رمان سفر به دیار عشق

رمان سفر به دیار عشق پارت 13

2.3
(3)

ن: تو اول حقوق همین صبحونه رو بده

-صبحونه که اشانتیون محسوب میشه… اگه همینجور به کارت ادامه بدی آیندت تضمین شده ست…

همونجور که از پشت میز بلند میشه میگه:لازم نکرده جنابعالی نگران آینده ی من باشی شما نگران کتکایی باش که فراره از ماندانا خانم نوش جان کنی

اخمام در هم میره

-من عمرا از زن جماعت کتک بخورم… گم شو برو لباست رو عوض کن باید بریم

اشکان: خواهیم دید داداش… خواهیم دید

با تموم شدن حرفش از آشپزخونه خارج میشه… سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو مشغول خوردن ادامه ی صبحونم میشم… چون میل زیادی به غذا ندارم یه لیوان آب پرتقال رو لاجرعه سر میکشمو همون جا پشت میز منتظر اشکان میشم

روی میز اشکال متفاوت میکشمو به دوست ترنم فکر میکنم… طاهر میگفت چند بار براش زنگ زده جواب نداده آخرین بار هم که براش زنگ زد یه نفر گفت این خط واگذار شده…

با تکون های دستی به خودم میام… سرمو برمیگردونم و اشکان رو میبینم که با شدت تکونم میده

-چه مرگته؟… چیکار داری میکنی؟

دست از تکون دادنم بر میداره و نفسی از سر آسودگی میکشه

با تعجب نگاش میکنم

وقتی تعجبمو میبینه میگه: طبق معمول تو هپروت سیر میکردی… نمیشه دو دقیقه تنهات گذاشت

با حرص از پشت میز بلند میشم

-حرف اضافه نزن… راه بیفت

اشکان: باشه بابا… چرا میزنی؟

بی توجه به حرف اشکان ازخونه خارج میشمو راه پارکینگ رو در پیش میگیرم… اشکان هم خودش رو به من میرسونه و دیگه حرفی نمیزنه..

وقتی به ماشین میرسم سریع سوار میشمو ماشین رو روشن میکنم.. با سوار شدن اشکان به سرعت ماشین رو از پارکینگ خارج میکنمو به سمت مقصد میرونم

اشکان: آرومتر… اینجور که تو میرونی زنده به مقصد نمیرسیم

بی توجه به حرفش میگم: اشکان اونجا حرف اضافه نمیزنیا

اشکان: چرا مثله پدربزرگا نصیحت میکنی

-نصیحت نمیکنم دارم بهت هشدار میدم که اگه از اون خزعبلاتی که تحویل من میدی تحویل بقیه هم بدی با دستای خودم میکشمت

اشکان: اوه… اوه… چه خشن

-اشکان باهات شوخی ندارما… دارم جدی میگم اگه بخوای حرف بیخود بزنی حسابت رو میرسم

اشکان: برو بابا… من کی حرف بیخو………….

-اشـــکان

اشکان: جان اشکان

نفسمو با حرص بیرون میدمو تا رسیدن به مقصد باهاش حرف نمیزنم

نزدیکای خونه ی ماندانا با طاهر قرار گذاشتم با دیدن ماشین طاهر سریع ترمز میکنم از اونجایی که اشکان کمربند نبسته سرش محکم به شیشه برخورد میکنه و دادش بلند میشه

اشکان: مرتیکه این چه وضع رانندگیه

بدون اینکه جوابشو بدم ماشینو خاموش میکنم و از ماشین پیاده میشم… طاهر هم با دیدن من از ماشین پیاده میشه و به طرفم میاد

طاهر:بالاخره اومدی؟

سری تکون میدم

-آره… خیلی وقته رسیدی؟

طاهر: نه بابا… ده دقیقه ای میشه

-خوبه

اشکان هم تو همین لحظه از ماشین پیاده میشه

طاهر با دیدن اشکان متعجب نگام میکنه

-مثله کنه بهم چسبید مجبور شدم بیارمش… مثله سیاوش برام عزیزه… بهترین دوستمه از همه چیز خبر داره

اشکان با لبخند میگه: حالا بده بادیگاردت شدم

طاهر: اما…..

اشکان نگاهی به طاهر میندازه و میگه: اشکانم… قبلنا چند باری باهات حرف زده بودم یادت نیست

طاهر متفکر به اشکان نگاه میکنه

اشکان: همون که سه چهار بار تلفنی در مورد هک ایمیلا از من پرسیده بودی

لبخندی رو لبای طاهر میشینه… سرشو به آرومی تکون میده

طاهر: آها… یادم اومد

دستش رو جلو میاره و میگه: از آشنایی باهات خیلی خیلی خوشبختم

اشکان: منم همینطور

طاهر: با همه ی اینا دلیلی نداشت خودت رو به زحمت بندازی

اشکان: سروش داداشمه… برای داداشم هر کای میکنم… تو این شرایط ت و سروش زیادی احساساتی برخورد میکنید فکر کنم وجود من به عنوان یه غریبه کمک بزرگی براتون باشه

طاهر سری تکون میده و هیچی نمیگه

-طاهر کدوم خونه هست؟

طاهر: اون آپارتمانه

-بریم ببینیم چی میشه

طاهر: سروش زیاد تند برخورد نکن… بارداره… میترسم مشکلی براش پیش بیاد

بی حوصله سرمو تکون میدمو دیگه اجازه ی صحبت به هیچکدومشون رو نمیدم… به سرعت به سمت آپارتمانی که طاهر اشاره کرد میرم… همینکه به جلوی آپارتمان میرسم دستمو بی اراده بالا میارم تا زنگ رو فشار بدم… اما دو تا زنگ وجود داره… نگاهی به طاهر میندازم

-کدوم زنگو فشار بدم

طاهر: اولی برای آپارتمان امیر و مانداناست دومی برای آپارتمانه مهرانه

دستمو میوام به سمت زنگ اولی ببرم که اشکان اجازه نمیده و با خونسردی زنگ دومی رو فشار میده

-اشکان چیکار میکنی؟

اشکان: کاری که شماها باید از اول انجام میدادین

-اشکان

صدای مرد غریبه ای رو از پشت آیفون میشنوم

مرد: بله

اشکان :بدون توجه به من و طاهر میگه: آقا اگه میشه چند لحظه بیاین جلوی در کار واجبی باهاتون دارم

مرد: شما؟

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۷.۱۶ ۲۲:۵۵]
[Forwarded from Deleted Account]
اشکان: آشنا میشین

مرد: چند لحظه صبر کنید

طاهر: آقا اشکان چیکار دارین میکنید؟

اشکان: اولا آقا رو فاکتور بگیر و با من راحت باش… همون اشکان صدام کن… دوما مگه نمیبینی ماندانا اضی نیست شماها رو ببینه پس باید اول اطرافیانش رو قانع کنید تا اونا بتونند راضیش کنند

طاهر: اما….

اشکان دستش رو روی شونه ی طاهر میذاره و به آرومی میگه: طاهر به من اطمینان کن

طاهر لبخندی میزنه… توی همین لحظه در باز میشه و پسری جلوی در ظاهر میشه

پسر میخواد چیزی بگه که با دیدن طاهر حرف تو دهنش میمونه

اشکان: ببخش…

پسر بی توجه به اشکان میگه: باز هم این طرفا پیدات شد

طاهر: آقا مهران باور کنید اگه مجبور نبودم نمیومدم

مهران: نمیخوام باور کنم آقا… نمیخوام… داشتین بچه ی خواهرم رو به کشتن میدادین… دکتر گفته اگه یه بار دیگه شک عصبی بهش وارد بشه ممکنه بچه اش رو از دست بده

اشکان: آقا ما اومدم حرف…..

مهران وسط حرف اشکان میپره: ولی من حرفی با شماها ندارم

اخمام تو هم میره تا همین الان هم زیادی ساکت موندم… میخوام چیزی بگم که اشکان میفهمه و بهم اشاره میکنه ساکت باشم… با اخمایی در هم به زحمت خودم رو کنترل میکنم… اشکان به سمت مهران میره و اون رو با خودش به گوشه ای میکشه… شروع به حرف زدن میکنه.. مهران اولش با اخم و سردی یه چیزایی میگه ولی بعد از چند لحظه مکث با تاسف به من و طاهر نگاه میکنه و سری تکون میده

طاهر: دوستت چی داره به مهران میگه

-نمیدونم ولی حس میکنم حرفاش هر چی که هست داره روی مهران اثر میاره

طاهر: آره

بعد از چند دقیقه مهران و اشکان شونه به شونه ی هم به طرف ما میان… صدای مهران رو میشنوم که میگه: از همین حالا میگم هیچ قولی نمیدم فقط سعیم رو میکنم

اشکان: همین هم برای شروع خوبه… فقط باهاش حرف بزن شاید راضی شد

مهران: هر چند چشمم آب نمیخوره ماندانا کله شقتر از این حرفاست ولی باهاش حرف میزنم… چند دقیقه ای منتظر بمونید ببینم چیکار میتونم کنم اول باید با امیر حرف بزنم

اشکان سری تکون میده و به سمت من و طاهر میاد مهران هم بی توجه به ما به داخل میره

-چی بهش گفتی؟

اشکان: در مورد ترنم.. اینجور که فهمیدم ماندانا همه چیز رو در مورد زندگیه ترنم بهش گفته بود من هم بهش گفتم ما فهمیدیم که ترنم بیگناهه و میخوایم ثابت کنیم… یادتون باشه در حضور ماندانا حرفی از اون فیلمی که پیدا کردین نزنید خیلی روی ترنم تعصب داره… میترسم یه چیزی بگید بعد بگه شماها هنوز باورش ندارین

طاهر آهی میکشه و با لبخند تلخی میگه: خجالت آوره… یه غریبه این همه روی خواهرم تعصب داره اونوقت منه بی غیرت تمام این سالها هیچ کاری براش نکردم… حالا که افتاده گوشه ی قبرستون در به در دنبال اثبات بیگناهیش هستم

دلم عجیب از این حرف طاهر میسوزه… بهش حق میدم… من هم به ماندانا غبطه میخورم… مگه میشه تمام این سالها یه لحظه هم به ترنم شک نکرده باشه… من که عشقش بودم باورش نکردم بعد ماندانا یه دوست معمولی چطور میتونه این همه به ترنم وفادار بمونه… حتی بعد از مرگ ترنم هم برای ترنم دل بسوزونه

اشکان: طاهر همه چیز درست میشه

طاهر: نه اشکان جان… دیگه هیچی درست نمیشه..

به سمت دیوار میرمو به دیوار تکیه میدم

طاهر: حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز ترنم زنده نمیشه… تو این هفته خیلی رو حرفای سروش فکر کردم… به نظر من هم یکی از نزدیک ترینها این کار رو کرده میتونم قسم بخورم 4 سال پیش وقتی که ترانه مرد ترنم عاشق بود.. ولی نه عاشق سیاوش بلکه عاشقه سروش… فقط میتونم بگم یکی از علاقه ی اولیه ی ترنم نسبت به سیاوش خبر داشت و این طور با زندگیه همه ی ما بازی کرد

زیرلب زمزمه میکنم: ایکاش میبخشیدمش.. ایکاش بهش فرصت حرف زدن میدادم

حق با طاهره.. حتی اگه بیگناهی ترنم رو هم ثابت کنیم باز هم ترنم زنده نمیشه… عشق من رفت.. برای همیشه…

تو همین موقع یه مرد دیگه که حدس میزنم امیره جلوی در ظاهر میشه و با دیدن طاهر میگه: انتظار دیدن دوبارت رو داشتم

طاهر: امیر بذار باهاش حرف بزنم

امیر: حالش زیاد خوب نیست ولی خوب میشناسمش بخاطر ترنم حاضره جونش رو هم بده

واقعا چرا… چرا حاضره از جونش مایه بذاره

-چرا؟

تازه متوجه ی من و اشکان میشه

لبخند تلخی رو لباش میشینه

امیر: باید سروش باشی

فقط نگاش میکنم چیزی نمیگم

امیر: ندیده هم میشناختمت… ترنم زیاد ازت میگفت ولی با همه ی اینا خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمت

بهت زده بهش خیره میشم و هیچی نمیگم… نه اینکه نخوام نگم… نه… اصلا زبونم نمیچرخه… نمیدونم چرا؟… واقعا نمیدونم چرا

—————–

امیر: تعجب نکن… همه زندگیش بودی… هر وقت که برای ماندانا زنگ میزد از هر ده تا کلمه نه تاش سروش بود…

آهی میکشه و ادامه میده: در مورد علاقه ی م

اندانا هم به ترنم باید بگم ترنم فوق العاده بود واقعا یه دوست واقعی برای من و ماندانا بود… این همه علاقه برای یه دوست اونقدرا هم تعجب آور نیست… ما اون رو دوستمون نمیدونستیم ترنم برای من و ماندانا یه خواهر بود….بارها و بارها اصرار کردیم که با ما بیاد

طاهر با تعجب میگه: کجا؟

امیر: کاندانا

-چـــی؟

پوزخندی میزنه

امیر:گفتم کاندانا… آره گفتم بارها و بارها بهش اصرار کردیم با ما به کانادا بیاد اما قبول نکرد… به خاطر خونوادش… به خاطر عشقش… میگفت اگه بیام ممکنه همین پیوند هم ازبین بره

باورم نمیشه

امیر: تا لحظه ی آخر هم منتظر سروش بود

به من نگاه میکنه و تو چشمام زل میزنه

امیر: منتظرت بود… همیشه ی همیشه… حتی اون روز آخر هم که دیدمش عشق تو چشماش بیداد میکرد… هر چند اون روز خیلی چیزا رو میشد از تو چشماش خوند… عشق… سرخوردگی… حقارت… شکستگی… چشماش پر بودن… پر از غم… پر از درد… عجب دلی داشت ترنم….

سری تکون میده و میگه: عجب دلی داشت اون دختر بیچاره… واقعا مثله خواهرم برام عزیز بود… وقتی ماندانا ماجرای زندگیش رو برام گفت برای اولین بار توی زندگیم پرپر شدن احساس یه نفر رو با تمام وجودم لمس کردم… لمس احساس ترنم خیلی آسون بود… چون رفته رفته شادابیش رو ازش گرفتین.. شیطنت کلامش خیلی زود از بین رفت… نگاهش خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم رنگ باخت… وقتی برای ماندانا زنگ میزد و با عشق از سروش و خونوادش حرف میزد من و ماندانا اشک تو چشمامون جمع میشد… واقعا برامون جای تعجب داشت با اون همه بی محلی با اون هم بدرفتاری چطور هنوز هم با عشق حرف میزنه…. از علاقه ی ماندانا تعجب نکنید ترنم مظهر عشق و محبت بود به دوستاش به خونوادش به غریبه به آشنا محبت میکردو انتظار هیچ چیزی رو در قبال محبتش نداشت… همین مهربونی و سادگیش هم بود که توجه ی من و ماندانا رو جلب کرد… ماندانا دوستای زیادی داشت ولی ترنم یه چیز دیگه بود… من اجازه نمیدم ماندانا با هر کسی دوست بشه ولی برای ترنم احترام زیادی قائل بودم… مطمئن بودم دروغه.. همه ی اون حرفا در مورد ترنم دروغ بود

به طاهر نگاه میکنه و میگه: بارها خودم همراه ماندانا جلوی در خونه تون اومدیم یادته؟… یادته طاهر؟… اما شماها چیکار کردین حتی به حرفای ما هم گوش ندادین… من تا قبل از اینکه این اتفاقات برای ترنم بیفته آشنایی زیادی با ترنم نداشتم فقط به آشنایی جزئی که نشون دهنده ی این بود که ترنم دوست خوبی برای مانداناست اما وقتی این اتفاقات افتاد و من از زبون ماندانا اون حرفا رو شنیدم تو رفتار ترنم دقیق شدم… بارها و بارها تو چشماش زل زدم تا حرف نگاش رو بخونم ولی هیچ چیز تو چشماش ندیدم به جز حقیقت… حرف نگاش با حرف زبونش یکی بود… وقتی با ترس و استرس از از دست دادن سروش حرف میزد میشد بیگناهیش رو از توی چشماش خوند… من به راحتی همه ی اینا رو تشخیص میدادمولی حیف که هیچکدومتون نخواستین بشنوین

به سختی تکیه مو از دیوار میگیرم… بغض بدی تو گلوم میشینه… نگام به طاهر میفته… چشماش سرخه سرخه… معلومه خیلی داره جلوی خودش رو میگیره که اشک نریزه… که بغض نکنه… که نشکنه… که از این داغون تر نشه… مثله من که دارم همه ی سعیم رو میکنم که از بیشتر خورد نشم

دستای اشکان رو روی شونم احساس میکنم

به آرومی زمزمه میکنه:هیس… سروش آروم باش

خیلی سخته آروم بودن… ولی من میتونم… باید بتونم… بغضم رو قورت میدم… به سختی دست اشکان رو کنار میزنمو میگم: آرومم

امیر که انگار تازه متوجه ی حال خراب من و طاهر میشه

سری با تاسف تکون میده و از جلوی در کنار میره… راه رو برای ما باز میکنه و میگه: بیاین داخل… تو این هفته خیلی روی ماندانا کار کردم… نه به خاطر شماها… فقط و فقط به خاطر ترنم… باید به همه ثابت بشه که اون دختر تمام این سالها بیگناه متهم شده بود… ماندانا هم زودتر از این منتظر شما بود… فقط یادتون باشه رفتار تندی نشون ندین… ماندانا از مرگ ترنم خیلی ناراحته ممکنه یه چیزی بگه که باب میلتون نباشه… همین الان هم که قبول کرده باهاتون حرف بزنه فقط به خاطر ترنمه… پس خواهشا برخورد تندی باهاش نداشته باشین… این روزا به خاطر شرایط روحی و جسمیش خیلی عصبی میشه که همه ی این عصبانیتا براش مثل سم میمونه

طاهر سری تکون میده و وارد میشه… من هم و اشکان هم بعد از طاهر وارد خونه میشیم… دلم بدجور گرفته… حرفای امیر بدجور داغونم کرد… نمیدونم چرا هر لحظه که میگره حال و روزم بدتر میشه

اشکان پشت سرش در رو میبنده و بعد هم همگی پشت سر امیر راه میفتیمو به داخل خونه میریم… همین که داخل ساختمون میشم صدای گریه ی دختری رو میشنوم که حدس میزنم ماندانا باید باشه

دختر: مهران اونا باعث مرگ ترنم شدن

مهران: خواهری آروم باش… مگه نمیخوای

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۷.۱۶ ۲۲:۵۵]
[Forwarded from Deleted Account]
بیگناهی ترنم ثابت بشه

با کلمه ی خواهر که مهران برای اون دختر به کار میبره مطمئن میشم که صدایی که شنیدم صدای ماندانا بود… قبلا چند باری دیده بودمش ولی الان چیز زیادی ازش یادم نیست… با صدای ماندانا به خودم میام

ماندانا: مهران تو چه ساده ای… من که میدونم باز این احمقا هیچ غلطی نم………..

با وارد شدن ما به سالن حرف تو دهن ماندانا میمونه

طاهر و اشکان سلام میکنند… من هم بعد از مکثی نسبتا طولانی یه سلام زیر لبی میکنم… بهم خیره شده…. نگاهش پر از کینه و نفرته… نمیدونم چرا؟… حس میکنم دوست داره با دستای خودش خفه ام کنه…. حتی نگاهش به طاهر هم این همه کینه رو به همراه نداره

امیر: ماندانا، عزیزم یادته که بهم چه قولی دادی؟

ماندانا پوزخندی میزنه و میگه: نگران نباش… نگران نباش امیر… آرومم… قولم هنوز یادم نرفته… نباید این آدما رو از خونه ام بیرون کنم

تمام مدتی که حرف میزد نگاهش به من بود… یه نگاه پر از خشم… پر از کینه… پر از دشمنی… پر از نفرت

بی توجه به نگاه و لحن تلخش به سمت مبلا حرکت میکنم… یه مبل یه نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنمو به آرومی میشینم

اشکان و طاهر هم به سمت مبلا میان و کنار هم میشینند…امیر هم در برابر جواب ماندانا چیزی نمیگه و به سمت آشپزخونه میره

بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره ماندانا همونطور که پوزخندش رو حفظ میکنه با لحنی بی نهایت سرد میگه: چی میخواین بدونید

بدون لحظه ای مکث میگم: همه چیز رو

پوزخندش پررنگ تر میشه

ماندانا: جالبه… واقعا جالبه… آقای سروش راستین جلوی من نشسته و میخواد همه چیز رو در مورد ترنم بدونه

اخمام تو هم میره

ماندانا: راستی از نامزدتون چه خبر؟

دستام مشت میشه….

ماندانا: ترنم میگفت قراره چند ماه دیگه عروسی کنید فکر نمیکنید الان باید مشغول خرید عروسیتون باشین

مهران: مانـــدانا

رگ گردنم متورم میشه و با اخم میگم: فکر نمیکنم زندگی خصوصی من به شما ربطی داشته باشه

ماندانا: من هم فکر نمیکنم مسائل مربوط به ترنم به شما ربطی داشته باشه

-ترنم در گذشته نامزد من بود

ماندانا: خوبه خودتون هم دارید میگید بود

خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم که یه چیزی بهش نگم

-من اینجا نیومدم که با شما بحث کنم

ماندانا: من هم علاقه ی چندانی برای بحث با شما نمیبینم

از شدت خشم به نفس نفس افتادم

-پس بهتره زودتر در مورد ترنم بگی تا بیشتر از این مجبور به تحمل همدیگه نباشیم

ماندانا: من موندم ترنم عاشق چیه تو شده بود که بعد از 4 سال هم نتونست فراموشت کنه… تو یه موجود نفرت انگیزی که حتی لایق بخشیدن هم نیستی.. هیچوقت به خاطر بلایی که سر ترنم آوردی نمیبخشمت

نمیدونم در مورد چی حرف میزنه… لعنتی بدجور داره عصبانیم میکنه

با صدای تقریبا بلندی میگم

-من به بخشش جنابعالی احتیاجی ندارم

تو همین موقع امیر وارد سالن میشه و جلوی هر کدوم ما یه لیوان شربت میذاره… بعد از تموم شدن کارش کنار ماندانا میشینه و به آرومی زیرگوشش چیزی زمزمه میکنه

اشکی از گوشه ی چشم ماندانا سرازیر میشه

ماندانا با بغض میگه: خیلی سخته امیر… خیلی…

امیر به آرومی ماندانا رو بغل میکنه و نوازشش میکنه و میگه: اینجوری داغون میشی خانمی… نکن با خودت… ترنم هم به این همه ناراحتیه تو راضی نیست

ماندانا: امیر دلم براش یه ذره شده… دلم میخواد الان کنارم باشه

تو تک تک کلماتش محبت و علاقه نسبت به ترنم موج میزنه… دستش رو روی شکمش میذاره و به آرومی میگه: عاشق بچه ها بود… شای چون خودش هم مثله بچه ها پاک بود… معصوم و مهربون… دلتنگ مهربونیاش هستم

امیر: خانمی پس کمکش کن… نذار بعد از مرگش هم همه اون رو یه گناهکار بدونند

ماندانا: امیر تو که میدونی این آقای به اصطلاح عاشق پیشه چه بلایی میخواست سر ترنم بیاره… یادته گفتی اگه اون لحظه اونجا بودی خودت گردنشو میشکستی… خودت دستشو خورد میکردی به خاطر کاری که با ترنم کرد و بخاطر کارایی که میخواست بکنه… کاری که برادرای ترنم باید میکردن و نکردن

—————–

بعد با دست به طاهر اشاره میکنه و میگه: این آقا اون شب اونجا بود و هیچ غلطی نکرد… امیر میفهمی؟… هیچ غلطی نکرد… من اگه جای ترنم بودم به خاطر داشتن چنین خونواده ای خودم رو حلق آویز میکردم

امیر: هــیس… خانمی… آروم باش

نمیدونم از چی حرف میزنه… با تعجب نگاش میکنم… طاهر هم متعجب به ماندانا نگاه میکنه… هر چند از عصبانیت رگ گردنش متورم شده… میدونم اون هم مثله من خودخوری میکنه

ماندانا: چه جوری امیر… ترنم مرده و قبل از مرگش کلی عذاب کشیده

طاهر دیگه طاقت نمیاره و با لحن خشنی میگه: ما اینجا هستیم تا بتونیم کسایی رو که مایه ی عذاب ترنم شدن گیر بندازیم اما جنابعالی………

ماندنا با خشم از بغل امیر

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۷.۱۶ ۲۲:۵۵]
[Forwarded from Deleted Account]
بیرون میادو با خشونت میگه: واقعا میخواین گیرشون بندازین

طاهر با ناراحتی سری تکون میده و صدای گرفته ای ادامه میده: مطمئن باش

پوزخند ماندانا بدجور رو اعصابمه… با دست به من اشاره میکنه و میگه: این مرد مایه ی عذاب ترنم شده بود

بهت زده بهش خیره میشم

ماندانا بی توجه به نگاه خیره ی من ادامه میده:اون میخواست اون شب ته اون باغ لعنتی به ترنم تجاوز کنه خب تو چیکار کردی؟

نوک انگشتام یخ زده… باورم نمیشه ترنم همه ی اون ماجراها رو برای ماندانا تعریف کرده… نگاهم به امیر و مهران میفته تو چشماشون تاسف رو میبینم

ماندانا با نفرت نگام میکنه و میگه: اومدی تو خونه ی من نشستی و میخوای در مورد گذشته ی کی بدونی

از جاش بلند میشه و با داد میگه: هان؟… در مورد کی؟… مگه نمیگفتی ترنم خائنه؟

نفسم به سختی بالا میاد

امیر بازوشو میگیره و اون رو مجبور میکنه بشینه

ماندانا:آقای مهرپرور در برابر کار سروش چیکار کردی… هان؟

طاهر هیچی نمیگه

ماندانا با نیشخند میگه: لازم به گفتن نیست خودم میگم هیچ غلطب نکردی… فقط ترنم رو مقصر دونستی…

مهران:م……..

نمیذاره مهران حرف بزنه خودش ادامه میده: دلیلش هم روشنه چون دیواری کوتاه تر از ترنم پیدا نکردی… همه ی دق و دلیت رو سر ترنم بدبخت خالی کردی… اون شب ترنم پر از ترس بود… تنهای تنها… بعد از اون همه ترسو لرز به خاطرتجاوز این آقا

با دست به من اشاره میکنه و بعد هم با تاسف سری تکون میده

ماندانا: از عکس العمل تو و خونوادت میترسید… پس تو هم مایه ی عذابش بودی… تو اون مادرت که ترنم تا آخرین لحظه بهش بی حرمتی نکرد… مادری که حق مادری رو به جا نیاورد…

همونجور که صورتش از اشکای بی امونش خیس شده ادامه میده: حالا اومدین اینجا که چی بشه… که کیا رو پیدا کنید؟… دنبال قاتل میگردین؟… دنبال عامل نابودیه ترنم میگردین؟… دنبال دلیل مرگ ترنم میگردین؟… این همه راه لازم نبود… توی خونه ی خودتون هم آینه پیدا میشد… کافی بود میرفتین جلوش مینشستین و به خودتون زل میزدین… شماهایی که هر لحظه هر ثانیه هر دقیقه مهر هرزگی رو به پیشونیش چسبوندین شماها قاتلین…دلیل مرگش شماها هستین… شماهایی که باورش نکردین… رویاشو ازش گرفتین… آرزوهاشو زیر پاهاتون له کردین

امیر: ماندانا تو رو خدا آروم بگیر

ماندانا با صدای بلند زیر گریه میزنه و میگه: میخوام ولی نمیتونم… تک تک جمله های ترنم تو ذهنم تکرار میشن… امیر نمیدونی چه سخته… نمیدونی… وقتی با حسرت از عشقش میگفت… از التماساش… از اون شب… از اون برادرای بی غیرتش که به جای اینکه سروش رو شماتت کنند اون رو خار و ذلیل کردن… از نامادریش که براش حکم مادر رو داشت

نگاهی به طاهر میندازم…از شدت ناراحتی سرخ شده… هیچی نمیگه… معلومه فشار زیادی روشه…

ولی ماندانا بی توجه به حال من و طاهر ادامه میده: نه امیر… تو نمیفهمی ترنم چه جوری از تیکه تیکه شدن قلبش حرف میزد… کسایی که ترنم رو کشتن اون دزدا نبودن قاتلای اصلی الان رو به روی من نشستن و تازه دنبال اثبات بیگناهی ترنم میگردن… اون بدبخت تا زنده بود محتاج کمک بود حالا که رفت دیگه چه فایده ای داره

نگای پراز نفرتشو به من و طاهر میدوزه و میگه: همین آقای برادر که جلوی در خونه ی من برای شنیدن گذشته ی ترنم بسط نشسته نخواست حرفای ترنم رو بشنوه… آره امیر نخواست و بدبختی اینجاست ترنم بارها و بارها التماس کرد که بشنوید که به حرف من گوش کنید… اما هیچکس نشنید هیچکس گوش نکرد… مگه من چی میخوام بگم…

با داد رو به طاهر میگه: آخه لعنتی حرفای من همون حرفای ترنمه… تو حرفه من غریبه رو باور داری بعد حرف ترنم که از گوشت و خون خودت بود رو باور نداشتی

سرم داره منفجر میشه… حرفای ماندانا… دلسوزی امیر… التماسای ترنم… نگاه های مهران بدجور داغونم میکنند

ماندانا همینجور میگه و میگه… در هم و برهم از گذشته از حال… از 4 سال پیش… از همه ی اتفاقاتی که ما در عین دونستن نمیدونستیم… از ترسای ترنم… از سختی های ترنم… از اشک های ترنم… از غصه های ترنم… از تلاش ترنم برای اثبات بی گناهیش…. از همه چیز میگه با همه ی درد و نجی که برای خودش داره دست از گفتن نمیکشه و من شکستن طاهر رو لحظه به بحظه با چشم های خودم میبینم و خورد شدن خودم رو با تک تک سلولهای بدنم احساس میکنم… ماندانا با بی رحمانه ترین کلمات خودخواهی ما رو به رخمون میکشه و ما رو داغون تر از گذشته میکنه… نگرانی رو تو چشمای اشکان، امیر و حتی مهران میبینم… ولی ماندانا مراعات نمیکنه اصلا براش مهم نیست با همه ی اشتباهات گذشته مون ما هم داغداریم…

صداش رو میشنوم که با هق هق میگه: حق با ترنم بود جمله ی قشنگی رو که وصف حال و روزش بود روز آخر به خورد من داد و رفت … اون روز نفهمیدم چی گفت

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۷.۱۶ ۲۲:۵۵]
[Forwarded from Deleted Account]
… اون روز درکش نمیکردم… مثله خیلی از روزا… درسته خیلی وقتا سعی میکردم درکش کنم ولی بیشتر وقتا موفق نمیشدم… به قول ترنم بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد…ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!

وضع ترنم همین بود… تک تک لحظه هاش همین طور گذشت… چه سخت بود پر از حرف باشی و هیچکس حرفات رو نشنوه…

جمله ی آخر ماندانا بدجور دلم رو میسوزونه

ماندانا: ترنم توی این دنیا فقط و فقط عذاب کشید… شاید مرگ بهترین راه نجاتش بود

دیگه تحملش رو ندارم… با حالی خراب از جام بلند میشمو بدون توجه به اشکان که صدام میکنه با سرعت از سالن و بعد از خونه خارج میشم… سریع خودم رو به ماشینم میرسونم میشم… دستام عجیب میلرزن… قلبم تند میزنه… سرم از شدت درد داره منفجر میشه با حالی داغون سوار ماشین میشمو اون رو روشن میکنم… اشکان تو همین لحظه از خونه خارج میشه ولی من به سرعت از کنارش رد میشم و به سمت مقصد نامعلومی که خودم هم ازش بی خبرم میرونم

وقتی به خودم میام که کنار قبر ترنم نشستم و به سنگ قبرش زل زدم نمیدونم چقدر طول کشید… چه قدر زمان گذشت…. چه قدر بی وقفه رانندگی کردم… چه جوری خودم رو به اینجا رسوندم… فقط میدونم با حرفای تلخ ماندانا هزار بار شکستم و بعد از شکستن دنبال یه مرهم گشتم و هیچ مرهمی رو هم بهتر از ترنم پیدا نکردم… نمیدونم چه جوری خودم رو به این گور سرد رسوندم تا با گرمی وجود عشقی که وجودش رو از من دریغ کرده دلگرم بشم….فقط وقتی اسم ترنم رو دیدم فهمیدم کجام… جایی که ترنم برای همیشه ی همیشه موندگار شده

با دستهای لرزون سنگ قبر ترنم رو لمس میکنم

لبخند تلخی رو لبم میشینه

به ترنم پناه آوردم…مثله همیشه… آره مثله همیشه که وقتی لبریز از غم بودم به ترنم پناه میبردم… حتی توی اون چهار سال که وقتی داشتم از غم نبودش منفجر میشدم ساعتها نزدیک محل کارش منتظر میشدم تا از دور ببینمش… تا از دور ببینمش و درد نبودش رو تحمل کنم… الان هم لبریز از غمم… لبریز از دلتنگی… لبریز از غصه… لبریز از هزاران احساس ناگفته… دلم ترنم رو میخواد… دلم آغوشش رو میخواد… دلم بغلش رو میخواد… دلم بوسه های عاشقانه اش رو میخواد…. دلم میخواد سرمو بین موهاش فرو کنم و عطر تنش رو با همه ی وجودم استشمام کنم… دیگه برام مهم نیست من رو برای چی انتخاب کرده…الان فقط و فقط دلم لحظه های با ترنم بودن رو میخواد

یه چیزی توی قلبم بدجور سنگینی میکنه…

همونجور که دستام میلرزه و سنگ قبر ترنم رو لمس میکنه زمزمه وار میگم: سلام خانمی

-نمیخوای جواب بدی ترنمی؟

بغض بدی تو گلوم میشینه

-باهام قهری خانومم؟ تو که اهل قهر نبودی… تو که همیشه در بدترین شرایط میبخشیدی این بار هم ببخش و جواب بده… آره خانمی جوابمو بده… یه این دفعه رو هم خانمی کن … من هم میبخشمت… آره گلم میبخشمت که به خاطر داداشم باهام نامزد شدی… میبخشمت که با حرفات دلم رو شکوندی… میبخشمت که دنیام رو خراب کردی… میدونی چرا؟… چون فهمیدم بعدها تو هم عاشقم شدی… آره خانمی تو هم عاشق شدی اما نه عاشق داداشم عاشقه من…. تو هم ببخش خانمی… تو هم ببخش که باورت نکردم…

– آره گلم ببخش که باورت نکردم… طاهر راست میگفت عزیزم… طاهر راست میگفت… تو یه بار اشتباه کردی ولی من بارها و بارها مجازاتت کردم…

صدام میلرزه و سرم از شدت درد تیر میکشه ولی من بی تفاوت به دردم ادامه میدم

-میدونی دارم از کجا میام؟

-از پیش صمیمی ترین دوستت… از خونه ی ماندانا

-کلی حرف بارم کرد… آره ترنم کلی حرف بارم کرد.. به جای دل شکسته ی تو کلی حرف نثارم کرد… همه ی اون حرفایی که قرار بود تو بهم بگی رو اون بهم گفت

نفسم به سختی بالا میاد

– اون میگفت هیچوقت به سیاوش علاقه ای نداشتی

اشک تو چشمام جمع میشن… سرم رو روی سنگ قبرش میذارم

زیرلب زمزمه میکنم: اما اون که نمیدونه من چی دیدم… اون که نمیدونه من چی شنیدم…. آره خانمی اون که نمیدونه یه روز تو با همه ی مهربونیات دل من رو چه جوری شکستی

سعی میکنم نفس بکشم… ولی این روزا ساده ترین کارا هم سخت به نظر میرسن

یاد اون روز نحس میفتم… اون روز که طاهر به شرکت اومد و اون فیلم رو برام آورد… سرم رو از سنگ قبر جدا میکنم و به خاک روی زمین رو توی مشتم میگیرم

-خانمی تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟

-تو اگه اون حرفا رو از جانب من میشنیدی باز هم باورم میکردی؟

چشمام رو میبندم و با بغض ادامه میدم

-وقتی صدات رو شنیدم باورم نمیشد… آره ترنم باورم نمیشد این تویی که با اون همه نفرت داری از من بد میگی… صدات برام غریبه بود… با همه شباهتت انگار خودت نبودی… انگار ترنم من نبودی ولی اون حرفا او

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۷.۱۶ ۲۲:۵۵]
[Forwarded from Deleted Account]
ن تیکه کلاما اون دونستنا همه ی نشونه ی ترنم بودنت بود

….

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

«هدف من سیاوشه… از اول هم هدفم سیاوش بود»

-فکر کردم تمام اون 5 سال من رو به بازی دادی… فکر کردم همیشه برات یه بازیچه بودم

«من دیوونه ی سیاوشم محاله ازش بگذرم به هر قیمتی شده بدستش میارم»

-اون لحظه شکستم ترنم…آره خانمی اون لحظه شکستم… بخاطر حرفای تو… تویی که همه وجودم بودی من رو شکوندی

«سروش برای من فقط یه مهره ست… یه مهره برای رسیدن به عشقم»

-هیچوقت بهت نگفتم که چرا از سنگ شدم… چرا در عین عاشق بودن ازت متنفر شدم… هیچوقت دلیل اصلیه جداییم رو بهت نگفتم

چشمام رو باز میکنمو به سنگ قبر زل میزنم

-میدونی چرا؟… چون نمیخواستم بیشتر از اینا بشکنم

-بهم حق بده خانمی… بهم حق بده

..

عجیب احساس سرما میکنم… آهی میکشمو همینطور به سنگ قبر خیره میشم…. دلم عجیب گرفته… تازه متوجه ی گلبرگهای پرپر شده ی سر قبر میشم… یه دونه از گلبرگا رو برمیدارم… هنوز تازه ست… اخمام در هم میره

پدر و مادر ترنم که نمیتونند بیان

یاد حرف ماندانا میفتم

«مادری که حق مادری رو به جا نیاورد»

پوزخندی رو لبام میشینه… مادر ترنم حتی اگه میتونست هم نمی یومد… ماندانا و طاهر هم که با خودم بودن…. طاها هم که مراقب پدر و مادرش بود… ترنم که کس دیگه ای رو نداره؟

با گیجی نگاهی به اطراف میندازم

زمزمه وار میگم: قبل از من کی میتونسته اینجا باشه

به حرفای ماندانا فکر میکنم… حرفی از دوست دیگه ای نزد… از تمام اتفاقاتی که این 4 سال افتاده برای من و طاهر گفت… باورم نمیشد ترنم این همه تنهایی رو تحمل کرده باشه… در مورد اون دکتر هم گفت… در مورد دکتری که کارتش رو توی اتاق ترنم پیدا کردم… در مورد تلاش بی وقفه ی ترنم برای اثبات بیگناهیش گفت… باورم نمیشد تا یکسال ترنم در به در دنبال مدرکی میگشت تا بیگناهیش رو ثابت کنه ماندانا میگفت ترنم حتی یه چیزایی هم پیدا کرده بود اما از بس ناامید شده بود بهش نگفت

حرفای ماندانا تو گوشم میپیچه

ماندانا: حماقت شماها باعث شد که ترنم دست بکشه… آره حماقت شماها باعث شد… ترنم یه شب برام زنگ زدو گفت ماندانا من دارم به یه نتایجی میرسم فقط برام دعا کن… اون شب خیلی ازش پرسیدم چی شده اما اون میگفت باید مطمئن بشم ماندانا… باید مطمئن بشم

طاهر: بعد چی شد؟

صدای پوزخند ماندانا هنوز تو گوشمه و بعد فریادش که دنیا رو سر من و طاهر خراب کرد

ماندانا: توی احمق با باور نکردنش باعث شدی از تلاشش دست برداره… بهم گفت طاهر باورم نکرد مانی… هیچکس باورم نکرد… سروش هم که اصلا نیست… یعنی هست ولی پیش من نیست… هر چی ازش میپرسیدم حداقل به من بگو چی شده… فقط با ناامیدی میگفت… ماندانا باورم ندارن حتی اگه کسی که این بلا رو سر من آورد بیاد جلوی اینا قسم بخوره که همش یه نمایش بود باز هم باورم نمیکنند… بیخیال مانی… من دیگه بریدم… فراموش کن… من حتی نمیتونم حرفامو ثابت کنم چه برسه بخوام حرف از این موضوع هم بزنم… من میخوام فراموش کنم کی بودم چی شدم… تو هم فراموش کن ماندانا… تلاش برای ترنم موندن بی فایدست… همه میخوان ترنم رو بکشن… خبر ندارن که ترنم خودش داره لحظه به لحظه جون میده

مشت محکمی به زمین میکوبم و با داد میگم: ترنم دارم دیوونه میشم… میفهمی؟… دیوونه

چند نفری که اطراف من هستند نگاهی بهم میندازن و سرشون رو به نشونه ی تاسف تکون میدن… تو نگاهشون ترحم موج میزنه ولی برای من مهم نیست… دیگه نگاه پر از ترحم و دلسوزی دیگران برام مهم نیست.. حالا میفهمم که تحمل نگاه های پر ازتمسخر خیلی سخت تر از تحمل نگاه ای پر از ترحمه… ببخش که همیشه با تمسخر نگات کردم… ببخش خانمی

آه عمیقی میکشم

اومدم اینجا که آروم بشم ولی بیشتر داغون شدم… یه معمای دیگه به معماهای داستان زندگیم اضافه شد… یعنی کس دیگه ای هم هست که تو این روزای آخر با ترنم در ارتباط بوده باشه… نگاه خیره ام به گلبرگا به این نشونه هست که چنین کسی وجود داره

با همه دلبستگیم باید برم… باید برم تا بتونم ثابت کنم… آره باید ثابت کنم که ترنم عاشقم شد… که ترنم پشیمون شد… که ترنم اونقدرا هم گناهکار نبود… اون اس ام اسا اون ایمیلا اون عکسا کار عشق من نبود… باید برم تا بتونم ثابت کنم ترنم من فقط یه بار اشتباه کرد اون همه اول راه بود… به آرومی روی سنگ قبر دست میکشمو زمزمه وار میگم: باز میام خانمی… خیلی زود برمیگردم… خیلی زود

به سختی دل میکنم… به سختی از روی زمین بلند میشم.. به سختی نگامو از سنگ قبرش میگیرم و به سختی از همه ی وجودم فاصله میگیرم

همونجور که از عشقم دور میشم به این فکر میکنم که چقدر بده دیر بخشیدن و دیر بخشیده شدن… ایکاش آدما میفهمیدن که همیشه

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۷.۱۶ ۲۲:۵۵]
[Forwarded from Deleted Account]
فرصت جبران ندارن… امثال من تو این دنیا زیادن ایکاش ازشون درس میگرفتیم و من زود میبخشیدم… فرصت ترنم رو ازش گرفتم و الان فرصت با ترنم بودن رو از دست دادم… چه تلخه نبودن عشقی که همه ی سالها میدونستی عاشقشی ولی تکذیبش کردی

همین که به ماشین میرسم سریع سوارش میشم… نگام به آینه میفته… چشمام رو که میبینم خودم هم متعجب میشم… چقدر بی روح و شیشه ای شده… انگار هیچی از اون سروش مغرور باقی نمونده… نه ظاهرم برام مهمه نه لباسم… دیگه برام مهم نیست بهترین مارکا رو تنم کنم و تو شرکت حاضر بشم

نگام رو از آینه میگیرمو ماشین رو روشن میکنم… وقتی ترنم نیست غرور رو میخوام… لباس و ظاهر رو میخوام چیکار… وقتی ترنم نیست کار و شرکت به چه دردم میخوره؟… حالا میفهمم که تمام این سالها ترنم رو بخشیده بودم ولی فقط و فقط داشتم لج و لجبازی میکردم… با خودم، با عشقم، با همه… آره با همه ی دنیا لج کرده بودم… اما بدجور تاوان پس دادم تاوان حماقتی که خودم باعثش بودم رو بدجور پس دادم

دستم به سمت پخش میره… پخش رو روشن میکنمو ماشین رو به حرکت در میارم… صدای خواننده توی ماشین میپیچه و باعث میشه دلم بیشتر بگیره…

آهی میکشمو همونجور که آهنگ رو گوش میدم به سمت خونه حرکت میکنم… برای امروز دیگه بسه… امروز دیگه ظرفیت این رو ندارم که حرف بشنوم… واقعا دیگه نمیکشم…

من از این حس دلتنگی کنارت سخت دلگیرم

«سروشم تو رو خدا جواب بده… به خدا همش دروغه… تو رو خدا جواب بده سروش… خیلی دلتنگتم»

صدای هق هق گریه هاش هنوز تو گوشمه

میدونم بی تو و چشمات یه روز این گوشه می میرم

«-خانم مهرپرور دیگه با من تماس نگیرید من هیچ علاقه ای به ادامه ی این رابطه ی ندارم

ترنم: سروش تو رو خدا اینجوری حرف نزن… باهام این همه غریبه نباش…

-شما برای من از هر غریبه ای غریبه ترین

ترنم: سروش به خدا دروغه

-خانم محترم دیگه مزاحم من نشین… من نه علاقه ای به شما نه علاقه ای به گذشته تون دارم

ترنم: سروش من میمیرم… من بدون تو میمیرم… این کار رو باهام نکن… همه ترکم کردن تو این کار رو باهام نکن… التماست میکنم سروش… تو تنها دلیل بودنمی… این کار رو باهام نکن»

یاد اون روزا داغونم میکنه هنوز یادمه بدون توجه به التماسای ترنم گوشی رو خاموش کردمو بعد از اون هم خطمو عوض کردم… چقدر شکوندمش… چقدر اذیتش کردم… چقدر بهش طعنه زدم

سکوتی روی لبهامه یه روزی بغض من میشه

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

« وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شما رو به این باور برسونه که شاید ترنم بیگناه باشه »

می بینی مثل این بارون می شینه رو دل شیشه

چقدر بهم التماس کرد و نادیده گرفتمش… ایکاش میبخشیدمش… شاید اگه باهاش میموندم الان ترنم زنده بود

قفسه سینم میسوزه… عجیب هم میسوزه

صدام کن تا که بسپارم خودم رو توی آغوشت

چند روز پیش آهنگهایی که رو مموری گوشیه ترنم بود رو سی دی زدم… دلم میخواست توی ماشین آهنگهایی رو گوش بدم که یه روزی ترنم گوش میداد

قدم با قلب من بردار بذارم سر روی دوشت

همه ی آهنگها لبریز از دلتنگی و غصه هستن و همین باعث میشه دلم بیشتر بگیره نه از صدای خواننده

بگیر دل خستگی هام و از احساسی که میدونی

دلیل اصلی من ترنمه… وقتی فکر میکنم ترنم با یاد من این آهنگا رو گوش میداد با همه ی وجودم آتیش میگیرم

یه بار آرامش من باش به جای چتر بارونی

چقدر از حرفام دلگیرم… فکر کنم خدا داره مجازاتم میکنه واسه ی حرفایی که یه روز به ترنم زدم و دل شیشه ایش رو شکوندم… یاد حرفای بی رحمانه ام میفتم…« موندن تو واسه ی همه مون عذابه… ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت »

کجا قاب نگاهت رفت که با عشق تو می خوابم

که حتی توی این رویا واست بی تاب بی تابم

«نگو سروش… اینجور نگو… من اگه هزار بار هم به دنیا بیام تنها آرزوم اینه که توی اون هزار بار همزادم تو باشی…. همراهم تو باشی… همسفرم تو باشی… همه دنیام تو باشی… خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم»

میگم شاید نمی فهمی چقدر دل تنگ تو میشم

با تو خوشبختی می ارزه باید برگردی تو پیشم

ببخش خانمی… ببخش… من هم خوشحالم که دیدمت… من هم خوشحالم که عاشقت شدم… تموم لحظه ها رو فراموش کن ترنم… همه دروغ بودن

با بغض زمزمه میکنم: به خدا همه دروغ بودن

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
آه عمیقی میکشم… ایکاش میشد به گذشته فکر نکرد…. دلم عجیب گرفته… بین این همه سردرگمی کخ دنبال یه نقطه ی امیدم هیچ مدرک درست و حسابی هم در دست ندارم… تنها چیزی که میدونم اینه که ترنم یه چیز فهمیده بود… یه چیز که میتونست بهم کمک کنه ولی بخاطر اینکه کسی باورش نکرد اونو تو دلش نگه داشت…

زمزمه وار میگم: یعنی به هیچکس نگفته

«اون روزا بنفشه در به در دنبال کاراش بود ترنم بعضی وقتها باهاش درد و دل میکرد بنفشه هم دورا دور جویای حال ترنم بود اما از همه ی جزئیات باخبر نبود»

-پس نمیتونه به بنفشه گفته باشه

«بعد از اینکه خونواده ی ترنم اون رو از خودشون طرد کردن بنفشه هم برای همیشه قید دوستی با ترنم رو زد… نمیدونم چرا؟… واقعا نمیدونم چرا؟»

-محاله بنفشه چیزی در مورد ترنم در سالهای اخیر بدونه

یاد حرفای ماندانا میفتم

«اون روز ترنم کلی دنبال گوشیش گشت اما خبری از گوشی نبود من و بنفشه هم خیلی دنبال گوشیه ترنم گشتیم اما نبود که نبود ولی روزهای بعدش من و بنفشه متوجه شدیم که ترانه خودکشی کرده و ترنم باز هم گناهکار شناخته شده و چیزی که باعث تعجب من و بنفشه شد حرف ترنم بود که میگفت اون روز توی ماشین گوشی توی زیپ کناریه کیفش پیدا شده و من خودم به شخصه میتونم بگم از جز محالاته… چون من خودم شاهد بودم که ترنم بارها و بارها به اون قسمت کیف هم نگاه کرده بود»

اگه ماندانا این همه نگرانه ترنمه و گناهکار نیست پس کار کی میتونه باشه؟

زیرلب زمزمه میکنم: بنفشه

تنها کسی که اون روزا به لپ تاپ و گوشیه ترنم دسترسی داشت بنفشه بود… ماندانا هم بود… البته دوستای دیگه ی ترنم هم بودن ولی کسی که از جزئیات زندگی ترنم با خبر بود بنفشه بود

زمانی که من با ترنم نامزد شدم ترنم هنوز با ماندانا دوست نشده بود پس اگه ترم قرار بود با کسی درد و دل کنه اون کس کسی نمیتونست باشه به جز بنفشه

-ولی چرا؟

….

-اصلا بنفشه الان کجاست؟

پیدا کردنش کار سختی نیست… میتونم به اشکان بسپرم شرکت پدرش رو برام پیدا کنه… سه سوته ترتیبش رو میده ولی چیزی که برام قابل هضم نیست اینه که مگه میشه بنفشه با اون هم صفا و صمیمیت و مهربونی با بهترین دوستش این کار رو کرده باشه؟

باز هم سردرگمی… باز هم بی جوابی… باز هم سوال پشت سوال… معما پشت معما و مثل همیشه دریغ از یه جواب… یه حواب درست و حسابی که منو قانع کنه… که دیگران رو قانع کنه… تو این موقعیت که خبری از بنفشه نیست فعلا همه ی امیدم به دکتره… ماندانا میگفت ترنم روزای آخر حال و روزش خیلی خراب بود برای همین به یه روانشناس مراجعه کرد و روانشناس هم بهش کمک کرد که خاطراتش رو مرور کنه… تنها امیدم اینه که اون روانشناس چیز بیشتری بدونه… چیزی بیشتر از ماندانا… بیشتر از من.. بیشتر از طاهر

تو این یه هفته یا گوشیه روانشناس در دسترس نبود یا کلا خاموش بود… از اونجایی که امروز جمعه هست قرار شده من و طاهر فردا یه سر به مطب بزنیم… هر چند با این حال خرابی که من از طاهر دیدم بعید میدونم بتونه بیاد ولی من به هر قیمتی که شده خودم رو میرسونم… میدونم اشکان هم تنهام نمیذاره…

نمیدونم چیکار باید کنم؟… واقعا نمیدونم؟… تنها چیزی که میدونم اینه که این بار نباید کوتاه بیام

اونقدر تو فکر بودم اصلا نفهمیدم چه جوری به خونه رسیدم… این روزا هوش و حواس درست و حسابی برام نمونده… فقط موندم با این همه بی حواسی چه جوری تا حالا خودم رو به کشتن ندادم… همینطور میشینم پشت فرمون و رانندگی میکنم در صورتی که هیچ تسللطی به رانندگی ندارم تا همین الان هم که زنده موندم خیلیه… بی ترنم زنده بودن سخت ترین کار دنیاست… ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو پیاده میشم… همینکه از ماشین پیاده میشم چشمم به اشکان میفته که با اخم جلوی در خونه واستاده و به دیوار تکیه داده… حواسش به اطراف نیست داره شماره ای رو میگیره و زیر لب برای خودش چیزی رو زمزمه میکنه

با تعجب به سمت اشکان میرم

صداش رو میشنوم

اشکان: لعنتی کجایی؟

اشکان: به خدا اگه دستم بهت برسه میکشمت

میخوام چیزی بگم که با نزدیک شدن من سرش رو بالا میگیره… وقتی چشمش به من میفته اخماش بیشتر میشه

از بین دندونای کلید شده میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟

بهت زده میگم: اشکان تو اینجا چیکار میکنی؟

با حرص تکیه شو از دیوار میگیره و میگه: واقعا نمیدونی؟… اومدم جلوی در خونت گدایی میکنم… از اونجایی که کار و کاسبی خرابه تغییر شغل دادم

سرم رو با بی حوصلگی تکون میدمو میگم: اشکـــان

اشکان: مرگ

همونجور که داره فاصله ی کمی که بینمون هست رو طی میکنه میگه: سروسش وافعا با خودت چی فکر کردی؟… میونی چند بار بهت زنگ زدم

-اشکان مگه بچه ام… تحمل اون فضا رو نداشتم… برای آروم شدن به تنهایی نیاز داشتم

صداشو بلند میکنه

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
اشکان: به جهنم که تحملش رو نداشتی… دلیل نمیشه که همه رو نگران خودت کنی… حتی طاهر بیچاره هم با اون حال و روزش نگرانه تو بود

سرم درد میکنه

-مگه بچه ام که دم به دم نگران من میشین… اشکان حرفای ماندانا خیلی برام سنگین بود… خودت رو جای من بذار… برای یه بار هم شده بهم حق بده… خداییش یه بار اون گوشی رو از جیبت دربیار و یه نگاه بهش بنداز

با کلافگی گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی بهش میندازم… دهنم از تعجب باز میمونه… 40 مرتبه اشکان برام زنگ زده و 15 بار هم طاهر باهام تماس گرفته… کم کم بیست تا هم اس ام اس از طرف دو تاشون برام فرستاده شدن ولی از اونجایی که گوشی رو سایلنت بود من اصلا متوجه ی تماسا و اس ام اساشون نشدم

نگام رو صفحه ی گوشی میگیرمو میخوام چیزی بگم که با صدای دختری که از پشت سرم میشنوم حرف تو دهنم میمونه

دختر: آقای راستین؟

به عقب برمیگردمو با تعجب میگم: بله… خودم هستم… شما؟

دختر: دخترخاله ی آلاگل هستم

اخمام تو هم میره

-فرمایش؟

عینک آفتابیش رو با یه حرکت سریع برمیداره و میگه: میخواستم در مورد آلا باهاتون حرف بزنم

-فکر کنم حرفای زدنی قبلا در این مورد زدم

با اخمایی درهم و با لحنی عصبانی میگه: ولی فکر نکنم آلا هم حرفتون رو قبول کرده باشه

گوشیم رو تو جیب شلوارم میذارم و پوزخندی میزنم

-من حرفام رو هم به آلاگل هم به خونواده ها گفتم… خونواده ی آلاگل هم با این مسئله کنار اومدن بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی

صداش رو بلند میکنه و با لحن بدی جواب میده: هر غلطی دلت خواست کردی حالا که وقت عروسی شده پا پس کشیدی

بعد از این همه شوک که امروز از طریق ماندانا بهم وارد شد فقط این دختره ی مزخرف با حرفای مسخرش رو کم داشتم

با حرص میگم: ببین دختر خانم من نه حوصله ی تو رو دارم نه حوصله ی اون دختر خاله ی سیریشت رو…. من از اول هم بهش گفته بودم هیچ علاقه ای بهش ندارم یه حرفی زدم و پس از مدتی هم پسش گرفتم… هیچ خوشم نمیاد راه به راه یا خودش یا فک و فامیلش برام مزاحمت ایجاد کنند بهتره مثله بچه ی آدم راهتو بگیری و بری

با داد میگه: خفه ش………

با فریادی بلندتر از خودش میگم صداتو برای من بلند نکن

نگاه چند نفری از رهگذرا به طرف ما جلب میشه

اشکان به طرف من میادو میگه: سروش آروم باش

میخوام چیزی بگم که اشکان به طرف دخترخاله ی آلاگل برمیگرده و میگه: خانم بهتره از اینجا برید پدر و مادر آلاگل هم با این موضوع کنار اومدن من فکر نکنم خود آلاگل هم دوست باشه خودشو به سروش تحمیل کنه

دخترخاله آلاگل: شمایی که اینجا واستادین دارین برای من سخنرانی میکنید هیچ خبر دارین که آلاگل تا مرز مردن فاصله ای نداشت… حالا هم که به هوش اومده یه چشمش اشکه یه چشمش خونه… حتی غذای درست و حسابی نمیخوره… این آقا حتی به خودش زحمت نداده یه سر به دخترخاله ی بیچاره ی من بزنه

اشکان: من درکتون میکنم اما وقتی سروش علاقه ای به آلاگل نداره به نظرتون ادامه ی این رابطه درسته؟… سروش هرچقدر بیشتر دور و بر آلاگل بچرخه وابستگی آلاگل هم نسبت بهش بیشتر میشه

دختر خاله ی آلاگل: شماها فقط به فکر خودتون هستین…. تو این موقعیت که آلاگل یه تیکه پوست و استخون شده بجای اینکه به بهبودش کمک کنید میگید ممکنه وابستگیش بیشتر بشه

با اعصابی داغون به گفتگوی این دو نفر گوش میدم

دخترخاله آلاگل همینطو ادامه میده: روز اولی که داشت میومد خواستگاری نمیدونست ممکنه آلا بهش وابسته بشه… اون موقع که از این حرفا نمیزدین الان که کار از کار گذشته شما تازه به فکر وابستگی افتادین… نه آقا الان خیلی خیلی برای فکر به این موضوع دیره… من اجازه نمیدم به خاطر یه دختره ی مرده که معلوم نیست چه غلطی در گذشته کرده با زندگیه کسی که برام حکم خواهرم رو داره بازی کنید

رگ گردنم متورم میشه… حالم از آلاگل بهم مبخوره که اونقدر فهم و شعور نداشت که در مورد نامزد سابق من با یه دخت غریبه حرف بزنه

با صدای تقریبا بلندی میگم: اگه جرات داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا خودم دهنت رو گل بگیرم

دستام رو مشت میکنمو میخوام به طرفش برم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و اجازه نمیده

اشکان: سروش تو رو…………

بی توجه به حرف اشکان دستش رو باعصبانیت پس میزنم ولی اشکان این دفعه محکم به بازوم چنگ میزنه… میدونه وقتی عصبانی بشم دتر و پسر حالیم نیست

دخترخاله ی آلاگل که حتی اسم نحسش رو هم نمیدونم با پوزخند نگام میکنه و با تمسخر میگه: چیه بهت برخورده؟… حقیقت تلخه آقا… فکر کردی من هم مثله آلاگل آروم میشینمو اجازه میدم هر کار دلت خواست بکنی… نه آقا اشتباه گرفتی من آلاگل نیستم که اجازه بدم هر کسی تو سرم بزنه و من بشینمو با گریه نگاش کنم

با خشم نگاش میکنم.. میخوام بازوم رو از دست اشکان خارج کنم که محکمتر میگیر

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
ه و به آرومی میگه: سروش برای خودت دردسر درست نکن… همین الان هم کلی دردسر داریم

اصلا حرفای اشکان رو درک نمیکنم همه ی توجهم به دختریه که جلوم واستاده…

-بببین دختره ی احمق این رو بهت میگم برو به اون آلا هم بگو… هر چی بین ما بوده تموم شده… بهش بگو با فرستادن این و اون نظر من عوض نمیشه… اگه بخوای باز هم اینجا بمونی و برای من بلبل زبونی کنی زنگ میزنم پلیس به جرم مزاحمت بیاد از اینجا جمعت کنه

پوزخندش از روی لباش جمع میشه از شدت عصبانیت سرخ شده… دستاش رو مشت میکنه و با چشمایی که ازشون آتیش میباره به طرف من میاد

دخترخاله ی آلاگل: تو… تو… یه آدم پست و احمقی که هیچ چیز به جز خودت برات مهم نیست

با تمسخر نگاش میکنم

-پس بهتره دنبال یه شوهر دیگه برای دخترخالت بگردی… فکر نکنم یه آدم پست و احمقی مثله من مناسب آلاگل باشه

همینجور که به طرف من میاد میگه: مطمئن باش حتی اگه آلاگل رو به موت هم باشه محاله اجازه بدم توی احمق شوهرش بشی

-جه بهتر… حالا گورت رو گم کن… دیگه هم دوست ندارم این طرفا ببینمت… نه تو رو نه واسطه های دیگه ای که آلاگل ممکنه برام بفرسته

دخترخاله ی آلاگل: تو یه احمق به تمام معنایی

-فکر میکنم این رو قبلا گفته بودی.. به سلامت

بی توجه به حرف من میگه: فکر کردی آلاگل خواستگار ندیدست… نه آقا… بهتر از تو براش سر و دست میشکنند… ولی دختره ی احمق فقط تو رو دوست داره… اون حتی روحش هم خبر نداره که من اینجا اومدم… من چون تحمل درد کشیدنش رو نداشتم این همه راه اومدم تا باهات صحبت کنم

-حرفاتو زدی جواباتم شنیدی… خیرپیش

دخترخاله ی آلاگل: تو یه زبون نفهمی که لیاقت عشق آلا رو نداری

کلافه ام… با این حرفاش کلافه تر میشم.. بازوم رو به شدت از دست اشکان بیرون میکشمو به سمت آپارتمانم میرم

دخترخاله ی آلاگل: چیه؟ داری فرار میکنی؟ داری از حرفای من که همه و همه حقیقت محضه فرار میکنی

با خشم به عقب برمیگردمو با داد میگم: بابا من احمق، بیشعور، خائن، زبون نفهم… ولی این آدم احمق و زبون نفهم نمیخواد با دختری که دوستش نداره زیر یه سقف بره… زوره؟… آره یه غلطی کردم اومدم با آلاگل نامزد شدم ولی الان پشیمونم… من نمیتونم بی عشق زندگی کنم ترجیح میدم اصلا ازدواج نکنم

فاصله ی اندکی که بین من و خودش هست رو طی میکنه و خودش رو به من میرسونه

دخترخاله ی آلاگل: جنابعالی خیلی بیجا میکنی که وقتی از خودت مطمئن نیستی دختر مردم و علاف خودت و عشق مزخرفت میکنی

-کسی دخترخاله ی جنابعالی رو مجبور نکرده بود که من رو قبول کنه… از اول همه چیز رو دید… تردیدم رو… عشقم رو… بی توجه ای هام رو… همه و همه رو دید و با چشم باز انتخاب کرد پس حقی برای اعتراض نداره… جنابعالی هم بهتره زودتر گورتو گم کنی تا باهات یه جور دیگه برخورد نکردم

همونجور که صداش از شدت عصبانیت میلرزه دستش رو بالا میاره و میگه: خیلی پررویی… تو عمرم آدمی به بی احساسی و خودخواهی تو ندیدم… تو یه دیوونه ای عوضی هستی

میخواد یه سیلی بهم بزنه که با یه حرکت سریع دستش رو تو هوا میگیرم و به شدت فشار میدم

از شدت درد رنگش کبود میشه

-حالا که دیدی پس بهتره حواست رو جمع کنی که این دیوونه ی عوضی یه بلایی سرت نیاره…. بهتره حواست به رفتارات باشه.. من همیشه اینقدر خوب برخورد نمیکنم

اشکان خودش رو به من میرسونه و مجبورم میکنه که مچ دستش رو ول کنم

چند نفری اطرافمون جمع شدن… بی توجه به آدمای فوضولی که به جز سرک کشیدن تو زندگی دیگران کار دیگه ای ندارن به سمت خونه میرم… صدای داد و فریادش رو میشنوم ولی توجهی نمیکنمو سریع وارد آپارتمان میشم… صدای اشکان رو میشنوم که دخترخاله ی آلاگل رو آروم و آدمایی که اطراف جمع شدن رو متفرق میکنه ولی من با بی حوصلگی به سمت آسانسور میرمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم

دکمه ی آسانسور رو میزنمو منتظر میشم… بعد از چند دقیقه صدای قدمهای آشنای اشکان رو میشنوم… آسانسور هم تو همین لحظه میرسه… میخوام وارد آسانسور بشم که با صدای اشکان سرجام متوقف میشم

اشکان: سروش

بدون اینکه به عقب برگردم میگم: فعلا میخوام تنها باشم

اشکان: اما….

-نترس خودم رو به کشتن نمیدم… فردا ساعت ده بیا به همون آدرسی که بهت دادم

اشکان: سروش قول میدم حرف نزنم بذار پیشت بمونم

-خوشم نمیاد یه حرف رو دو بار تکرار کنم… فقط برو… فعلا به تنها چیزی که احتیاج دارم تنهایی و آرامشه

آهی میکشه و هیچی نمیگه

بدون توجه به اشکان وارد آسانسور میشم… در آخرین لحظه چشمم به اشکان میفته که با نگاه غمگینی بهم زل زده… دکمه ی طبقه ی مورد نظر رو میزنم و در آسانسور بسته میشه

دستم رو تو جیبم فرو میکنم و ربان آشنایی رو از جیبم خارج میکنم… دلم عجیب گرفته… ربان رو بالا میارمو بوسه ای بهش میزنم… دلم هو

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
ای ترنم رو کرده… تو همین لحظه آسانسور از حرکت وایمیسته… از آسانسور خارج میشم بعد از مدتی وارد خونه میشم… دلم بدجور ضعف میره ولی حوصله ی هیچی رو ندارم با بیحالی به سمت یخچال میرم… بعد از کلی زیر و رو کردن یخچال دو تا شیرینی برمیدارمو به زور میخورم و در آخر بعد از خوردن چند جرعه آب شیر به اتاقم میرم و باز هم طبق معمول این چند روز دو تا قرص آرام بخش میخورمو بدون عوض کردن لباسم خودم رو روی تخت پرت میکنم… خستگی رو با تک تک سلولهای بدنم احساس میکنم ولی این خستگی جسمی نیست این خستگی از چیزای دیگه نشات میگیره… چیزایی مثله ناامیدی… دلمردگی… نبود ترنم… حرفای دیگران… ترحمهای هزاران غریبه…

خمیازه ای میکشم و چشمام رو میبندم… انگار باز این قرصا دارن اثر میکنند… بعد از مدتی خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم

فصل بیست و پنجم

چشمام رو باز میکنم و نگاه گنگی به اطراف میندازم… سرم بدجور درد میکنه… روی تخت میشینم… چشمم به ساعت میفته… ساعت ده و نیمه… اما هوا روشنه روشنه

با تعجب از روی تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم و نگاهی به آسمون میندازم… تا اونجایی که یادم میاد دیروز ساعت چهار و نیم پنج خوابیدم

زیر لب زمزمه میکنم یعنی ساعت ده و نیم صبحه

باورم نمیشه این همه خوابیده باشم… یاد قرارم با اشکان میفتم… قرار بود ساعت ده به مطب اون روانشناس بریم

به سرعت گوشی رو از جیبم برمیدارمو نگاهی به گوشی میندازم باز هم کلی تماس بی پاسخ از طرف اشکان دارم… سریع شماره ی اشکان رو میگیرمو منتظر میشم تا گوشی رو برداره… بعد از چند تا بوق بالاخره اشکان با داد و فریاد گوشی رو برمیداره

اشکان: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟

-اشکان خواب موندم… الان میام

اشکان: با اون قرصایی که تو میخور………

-اشکان گفتم که حرکت میکنم

اشکان: زحمت میکشی

-اشکان

صدای نفسای عصبیش رو میشنوم

اشکان: زودتر بیا… من و طاهر تو مطب نشستیم

-باشه

یکم آرومتر از قبل ادامه میده: با منشی صحبت کردمو گفتم کار زیادی با دکتر نداریم… گفتم فقط چند تا سوال از دکتر داریم… قرار شد اگه یکی از بیمارا نیومد ما رو بفرسته داخل… پس سریع خودت رو برسون

بعد از چند تا سوال و جواب در مورد طاهر از اشکان خداحافظی میکنم و میرم تا لباسام رو عوض کنم

نمیدونم چرا حس خوبی ندارم… میترسم… خیلی زیاد میترسم… شاید دلیلش اینه که آخرین سرنخ زنده ای که سراغ دارم همین دکتره… آخرین کسیه که ترنم تمام زندگیه ترنم رو میدونه… اون طور که ماندانا میگفت دکتر باید از همه چیز خبر داشته باشه… ترسم از اینه که دکتر هم همون حرفای ماندانا رو تحویلم بده

آهی میکشمو با ناراحتی از خونه بیرون میزنم… سوار ماشین میشمو به سرعت به سمت مطب میرونم… بعد از نیم ساعتی که توی ترافیک بودم بالاخره به مطب میرسم… ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو به سرعت خودم رو به طبقه ی موردنظر میرسونم… بعد از چند لحظه مکث و تازه کردن نفس نگاهی به اطراف میندازمو بالاخره در مورد نظر رو پیدا میکنم… نفس عمیقی میکشمو به سمت در حرکت میکنم وقتی وارد مطب میشم طاهر و اشکان رو نمیبینم

با تعجب نگاه دقیقی به کسایی میندازم که روی صندلی نشستن ولی باز هم خبری از اشکان و طاهر نیست… با صدای دختری به خودم میام

دختر: ببخشید آقای راستین؟

با تعجب سری تکون میدم

-بله

دختر: دکتر گفتن به محض اینکه رسیدین بفرستمتون داخل

لبخندی رو لبام میشینه… سری تکون میدمو زیر لبی تشکر میکنم

با دست به در اتاقی اشاره میکنه… با سرعت خودم رو به در میرسونمو بعد از اینکه چند ضربه به در میزنم وارد اتاق میشم

—————

اولین کسی که به چشمم میاد به پسر هم سن و سال خودمه که پشت میز نشسته…. بعد از چند لحظه که با نگاه عمیقش حالتهای من رو کنکاش میکنه با لبخند تلخی از پشت میز بلند میشه و میگه:سلام… باید سروش باشی؟

طاهر و اشکان هم از جاشون بلند میشن… چشمهای طاهر خیسه… ته دلم یه جوری میشه

با سر جواب سوال اون پسر جوون رو که به راحتی میشه گفت همون روانشناسه میدم

در رو پشت سرم میبندمو زیر لب سلامی رو زمزمه میکنم

با دست به مبل اشاره میکنه و میگه: بشین.. راحت باش

سری تکون میدمو نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنم… بعد از نشستن من بقیه هم به آرومی میشینند

اشکان: آقای دکتر داشتین میگفتین؟

دکتر: آره… هنوز باورم نمیشه که دلیل غیبت ترنم مرگ اون بوده باشه

بعد نگاهش رو به طاهر میدوزه و میگه: فکر کردم به زور مجبور به ازدواجش کردن

طاهر نگاهش رو از دکتر میگیره و به زمین زل میزنه… دکتر هم دیگه بحث رو ادامه نمیده و مسی صحبت رو عوض میکنه

دکتر: هر چند ترنم روز آخری که اینجا اومده بود در مورد ماشینای مشکوکی که تعقیبش میکردن صحبت میکرد… من بهش گفته

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
بودم راجع به این موضوع به خونوادت بگو ولی مثله اینکه اجل مهلتش نداد

طاهر به سختی میگه: نه… در موردش با من حرف زده بود ولی من جدی نگرفتم… نباید میذاشتم تنها به شرکت بره… شب قبلش همه چیز رو بهم گفته بود… اون لعنتیا چند تا عکس برا….

دکتر: خودت رو اذیت نکن… میدونم… ولی فکر میکردم در مورد تعقیب و گریز چیزی بهت نگفته

طاهر آهی میکشه و میگه: نه اون شب همه چیز رو بهم گفت… ایکاش موضوع رو جدی میگرفتم… ایکاش

اشکان: دکتر در مورد گذشته ها ترنم چیزی بهتون نگفت

دکتر: ترنم به یکی احتیاج داشت تا باهاش حرف بزنه و من هم این فرصت رو در اختیارش گذاشتم تا بدون ترس و نگرانی از قضاوت اطرافیان خودش رو سبک کنه… تا اونجایی که من میدونم ترنم همه چیز رو در مورد گذشته ها برام تعریف کرده

به سرعت میگم: در مورد مدرک یا چیزی که نشونه ی بیگناهیش باشه حرفی نزده… دوستش ماندانا میگفت ترنم به یه نتایجی رسیده بود ولی چون کسی باورش نکرد سکوت رو به حرف زدن ترجیح داد

دکتر: ترنم خیلی جاها اشتباه کرد و یکی از بزرگترین اشتباهاتش سکوتش بود

-سکوت در برابر چی؟

دکتر: اون نمیخواست سکوت کنه ولی وقتی کسی باورش نکرد قید همه چیز رو زد

-ترنم بهتون در مورد گذشته ها چی گفته

دکتر: خیلی چیزا

با کنجکاوی به دهن دکتر زل میزنمو اون هم در مورد حرفای ترنم میگه… با هر حرف دکتر بیشتر تو فکر میرم… دکتر از همه چیز میگه… دقیقا حرفای ترنمه… شک ندارم… همه ی حرفای دکتر برام آشناست… دقیقا همون حرفای گذشته ها… فقط فرق الان و گذشته در اینه که تو اون روزا بی تفاوت از کنار این حرفا میگذشتمو الان حاضرم همه ی زندگیمو بدم تا بیشتر از اون روزا بدونم… با تموم شدن حرف دکتر دهن من و طاهر باز میمونه… باورم نمیشه که ترنم به چنین چیز مهمی رسیده بود ولی باز هم کسی به حرفش ترتیب اثر نشون نداده بود

اشکان: یعنی میخواین بگین ترانه قبل از مرگش کسی رو ملاقات کرده؟

یه دختر… که هیچی ازش نمیدونیم

دکتر: من فقط دارم حرفایی رو میزنم که یه روزی ترنم به من زد… یه روزی ترنم این حرفا رو به من زد و من هم الان دارم به شماها میگم… البته دلایلش منطقی بود ولی مثله همیشه مدرکی نداشت تا حرفاش رو ثابت کنه

یعنی اون دختر کی میتونست باشه؟

طاهر سرشو بین دستاش میگیره و میگه: ترنم اون روزا یه چیزایی میگفت ولی من هم بیخیالش شده بودم… با پیدا شدن اون فیلم من به کل از ترنم ناامید شده بودم… فکر میکردم یه بازیه جدیده

دکتر متعجب میگه: کدوم فیلم؟

از فک اون دخت بیرون میامو با لحن تلخی میگم: فیلمی که از اتاق ترانه پیدا شد… ترنم توی اون فیلم داشت با یه نفر در مورد عشقش صخبت میکرد… در مورد عشقش به سیاوش…

دستامو مشت میکنمو همونطور که از شدت عصبانیت صدام میلرزه ادامه میدم: ترنم توی اون فیلم خیلی چیزا گفت… از تنفرش به من… از عشقش به سیاوش… از اینکه به هر قیمتی حاضره به سیاوش برسه… اونجا بود که تصمیم گرفتم برای همیشه قیدش رو بزنم… اونجا بود که همه ی باورهام رو نسبت به ترنم از دست دادم… اونجا بود که همه ی غرور و شخصیتم رو خورد شده دیدم

دکتر با ناباوری میگه: ولی این غیرممکنه… ترنم تا لحظه ی آخر فقط و فقط از عشق تو حرف میزد… وقتی اسم تو میومد اشک تو چشماش جمع میشد

اشکان: ما فکر میکنیم ترنم به خاطر سیاوش با سروش نامزد شد ولی بعد از مدتی به سروش علاقه مند شد ولی یه نفر که از خیلی چیزا باخبر بوده همه چیز رو خراب میکنه… هر چند نمیدونیم به خاطر چی؟… ولی با این کارش باعث نابودیه زندگیه خیلیا میشه… ترنم… ترانه… سروش.. سیاوش…

طاهر: همین طور زندگی من و خونوادم

دکتر سری به نشونه ی نه تکون میده و میگه: محاله… من میتونم به جرات بگم ترنم چنین آدمی نبود… نمیدونم اون فیلم چی بود ولی میدونم ترنم هیچوقت هیچ علاقه ای به سیاوش نداشته… من شغلم طوریه که با یه نگاه با یه حرف با یه اشاره میتونم طرف مقابلم رو بشناسم… ترنم دیوونه ی سروش بود… وقتی ترنم از سیاوش حرف میزد لحنش کاملا عادیه عادی بود ولی وقتی از سروش میخواست چیزی بگه صداش میلرزید… اشک تو چشماش جمع میشد… وسط حرفاش از شعر استفاده میکرد… بغض میکرد… عشق از تک تک حرکاتش پیدا بود

——–

فصل بیست و پنجم

چشمام رو میبندم… هر چند در مورد سیاوش حرفای دکتر رو قبول ندارم اما به عشق ترنم که بعدها به وجود اومد کاملا ایمان دارم… اون شب توی اون اتاق بسته که اسیر دستهای اون دزدا بودیم بین اشکاش عشق رو دیدم… اون شب عشق تو چشماش بیداد میکرد… اون شب بعد از مدتها نتونستم جلوی خودم رو بگیرمو با همه ی وجودم عشق اون رو احساس کردم… اونقدر عشقش برام واثعی و ملموس بود که من هم اختیارم رو ازدست دادمو اون رو مهمون آغوش خودم کردم

طاهر: آقای دکتر شما چیزی

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
نمیدونید… اون فیلم همه ی راه های بیگناهی ترنم رو بست…

دکتر: از کجا مطمئنید اون شخص ترنم بوده؟

طاهر: یعنی میخواین بگید من خواهرم رو نمیشناسم؟

دکتر: نه ولی میخوام بگم افرادی که تا اونقدر حرفه ای بودن که تونستن تا این حد پیش برن صد در صد به راحتی میتونستن یه فیلم هم تهیه کنند نمیدونم چطوری ولی امکانش زیاده

یه لحظه با فکر به اینکه اون فیلم هم واقعی نباشه لرزشی رو توی بدنم احساس میکنم… به سرعت چشمام رو باز میکنم

دکتر: من نمیخوام قضاوتی کنم من هیچوقت توی داستان زندگی شماها نقش نداشتم ولی از یه چیز مطمئنم ترنم چیزی رو از من مخفی نکرد… معلوم بود صاف و صادقه… اون اومده بود زندگیش رو بسازه نه اینکه از خودش پیش من یه فرشته بسازه… همونطور که از بیگناهیهاش میگفت اشتباهاتش رو هم قبول داشت… حتی اگه خودش هم میخواست چشماش اجازه نمیدادن چیزی رو مخفی کنه

نگاهم به طاهر میفته.. اون هم بهم خیره میشه… ترسی رو تو چشماش میبینم که توی وجود خودم هم زبانه میکشه… محاله… میدونم محاله که اون فیلم دروغی بوده باشه… طاهر اون فیلم رو به یکی از دوستاش نشون داده بود همه چیز درست بود… اون فرد هم که داشت حرف میزد خود ترنم بود… حتی صداش هم صدای ترنم بود… محاله که اشتباه کرده باشم

اشکان که میبینه من و طاهر تو فکریم میگه: آقای دکتر در مورد اون دختر یا اون پسری که ترمن ازش حرف میزد چیزی نمیدونید

دکتر: متاسفانه چیز زیادی نمیدونم… همونطور که بهتون گفتم اسمش امیر بود

طاهر: آخه با گذشت چند سال چه جوری میشه پیداش کرد

-حتی اگه پیداش هم کنیم مطمن نیستم چیزی از اون روزا یادش باشه

اشکان: در مورد اون دختر به جز عینک آفتابی و کفشش چیز دیگه ای نمیدونید

دکتر: نه… خود ترنم هم نمیدونست

طاهر: باز هم به بن بست رسیدیم… هزاران هزار نفر عینک آفتابی میزنند و کفشای پاشنه بلند میپوشند چه جوری میش…….

دکتر: درسته اما شما باید توی اطرافیانتون جستجو کنید… اگه همه ی اینا به قول شما کار منصور بوده باشه پس صد در صد منصور از اطرافیانتون کمک گرفته… یه نفر که خیلی خیلی به ترنم نزدیک بوده… کسی که هیچکس بهش شک نکرده

-آخه کی؟

دکتر: کسی که نه تنها چهار سال پیش تو زندگی ترنم بوده بلکه تو روزای آخر هم دست از سر ترنم برنداشته

-ترنم دشمن آنچنانی نداشت که بخواد این طور زندگیش رو به گند بکشه

دکتر: شاید هم منصور و دار و دسته اش از یکی از نزدیکترینهای ترنم سواستفاده کردن

سری تکون میدمو میگم: نمیدونم… واقعا نمیدونم

گفتنی ها رو شنیدیم… شنیدنی ها رو هم گفتیم ولی باز هم به نتیجه ای نرسیدیم… بدجور اعصابن داغونه… بدجور

دکتر: فقط یه چیز خیلی عجیب به نظر میرسه

اشکان: چی؟

دکتر: که چرا ترنم رو کشتن؟… اگه میخواستن ترنم کشته بشه با یه تصادف ساختگی که کار بی دردسرتر بود

برای چند لحظه سکوت بدی توی اتاق حکم فرما میشه

دکتر: شاید اون جنازه جنازه ی ترنم نبود… وقتی میگی چیزی ازش باقی نمونده بود

طاهر لبخند تلخی میزنه… اشکی از گوسه ی چشمش سرازیر میشه

طاهر: آقای دکتر صورتش سوخته بود ولی جزئیاتش معلوم بود… خال روی گردنش… حالت صورتش… موهاش… همه چیزش مال ترنم بود… وزن… قد… هیکل… درسته اگه نشونه هایی که باید میبود نبود به شک میفتادم ولی یادتون باشه من خواهرم رو میشناسم… کوچکترین شکی ندارم که خودش بود

همونجور که دستاش میلرزه ادامه میده… اون شبی که ماندانا خبرمون کرد و با گریه گفت جنازه ی ترنم پیدا شده طاها با من بود… من تحمل رو به رو شدن با جنازه رو نداشتم اول طاها رفت وقتی بیرون اومد حالش خیلی بد بود بلافاصله گفت خودشه ولی من باورم نمیشد… خودم هم رفتم داخل چیزی از پوست صاف و سفیدش باقی نمونده بود صورتش سیاهه سیاه بود… اما معلوم بود خودشه… ولی باز هم با خودم گفتم شاید نباشه.. مدام با خودم تکرار میکردم این هم یه بازیه… ولی با دیدن نشونه ها مطمئن شدم… مطمئن شدم که اون شخصی که با چشمای خودم جنازش رو دیدم ترنمه

بغض بدی تو گلوم میشینه… تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم… چشمامو میبندمو سعی میکنم آروم باشم

اشکان: آقای دکتر ببخشید که مزاحمتون شدیم… ممنون بابت همه چیز

دکتر با لحن غمگینی میگه: از صمیم قلب آرزو میکنم که بتونید بیگناهی ترنم رو ثابت کنید… هیچوقت فکر نمیکردم پایان زندگیش اینقدر تلخ باشه… چندین بار براش زنگ زدم ولی وقتی با شماره ی خاموشش رو به رو شدم فکر کردم خونوادش بهش سخت گرفتن ولی امروز بعد از این همه مدت میشنوم که هیچ چیز اون طوری که فکر میکردم نیست… حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم کار تا این حد بیخ پیدا کنه که اونا ترنم رو بدزدن و آخر هم اون بلا رو سرش بیارن…

با لحن متاسفی میگه: شاید من هم اونقدر ماجرا رو جدی نگرفته بودم وگرنه الا…

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
….

طاهر وسط حرف دکتر میپره و میگه: دکتر بیخود خودتون رو اذیت نکنید مقصر اصلی من و خونوادم هستیم که باورش نکردیم و حالا هم داریم تاوانش رو پس بدیم

دکتر: من نمیخوام نصیحتتون کنم ولی برادرانه هم به تو هم به سروش میگم سعی کنید جبران کنید

-مگه با جبران ما ترنم زنده میشه

دکتر: نه… ولی حداقل همه به اون به چشم یه گناهکار نگاه نمیکنند

بعد از ده دقیقه حرف زدن همگی از دکتر خداحافظی میکنیم و از مطب خارج میشیم

——————-

طاهر با لحن غمگینی میگه: باز هم به نتیجه ای نرسیدیم

سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدم و باناامیدی به دیوار تکیه میدم

اشکان: چرا باز ماتم گرفتین؟… باز یه قدم جلو افتادیم

-کدوم یه قدم… باز همه چیز برامون گنگ و پر از ابهامه

اشکان: نکنه انتظار داشتین لقمه رو آماده کنند و تو دهنتون بذارن… از اول هم میدونستین که کار سختی رو شروع کردین و ممکنه خیلی طول بکشه تا بتونید بیگناهی ترنم رو ثابت کنید… همین که فهمیدین یکی قبل از مرگ ترانه باهاش حرف زده خودش خیلیه… حداقلش الان همه ی چیزایی که ترنم میدونست رو میدونید حالا باید قدمهای بعدی رو بردارین یعنی چیزایی که ترنم هم نمیدونست مثله پیدا کردن اون دختر

-ولی چه جوری؟

اشکان: دنبال امیر بگردین

پوزخندی رو لبام میشینه

-حالت خوبه؟… بعد از این همه سال اون پسربچه رو از کجا پیدا کنیم؟… اصلا فرض میگیریم پیدا کردیم ولی چه جوری ممکنه بعد از چند سال جزئیات یادش بمونه

طاهر: بماند که دکتر گفت اون پسر بچه چیزی از ظاهر اون طرف یادش نبود… اون موقع که نزدیک یه سال گذشته بود چیزی به خاطر نمیاورد الان که این همه سال گذشته چه انتظاری میتونیم داشته باشیم

اشکان: نکنه میخواین برین تو خونه هاتون بشینید و باز هم ماتم بگیرید

جوابی واسه ی حرفش ندارم

طاهر بعد از چند لحظه مکث میگه: هر چند امید چندانی ندارم ولی سعی میکنم امیر رو پیدا کنم

اشکان: خوبه

-بهتر نیست یه فکری هم برای بنفشه کنیم؟

طاهر: خیلی وقته ازشون بی خبرم

اشکان: مشخصات پدرش رو بدین سه سوته پیداش میکنم

طاهر کاغذی از جیبش در میاره و یه چیزایی روش مینویسه… در آخر نگاهی به کاغذ میندازه و اون رو به دست اشکان میده

اشکان: پیداش میکنم

طاهر سری تکون میده

-من که چشمم از بنفشه هم آب نمیخوره

اشکان: کمتر آیه ی یاس بخون

طاهر: من باید زودتر برم امروز بالاخره پدرم از بیمارستان مرخص میشه

-حالش چطوره؟… بهتر شده

طاهر: زیاد تعریفی نیست… این روزا همه روزه ی سکوت گرفتن… مادرم که هنوز هیچ حرفی نمیزنه… نمیدونم باید چیکار کنم… حتما تا الان فهمیدی که مادرم مادر واقعی ترنم نبوده

هر چند از قبل میدونستم ولی چیزی در مورد گذشته ها بروز نمیدم

چشمام رو میبندمو فقط سرم رو تکون میدم

از اونجایی که هم دکتر هم ماندانا در مورد مادر ترنم حرف زدن… طاهر فکر میکنه که من تازه همه چیز رو فهمیدم

طاهر: حس میکنم مادرم بابت رفتارای اخیرش پشیمونه

دلم میگیره… من هم پشیمونم ولی مگه پشیمونی فایده ای داره

-چیزی در مورد مادر ترنم میدونی؟

طاهر: نه… چیز زیادی نمیدونم… حتی مادرم هم چیز زیادی نمیدونه… فقط و فقط پدرم خبر داره و بس

آهی میکشمو چیزی نمیگم

طاهر: من دیگه باید برم… دیرم شد

اشکان: برو داداش… اگه خبری شد خبرمون کن

طاهر: شماها هم بی خبرم نذارین

-نگران نباش… برو به سلامت

طاهر باهامون دست میده… بعد از خداحافظی هم به سرعت سوار ماشینش میشه و از ما دور میشه

اشکان: میخوای چیکار کنی؟

-میرم خونه

اشکان: حداقل برو به اون شرکت خراب شده ات یه سر بزن

-حوصله خودم رو ندارم… چه برسه به شرکت

اشکان: سروش اینجوری از پا در میای

-خسته ام اشکان…. نمیدونم باید چیکار کنم؟… هیچ انگیزه ای واسه ی ادامه ی این زندگی در خودم نمیبینم… حس میکنم خالیه خالیم… خالی از هر احساسی…تنها چیزی که الان منو به ادامه ی زندگی وادار میکنه دونستن حقیقته

نفسشو با حرص بیرون میده و میگه: امان از دست تو… پدر و مادرت رو هم اسیر خودت کردی… هیچ میدونستی لعیا دیروز رفت جلوی در خونه تون دعوا راه انداخت؟

اخمام تو هم میره

-لعیا دیگه کیه؟

اسمش برام آشناست

-دختر خاله ی آلاگل

حس میکنم یه جا این اسم رو شنیدم

اشکان: یه آبروریزی راه انداخت بیا و ببین… سیاوش خبرم کرد

لعیا… لعیا… خدایا چقدر این اسم برام آشناست

اشکان: آخرش هم پدرت مجبور شد به پدر آلاگل زنگ بزنه

لعیا… این اسم رو کجا شنیدم؟

اشکان: هوی… با توام

سرمو بالا میارمو با حالتی گنگ میگم: هان؟

اشکان: چه مرگته؟… حواست کجاست؟

– اشکان… حس میکنم این اسم رو قبلا یه جا شنیدم

اشکان: کدوم اسم؟

-لعیا… نمیدونم چرا فکر میکنم زیادی

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
برام آشناست…

اشکان: حرفا میزنیا… مگه فقط اسم دختر خاله ی آلاگل لعیاهه

چیزی نمیگم اما همه ی فکر و ذکرم مشغوله همین اسم میشه

اشکان: برو یه خورده استراحت کن… این جور که معلومه حال و روزت بدجور خرابه

محاله اشتباه کنم… میدونم تو این روزای اخیر این اسم رو یه جا شنیدم

-اشکان من مطمئنم این اسم رو جدیدا از زبون یه نفر شنیدم

اشکان: شاید از زبون پدر و مادرت شنیدی… شاید خود آلاگل گفته

-نمیدونم…

آهی میکشمو در ادامه ی حرفم میگم: شاید

هر چند تا اونجایی که من به یاد دارم از زبون پدر و مادرم و آلاگل چنین اسمی رو نشنیدم

با کلافگی سرم رو تکون میدم… هر چی… اسم اون دختره ی احمق به چه کار من میاد؟… چه شنیده باشم… چه نشنیده باشم… الان تنها چیزی که برام مهمه روشن شدن قضیه ی ترنمه

اشکان: حالا چیکار میکنی؟

با بی حوصلگی جواب میدم

-میرم خونه… تو هم ببین میتونی ردی از بنفشه بزنی

اشکان: باشه

-اشکان؟

اشکان: هوم؟

-فکر میکنی موفق میشیم؟

لبخند برادرانه ای به روم میزنه و دستش رو روی شونه ام میذاره

اشکان: شک نکن

-تنها دلیلی که باعث میشه هنوز نفس بکشم اینه که گذشته رو جبران کنم… درسته ترنم اشتباه کرد ولی من هم اشتباهات زیادی مرتکب شدم… تنها دلخوشیم اینه که به همه نشون بدم ترنم بعد از نامزدی بهم خیانت نکرده

اشکان: مطمئنم موفق میشی

آهی میکشمو میگم: امیدوارم

————

&&ترنم&&

با ترس به اطراف نگاه میکنه

زیر لب زمزمه میکنه: نکنه برسن

مرد: نترس حالا حالاها نمیان

ترنم: دست خودم نیست

به زحمت جلوی اشکای خودش رو میگیره که مثله همیشه زیر گریه نزنه

زمزمه وار میگه: خدایا همین یه دفعه… فقط همین یه دفعه کمکم کن

مرد: ترنم نترس… مطمئن باش حالاها حالاها نمیرسن… تا یه ساعت وقت داریم

-وقتی ببینند نیستیم دنبالمون میگردن بیکار که نمیشینند… توی این یه ساعت مگه چقدر میتونیم از اینجا دور بشیم

مرد: نگران نباش… همه چیز رو به من و دوست شفیقم بسپر

با استرس پاشو تکون میده و میگه: پس چرا نمیاد؟

مرد:اه… اه… دختر هم اینقدر غرغرو… حالمو بد کردی… گمشو اونور… گمشو اونور میترسم مرضت به من هم سرایت کنه

دهنشو باز میکنه که جواب مرد رو بده اما با صدای روشن شدن ماشین حرف تو دهنش میمونه

مرد: ایول… بفرما ماشین رو روشن کرد… الان میرسه… من که گفتم این کار راسته ی کار داداشه گلمه… بالاخره این کوه یخ هم یه جا بدرد ما خورد

-تا دیروز که میگفتی داداشه خلت حالا شد گل

مرد: نه میبینم زبون درآوردی… ضعیفه یه کاری نکن اون زبونت رو از حلقت بکشم بیرون بعد دور گردنت بپیچم

– تو رو خدا یه لحظه زبون به دهن بگیر… خیلی نگرانم

مرد: این که کار همیشگیه توهه… فکرشو کن بعد از اینکه زبونت رو دو گردنت پیچیدم عکست رو بذارم تو فیسبوک

از حرفای مرد خندش میگیره

-امان از دست تو

مرد: مگه چمه؟

-چیزیت نیست فقط یه خورده خل و چل میزنی

مرد: دختله ی بیشعوله بی تلبیت… اگه به داداچم نگفتم دعوات کنه

بی توجه به حرف مرد میگه: باورم نمیشه دارم خلاص میشم

مرد: حالا دیگه باید باور کنی خانم کوچولو

– من کجام کوچولوهه… سن مامان بزرگت رو دارم باز بهم میگی کوچولو

مرد غش غش زیر خنده میزنه و میگه: دمت گرم… این تیکه رو باحال اومدی

مشتی به بازوی مرد میکوبه و میگه: دیوونه… الان چه وقت شوخیه؟… من دارم از استرس میمیرم اونوقت جنابعالی فقط مسخره بازی در میاری

مرد: برو بابا… استرس کیلویی چنده؟

– خیلی نگرانم… خیلی… تنها دل خوشیم اینه که سروش تونست فرار کنه

مرد به زحمت لبخندی میزنه و میگه: اینقدر حرص و جوش نخور

– مطمئنی سروش زخمی نشده؟

مرد: برای هزارمین بار با اجازه ی بزرگترا بله

– عجیب دلم براش تنگ شده… ایکاش صحیح و سالم باشه

مرد: بابا سالمه… نگران نباش

تو چشمای مرد زل میزنه و میگه: مطمئن باشم؟

بغضی تو گلوی مرد میشینه

مرد: آره خواهر کوچولو

-یعنی ممکنه همه ی این ماجراها تموم بشه؟

مرد: خیالت راحته راحت… تضمین میکنم

-بعد از چهار سال باورم نمیشه همه چیز رو فهمیدم… هر چند خیلی تلخ بود…

دست مرد دور شونه های ترنم حلقه میشه

مرد: همه چیز داره تموم میشه گلم… خیالت راحته راحت باشه

-تنها حسنی که این سختیها داشت فهمیدن حقایق بود

مرد: باید به آیندت فکر کنی

-خیلی سخته… حس میکنم هیچکس و هیچ چیز برام نمونده… چه زود دنیای من رو داغون کردن اون هم کسایی که ازشون انتظار نداشتم

مرد: مگه من مردم؟… خودم کمکت میکنم… تازه این دوست خل و چلم هم هست

بغض بدی تو گلوش میشینه… هنوز هم باورش نمیشه…. باور حرفایی که از پدر مسعود شنید به سختیه سالها عذاب کشیدنه…

-خیلی خوبی داداش

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
ی

——————

مرد: میدونم خانم خانما… از من خوب تر کجا سراغ داری؟

-باز من ازت تعریف کردم پررو شدی

مرد: این روزا یکی هم که حرف راست میزنه اینجوری تو ذوقش میزنند

-برو بابا… تو کدوم حرفت راسته که این دومیش باشه

مرد: واه واه.. دختر هم اینقدر بی ادب… دختر هم دخترای قدیم…

با استرس نگاش رو از مرد میگیره و میگه: نمیدونم چرا دلم اینقدر شور میزنه

مرد: تو هم که هر دو ثانیه به دو ثانیه مثله نوار ضبط شده این جمله رو تکرار میکنی

-مگه دسته منه؟

مرد: نه بابا از بس توش نمک ریختی واسه همین شور شده هی شور میزنه

با شنیدن صدای تیراندازی هر دو ساکت میشن

با ترس به بازوی مرد چنگ میزنه و با بغض نگاش میکنه

با صدایی که میلرزه میگه: صدای چی بود؟… مگه نگفتی به جز شما دو نفر کس دیگه ای نیست

مرد مضطرب نگاهی به اطراف میکنه و میگه: نمیدونم… یه لحظه اینجا واستا تا من برم ببینم چی شده

اشک تو چشماش جمع میشه

دستاش رو محکمتر دور بازوی مرد حلقه میکنه

-نه… من… من میترسم… منو تنها نذار… تو رو خدا من رو تنها نذار…. من خیلی میترسم

مرد مستاصل نگاهی به ترنم میندازه…. دوباره صدای تیراندازی شنیده میشه

مرد: باشه… باشه… گریه نکن….پس با من بیا… باید ببینم چی شده؟

با چشمای اشکی سرش رو به نشونه ی باشه تکون میده… همونجور که به بازوی مرد چنگ زده قدم به قدم به سمتی که صدای تیراندازی از اونجا بلند شد نزدیک میشن

مرد: فکر کنم توی انباری تیراندازی شد

– اوهوم

مرد: ترنم یه لحظه اینجا بمون… میترسم اون تو خطرناک باشه

– نه… من هم میام

مرد با جدیت نگاهی به ترنم میندازه و میگه: ترنم مگه بهم اعتماد نداری؟

با هق هق سری تکون میده و میگه:دارم ولی میترسم… میترسم بلایی سرت بیاد

مرد: نترس دختر گل… قول میدم هیچی نمیشه

با درموندگی به مرد نگاه میکنه

مرد: قول میدم

به ناچار بازوی مرد رو ول میکنه

-تو رو خدا زود بیا

مرد لبخند اطمینان بخشی میزنه

مرد: خیالت راحت

بعد هم اصلحه اش رو از پشتش در میاره و به سمت انباری میره

به دیوار تکیه میده و با ترس به مرد خیره میشه… مرد لحظه به لحظه ازش دورتر میشه و همین ترسش رو بیشتر میکنه

زیر لب زمزمه میکنه: خدایا خودت حفظشون کن… در بدترین شرایط کنارم بودن… بیشتر از داداشام مراقبم بودن و باورم کردن

با صدای داد مرد به خودش میاد

مرد: ترنم بیا… چیزی نیست… یه خرمگس بود که این خل و چل دخلشو آورد

با ذوق به سمت انباری میره ولی با دیدن بازوی خونیه دومین مرد دوباره اشک تو چشماش جمع میشه

-داداش چی شده؟

مرد: دختر چته… اینکه چیزیش نشده یه خوده سوراخ سوراخ شده که خودم درستش میکنم

مرد دومی: به جای چرت و پرت گفتن برو سوار ماشین شو… ترنم تو هم زودتر سوار شو… همه چیز رو برداشتم… بیخودی آبغوره نگیر چیزیم نشده… یه زخم سطحیه

-داره ازت خون میره بعد میگی زخم سطحی

مرد: ترنم اون جعبه ی کمکهای اولیه رو بردار تو ماشین زخمش رو تمیز کن

با بغض سرجاش واستاده و هیچی نمیگه

فریاد مرد دومی بلند میشه: تـــرنم

با داد مرد دومی میترسه و یه قدم به عقب میره

مرد: چه مرگته؟… ترسید…. خانم خوشکله نترس… این یارو یه خورده هار تشریف داره

مرد دومی: ممکنه برسن… اونوقت یکیتون چرت و پرت میگه یکیتون بیخودی زار میزنه…. اگه برسن دخل هر سه مون رو میارن

مرد: خو بالا… حالا چرا مثله دخترا جیغ جیغ میکنی

بعد برمیگرده سمت ترنم و ادامه میده: دختر باز که واستادی

مرد دومی با کلافگی خودش رو به ترنم میرسونه و به بازوش چنگ میزنه… همونطور که اون رو به طرف ماشین میبره رو به مرد میگه: خودت جعبه ی کمکهای اولیه رو بیار

مرد: باشه

– مطمئنی خوبی؟

مرد دومی لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: خوبم… این همه حرص نخر

همگی سوار ماشین میشن

مرد دومی: تا میتونی از اینجا دور شو… بدون هیچ توقفی

مرد: خیالت تخت رفیق

مرد دومی: وقتی کاری رو به تو مسپرم به جز خرابکاری هیچی نصیبم نمیشه

مرد جعبه ی کمکهای اولیه رو به عقب ماشین پرت میکنه و ماشین رو به حرکت در میاره

مرد: اینه دستمزد همه ی زحمتهای من… هی هی روزگار

مرد دومی: به جای مزخرف گفتن سرعت رو بیشتر کن…

بعد از تموم شدن حرفش نگاهی به ترنم میندازه و با سر به بازوش اشاره میکنه

مرد دومی: زخمم رو تمیز کن

-ولی من بلد نیستم

مرد: عیبی نداره آجی… داداش محترمه الان آموزشات لازم رو بهت میده

مرد دومی: خفه بمیر… تو هم جعبه رو باز کن تا بهت بگم چیکار کنی

با دستهای لرزون جعبه رو باز میکنه و با دقت به حرفای مرد دومی گوش میده تا کارش رو به بهترین شکل ممکن انجام بده

********

اشکان: پلیس ردشون رو زده

دو هفته از اون روزی که

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
با دکتر ملاقات کردیم میگذره… تو این دو هفته به جز اینکه نیمی از افراد منصور دستگیر شدن اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد ولی لعنتیا هیچکدوم حرف درست و حسابی نمیزنند

همونجور که متفکر به سمت قبر ترنم پیش میرم به حرفای اشکان هم گوش میکنم

طبق معمول این روزا که هر وقت دلم میگیره پیش ترنم میام و باهاش درد و دل میکنم امروز صبح هم تصمیم گرفتم به خونه ی ابدی عشقم سر بزنم… این اشکان هم که هفت روز هفته رو هشت روز تو خونه ی من پلاسه دنبال سر من راه افتاد

اشکان: مطمئننا به زودی گیر میفتن

-اونایی که دستگیر کردن چیز جدیدی نگفتن؟

اشکان: نه مثله اینکه کاره ای نبودن… اصل کاره ها فرار کردن… تنها چیزی که فهمیدن اینه که هنوز از کشور خارج نشدن

-حداقل خیالم از این بابت راحت شد

اشکان: سرگرد میگفت دستگیریشون حتمیه… ممکنه راحت نباشه ولی آخرش تو چنگال قانون اسیر میشن

-با همه ی اینا دوست دارم زودتر اون منصور و دارو دسته ی عوضیش گیر بیفتن… من از هر چیزی بگذرم از مرگ ترنم به هیچ عنوان نمیتونم… واقعا نمیتونم از مرگ عشقم بگذرم

اشکان: وقتی در مورد زندگی ترنم حرف زدم سرگرد خیلی متاثر شد

آهی میکشمو چیزی نمیگم

اشکان: سرگرد میگفت منصور و خونوادش خیلی آدمای بانفوذی هستن ولی این دفعه کارشون ساخته ست… چون مدارک خوبی علیه شون بدست آوردن… میگفت خیلی وقت بود که اونا رو زیر نظر داشتن ولی نمیتونستن ثابت کنند… میدونستن کار اوناست اما بدبختی اینجا بود از بس کارشون رو تمیز انجام میدادن پلیس به هیچ چیز نمیرسید

-پس چه جوری تونستن به اون مدارک برسن

اشکان: بالاخره اونا هم آدمای خودشون رو دارن

-که اینطور…. از طریق همون آدما نمیتونند به منصور برسن

اشکان: متاسفانه خبری از اونا نیست… ممکنه شهید شده باشن

-نــــه

اشکان: البته ممکنه زنده باشن… چون اونجایی که منصور و افرادش اقامت داشتن هیچ وسیله ی ارتباطی ای نداشته

-یعنی ممکنه فرار کرده باشن؟

اشکان: اوهوم… ولی سوال اینجاست چرا هیچ خبری ازشون نیست

-شاید دلیلش منصوره… ممکنه منصور هم دنبال اونا باشه و اونا نتونند خبر زنده بودنشون رو بدن

اشکان: سرگرد هم همینو میگفت….اونجور که من شنیدم اگه زنده باشن و فرار کرده باشن صد در صد منصور دنبالشون میکنه… یا به طور مستقیم یا غیر مستقیم… سرگرد بهم گفت منصور یه آدم خشن و در عین حال کینه ای هست که هیچوقت خیانت رو نمیبخشه

-در کینه ای بودنش که شکی نیست… با بلاهایی که سر ما آورد دقیقا میشه به این صفتش پی برد

-پس هنوز امیدی هست؟

اشکان: آره… ممکنه زنده باشن ولی جاشون امن نباشه… اینجور که من فهمیدم بعد از اینکه اون بلا رو سر تو و ترنم آوردن فرار رو بر قرار ترجیح دادن

-نکنه انتظار داشتی بمونند تا پلیس ازشون پذیرایی ویژه ای به عمل بیاره

-میدونی از چی در تعجبم؟

اشکان با تعجب سری تکون میده و میگه: چی؟

-که چطور من زنده موندم؟… چطور منصور که اونقدر حرفه ای عمل میکنه من رو زنده گذاشت

اشکان: سرگرد حدس میزنه که کار نفوذی های خودشون باشه…. اونا نمیتونستن اونجا ازتون حمایت کنند اما فکر کنم تو رو جایی رها کردن که امکان رد شدن ماشینی از اونجا باشه

-یعنی زنده بودن من شانسی نبود؟

اشکان: بعید میدونم… از آدمی مثله منصور بعیده

—————-

-سرگرد چیزی در مورد چگونگی مرگ ترنم نگفت؟

اشکان: نفوذی ها فقط اطلاعات و مدارک رو یه جور به دست پلیس میرسوندن… حتی در مورد شرایط خودشون هم سرگرد چیزی نمیدونه

-اصلا باورم نمیشه که مسعود توی چنین خونواده ای بزرگ شده باشه… وقتی ترنم نامه ی مسعود رو بهم داد و اون رو خوندم دلم براش سوخت… من نمیگم مسعود آدم خوبی بود ولی در مورد بد بودنش هم قضاوت نمیکنم… وقتی نوشته های توی نامه اش رو خوندم ته دلم یه جوری شد…

یاد اون نوشته ها میفتم

«از اول هم به عاشق شدنت امیدی نداشتم ولی فکر میکردم عاشق بودنم کافیه… ولی حالا میفهمم عاشق بودنم در عین عاشق نبودنت خودخواهیه… آه خوداهیه… خودخواهیه محض»

دلم عجیب میگیره

اشکان: مگه چی نوشته بود؟

-بیخیال… فراموشش کن… حتی فکر کردن به اون نامه هم عذابم میده

اشکان: مسعود هم یه قربانی بود

-اون هم مثله خونوادش بود ولی بخاطر ترانه عوض شد

اشکان: همین هم خونوادش رو عذاب میداد

نوشته های نامه رو جلوی چشمم میبینم

«من لایقت نیستم گلم… با این همه عاشق بودن با این همه دوست داشتن با این همه از دور مراقب بودن باز هم لایقت نیستم ترانه ی من… ترانه ی زندگی من… ایکاش میدونستی چقدر دوستت دارم ولی از تمام اعترافام پشیمونم خانمی… چون من در دنیایی متولد شدم که نباید میشدم… دنیای من پر از سیاهیه حالا میفهمم حق با ترنمه… من خیلی خودخواه بودم که میخواستم تو رو هم وارد این سیاهی ها بکنم

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
»

-خودش هم میدونست که خونواده ی خوبی نداره

اشکان: بعد از دستگیری کمه کمش حکم اعدام رو شاخشونه

-اول بذار دستگیرشون کنند بعد حرف از حکم بزن

اشکان: لعنتیا خونوادگی خلافکار هستن

-میبینی اشکان؟…. میبینی چه جوری عشق یه نفر زندگیه همگیمون رو به تباهی کشوند؟

اشکان: مسعود رو میگی؟

سری به نشونه ی مثبت تکون میدم

-هم خودش رو به کشتن داد هم ترانه رو

با بغض ادامه میدم: هم ترنم رو… هر چند مرگ ترنم من مثله 4 سال زندگیه آخرش با عذاب همراه بود… حداقل ترانه و مسعود با عذاب نمردن ولی عشق من 4 سال زخم زبون شنید… آخرش هم با درد و رنج مرد و منه احمق حتی لحظه های آخر هم باورش نکردم

اشکان: کی فکرشو میکرد یه خونواده اینجوری نابود بشه

-اشتباه نکن اشکان… به جز خونواده ی مهرپرور، خونواده ی راستین هم نابود شد… من، سیاوش، بابا و مامان همه و همه داغون شدیم… مگه من چند سالمه اشکان؟… تو بگو… مگه من چند سالمه؟…. چهارساله مثله یه دستگاه پولساز فقط و فقط کار کردم و پول در آوردم تا عشقی رو فراموش کنم که الان زیر خاکه… الان از نظر اجتماعی فرهنگی مالی در سطح بالایی هستم ولی با همه ی این داشتنها باز هم راضی نیستم…. من تمام این سالها به امید فراموش کردن ترنم دنیام رو ساختمو الان میبینم این دنیای ساخته شده لحظه لحظه هاش با یاد ترنم بنا شده… ترنمی که بود ولی در عین حال نبود… ترنمی که نیست

دستم رو سرقلبم میذارمو ادامه میدم: ولی در عین حال هست…. اشکان تو بگو…. اینه اون زندگی ای که من میخواستم؟

اشکان سری به نشونه ی تاسف تکون میده و چیزی نمیگه

-اشکان؟

اشکان: هوم؟

-ممکنه منصور و دار و دسته اش فرار کرده باشن ولی پلیس……….

اشکان: اینقدر آیه یاس نخون… سرگرد میگفت اونا هم ادمای خودشون رو دارن

-باز نگرانم… میترسم این دفعه هم لعنتیا قِصِر در برن

اشکان: آدم رو مجبور میکنی همه چیز رو بهت بگه… نمیخواستم بهت بگم تا حرص نخوری ولی چند روز پیش منصور و دار و دسته اش رو نزدیکای مرز دیده بودن

-چـــی؟

اشکان: نترس بابا… موفق نشدن فرار کنند… میخواستن قاچاقی برن اما نتونستن

-پس چرا چیزی نگفتی….نکنه تا ح……….

اشکان: اه… سروش چرا مثله پسربچه ها رفتار میکنی؟… واسه ی همین بهت نمیگفتم دیگه… چون همش از جنبه ی منفی به ماجرا نگاه میکنی

-جای من نیستی تا درکم کنی… تنها مقصری که فعلا میشناسم منصوره… اگه اون هم فرار کنه تا عمر دارم عذاب میکشم…

اشکان: درکت میکنم سروش… باور کن

-بیخیال رفیق… فقط شانس آوردیم با این سرگرده آشنا در اومدی

اشکان: ما اینیم دیگه داداش… جنابعالی ما رو دست کم گرفتی

-برو بابا

اشکان: کجا؟

-اشکان شوخی نکن حوصله ندارما

اشکان:اوه… اوه… باز آقا برزخی شد

با دیدن دختری سر قبر ترنم سر جام خشکم میزنه… ماندانا نیست… مطمئنم که ماندانا نیست…

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۲.۰۸.۱۶ ۰۰:۵۳]
[Forwarded from Deleted Account]
اشکان: چی شد؟… چرا واستادی؟

-اشکان اونجا رو نگاه کن

اشکان: کجا رو میگی؟

-کنار قبر ترنم رو یه نگاهی بنداز

اشکان نگاهی به قبر ترنم میندازه و بعد با کلافگی نگاشو از قبر میگیره

سری تکون میده و به طرف من برمیگرده

اشکان: خب… که چی؟

-اشکان با دقت نگاه کن… اون دختره که کنار قبر ترنم نشسته رو میگم

اشکان یه با دیگه نگاهی به قبر میندازه

-ماندانا که نیست

اشکان: شاید یکی دیگه از دوستاش باشه

-کدوم دوست؟… ترنم که دیگه دوست صمیمی ای نداشت

اشکان: بالاخره بی کس و کارم نبود

پوزخندی رو لبم میشینه

اشکان: به جای اینکه پوزخند تحویل من بدی بهتره راه بیفتی بریم ببینیم اون دختره کیه

سری به نشونه ی مثبت تکون میدمو با سرعت به سمت قبر ترنم قدم برمیدارم… اشکان هم پشت سرم حرکت میکنه… هر چقدر به قبر ترنم نزدیک تر میشم تعجبم بیشتر میشه… چون دختره چنان گریه میکنه که انگار خواهرش رو از دست داده… صدای گریه هاش خیلی ترحم انگیزه ولی آخه ترنم کسی رو نداشت که اینقدر براش دلسوز باشه… که اگه چنین کسی تو زندگی ترنم بود دکتر یا ماندانا بهمون میگفتن

صدای دختر رو در بین هق هق گریه هاش میشنوم

همونطور که گلهای رز رو پرپر میکنه با لحن غمگینی میگه

دختر: ترنم شرمندتم

همه ی فاصله ی من با دختر فقط و فقط چند قدمه

دختر: ترنم به خدا نمیخواستم اینجوری بشه

سر جام خشکم میزنه… منظورش چیه نمیخواست اینجوری بشه… مگه چیکار کرد؟

دختر: من راضی به مرگت نبودم ترنم…. به خدا راضی به مرگت نبودم

صداش برام عجیب آشناست… اخمام درهم میره

دختر: عذاب وجدان داره داغونم میکنه

با صدای اشکان به خودم میام

اشکان: چرا واستادی؟

دختر با صدای اشکان سریع سرش رو به عقب میچرخونه و با چشمای اشکی به ما زل میزنه

دهنم از دیدن چهره ی دختر باز میمونه

باورم نمیشه دختری که من و اشکان در به در دنبالش میگشتیم و پیداش نمیکردیم با پاهای خودش به اینجا اومده باشه

با ناباوری زمزمه میکنم: بنفشه

با دیدن من رنگش به شدت میپره

به سرعت اشکاش رو پاک میکنه و از روی زمین بلند میشه… یه قدم به سمتش برمیدارم که باعث میشه با ترس قدمی به عقب میره

وجود بنفشه بعد از این همه سال کنار قبر ترنم اون هم با این حال پریشون برام جای تعجب داره… بیشتر از حالت پریشونش ترس و دستپاچگیش برام عجیبه… اگه دوستیش رو بهم زده پس اینجا چیکار میکنه؟… چرا طلب بخشش میکنه

بنفشه به زحمت زیرلب زمزمه میکنه: سـ ـلـ ام

اخمام توهم میره

اشکان: سلام

اشکان که از زمزمه ی من به ماهیت به نفشه پی برده میگه: شما دوست ترنم هستین… درسته؟

یکم دستپاچه میشه ولی با اینحال لبخند تلخی رو لباش میشینه

بنفشه: بودم

با جدیت میپرسم: اینجا چیکار میکنی؟

یاد روزایی میفتم که با سها و ترنم میگشت… دوست صمیمیه عشقم بود ولی در بدترین شرایط تنهاش گذاشت… از ماندانا شنیدم که یه روزی همین دوست به اصطلاح صمیمی یه سیلی مهمون ترنم کردو بهش گفت واقعا برای خودم متاسفم به خاطر اینکه این همه سال با تو دوست بودم… اون لحظه دوست داشتم بنفشه جلوم بود تا جواب اون سیلیه ناحقی که نثار ترنم کرد رو بهش بدم… اگه به کسی خیانت شد اون من بودم اگه کسی مرد اون ترانه بود بنفشه حق نداشت روی ترنم دست بلند کنه

بنفشه: اومده بودم یه سر به ترنم بزنم

-اونوقت به چه دلیل؟

با من من میگه: بالاخره ترنم یه روزایی دوست من بود

-خوبه داری میگی بود بعد از 4 سال تازه یادت اومد دوستت بود

اخماش تو هم میره

بنفشه: فکر نکنم اینجا اومدن من به شما ربطی داشته باشه

-نه به من ربطی نداره ولی برام جالبه بدونم کسی که 4 سال پیش دوستش رو ول کرد چرا هر هفته باید به دوستش سر بزنه

رنگ نگاهش عوض میشه…. نمیتونم حرفی که توی نگاهش داره بیداد میکنه رو بخونم

میگه: چی واسه خودتون سرهم میکنید…. من اولین بارمه که اینجا اومدم

پوزخندی میزنم به گلبرگهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم

-ولی من این طور فکر نمیکنم

رنگش میپره… همونجور که صداش میلرزه میگه: آقا سروش من اصلا معنیه حرفاتون رو درک نمیکنم

به سنگ قبر اشاره ای میکنم و میگم: یه خورده فکر کنی یادت میاد

یاد حرفای طاهر میفتم

«بعد از اون اتفاقا خونواده ی بنفشه به شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن… حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگین دور و بر دختر من آفتابی نشه»

با دستپاچگی میگه: مگه فقط من گل پرپر میکنم… ممکنه کس دیگه ا…….

پوزخندم پررنگ تر میشه

وسط حرفش کیپرم:یادم نمیاد حرفی از پرپر کردن گلبرگا زده باشم

خودش، خودش رو لو داد

دیگه کاملا خودش رو باخته… کیفش رو بین دستاش گرفته و به شدت فشار میده

بنفشه: من دیرم شده باید برم

این حرف رو میزن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا