرش رو بالا میاره چشمش به مهران میفته… اخمی میکنه و با خشم میگه: تو اینجا چیکار میکنی؟

مهران ابرویی بالا میندازه و میگه: فکر کنم هونقدر که من نامحرمم جنابعالی هم نامحرمی

چنان نگاهی به مهران میندازه که مهران به جای ترس خنده اش میگیره… با خنده به سمت در میره و میگه: تعارف نکن داداش خواستی شام هم بمون فقط سرآشپز خوابه باید خودت شام درست کنی؟

با حرص زیر لب زمزمه میکنه: الکی نیست که ترنم به این حال و روز افتاده.. از بس ازش کار میکشه

آهی میکشه

-ایکاش میشد با خودم ببرمت ترنم… دلم نمیاد اینجا تنهات بذارم

دلش هوای قدیما رو میکنه

پتو رو تا روی سینه ی ترنم بالا میشه و با لبخنده مهربونی نگاش میکنه… اصلا دلش نمیاد از ترنمش دل بکنه… دوست داره مثله قدیما که ترنم رو میبرد تو اتاقش و کنارش دراز میکشید… کنارش دراز بکشه و سر ترنم رو روی سینه اش بذاره… دلش هوای بازی با موهای ترنم رو کرده

یه حس و حال عجیبی پیدا کرده که اون رو بیشتر از قبل دلبسته ی ترنم میکنه… تو خلسه ی دلنشینی فرو میره و به ترنم خیره میشه

مهران: نمیری؟… میخوام بخوابما

با شنیدن صدای شیطون مهران از حس و حال قشنگش خارج میشه

با غیض میگه: بر خرمگس معرکه لعنت… یی نیست بهش بگه خ برو کپه ی مرگت رو بذار.. آخه چه چیز با ارزشی داری که من بخوام بدزدم

صدای مهران رو از پشت سرش میشنوه

مهران: یه فرشته کوچولوی مهربون که هر لحظه امکان ربوده شدنش توسط جنابعالی هست

-یادت باشه این فرشته کوچولوی مهربون صاحب داره

مهران: کجاست؟.. من که نمیبینم

-جلوی تو واستاده… اون اینجا امانته و اگه بخوای خیانت در امانت بکنی زنده ات نمیذارم… پس بهتره خوب ازش مراقبت کنی… خوب میدونی که چقدر خاطرش رو میخوام پس حواست به کارات باشه

مهران پوزخندی میزنه: ترنم اونقدر خاطرش عزیز هست که بدون خرده فرمایشای جنابعالی هم اون رو روی تخم چشمام نگه میدارم

-دیگه داری زیادی دور برمیداری

همونجور که دستش رو روی سینه ی ترنم میذاره میگه: این دختر من رو میخواد… من هم این دختر رو میخوام… هیچ خوشم نمیاد شخص سومی وسطمون بیاد هر چند میدونم جواب ترنم به اون شخص سوم چیه؟

مهران: به جای این چرندیات بهتره یه فکری برای خونواده ی ترنم کنی؟

میخواد دستش رو از روی سینه ی ترنم برداره که ترنم دستش رو توی بغلش میگیره و سرش رو روی دستش میذاره

لبخندی رو لباش میشینه… بدون اینکه دستش رو از سر ترنم بیرون بکشه میگه: منظورت چیه؟

مهران: خونوادش بدجور اذیتش میکنند؟

اخماش تو هم میره

-چی؟.. چرا؟.. اونا که دیگه همه چیز رو میدونند

مهران: امروز طاها و دو تا مرد دیگه که فکر میکنم عمو پدربزرگش بودن اومدن یه دعوای حسابی با من راه انداختن

-انتظار نداری که بذارن دختر عزیزشون همخونه ی یه پسر باش

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
ه

مهران: دختر عزیزشون؟!

….

مهران: چیه جواب نداری؟

-میگی چیکار کنم.. اونا هم پشیمونند

مهران: فکر نکنم بتونه اونا رو ببخشه

-میبخشه.. ترنم مهربون تر از این حرفاست

مهران: مهربونیه آدما ربطی به بخشیدن و نبخشیدنشون نداره

-منظورت چیه؟

مهران: منظورم به اندازه ی کافی واضخ و روشنه… باهاشون صحبت کن… مثل اینکه قبل از من با ترنم صحبت کرده بودن

یاد امروز که ترنم رو با چشمای سرخ و رد اشک روی گونه هاش دید میفته

با ناراحتی میگه: کی اومدن؟

مهران: صبح

-پس دلیل گریه اش این بود

مهران: خیلی داره اذیت میشه

-اینجوری هم که نمیشه… اونا با همه ی اشتباهاتشون باز هم خونواده ی ترنم هستن

مهران: اونا ترنم رو نابود کردن

-حالا میخوان جبران کنند

هر چند خودش هم تمایلی نداره ترنم با اونا رابطه ای داشته باشه.. یاد حرفی طاها و نامادری ترنم میفته

مهران: ولی خیلی دیره

میخواد دستش رو از بین دستای ترنم بیرون بکشه که ترنم اجازه نمیده و محکمتر از قبل فشار میده

-چرا حرف ترنم رو تکرار میکنی

مهران: چون حرفاش رو شنیدم

-مگه ترنم چی گفته؟

مهران: نمیتونم بگم… شاید یه روزی خودش بهت بگه

به آرومی ستش رو ا بین دستای ترنم بیرون میکشه

-من دارم از نگرانی میمیرم… اصلا بهم بگو ترنم چشه؟…چرا این همه قرص میخوره

مهران بدون اینکه جوابش رو بده فقط سری به نشونه تاسف تکون میده و از اتاق خارج میشه… پتو رو روی ترنم مرتب میکنه با اعصابی داغون از اتاق خارج میشه.. مهران رو میبینه که روی مبل نشسته و داره سیگار میکشه… رو به روی مهران میشینه

-بهم بگو ترنم چرا دارو مصرف میکنه

مهران: دلیل زیاد داره کدومش رو بگم؟

-منظورت چیه؟

مهران: کسی که از لحاظ روحی و جسمی داغون باشه چرا دارو مصرف میکنه؟

-از لحاظ روحی خودم رو به راش میکنم تو بگو از لحاظ جسمی چه دردی داره؟

پوزخندی میزنه: لابد با زورگوییها و خودخواهیهات

-بهتره احترام خودت رو داشته باشی.. فقط بگو ترنم من چشه؟

مهران: سروش برو بیرون بیشتر از این همه چیز رو خراب نکن… ترنم اگه میخواست خودش در جریانت میذاشت

-تا نگی هیچ جا نمیرم… ترنم هم فعلا باهام لجه… نمیخوام دستی دستی از دستش بدم

مهران از جاش بلند میشه و به سمت یکی از اتاقا حرکت میکنه

-کجا؟

مهران با بیحوصلگی میگه: وقتی حرف خالیت نمیشه ترجیح میدم برم بخوبم تو هم هر وقت خسته شدی برو

با حرص میگه : مهران یا بهم میگی ترن چشه یا همین امشب از اینجا میبرمش و به یه پزشک درست و حسابی نشونش میدم

مهران برای اولین بار با عصبانیت نگاش میگه

مهران: میخوای بدونی ترنم چشه.. هیچی یه کلیه اش به شدت آسیب دیده ولی نه به خاطر کتکهای اخیر.. بلکه به خاطر کتکهایی که از باباجونش خورده… دلیل اصلیه درد کلیه اش اینه.. میفهمی؟

با ناباوری به مهران زل میزنه

مهران: و از همه مهمتر اینه که اون………

با دستپاچگی میگه: اون چی؟

مهران: اون دیگه…….

-چرا حرفت رو ادامه نمیدی؟

مهران نفس لرزونش رو بیرون میده و میگه: نمیتونم بگم سروش… نمیتونم… من بهش قول دادم… شاید نخواد کسی بدونه

درمونده نگاش رو به مهران میدوزه اما مهران بی توجه به اون به داخل اتاقش میره و در رو میبنده… از این همه بی خبری درمونده میشه… دلیلی برای اصرار بیشتر نمیبینه… نگاه آخر رو به در اتاق ترنم میندازه و در نهایت از با شونه هایی افتاده از خونه ی مهران خارج میشه

—–

چشمام رو میبندم… آغوش گرمش طعم آشنای گذشته رو میده.. دلم ازش پره.. بیشتر از همه ی آدمای اطرافم… بیشتر از طاها.. بیشتر از بابا… بیشتر از مونا… بیشتر از همه ی دنیا… آره دلم ازش پره خیلی زیاد چون نزدیکتر از همه بود ولی به اندازه ی همه ی اونا از من دور شد… درسته مثله طاها بد نشد.. درسته مثل بابا پشتم رو خالی نکرد… درسته مثل مونا پسم نزد اما یه جاهایی خیلی راحت ازم گذشت

آروم چشمام رو باز میکنم و آه عمیقی میکشم… هیچی نمیگم یعنی حرفی واسه ی گفتن ندارم… اون هم هیچی نمیگه… چشماش رو بسته و فقط نفس عمیق میکشه

اونقدر ازش دلگیرم که حتی دستام رو دورش حلقه نمیکنم ولی با تمام دلخوریا نمیدونم چرا از همه برام عزیزتره… یاد این چهار سال میفتم.. یاد طعنه هاش… یاد بی اعتناییهاش… یاد سردیاش

یکی تو وجودم فریاد میزنه.. بی انصاف نباش ترنم.. یاد مهربونیاش هم بیفت.. یاد اون روزایی که از پشت چهره ی خشنش غم نگاهش رو میشد خوند… یاد اون حمایتهای مخفیانه ای که به راحتی نمیشه ازش گذشت

کنار گوشم به آرومی زمزمه میکنه: توی تمام این سالها هیچوقت خبری به خوبیه زنده بودن تو نشنیدم خواهری… وقتی سروش این خبر رو داد تا ساعتها انکارش میکردم و میگفتم داری دروغ میگی

خیلی آروم من رو از آغوشش بیرون میکشه و دستاش رو دو ط

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
رف صورتم قرار میده

تو چشمام زل میزنه و دوباره ساکت میشه… توی چشماش محبت رو به راحتی میخونم مثل گذشته ها

تلخ نگاش میکنم و با بغض میگم: دیرتر از همه اومدی تویی که نزدیکتر از همه بودی

مهربون نگام میکنه و زمزمه وار میگه: من هیچی نمیدونستم

گنگ نگاش میکنم و زیرلب میگم: مگه میشه.. حتی تو دادگاه هم نبودی.. فکر کردم من رو از یاد بردی… مثل این چهار سال که کنارم بودی ولی به یادم نبودی

آروم خم میشه و بوسه ای به سرم میزنم

طاهر: همیشه به یادت بودم خواهری… همیشه.. حتی توی اون چها سال.. فقط فکر میکردم

جمله اش رو با ناراحتی ادامه میدم: که قاتل ترانه ام

طاهر: نه عزیزم… فکر میکردم به بیراهه رفتی

-هر چقدر هم بد بودم حقم اون همه بی اعتنایی و تنهایی نبود

سرم رو به سینه اش میچسبونه و میگه: میدونم

-حتی الان هم دیر اومدی

طاهر: میدونم خواهری ولی برای اولین بار دیر اومدنم دست خودم نبود… دلیل دیر اومدن این بارم اینه که دیرتر از همه فهمیدم مهربونم

