رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 86

4
(8)

– با ماهک نمی‌شه داداش.

لیوان چای را به دست رها می‌دهد و با آرامش می‌گوید

– نشد هم ذاتاً… دوستت قبول نکرد پیشنهادم رو، یعنی نمی‌خواد نگران باشی، تموم شد رفت.

مکث کوتاهی می‌کند و اینبار با چشمانی باریک شده می‌پرسد

– حالا تو بگو ببینم چرا با ماهک نمی‌شه؟

رها آب دهانش را می‌بلعد و صدای استخوان‌های انگشتانش را درمی‌آورد

– تو و ماهک با هم فرق دارین.

کوتاه می‌خندد و با همان خنده، آرام می‌پرسد

– مگه همه‌ی زوج‌ها به هم شبیهن که من و ماهک به هم شبیه باشیم؟ همه‌ی آدم‌ها با هم فرق دارن دیگه، هیچ کس شبیه کسی نیست.

– منظورم اعتقاداتونه، طرز فکرتون، طرز زندگی کردنتون، اینهمه تفاوت باعث جدل و درگیری می‌شه تا عشق و دوست داشتن.

– نمی‌خوام باهات بحث کنم رها… میگم قبول نکرد تموم شد رفت.

– اگه نظرش عوض بشه چی؟ اگه بخواد دوباره به پیشنهادت فکر کنه چی؟ اگه قبول کنه چی؟

اخمی که می‌کند اینبار کورتر و جدی‌تر است…

– تمومش کن رها…

رها اما تمامش نمی‌کند.
دلش نمی‌خواهد برادرش با ناهک ارتباطی داشته باشد و دوستی‌اش با ماهک بحث دیگری است.
ماهک رفاقت را خوب بلد است اما نمی‌داند می‌شود روی وفاداری‌اش هم اعتماد کند یا نه…

– سر جریان استوارها ماهک معصومیتش رو از دست داره علی… اون نمی‌تونه برات زن مناسبی باشه. شما همدیگه رو ناراحت می‌کنین.

بدون اینکه چایش را بنوشد، لیوان را لبه‌ی پنجره می‌گذارد و پر از اخم می‌گوید

– من خودم عقل دارم رها… کافیه دیگه. نمی‌خوام در مورد این چیزا باهات حرف بزنم.

به چایی بین انگشتان رها اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد

– چاییت رو خوردی برو خونه. من امروز کارهام سنگینه شاید دیر بیام.

رها پر بغض نگاهش می‌کند و اما علی بی‌تفاوت از کنارش عبور می‌کند و اتاقک را ترک می‌کند.

مشغول کار، همراه فرهاد می‌شود و رها بعد از دقایقی آرام، با شانه‌هایی آویزان از پله‌ها پایین می‌آید.

بدون اینکه دقتش را از خط‌کش بگیرد، رو به خواهرکش می‌گوید

– خدا به همراهت عزیزم.

رها بغضش را قورت می‌دهد و یمتش برمی‌گردد.
دلش می‌خواهد همه چیز را به برادرش بگوید…
از دلبری‌های ماهک به عماد استوار…
از بوسه‌هایشان…
از خلوت‌های دو نفره‌شان گوشه کنار دانشگاه بگوید و اما می‌ترسد.

بی حرف کارگاه را ترک می‌کند و علی می‌ماند و حجم عظیمی از ذهنی که مشغول ماهک است و دهان لقی‌اش…

چرا به رها در مورد پیشنهادش گفته بود وقتی جواب منفی داده و خواسته بود فراموش کند پیشنهادش را؟!

با اعلان دوباره‌ی گوشی‌اش خط‌کش را روی میز پرت می‌کند و واتساپش را چک می‌کند.

لوکیشنی که دخترک برایش فرستاده خارج از شهر و جایی میان کوه‌ها است.

متعجب ماژیک را هم روی میز می‌اندازد و بعد از سپردن کارها به فرهاد، از کارگاه خارج می‌شود.

با شماره‌ی ماهک تماس می‌گیرد و با نفس عمیقی گوشی را به گوشش می‌چسباند.
طول می‌کشد تا تماس وصل شود.

– چه خبر سید؟!

– اینجا دیگه کجاست؟ در مورد چی باید تو همچین جای پرتی صحبت کنیم؟

صدای خنده‌ی ریز ماهک عصبی‌اش می‌کند و کم کم ضرفیتش دارد تکمیل می‌شود.

– می‌خوام تو همچین جای پرتی بهت تجاوز کنم سید…

هشدارانه اسمش را صدا می‌کند و نمی‌داند فقط با تلفظ یک اسم، چه غوغایی توی وجود دخترک می‌اندازد.

– ماهک!

– جون! تو فقط صدام کن سید…

الله و اکبری زیر لب می‌گوید و عصبی دست پشت گردنش می‌برد.
حریف شیطنت‌های دخترک نمی‌شود که نمی‌شود…

دخترک آن سوی خط دلبرانه می‌خندد

– خدایی وقتی ذکر و تکبیر می‌گی، خدا از شرارت من حفظت می‌کنه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. درود*
    حالا این ماجرااهای• سینا و ماهک و عماد/کلن اُستوارهای م،ا،ف.ی.ا.ی خبیث.شارلاتان، کثیف. عوضی و••••]
    و علی•••• رها و مشکلات عمیق دردوبلای گذشته مخوف، سیناو ماهک با استوارها/مخوصن عامر/ همه اینا جالب و درست، داره ذره ذره کم کم بهش پرداخت میشه••• اما ۱ شخصیت دیگه؛ مدتی وارد داستان شده از یک تیکه گوشواره قدیمی و ۱نامه مرموز لای کتاب تو کتابخونه* بگیر تا اینکه شخصیتهای اصلی درموردش صحبت میکنن؛
    {عشق قبلی**علی } چراا این شخصیت دیگه ملموس نشونداده نمیشه { مثلن فلش بک به گذشته یا وضعیت الانش حال حاضرش) فقط بقیه در موردش حرف میزنن مثلن؛
    رها میاد میگه علی تو عاشق بهار بودی•• علی هم میگه من به ناموس زن شوهر دار چشم ندارم موضوع مال گذشته هست•••• همین تموم شد😐 چراا این دختر نشونداده نمیشه و یکبار ماجرای عشق درام تراژیک اون و علی از زبون خود دختره و خانوادش گفته نمیشه ما تو شک دو دلی میمونیم چراا دختره یکدفعه ناگهانی از عشقش گذشت و رها کرد رفت؛ شاید مثل دلآرام داستان سهم من از تو، یا یسری های دیگه بلاملایی سرش اومده باشه شایدهم مانند شهرزاد کسانی تهدید و مجبورش کرده باشن و••••••• صدها و هزاران اما اگر و شاید دیگر😐😕😲🤒🤕🤐😑😔💔😳😵😨😱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا