رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت3

4.1
(15)

0
باز هم چیزی نمی‌گوید و من نفرت دارم از اینکه مجبورم قانعش کنم چیزی به کسی نگوید…

– من و ببین…

نگاهش را چند لحظه‌ی کوتاه بند نگاهم می‌کند و من دستم را مشت می‌کنم.

– عامر استوار یه بیمار روانیه، می‌دونم عماد رفیقته ولی هیچکدوم از استوارها آدم نیستن. باور کن کاری که من دارم باهاشون می‌کنم یک هزارم کثافت‌کاری‌های اونا نیست.

با اخم، بدون هیچ حرفی تنها گوش به حرف‌هایم می‌سپارد و من اضافه می‌کنم

– اونا باعث شدن زندگیم زیر و رو بشه و تنها کسم رو از دست بدم. هیچ مدرک و شاهدی هم نداشتم که ازشون شکایت کنم، تنها راه پیش روم همین بود.

با انزجار چهره‌اش را جمع می‌کند

– تنتا راه پیش روتون رابطه با یه مرد متأهل بود؟! اون هم به خاطر انتقام؟! فکر نمی‌کنید کسی که آسیب جدی می‌بینه شما هستید نه عماد؟!

دندان‌هایم را روی هم می‌سایم و بالاخره نگاه از نیم‌رخ پر از اخمش می‌گیرم

– این حرف‌ها بین خودمون می‌مونه یا نه؟!

نفس عمیقی می‌کشد و نگاه من اینبار سمت دستش که روی دنده قرار می‌گیرد، کشیده می‌شود. پیراهن مردانه‌ی طوسی رنگی تنش بود که آستین‌هایش را تا آرنج تا کرده بود.

– خواهرم خبر داره؟!

لب‌هایم را توی دهانم می‌فرستم و اصلاً مهم نیست اگر رژ لبم پخش می‌شود و من نگاه از دستان بزرگ و رگ‌های برآمده‌ی پشت دستش می‌گیرم.

– خیلی بیشتر از تو می‌دونه.

ماشین را به حرکت درمی‌آورد و من به صندلی تکیه می‌دهم، هنوز جواب سؤالم را نداده و من دلم نمی‌خواهد بار دیگر سؤالم را تکرار کنم. اما خونسردی بیش از حد او و طولانی بودن سکوتش، مجبورم می‌کند با اخم و حرص نگاهش کنم.

– خب؟!

نفس عمیقی می‌کشد و کوتاه لب می‌زند

– چیزی نمی‌گم اگه هر چه زودتر تمومش کنید.

مکث کوتاهی کرده و اینبار می‌پرسد

– کجا باید برم؟!

من اما بی‌اهمیت به سؤالش، دوباره سمتش خم می‌شوم و محکم می‌گویم

– نمی‌خوام تهدیدت کنم ولی اگه استوارها قبل از اینکه من بخوام خبردار بشن پای رها هم میاد وسط. رها خیلی کارها کرده که تو ازش خبر نداری… پس به خاطر خواهرت هم که شده لالمونی می‌گیری و تو کار من و استوارها، هر چقدر هم که طولانی شد، دخالت نمی‌کنی.

مکالمه‌ام با علی خانِ بسیجی آنقدر که می‌خواستم خوب پیش نرفت، اما من از تهدیدم پشیمان نیستم.
هیچ گاه قرار نیست رها را وارد بازی کنم اما گاهی می‌شود با اسمش افسار علی را به دست گرفت دیگر…

– کجایی ماهک؟! نظرت چیه؟!

نگاهم روی عکس‌ها می‌چرخد، تک تک عکس‌ها را ورق می‌زنم و با کلافگی آن‌ها را روی میز پرت کرده و نگاه طلبکارم را بند نگاه سینا می‌کنم.

– می‌شه بگی اینا دقیقاً چیه؟! مگه نگفتم نمی‌خوام چهره‌ام تو عکس‌ها دیده بشه؟ هزار بار باید یه حرف رو بزنم؟

کلافگی من باعث می‌شود عکس‌ها را از روی میز بردارد و نگاهی جزئی به تک تکشان بی‌اندازد.

– خب خواهر من، عزیز من، منم روزی هزار بار می‌گم جایی وایسا که جلوی دوربین نباشی، تو که خبر نداری تایم آویزون بودنم از اون پنجره‌ی کوچیک چقدر طولانی و خسته کننده بود.

عصبی چنگی به مقنعه‌ام می‌زنم و آن تکه پارچه‌ی دودی رنگ را از روی موهایم برمی‌دارم.

– دیگه کلافه شدم سینا، وقتی فکر می‌کنم همه‌ی اتفاقات امروزم بین عماد فقط یه هیچ بوده حالم به هم می‌خوره، می‌تونی بفهمی یا نه؟

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و از روی مبل رنگ و رو رفته‌اش برمی‌خیزد. حس مضخرفی دارم که هر چقدر تلاش می‌کنم پسش بزنم، بیشتر یقه‌ام را می‌چسبد.

– برات قهوه درست می‌کنم، آرومت می‌کنه.

با حرص جوابش را می‌دهم

– من آرومم سینا.

بی‌ هیچ حرفی وارد آشپزخانه‌ی کوچکش می‌شود و من بعد از اتکای سرم به پشتی مبل، پلک می‌بندم.

دلم برای دختری که برایم مادری می‌کرد آنقدرها تنگ شده که گاهی نفسم را هم تنگ می‌کند…
دلتنگی حس عجیب و قدرتمندی بود.

بیشتر اوقات دل تنگم تمام مرا تحت کنترل خودش می‌گرفت و به تنفرم دامن می‌زد.
مانند پیچک سمی در تمام وجودم می‌پیچید و مرا بیشتر به راهی که انتخاب کرده بودم هل می‌داد.

اما؛ گاهی وقت‌ها دلم با غمی بزرگ، با مظلومیت زانو به بغل می‌گرفت و کودکانه خانواده می‌خواست. خانواده‌ای که حق من بود و با بی‌رحمی تمام آن را از من گرفته بودند.

استوارها تمام خانواده و امید مرا تار و مار کرده بودند.

صدای پاهای سینا را که می‌شنوم، تکیه از مبل گرفته و پلک‌هایم را آرام باز می‌کنم. چشمانم می‌سوزد؛ انگار ماسه داخلشان فرو رفته.

ماگ‌ها را روی میز می‌گذارد و عکس‌ها را با آرامش از روی میز جمع می‌کند.

– خیل دوست دارم هر چه زودتر همه چی رو بشه و به سامان ثابت کنم که منم یه کارهایی بلدم.

همانطور که ماگ طوسی رنگ را از روی میز برمی‌دارم، سرم را تکان می‌دهم و با اینکه قرار بود، اتمام این بازی من هم تمام شوم، نمی‌ترسم. من توی این دنیا چیزی برای از دست دادن و امیدی برای دل بستن و زندگی کردن نداشتم.

– کم مونده… خیلی کم…

انگشتانم را دور ماگ می‌پیچم و نگاهم را به کف روی قهوه می‌دوزم، سینا خیلی ماهرانه قهوه درست می‌کرد.

– داداش رها فهمیده یه دردی با استوارها دارم.

بدون اینکه نگاه از قهوه بگیرم، کمی از کف رویش را می‌نوشم و سینا متعجب ماگش را روی میز می‌گذارد

– چی؟! چطور؟ رها چیزی بهش گفته؟

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و نفس عمیقی می‌کشم، در جریان اینکه علی یک ریسک بزرگ بود، هستم ولی از اینکه کاری نمی‌کند اطمینان دارم.

– نه رها چیزی نگفته، وقتی من داشتم با تو حرف می‌زدم حرف‌هامون رو شنیده. از اصل ماجرا خبر نداره و فکر می‌کنه به کاری که دارم با عماد می‌کنم ختم می‌شه.

با اخم و جدیت دستی به صورتش می‌کشد و من انتهای موهایم را به بازی می‌گیرم.

– علی نقشی تو نقشه‌ی ما نداره سینا. به خاطر خواهرش هم حرفی نمی‌زنه، پس نیازی به نگرانی نیست.

شانه بالا می‌اندازد و می‌خواهد خودش را بی‌خیال نشان دهد در حالی که می‌شود نگرانی را در نی نی چشمانش دید.

حضور سینا در زندگی‌ام یک پوئن مثبت بود. اگر او نبود نفوذ به عماد تقریباً ممکن نبود.

– با عامر روبرو نشدی هنوز؟

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و جرعه‌ی دیگری از نوشیدنی‌ام می‌نوشم. عادت داشتم قهوه را داغ بنوشم و سینا این را می‌داند و حس بازپرسی‌اش گل کرده.

– نه، هنوز زوده.

خودش را جلو می‌کشد و بی‌توجه به علاقه نداشتن من به حرف زدن، دوباره می‌پرسد.

– من نگران اینم که به محض دیدنت بشناستت، تو شبیه خواهرتی ماهک، مطمئناً می‌شناستت و اون موقع دست رو دست نمی‌ذاره.

بی تفاوت نوشیدنی نصفه را روی میز برمی‌گردانم و به مبل تکیه می‌دهم.

– خسته‌م سینا، حال خونه رفتن هم ندارم، اینجا یکم می‌خوابم تو هم کارات رو بکن.

– اوکی.

روی کاناپه دراز می‌کشم و بلند شدن او و رفتنش را به سمت اتاقش حس می‌کنم. با اینکه دلم نمی‌خواهد فعلاً به استوارها فکر کنم، اما با خودم نیست که افکار بی‌پدرم مرا سمت آن‌ها می‌کشد و دردهایم را یادآوری می‌کند.

خواب راحت، واژه‌ای بود که سال‌ها با من غریب بود. اوایل که به جرم دیوانگی در یکی از اتاق‌های سرد و تاریک بیمارستان روانی بستری بودم به لطف قرص و تزریقاتی که به زور به خوردم می‌دادند، می‌توانستم کمی بدون فکر بخوابم.

روی کاناپه در خودم جمع می‌شوم و سردم می‌شود با یادآوری آن اتاق کور و سرد، بدون هیچ روزنه‌ی نوری…

خستگی با بی‌رحمی تمام خوابی را نسیب چشمانم می‌کند که پر است از کابوس و درد و وحشت…

صدای زنانه‌ای توی خواب، با زجه اسمم را می‌نالد و من توی تاریکی هر چه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. دلم می‌خواهد صدایش کنم اما انگار زبانم فلج شده است.

صدای زنانه بلند و بلندتر می‌شود، تا جایی که صدای مردانه جایگزین می‌شود و من با وحشتی انکار نشدنی از خواب می‌پرم.

سینا لیوانی آب سمتم می‌گیرد و کمک می‌کند حین نیم‌خیز شدن، جرعه‌ای بنوشم.

– خوبی؟

دستی به گونه‌های خیسم می‌کشم و سؤالش را با حرکت سرم جواب می‌دهم که کلافه موهای چسبیده به صورت و گردنم را به عقب هل می‌دهد.

– داروهات رو می‌خوری؟

دستش را پس می‌زنم، از اینکه کابوس‌هایم را که در اصل حقیقت زندگی‌ام بودند به داروهایم ربط می‌دهد، خوشم نمی‌آید.

– ساعت چنده؟

نگاهی به ساعت بسته شده دور مچش می‌اندازد و با جدیت جوابم را می‌دهد.

– پنج عصر.

کامل روی کاناپه می‌نشینم و سرم را بین دستانم می‌گیرم؛ شقیقه‌هایم طبق معمول تیر می‌کشند و چشمانم می‌سوزند.

– باید برم دیگه، یه مسکنی چیزی بیار سرم داره می‌ترکه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا