رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 136

4.3
(10)

بستنی را سمتم می‌گیرد

– یکم بخند….

عصبی می‌خندم و سرم از حجم بیخوابی و افکار توی سرم می‌ترکد…
دیشب مرا نصف جان کرده بود و امروز می‌خواست بخندم؟!

– من نمی‌خورم عماد… به نظرت من الآن حال و حوصله ی بستنی خوردن با تو رو دارم؟!

نیشخدی میزند و آرنج‌هایش را به پنجره‌ی باز ماشین تکیه داده و بستنی را به لبم می‌چسباند

– می‌ترسی بعدش عذاب وجدان بگیری و حس خیانت بهت دست بده؟!

ناخودآگاه برای پاک کردن بستنی از زبانم استفاده می‌کنم و او می‌خندد

– تو عاشق بستنی شکلاتی هستی… به خاطر یه حس مسخره ازش نگذر…

دستش را پس می‌زنم که بستنی از میان انگشتانش سر می‌خورد و روی مانتویم می‌افتد…

با چشمانی گشاد شده، مانتوی زیبای آجری رنگم را از تنم فاصله داده و شاکی می‌گویم

– چیکار می‌کنی؟!

در ماشین را باز می‌کند و بالا تنه‌اش را داخل ماشین کرده و از سقف ماشین چند برگ دستمال کاغذی بیرون می‌کشد

– خودت چیکار می‌کنی؟! فوقش یه بستنیه دیگه….

می‌خواهد با دستمال لباسم را پاک کند که خیلی زود مانعش می‌شوم

– نمی‌خواد… بده خودم پاک می‌کنم.

دستمال کاغذی را از دستش می‌گیرم و با عصبانیت می‌گویم

– کوفتم بشه… من کی گفتم بستنی می‌خوام ازت؟! ببین با لباسم چیکار کردی؟!

– یه مانتوعه دیگه… واسه چی بزرگش می‌کنی؟

دندان‌هایم را روی هم کلید می‌کنم و طوری سمتش می‌خم که عقب کشیده و در را به هم می‌کوبد

– باشه… معذرت می‌خوام… شد؟!

– معذرت خواهیت بخوره تو سرت…

لباسم را پاک می‌کنم اما همچنان خیسی و بوی بستنی روی لباسم می‌ماند.
پشت فرمان جای می‌گیرد و کلافه می‌گوید

– قبلاً اینقدر زود عصبی نمی‌شدی!

– می‌شه خفه شی و من و زودتر برسونی خونه‌م؟!

– باشه، جیغ جیغ نکن.

دستمال کاغذی را با حرص کف ماشین پرت می‌کنم و چند برگ دیگر می‌کنم تا دستانم را پاک کنم.

با سرعت رانندگی می‌کند و به محض توقف ماشین در را باز می‌کنم

– لطفا دیگه باهام تماس نگیر…. پیامک هم نفرست.

پوزخندی می‌زند و نگاهش را به روبرو می‌دهد بدون اینکه توجهی به اخطارم بدهد.
در ماشینش را به هم می‌کوبم و از او و ماشینش دور می‌شود

– لعنت بهت ماهک… اصلا واسه چی پا شدی رفتی دانشگاه؟! خری تو… خر…

*********************
صدای زنگ در را می شنوم و اما به خاطر گرم بودن سرم با سالاد شیرازی، صدا بالا می برم

– علی تو باز کن من کار دارم..

باشه ی آرامی می گوید و برای باز کردن در از مقابل تلویزیون بلند می شوم… تمام سعیم را می کنم تا گوجه ها را به صورت نگینی ریز خرد کنم و تا حدودی موفق هستم.
صدای رها را می شنوم و لبخندی روی لب هایم می نشیند

– زنت کجاست که تو در و باز می کنی داداش؟

بلند می گوید تا من بشنوم و جواب علی دلم را قلقلک می دهد

– چه فرقی داره؟ من تو خونه ظرف هم می شورم…

حاج محمد بلند به جمله ی علی می خندد و من بعد از شستن دستانم، از آشپزخانه خارج می شوم

– سلا…

حاج محمد با همان لبخند روی لبهایش جواب سلامم را به گرمی می دهد و حاج ختانم می گوید

– دخترم به دل نگیری یه وقت! رها شوخی می کنه ها…

با لبخند گونه ی حاج خانم را بوسیده و عقب می کشم

– معلومه که به دل نمی گیرم.. من اصلا رها رو جدی نمی گیرم، شما نگران نباشید.

رها دست سمتم دراز می کند اما حاج خانوم خیلی سریع با صدا کردن اسمش، مانع وحشی گری اش می شود.
تعارفشان می کنم روی مبلمان بنشینند و رها را اما برای آوردن چای می فرستم…

خودم هم کنار حاج خانم می نشینم و می خواهم چیزی بگویم که صدای زنگ واحد مانع می شود…
با لبخند سمت علی برگشته و می گویم

– سیناس احتمالا… شما در و باز می کنی عزیزم؟

علی که برای باز کردن در بلند می شود، دوباره نگاهم را بند چشمان مادرش کرده و می پرسم

– خب چی شد؟ معلوم شد کی عروسی می گیرین؟

حاج محمد به ذوق کودکانه ام می خندد و رها با غر غر وارد سالن می شود و سینی چای را روی میز می گذارد

– آخه کجا دیدین مهمون خودش از خودش پذیرایی کنه؟ من اگه می خواستم چایی بریزم و بیارم که تو خونه می موندم و اصلا نمیومدم.

حاج خانم اما بی اهمیت به غر زدن های رها، رو به من می گگوید

– فردا قراره برن برای آزمایش… یکم از جهیزیه رها هم مونده باید تهیه کنیم و انشالله اگه خدا بخواد دو هفته ی بعد جشن بگیریم.

با هیجان ناشی از خوشحالی ام، خودم را لبه ی مبل می کشم و می گویم

– خیلی هیجان دارم…

رها بالاخره موفق به زدن پس گردنی پشت گردنم می شود و ذوقم را کور می کند… دخترک وحشی زبان دراز…

– اگه یهو فاز طرف دوماد بگیری چنان موهات رو می کشم که از درد قش کنی ماهی…

قبل از اینکه جواب رها را بدهم، علی صدایم می کند و من متعجب سمت ورودی خانه می چرخم… چراداخل نمی آمدند؟

عذرخواهی کوتاهی کرده و از روی مبل بلند می شوم… با قدم هایی تند خودم را به در نیمه باز می رسانم و به محض باز کردن در اما با دیدن اهورا، زانوانم می لرزند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. ببخشید خانم نور من تو رمان وان امشب ایمیلم ثبت شد انگار ولی نمیدونم چطوری باید کامنت بدم کادری برای نوشتن نیست روی هر کدوم از گزینه ها میزنم چیزی نمیاد فقط میزنه با موفقیت عضو شدین

  2. حس میکنم عماد ادم گرفته بود ک ازشون عکس بگیرع واسه همین این حرکاتو در میاورد
    بعدم میرع به علی نشون میدع و سوتفاهم پیش میاد:”)💔

  3. فقط تو این هاگیرواگیر اهورا کم بود.😟جای تشکر ویژه داره به خاطر پارت گزاری دقیق و با نظمت ,نور جونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا