رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۸

3.7
(12)

حریف عصبانیت سینا نشدم و بعد از پانسمان زانوی زخمی‌ام، بدون گرفتن داروهای او راهی کلانتری شدیم.

انتظار روی صندلی‌های محلی که سر و صدایش حتی بیشتر از بیمارستان روانی‌ است، اخم بزرگی بین ابروهایم می‌نشاند و سمت سینا برمی‌گردم.

با پایش روی زمین ضرب گرفته و رگ شقیقه‌اش نبض می‌زند. حال خوشی ندارد و حضورش توی این کلانتری بیشتر به حال بدش دامن می‌زند.

– دلت برای اینجا تنگ می‌شه؟!

سرش را بلند می‌کند و با همان اخم ناشی از حال بدش، نگاه به چشمانم می‌دوزد.

– برای جایی که با بی‌رحمی اخراجم کردن؟! تو چی فکر می‌کنی؟

نیشخندی می‌زنم و نگاه از او می‌گیرم، کمی آن‌طرف‌تر زنی التماس می‌کند اجازه یدهند پسرش را ببیند و روی صندلی روبرویی ما، دختری رنگ پریده نشسته که با استرس انگشتانش را در هم می‌پیچد…

اینجا قطعاً برای من جایی نبود که دل تنگش شوم. اما برای سینا…
برای او شغلش، همه چیزش بود.

– من که اگه از همچین جایی اخراج هم بشم می‌رم خدام رو شکر می‌کنم.

می‌خندد…
مردانه و تب دار…

دستم را سمت پیشانی‌اش دراز می‌کنم و پشت انگشتانم را روی پیشانی خیس از عرقش می‌گذارم، هنوز هم تب دارد و نگرانی سر تا سر وجودم را در بر می‌گیرد.

– کاش قبل از اینکه بیایم اینجا داروهات رو می‌گرفتیم.

– سینا؟!

صدای مردانه باعث تکان شدید تن سینا می‌شود و انگشتان من، آرام از روی پیشانی‌اش برداشته می‌شود.

سمت مرد قد بلندی که روی اتیکت لباسش نام خانوادگی ملک‌پور دهان کجی می‌کند، میچرخم.

اخم بزرگی که بین ابروهای پرپشت مردانه‌اش نشسته مجبورم می‌کند بایستم و سینا هم از روی صندلی انتظار بلند می‌شود.

– سلام.

ج

واب سلام سینا را با تکان سرش می‌دهد و نگاهش کوتاه و پر اخم سمت من می‌چرخد.

– چیزی شده؟! اینجا چیکار می‌کنی؟

سرمای بینشان به حدی بود که من به خود می‌لرزیدم، چه برسد به سینایی که تب و لرز هم داشت.

– من خودم حل می‌کنم داداش.

سینا اهل کینه نبود اما اینجا، توی این خرابشده‌ای که هنوز هم عشق او بود، او را خانواده‌اش باور نکرده بودند.
او را اخراج شدن نه، اعتماد شکسته‌ی پدر و برادرش از هم پاشیده بود.

سامان ملک‌پور سرش را تکان می‌دهد و اخم بین ابروهایش کورتر می‌شود.

– رنگ و روت چرا پریده؟!

بغضم می‌گیرد، نه به خاطر رنگ پریده‌ی سینا.! به خاطر حس برادری بینشان که با وجود حصارهایی که سینا دور خود پیچیده بود، همچنان وجود دارد.

– یکم سرما خوردم، خوبم داداش.

– می‌خوای قبل رفتن یه سر به آقام بزن، امروز تو اداره‌س.

می‌بینم که مشت دست سینا محکم‌تر می‌شود و نگاه خمار و تبدارش کدر می‌شود… اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید سامان از کنارمان عبور کرده و می‌رود.

به محض دور شدنش دست روی بازوی سینا می‌گذارم و نگاهش می‌کنم

– خوبی؟!

نگاه تار و تبدارش بند نگاهم می‌شود و چیزی نمی‌گوید، انگار روزها دویده و به جایی نرسیده است.
خسته به نظر می‌رسد، از همان خستگی‌هایی که با خواب و استراحت رفع نمی‌شود.

دوباره روی صندلی می‌نشیند و ضرب پاهایش را از سر می‌گیرد و من نگاهم سمت جایی که سامان رفته بود می‌چرخد.

در چند قدمی هدفمان بودیم و به زودی همه می‌فهمیدند اخراج سینا ناعادلانه‌ترین تصمیمی بود که گرفتند و من مشتاق‌تر از خود سینا، انتظار آن روز را می‌کشیدم.

اقدامات شکایت خسته کننده بود و وقت گیر، اما به خاطر مدارکم، مجبورم اقدام کنم و در واقع تمام کارهایش را سینا با آن حال بدش انجام می‌دهد.

انگار خوب می‌داند فضاهای شلوغ و پر سر و صدا سمتم هجوم می‌آورند و مغزم را می‌جوند.

از آن پلیس جوانی که چیزی توی برگه یادداشت می‌کند، انتظار دارم لباس بتمنی بپوشد و همین الآن کیف پول مرا پیدا کند.

سینا دست روی کمرم می‌گذارد و کنار گوشم آرام پچ می‌زند

– بریم ماهک…

گیج و پرت سمتش برمی‌گردم و نگاه کوتاهی سمت مرد جوانی که لباس فرم سبز رنگ به تن دارد می‌اندازم

– اما مدارکم رو هنوز پیدا نکردن که!

لبخند می‌زند و نگاهش همچنان تب‌دار است و خسته…

– خبرمون می‌کنن عزیزم، بریم.

سری تکان می‌دهم و به محض خروجمان از اتاق پلیس جوان کوتاه می‌خندد.
سمتش می‌چرخم و لبخند روی لب‌هایش باعث نشستن لبخند روی لب‌های من هم می‌شود.

– چی شده دیوونه؟! واسه چی می‌خندی؟

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و شیطنت نگاهش اخمی بین ابروهایم می‌نشاند.

– باید از اون دزد ممنون باشم که توی سونامی رو تبدیل کرده به یه بچه‌ی تخس و مظلوم… آخه ندیدی خودت‌و…

خود به جمله‌اش می‌خندد و با خنده، بریده بریده ادامه می‌دهد

– عینهو این گربه ملوسای ناناس شده بودی…

چهره‌ام جمع می‌شود و مشتی به بازویش می‌کوبم.

– مضخرف نگو سینا، من الآن توانایی این و دارم که این کلانتری رو خراب کنم، فقط دارم آبروداری می‌کنم مثلا تو محل کار سابق تو سلیطه بازی درنیارم.

پاکت شیرینی را روی دستم جابه‌جا می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم اما ضربان کر کننده‌ی قلبم را نمی‌دانم چطور باید با یک نفس عمیق به حالت نرمال برگردانم.

انگشتم روی زنگ قدیمی می‌نشیند و صدای زنگ ریتم نفس‌هایم را نیز تندتر می‌کند.
به این خانه قبلاً هم آمده بودم، اما حالا انگار قرار بود توی خانه قلبم را از توی سینه‌ام بیرون بکشند.

صدای مردانه یاالله گویان نزدیک می‌شود و من با ضربان قلبی تند شده از در فاصله می‌گیرم و شالم را جلوتر می‌کشم.

حاج محمد، پدر رها در را باز می‌کند و قامت بلندش با آن عبای مشکی رنگ و عمامه‌ی هم رنگ عبایش مقابل نگاه منی که می‌لرزد ظاهر می‌شود.

دستی به محاسنش می‌کشد و با لبخند از مقابل در کنار می‌کشد…

– سلام دخترم، خوش اومدی…

خجالت زده گونه‌هایم داغ می‌شود و حتی سلام هم نداده بودم. روی پاهایم جابه‌جا می‌شوم

– سلام خوب هستین حاجی؟!

لبخندی می‌زند و نگاه من روی تسبیح تربت بین انگشتانش سر می‌خورد. رها گفته بود این نوع تسبیح را از از غبار قبر امام حسین می‌سازند.

– شکر خدا دخترم، شما چطوری؟! درس و دانشگاه چطور پیش میره؟!

قبل از اینکه من جواب دهم، صدای حاج خانم از داخل حیاط به گوشم می‌رسد، از پشت آن پرده‌ی آبی رنگی که برای دیده نشدن حیاط، کنار در آویخته بودند.

– کیه محمد؟! علی اومده؟!

دلم تکان سختی می‌خورد و حاج محمد با همان دستی که تسبیح بین انگشتانش پیچیده به داخل اشاره می‌کند

– بیا برو داخل دخترم، من میرم مسجد. رها و حاج خانم هم که تنهان.

با بغضی که بی‌دلیل بیخ گلویم می‌چسبد، از در حیاط عبور می‌کنم و حاج محمد، جواب همسرش را می‌دهد

– علی نیست حاج خانم، شب چله‌ای بیا ببین چه مهمونی برات اومده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا