رمان زهر چشم پارت ۱۷۱
علی لبخند که میزند، مرد او را در آغوش کشیده و شانهاش را میبوسد
– چطوری پسر؟!
دستش را چند بار روی کمر ایمان میکوبد و فاصله میگیرد
– خوبم، تو چه خبر؟!
ایمان به مسئول سری تکان میدهد و دست روی شانهی پسر عمویش میکوبد
– چطور میخواستی باشیم داداش؟! دو ماه آزگار دنبال شماییم!
علی نیشخند میزند و ایمان شاسی آسانسور را میفشارد
– خیلی بیمعرفتی علی… من و اونجا گذاشتی اومدی اینجا سیر و صفا به خدا، عصمت خاتون دهنم رو ساییده اونجا.
به غر زدنهای کوچکترین پسر عموی بزرگش لبخند میزند و وارد اتاقک آسانسور میشوند
– اومدم با عصمت باجی حرف بزنم.
– الله وکیلی میدونم به خاطر دیدن روی ماه من نیومدی، ولی اگه به دروغ هم بگی گوشت تنت نمیریزه سید جان…
سید جان را با کنایه میگوید و علی پوزخند میزند
– باز شروع نکن ایمان…
– من چیزی گفتم داداش؟!
به محض باز شدن درب آسانسور خارج میشود
– من گلایههات رو ازبرم ایمان… عمری به خاطر این سید جانی که عصمت باجی به ریشم بست ازم کینه به دل گرفتن پسرای عمو رشید.
#زهــرچشـــم
#پارت658
– بیا و بپذیر که علی آقا نور چشمی خاندان کاشفه، انکارش نکن.
نور چشمی کل خاندان بود و اما تنها حاج عمویش خواسته بود دست و بالش را بگیرد و با جدا شدنش از مادرش سخت مخالفت کرده بود…
نور چشمی بودن هم نوعی نفرین محسوب میشد…
حوصله بحث با ایمان را ندارد و به همین سبب تا رسیدن به درب اتاق سکوت میکند.
ایمان درب اتاق را با کارتی که از توی جیبش بیرون میآورد باز میکند و سپس صدا صاف میکند
– عصمت خاتون؟! اجازه هست؟
– بیا تو پسر…
و ایمان توی گوش علی پچ پچ میکند
– میتونم قسم بخورم که حتی اسم منم نمیدونه ولی سید جان سید جان هیچ وقت از دهنش نیوفتاده.
علی با پشت دست به سینهاش میکوبد
– مسخره بازی درنیار ایمان.
وارد اتاق که میشوند ایمان خیلی سریع خودش را به پیرزن رسانده و دستش را میبوسد…
او اما یاد همسرش میافتد که باورش نمیشد برای اولین بار دست یکی را بوسیده….
پیرزن که دستش را سمتش میگیرد، خم شده و رویش بوسهای زده و روی مبل چرمی اتاق مینشیند
– خب؟!
علی نگاهی به ایمان کرده و دوباره خیره میشود توی چشمان مادربزرگش که توی کودکیاش بارها گوشزد کرده بود نباید توی چشمان یک زن خیره شود….
– من نمیتونم بیام.
#زهــرچشـــم
#پارت659
– یعنی با وجود دونستن اینکه پدربزرگت مریضه هم راضی به اومدن نیستی؟!
پیرزن صدایش را بالا میبرد
– تو چطور نوهای هستی؟!
اخمی میان ابرویش مینشیند و پسرزن اما مهلت اعتراض هم نمیدهد
– فقط یه ماهه، یه ماه… از گوشت تنت میکنن اونجا؟!
دستش مشت میشود و سرش را پایین میاندازد تا عصمت باجی خشم توی نگاهش را نبیند
-من کار و زندگی دارم…
– این بهونههای الکی رو بذار کنار… یکم مسئولیت پذیر باش، اینا رو آسیه یادت نداده؟
– عصمت باجی….
حتی غرش زیر لبیاش هم زن را ساکت نمیکند
– میبینی پسر؟! این پسر همون رضاییه که یه آبادی به خاکش قسم میخورن.. مثلا به خیال خودش داره من و تنبیه میکنه!
ایمان به طرفداری از علی لب باز میکند
– نه عصمتباجی ایـ….
جملهاش با تشر پیرزن ناقص میماند
– رو حرف من حرف نزن بچه؟!
ایمان سر پایین میاندازد و عصمت خاتون با اخم تکیه به مبل میدهد
– فردا راه میوفتیم، آماده باش….
#زهــرچشـــم
#پارت660
به خانه که میرسد خسته است، اما سعی میکند لبخندی روی لب بنشاند و در را باز کند.
افکارش، خسته کننده بودند، درست مانند یک بار چند تُنی روی شانههایش سنگینی میکردند.
ماهک که با تاپ سفید و دامن بلند راسته مقابلش ظاهر میشود، نگاهش هم میخندد
– سلام…
بار دیگر نگاهش را روی اندام دخترک میچرخاند و چاک دامن چسبانش، باعث نمای جذابی از پای خوشتراشش بود…
– سلام عزیزم…
دخترک دلبرانه از گردنش آویزان میشود، اولین بار بود که دامن بلند میپوشید و به نظر جذابیتش توی این لباس بیشتر بود
– دیر کردی!
بوی عطر دیوانه کنندهاش زیر بینیاش میپیچد و ناخودآگاه سرش را جلو میبرد، میخواهد چیزی بگوید که دخترک ناگهانی عقب میکشد و دندانهایش به خاطر این حرکت ناگهانی روی هم قفل میشوند.
دست پشت گردنش میکشد و ماهک با خنده سمت آشپزخانه میرود…
– آره دیر شد…
به دنبال دخترک که صدای کفشهای پاشنه بلندش روی سرامیکهای آشپزخانه میپیچد، میرود و قصد دیوانه کردنش را داشت؟!
دخترک توی آشپزخانه چرخ میخورد و کارش را انجام میدهد و نگاه او تا روی خط باریک میان دامن و تاپ کوتاهش سر میخورد…
دکمهی ابتدایی پیراهنش را باز میکند و ماهک برای برداشتن چیزی از کابینت بالایی دست بلند میکند و تاپش بیشتر بالا میرود و باریکی کمرش را به رخ نگاه او میکشد
– علی کمک میکنی؟! دستم نمیرسه…