مشتی به سینه اش میکوبم و میگم: خیلی بی معرفتی.. خیلی

طاهر: خودم هم خیلی وقته به این باور رسیدم

محکمتر از قبل من رو به خودش فشار میده

طاهر: هر چی دوست داری بارم کن ترنم… میدونم همه اینا برای منی که حرفات رو باور نکردم کمه

اشکام آروم آروم جاری میشن و لباسش رو خیس میکنند

سرم رو نوازش میکنه و با بغض میگه: هیس… هر چقدر دوست داری کتکم بزن.. دعوام کن.. فحش بده ولی اینجور گریه نکن ترنم… داغونم میکنه

دست خودم نیست.. هق هق گریه امونم و بریده… نه میتونم ببخشم… نه میتونم این آغوش رو ترک کنم… بیشتر از همه منتظرش بودم و دیرتر از همه به دیدنم اومد… بیشتر از همه ازش انتظار داشتم ولی خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم همرنگ جماعت شدو ترکم کرد

طاهر: ازم خیلی متنفری؟

جوابش رو نمیدم… فقط اشک میریزم

وقتی میبینه جوابش رو نمیدم با صدای گرفته ای میناله: حق داری… حتی اگه بری و پشتت رو هم نگاه نکنی حق داری

با صدای سرفه ی مهران به خودمون میایم… با اکراه خودمو از بغل طاهر بیرون میکشم… چرا دروغ باز دلم آغوش پرمحبتش رو میخواد… تنها کسیه که مطمئنم دوستم داره.. با تموم اون بدرفتاریاش تا لحظه ی آخر هم محبت پنهان چشماش رو میدیدم

طاهر نگاهی به مهران میندازه… آروم از طاهر فاصله میگیرم

مهران لبخندی میزنه و میگه: سلام آقا طاهر

طاهر: سلام

مهران: بیا داخل… مثله اینکه این خانوم خانوما بیرون نگهت داشته

طاهر متعجب ابرویی بالا میندازه و نگاهی به من و نگاهی به مهران میندازه… نگام رو ازش میگیرم و بدون هیچ حرفی به داخل خونه میرم… از نگاه های پر از سوال متنفرم… صدای تعارفای مهران رو میشنوم… به زور خودم رو به سالن میرسونم و روی نزدیک ترین مبل میشینم.. به شدت نفس نفس میزنم.. انگار یه مسیر طولانی رو دویدم…

مهران: تعارف نکن.. راحت باش

طاهر: مرسی

مهران: من میرم یه چیز برای خوردن بیارم

طاهر: لازم نیست داداش.. بیخود خودت رو به زحمت ننداز… من فقط اومدم چند کلمه ای با ترنم حرف بزنم و برم

مهران: برو بشین.. زحمتی نیست

با تموم شدن حرفش سریع به آشپزخونه میره و من و طاهر رو تنها میذاره

طاهر: ترنم

سرم رو بالا میارم و نگاش میکنم

طاهر: اینقدر ازم متنفری که حتی باهام حرف هم نمیزنی؟

اشکای تازه خشک شده ام دوباره به تقلا میفتن

طاهر: تو حتی با طاها و عمو و پدربزرگ هم حرف زدی ترنم… پس چرا من رو حتی لایق بد و بیراه هم نمیدونی؟

فقط نگاش میکنم… تجمع اشک رو تو چشمام حس میکنم

آهی میشه که دل خودم آتیش میگیره

طاهر: چرا از نگاهت هیچی نمیخونم

لبخند تلخی میزنم و چشمام رو آرم میبندم… بالاخره اشکام سرازیر میشن… سرم رو آروم به طرفین تکون میدم و بالاخره سکوت رو میشکنم

-تو خیلی وقته که حرف نگاهم رو نمیخونی… دقیقا از چهار سال پیش… یادت نیست؟

———

چشماش رو میبنده و میگه: ادامه بده

-چی رو؟

طاهر: حرفاتو.. هر چی که تو دلته بیرون بریز

-دفنشون کردم

چشماش رو باز میکنه

زهرخندی میزنم و میگم: خیلی وقته… وقتی دیدم گوشی برای شنیدن حرفام وجود نداره توی قبرستون دلم تمام حرفام رو دفن کردم… الان من پر از خالی ام

طاهر: وقتی اینجوری میگی دلم بیشتر میگیره

-خیلی سخته بخوام تظاهر کنم هیچی نشده

طاهر: میدونم… تنفر کلامت رو دوست ندارم… ایکاش میشد ازم متنفر نباشی

غمگین نگاش میکنم و با دست اشکام رو پاک میکنم

-هیچوقت نبودم… همیشه برام عزیز بودی

از جاش بلند میشه و میاد جلوی پام زانو میزنه… تازه متوجه ی خراش های روی صورتش میفتم

طاهر: گریه نکن

دستای سردم رو توی دستاش میگیره

طاهر: چقدر دستات سرده

-نه به اندازه ی نگاه های سرده شماها

طاهر: حق داری طعنه بزنی

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
-فقط حقیقتو گفتم… اهل طعنه زدن نیستم… اگه جای من بودی و نگاهاتون رو میدیدی حرف الانم رو درک میکردی

طاهر: حق با توهه

آهی میکشم و میگم: کاش زودتر این حقا رو بهم میدادی طاهر

طاهر: اشتباه کردم… میذاری جبران کنم؟

-همه میخوان جبران کنند ولی نمیدونند که خیلی دیره

طاهر: ضعفت رو دوست ندارم ترنم… حق با سروشه خیلی ضعیف شدی

بی توجه به حرفش دستم رو از میون دستاش بیرون میکشم و خراشهای رو صورتش رو لمس میکنم

-چه کردی با خودت؟

طاهر: هنوز نگرانمی

لبخند تلخی میزنم

-نباید باشم؟

طاهر: با اون بلاهایی که سرت آوردم نه

-حداقلش اینه که یه جاهایی هوام رو داشتی.. سر و صورتت چی شده

طاهر: یه تصادف کوچولو داشتم

چشمام پر از نگرانی میشن

طاهر: اما صدمه ی جدی ای ندیدم

وقتی نفس آسوده ام رو از سینه بیرون میدم صورتش رو برمیگردونه و دستی بهش میکشه

دیگه طاقت نمیارم

-طاهر؟

نگام نمیکنه

طاهر: ترنم شرمنده ترم نکن

-نگام کن کارت دارم

سرش رو برمیگردونه و با چشمای خیسش نگام میکنه… سخته باور این طاهر.. طاهر با اون همه غرور داره برای من اشک میریزه؟… واقعا بارش سخته

طاهر: بگو خواهری

-ازت دلگیرم.. دلخورم.. ناراحتم اما خیلی وقته ازت گذشتم… همون روزایی که بر خلاف بقیه دورادور از من حمایت میکردی ازت گذشتم… تو این روزا خیلی فکر کردم… حتی اگه نمیومدی هم چیزی تغییر نمیکرد… کینه ای ازت به دل نداشتم و ندارم… خودم رو که نمیتونم گول بزنم با اینکه خیلی وقتا نبودی ولی به احترام اون بودنا ازت میگذرم

سرش رو روی پام میذاره و از شدت گریه شونه هاش به هق هق میفته

دستم رو بین موهاش فرو میبرم.. کوتاه تر از همیشه هست.. آروم آروم نوازش میکنم… نمیدونم چرا مهران نمیاد ولی حس میکنم میخواد تنهامون بذاره تا حرفامون رو بزنیم… برای اولین باره که طاهر رو این طور میبینم مثل یه پسربچه که تو دامن مادرش گریه میکنه و ترس از دست دادنش رو داره… دستام رو محکم گرفته و سرش رو روی پاهام گذاشته… حس میکنم آرومتر شده.. چیزی نمیگم تا آرومتر بشه

بعد از یه مدت ززمان طولانی سرش رو ازروی پاهام برمیداره و با صدایی که به شدت گرفته زمزمه میکنه: ترنم؟

-هوم؟

طاهر: از این همه مهربونیت دارم داغون میشم… بخشیدن اون هم اینقدر زود

-از خودتون یاد گرفتم البته نه عمل بخشیدن رو.. عمل زود انجام دادن کارا رو.. اطرافیانم همه زود قضاوت کردن.. زود حکم دادن.. زود اجرا کردن

شونه ای بالا میندازمو میگم: یه بار هم من خواستم زود ببخشم… خیالت راحت طاهر.. برو..

مات و مبهوت میگه: برم؟

-اوهوم… بخشیدمت تا بری… تا عذاب وجدان نداشته باشی.. دلتنگت بودم.. خوشحالم که بعد از مدتها دیدمت

طاهر: ولی من برای بخشیده شدن نیومده بودم

با تعجب نگاش میکنم و میگم: پس چرا اومدی؟

کم کم اخمام تو هم میره.. نکنه اومده من رو با خودش ببره؟

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۰:۱۳]
[Forwarded from Deleted Account]
-چی؟

مهربون نگام میکنه و میگه: من نیومدم تا حلالم کنی.. تا منو ببخشی.. تا از سر گناهام بگذری.. اومدم ازت خواهش نم بذاری کنارت باشم و کمکت کنم.. میخوام تکیه گاهت باشم.. دوست دارم بین این همه سختی به من تکیه کنی.. به برادرت.. به کسی که چهار سال اشتباه کرد و الان پشیمونه

-نه طاهر… ازم نخواه… دیگه تحمل وابسته شدن و دل کندن رو ندارم.. دلم نمیخواد گاهی باشی گاهی نباشی

فشار آرومی به دستام وارد میکنه و میگه: اومدم که برای همیشه باشم

نگاش میکنم.. پر از گله.. پر از شکایت

-من که ازت گذشتم طاهر.. چرا پس میخوای بمونی.. لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی.. بالاخره مونا مادرت بود و من هم…

انگشت اشاره اش رو روی لبم میذاره و میگه: نگو ترنم.. هیچی نگو.. تو همیشه خواهرم بودی.. برام مهم نیست که مادرامون یکی نبوده.. هیچوقت برام مهم نبود.. میدونم نمیخوای به اون خونه برگردی.. من همه چیز رو میدونم ترنم.. دیشب سروش پیش من بود.. همه چیز رو برام تعریف کرد.. خیلی دیر اومد پیشم وی تا صبح از همه چیز برام گفت.. گفت که با وجود رفت و آمدهای طاها چقدر داری اذیت میشی.. من اومدم کمکت کنم ترنم.. این دفعه فقط میوام به تو فکر کنم.. به جبران گذشته.. به هیچ کاری مجبورت نمیکنم.. وقتی فهمیدم مادرت چطوری با بابا ازدواج کرده اون موقع بود که به این موضوع رسیدم که مادرت هم یه قربانی بود.. مثل مادر من.. بابا خیلی بد کرد.. به همه مون.. ما هیچی از مادرت نمیدونستیم به جز اسمش.. باور کن

-میخوام مامانم رو پیدا کنم

طاهر: کمکت میکنم

-شاید رفتم پیش مامانم

با غم نگام میکنه

طاهر: حق داری.. اگه همه مون رو هم واسه همیشه ترک کنی حق داری

-خواهرم رو تو شناسایی کردی؟

با ناراحتی سرش رو تکون میده

طاهر: متاسفم

غمگین نگاش میکنم

-ترانه رو هم لعیا به قتل رسوند

طاهر: میدونم

-به خاطر خواهرش… لیلا تو باند منصور و پدرش کار میکرد و خیلی کمکا به منصور کرد.. بعد از مرگ مسعود اوایل دووم آورد ولی بعد کم کم تعادل روانیش رو از دست داد و در آخر هم خودکشی کرد

طاهر: چرا اینا رو میگی؟

-تا بدونی

طاهر: همه رو میدونم

-ولی یه چیز رو نمیدونی

طاهر: چی رو؟

-که هدف منصور سیاوش بود اما لعیا به خاطر خواهرش تو یه تصمیم آنی ترانه رو به قتل میرسونه و به منصور هم چیزی نمیگه.. منصور هم فکر میکنه ترانه خودکشی کرده و با فکر اینکه زنده موندن سیاوش حکم مرگ تدریجی رو براش داره اون رو زنده میذاره

طاهر: هدف اصلی سیاوش بود؟

-اوهوم

طاهر: اگه بلایی سر سیاوش میومد……

-باز هم من بیچاره میشدم

طاهر: ترنم

-باور کن.. اونجوری هم هر دو خونواده من رو مقصر میدونستن

نفس عمیقی میکشه و میگه: ترنم فراموش کن.. همه چیز رو.. قتل ترانه.. مرگ آوا.. قضیه مسعود و منصور.. منصور ه مرده.. لعیا که داره اعدام میشه.. اون دختره ی عوضی هم به همراه بنفشه به جریمه نقدی به همراه چند سال حبس محکوم شدن.. همه تاوان اشتباهاتشون رو پس دادن ترنم پس از اینجا به بعد فقط به فکر خودت باش

آهی میکشم و چیزی نمیگم

طاهر: نمیخوای بابا رو ببینی؟

-هنوز آمادگیش رو ندارم… حالش خوبه؟

طاهر: تو به اینا کار نداشته باش به فکر خودت باش

-یعنی چی؟

لبخندی میزنه و میگه: یعنی همه چی امن و امانه

اخمی میکنم و با ناراحتی میگم: پس چرا حتی یه بار هم به دیدنم نیومد

یه لحظه دستپاچگی رو در نگاهش احساس میکنم ولی بعد سریع رفتارش عادی میشه و میگه: تو فکر کن از شرمندگی

-تو چرا نیومدی؟

طاهر: به خاطر همون تصادف… تازه از بیمارستان مرخص شدم… تازه چند روزه فهمیدم چی به چیه؟

-مطمئنی حالت خوبه؟

طاهر: خیالت راحت

-خدا رو شکر

از رو زمین بلند میشه و کنارم روی مبل میشینه.. دستش رو دور شونه ام حلقه میکنه و من رو به خودش میچسبونه… مخالفتی نمیکنم… تو آغوش طاهر احساس آرامش میکنم…

طاهر: ترنم

-هوم؟

طاهر: میخوام یه آپارتمان اجاره کنم

-چرا؟

طاهر: میخوام تو رو ببرم پیش خودم… نمیخوام بیشتر از این تنها باشی

-اما……

طاهر: ترنم بذار جبران کنم… خواهش میکنم

چیزی نمیگم

طاهر: سروش میگفت تو شرکتش کار میکنی

-اوهوم

طاهر: چه جوری راضی شدی؟

-راضی نشدم مجبورم کرد

——

ناخواسته سرم رو روی شونه هاش میذارم

طاهر: اون دوستت داره

-مهم نیست چون دیگه باورش ندارم

طاهر: باورش کن ترنم.. فقط همین یه بار

تو چشماش زل میزنم و میگم: تو گفتی به هیچ کاری مجبورم نمیکنی

طاهر:هنوز هم میگم… اگه حرفی میزنم برای خودم نیست.. برای سروش هم نیست.. فقط و فقط بخاطر خودته

-بخاطر من چیزی نخواه… من از خیلی چیزا گذشتم.. هنوز خیلی مونده که بفهمی.. خیلی

طاهر: ترنم

-اون خیلی خیلی بده

طاهر: دقیقا مثل من

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

ط

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۷.۰۸.۱۶ ۱۳:۴۵]
[Forwarded from Deleted Account]
اهر: حتی حرف زدن در مورد سروش هم اشکت رو درمیاره بعد چه جوری میخوای مقاومت کنی

-باید بجنگم طاهر… این دفعه مجبورم

طاهر: ترنم سروش خیلی برای اثبات بیگناهیت تلاش کرد

پوزخندی میزنم

طاهر: بعد از اون اتفاقا سروش هم پا به پای من همه جا بود… میفهمی ترنم؟.. اونقدر که سروش برای اثبات بیگناهیت تلاش کرد من نکردم

سرم رو از روی شونه هاش برمیدارم و میگم: چـــی؟

طاهر: اون دوستت داره ترنم باور کن

-اما اون نامزد کرد

طاهر: ولی نه به خاطر دلش از روی حماقت.. فقط میخواست لجبازی کنه قبل از اثبات بیگناهیه تو همه چیز رو بهم زد

با ناباوری بهش خیره میشم.. حس میکنم قلبم داره از سینه ام بیرون میزنه… یعنی همه ی حرفای سروش حقیقته

با صدایی که به شدت میلرزه: میخوای ازش طرفداری کنی؟.. آره؟

طاهر: نه ترنم… این دفعه فقط و فقط میخوام از تو طرفداری کنم

تو چشماش زل میزنم تا از نگاهش حرفش رو بخونم… باورش برام سخته…

طاهر: اون خودش همه چیز رو در مورد آلاگل فهمید و با دوستش به پلیس خبر داد

-نه… داری دروغ میگی

مهران: نه ترنم…

بهت زده به مهران نگاه میکنم که با اخم کنارمون واستاده

مهران: سروش حال و روزش خیلی خراب بود… بعد از مرگ تو در به در دنبال مدارکی برای بیگناهیت میگشت… روزی که به همراه برادرت اومده بود در خونه ی امیر و ماندانا پشیمونی از چشماش میبارید… اون موقع هنوز بیگناهیت ثابت نشده بود ولی از تک تک کلمات سروش عشق و دوست داشتن معلوم بود

نمیدونم چی بگم… دلم میخواد خوشحال باشم.. جیغ بکشم اما نیستم.. نمیدونم چرا؟… شاید هم میدونم… باور این چیزا برام سخته.. همه ی احساساتم رو تو وجودم خفه میکنم و میگم: خب که چی؟

مهران و طاهر با چشمای گرد شده بهم زل میزنند

واقعا که چی؟

-از کجا معلوم دوباره ترکم نکنه… دوباره بهم شک نکنه… دوباره تنهام نذاره… دوباره حماقت نکنه؟…واقعا از کجا معلوم

طاهر: خب… خب…………..

-میبینی طاهر… خودت هم جوابی نداری؟… وقتی هیچ اعتماد و باوری نیست دوست داشتن دو طرفه هم هیچی رو حل نمیکنه

طاهر مکثی میکنه و بعد از چند لحظه میگه: من نمیگم به سروش فرصت بده من میگم به خودت یه فرصت بده ترنم… شاید تونستی بهش اعتماد کنی

مهران ظرف میوه رو روی میز میذاره و با چشمای ریز شده نگام میکنه.. میدونم تو فکرش چی میگذره

همونجور که نگام به مهرانه آروم از آغوش طاهر بیرون میام و میگم: برای یه شروع دوباره خیلی دیره

چشمای مهران غمگین میشن و لبخند تلخی رو لباش جا خشک میکنه

طاهر: خواهری تو که تا لحظه ی آخر داشتی واسه ی سروشت میجنگیدی پس چی شد؟

مهران غمگین میگه: از کجا میدونی جنگ الانش هم واسه ی سروشش نیست؟

خشمگین نگاش میکنم ولی اون سری تکون میده و میگه: میوه آوردم ولی ظرف و چاقو رو از یاد بردم.. میرم ظرف بیارم

بعد هم بدون اینکه فرصت حرف زدن به ما بده به داخل آشپزخونه میره

طاهر: ترنم

-چیه طاهر؟

طاهر: منظور این پسره چی بود؟

با خونسردی شونه ای بالا میندازم و میگم: نمیدونم… چی بگم؟

طاهر: واقعا نمیدونی؟

-اوهوم

آهی میکشه و از جاش بلند میشه

-کجا؟

طاهر: هنوز هم دروغگوی خوبی نیستی؟

-ایکاش این رو چهار سال پیش میفهمیدی اون موقع هیچ چیزاینجوری که الان هست نبود… نه الانی که دیگه حتی واسه زنده بودن و نفس کشیدنم هم دیره

طاهر: این حرف زو نزن ترنم… طعم از دست دادنت رو یه بار چشیدم.. خیلی تلخه

-اگه دروغگوی خوبی نبودم پس چرا حرف حقیقتم رو باور نکردی؟

طاهر: این سوالیه که مدتهاست دارم از خودم میپرسم

—————–

حرفی واسه ی گفتن ندارم

طاهر: خب خواهری… دیگه باید برم

-تو که تازه اومدی

میخنده… اونم با صدای بلند

متعجب نگاش میکنم… با دست به ساعت نگاه میکنم… ساعت سه و خورده ای هستش

با چشمای گرد شده میگم: ما این همه حرف زدیم؟

آروم منو تو بغل خودش میکشه و میگه: هنوز از دیدنت سیر نشدم… دلم میخواد ساعتها کنارت بشینم و باهات حرف بزنم

لبخندی رو لبم میشینه… آروم من رو از بغلش بیرون میره و میگه: ترنم؟

-هوم؟

طاهر: فردا شب عروسیه مهساست.. بالاخره بعد از کلی عقب و جلو کردن تاریخ عروسی فردا شب همه چیز تموم میشه

شونه ای بالا میندازم و میگم: خب… به سلامتی ولی منظورت ر از این حرف نمیفهمم عروسیه مهسا به من چه ربطی داره؟

طاهر: میدونم دل خوشی از مهسا نداری ولی فکر نمیکنی بهتره که فردا تو مراسم حاضر بشی تا خودت رو به بقیه ثابت کنی

-نه

طاهر: ترنم

-گفتم نه طاهر.. من نمیتونم بیام… اصلا دلم هم نمیخواد که بیام

طاهر: فرداشب خیلیا تو مجلس هستن… دوست ندارم دیگه کسی پشت سرت حرف مفت بزنه… بیا و خودت رو ثابت کن… من پشتت هستم هر چی که بشه

-نه طاهر… دیگه واسه ی ثابت شدن

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۷.۰۸.۱۶ ۱۳:۴۵]
[Forwarded from Deleted Account]
و ثابت کردن خیلی دیره… این چیزا دیگه برام مهم نیستن

طاهر: میدونم ترنم ولی واسه ی من مهمه… واسه ی من مهمه که کسی پشت سرت بد نگه… میخوام آبروی از دست رفته ی تو رو بهت برگردونم… میدونم دیره ولی بذار ثابتت کنم با کمک خودت و خیلیای دیگه

پوزخندی میزنم

-مگه میشه؟

طاهر: آره میشه… با حضور من… با حضور سروش… با حضور خونواده های سروش… با حضور خیلیا که از بیگناهیت خبر دارن.. با پخش شدن خبر اتفاقای اخیر خیلی چیزا حل میشه

-طاهر فراموشش کن… من نمیام

طاهر: آخه چرا؟

با بی حوصلگی میگم: واقعا میخوای بگی نمیدونی؟

مهربون نگام میکنه و میگه: ترنم تو که نمیتونی واسه ی همیشه از دیدن فامیل و آشنا و همسایه فرار کنی… حتی اگه تا آخر عمر هم نخوای بابا و بقیه رو ببخشی باز با فامیل و آشنا چشم تو چشم میشی

-چهار سال چشم تو چشم شدم مگه چی شد؟

طاهر: دوست ندارم دیگه طعنه و کنایه بشنوی

-طاهر چرا نمیخوای قبول کنی با اومدن من هیچی تغییر نمیکنه… آدما چیزی رو قبول میکنند که خودشون دوست دارن… اونا چهار سال من رو گناهکار میدونستن… وقتی ندیده کسی رو گناهکار بدونی و این حرف رو هم بارها و بارها با خودت تکرار کنی میشه ملکه ی ذهنت.. بعد اگه خدا هم بیاد پایین و بگه این طرف بیگناهه باز هم باور نمیکنی

طاهر: این زود تسلیم شدنا نابودت میکنه ترنم… من این رو نمیخوام

-کسی که از قبل نابود شده دیگه چیزی واسه ی از دست دادن نداره

طاهر: از چی میترسی؟

-از چیزی نمیترسم فقط از عکس العمل همه خبر دارم.. نمیخوام زور بیخود بزنم

طاهر: میخوای خودت رو مخفی کنی؟

-تو فکر کن… آره

طاهر: تا کی؟

-تا هر وقت که بتونم

طاهر: ولی من نمیذارم ترنم… ماها با ندونم کاریهامون یه بار زندگیت رو خراب کردیم اجازه نمیدم این دفعه خودت همه چیز رو خراب کنی

-طاهر

طاهر: دیگه طاهر نداریم

-اما….

طاهر: خواهش میکنم ترنم

-حتی اگه از فامیل هم بگذریم من دوست ندارم فعلا با بابا رو به رو بشم

طاهر:اگه حرفت اینه… باشه من قول میدم رو به رو نشی.. نه با بابا.. نه با مامان.. حالا چی میگی؟

از این همه اصرار طاهر کلافه میشم

-آخه چطوری؟… مگه میشه؟

طاهر: بهم اعتماد نداری؟

با بغض میگم:راستش رو بخوای نه زیاد… نمیخوام مثله گذشته ها وابسته بشم و بعد دوباره تنها بمونم

چشماش غمگین میشن

طاهر: ترنم باور کن پشتت هستم

-میخوام باور کنم ولی خیلی سخته… میترسم چشمام رو ببندم و باز کنم و دوباره خودم رو تو یه کوچه ی بن بست دیگه ببینم… از این بن بستها و تنهایی های دوباره ای که ممکنه به سراغم بیان میترسم

زمزمه وار میگه: درکت میکنم خواهر کوچولو

برام سخته بخوام با اون همه فامیل و آشنا رو به رو بشم

سکوتم رو که میبینه میگه: اصلا میخوای دوستت رو هم بیاری؟

-ماندانا حالش زیاد خوب نیست

ضربه ی آرومی به پیشونیش میزنه و میگه: اصلا یادم نبود.. راست میگی

میخوام یه چیزی بگم ولی مرددم… خودم هم میدونم کارم زیاد درست نیست ولی………

طاهر: بگو

-چی؟

طاهر: حرفت رو بگو

دستم رو مشت میکنم… چون حس میکنم یه لرزشش خفیفی تو بدنم نشسته… باورم نمیشه که هنوز طاهر بعضی از حرفای نگفته ام رو میتونه بخونه

طاهر: نمیخوای به داداشت بگی چی میخوای؟

آب دهنم رو قورت میدم و میگم: میشه مهران هم بیاد؟

لبخند تلخی میزنه

طاهر: نمیتونی بهم اعتماد کنی نه؟

دست خودم نیست.. این ترس واسه ی همیشه تو وجودم میمونه.. هنوز هم که هنوزه این ترس رو دارم که با یه اتفاق دیگه خونوادم چه برخوردی با من میکنند

-ببین طاهر… من…

نفسم رو با حرص بیرون میدم

-چه جوری بگم

دستش رو بالا میاره و میگه: مهم نیست خواهر کوچولو…

-میدونم ممکنه کلی حرف و حدیث جور بشه.. بیخیال طاهر

طاهر: نه ترنم… با مهران بیا… هر کسی هر حرفی هم زد با من طرفه… مطمئنم اونقدر از این پسر مطمئن هستی که این حرف رو میزنی

-یعنی واقعا اجازه میدی

طاهر: هر چیزی که لبخندی رو به لبت بیاره من رو هم خوشحال میکنه… مطمئن باش نه تنها فرداشب بلکه تا آخر عمر پشتت هستم

از شدت خوشحالی اشک تو چشمام جمع میشه

به زحمت میگم: ممنون طاهر

طاهر میخواد چیزی بگه که با زنگ گوشیم حرف تو دهنش میمونه… نگاهی به شماره ی گوشی میندازم و با دیدن اسم آشنای نریمان لبخند رو لبم میاد…

——

طاهر با کنجکاوی میگه: نمیخوای جواب بدی؟… بدبخت خودش رو کشت

خندم میگیره و سری تکون میدم.. همینکه تماس برقرار میشه صدای داد نریمان رو میشنوم

نریمان: تو خجالت نمیکشی ترنم؟… تو واقعا خجالت نمیکشی؟… یعنی اگه من برات زنگ نزنم تو نباید یادی از من بکنی و یه حال و احوالی از من بپرسی… نکنه اون پسره ی خسیس نمیذاره برام زنگ بزنی

یاد آخرین باری میفتم که نریم

💔سفر به دیار عشق💔, [۱۷.۰۸.۱۶ ۱۳:۴۵]
[Forwarded from Deleted Account]
ان اومده بود اینجا.. هی میخواست میوه بخوره مهران میگفت میوه گرون شده فقط برای دکوری گذاشتم… نریمان و مهران خیلی با هم جفت و جور شدن آخه اخلاقاشون خیلی بهم نزدیکه

نریمان: هوی… کجایی؟

-بی تربیت… این چه طرز حرف زدنه

نفس عمیقی میکشه و میگه: اِ هنوز زنده ای؟

-نریمان

نریمان: کوفت… من تازه میخواستم بیام حلوات رو بخورم و یه دلی از عزا در بیارم

-خیلی پررویی

نریمان: من فکر کردم مهران تو رو از گشنگی تلف کرده

پیمان: نریمان کجایی؟

نریمان: بعله.. بعله.. شما درست میفرمایید

نریمان: چه پیشنهاد جالبی

نریمان: دقیقا حق با شماست

با تعجب میگم: چیزی شده نریمان؟

نریمان: نه… چیزی نشده… خیالتون تخت

نریمان:اِ… پیمان تویی؟… کی اومدی؟

پیمان: میخوای بگی متوجه نشدی؟

نریمان: نه بابا.. حواسم به تلفن بود

پیمان: بعد با کی داشته حرف میزدی؟

نریمان: وای پیمان آبروم رو بردی؟

..

نریمان: ببخشید… بعله… سرهنگه دیگه.. نادونی کرد.. شما به بزرگیه خودتون ببخشین

پیمان: نریمان داری با کی حرف میزنی؟

نریمان: هیس… تلفن کاریه… تو برو من زود میام

خندم میگیره

پیمان: باشه زودتر بیا… سردار منتظره

نریمان: باشه.. تو برو من هم میام… ببخشید چی داشتم میگفتم؟

از این همه لفظ قلم حرف زدن نریمان دهنم باز میمونه

-تو دیگه چه جونوری هستی؟

آروم زمزمه میکنه: یکی از اون فرشته های دو پا که خدا اشتباهی راهیه زمینم کرده؟

از شدت خنده اشک تو چشمام جمع میشه.. اصلا مکان و زمان رو فراموش کردم

نریمان: ادامه بدین… داشتین میفرمودین

با خنده میگم: داشتم میگفتم که جنابعالی زیادی پررو تشریف داری

نریمان: یه لحظه گوشی

نریمان: چیه عین اجل معلق بالا سرم واستادی… برو من میام دیگه

پیمان: که تلفن کاریه؟

نریمان: چیکار داری میکنی؟… اِ… پیمان

نریمان: نکن.. زشته پیمان

پیمان: الو… الو

همونجور که میخندم میگم: سلام پیمان

پیمان: ترنم تویی؟

-آره

پیمان: از دست این پسره ی خل و چل… یه ملت رو سرکار گذاشته اینجا واستاده داره صحبت میکنه

نریمان: بده از بیکاری درتون آوردم.. سردار که بهتون کار نمیده پس من باید بذارمتون سر کار دیگه… به جای تشکرتونه

پیمان: نریمان خفه شو که بعد حسابت رو میرسم

– کاریش نداشته باش داداش… من قطع میکنم

پیمان: اتفاقا این دفعه اساسی کارش دارم… احتیاجی نیست… بیا حرفت رو بزن… فقط یه چیزی؟

-چی؟

پیمان: میخواستم چند روز دیگه برات زنگ بزنم

-واسه ی چی داداش؟

پیمان: سردار میخواد یه بار ببینتت

————————

با تعجب میگم: منو

پیمان: آره

-بابای خودت رو میگی دیگه

خنده ی کوتاهی میکنه و میگه: آره

-آخه چرا؟

پیمان: نترس قرار نیست بفرستت تو هلفدونی

-داداش

پیمان: خودش بهت میگه… آخر هفته منتظر باش… میام دنبالت

نریمان: خودم مرم دنبالش

پیمان: نریمان خفه شو

نریمان: به تو چه؟… دلم میخواد… اصلا یعنی چی داری یک ساعت با خواهر من تلفنی حرف میزنی… برو اونور.. من غیرت دارم

پیمان: نریمان داری اون روی منو بالا میاریا

نریمان: گمشو اونور بینم… این روی تو چی بود که بخواد اون روت بالا بیاد

پیمان: ترنم یادت نره چی گفتم.. از طرف من خداحافظ

-باشه داداش… خداحافظ

نریمان: آخیش.. بالاخره خلاص شدم

پیمان: نریمان زود بیا

-برو داداشی… بعدا با هم حرف میزنیم

نریمان: کجا برم… من که تازه اومدم

میخندم

نریمان: خب داشتیم چی میگفتیم؟

-از دست تو

نریمان: داشتیم میگفتیم از دست تو

-نریمان

نریمان: آها یادم اومد داشتی میگفتی خیلی آقا هستم

-نه خیر داشتم میگفتم خیلی پررو تشریف داری

نریمان: وای نگو… واقعا؟

-اوهوم

نریمان: پررویی که از خودتونه

-مثله اینکه جونت میخاره

نریمان: آره… از کجا فهمیدی… این پشتم هم هست هر کاری میکنم دستم نمیرسه بخارونم.. میای برام بخارونی؟

-من نمیتونم ولی اگه دلت خواست بگو پیمان رو بفرستم

نریمان: نه… قربونت… خارشش تموم شد

-بیچاره پیمان از دست تو چی میکشه؟

نریمان: با وجود من به جز نفس راحت مگه میتونه چیز دیگه ای هم بکشه

-آره… عذاب

نریمان: اون رو که میدنم از بس اذیتم میکنه اون دنیا قراره کلی عذاب بکشه

-تو یه بار از زبون کم نیاری؟

نریمان: خیالت راحت… کم آوردم از تو کمک میگیرم

-عمرا بهت کمک کنم

نریمان: اینجوریه؟

-آره

نریمان: تو هم رفتی تو گروه این دراکولا

-بیچاره پیمان… راستی نریمان؟!

نریمان: هوم

-تو میدونی بابای پیمان با هم چیکار داره؟

مکثی میکنه و میگه: نگران نباش ترنم… فقط یه کار کوچیکه

-یعنی نمیخوای بگی؟

میخنده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا