رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۷۱

3.9
(98)

 

علی لبخند که می‌زند، مرد او را در آغوش کشیده و شانه‌اش را می‌بوسد

– چطوری پسر؟!

دستش را چند بار روی کمر ایمان می‌کوبد و فاصله می‌گیرد

– خوبم، تو چه خبر؟!

ایمان به مسئول سری تکان می‌دهد و دست روی شانه‌ی پسر عمویش می‌کوبد

– چطور می‌خواستی باشیم داداش؟! دو ماه آزگار دنبال شماییم!

علی نیشخند می‌زند و ایمان شاسی آسانسور را می‌فشارد

– خیلی بی‌معرفتی علی… من و اونجا گذاشتی اومدی اینجا سیر و صفا به خدا، عصمت خاتون دهنم رو ساییده اونجا.

به غر زدن‌های کوچک‌ترین پسر عموی بزرگش لبخند می‌زند و وارد اتاقک آسانسور می‌شوند

– اومدم با عصمت باجی حرف بزنم.

– الله وکیلی می‌دونم به خاطر دیدن روی ماه من نیومدی، ولی اگه به دروغ هم بگی گوشت تنت نمی‌ریزه سید جان…

سید جان را با کنایه می‌گوید و علی پوزخند می‌زند

– باز شروع نکن ایمان…

– من چیزی گفتم داداش؟!

به محض باز شدن درب آسانسور خارج می‌شود

– من گلایه‌هات رو ازبرم ایمان… عمری به خاطر این سید جانی که عصمت باجی به ریشم بست ازم کینه به دل گرفتن پسرای عمو رشید.

#زهــرچشـــم
#پارت658

– بیا و بپذیر که علی آقا نور چشمی خاندان کاشفه، انکارش نکن.

نور چشمی کل خاندان بود و اما تنها حاج عمویش خواسته بود دست و بالش را بگیرد و با جدا شدنش از مادرش سخت مخالفت کرده بود…

نور چشمی بودن هم نوعی نفرین محسوب می‌شد…
حوصله بحث با ایمان را ندارد و به همین سبب تا رسیدن به درب اتاق سکوت می‌کند.

ایمان درب اتاق را با کارتی که از توی جیبش بیرون می‌آورد باز می‌کند و سپس صدا صاف می‌کند

– عصمت خاتون؟! اجازه هست؟

– بیا تو پسر…

و ایمان توی گوش علی پچ پچ می‌کند

– می‌تونم قسم بخورم که حتی اسم منم نمی‌دونه ولی سید جان سید جان هیچ وقت از دهنش نیوفتاده.

علی با پشت دست به سینه‌اش می‌کوبد

– مسخره بازی درنیار ایمان.

وارد اتاق که می‌شوند ایمان خیلی سریع خودش را به پیرزن رسانده و دستش را می‌بوسد…
او اما یاد همسرش می‌افتد که باورش نمی‌شد برای اولین بار دست یکی را بوسیده….

پیرزن که دستش را سمتش می‌گیرد، خم شده و رویش بوسه‌ای زده و روی مبل چرمی اتاق می‌نشیند

– خب؟!

علی نگاهی به ایمان کرده و دوباره خیره می‌شود توی چشمان مادربزرگش که توی کودکی‌اش بارها گوشزد کرده بود نباید توی چشمان یک زن خیره شود….

– من نمی‌تونم بیام.

#زهــرچشـــم
#پارت659

– یعنی با وجود دونستن اینکه پدربزرگت مریضه هم راضی به اومدن نیستی؟!

پیرزن صدایش را بالا می‌برد

– تو چطور نوه‌ای هستی؟!

اخمی میان ابرویش می‌نشیند و پسرزن اما مهلت اعتراض هم نمی‌دهد

– فقط یه ماهه، یه ماه… از گوشت تنت می‌کنن اون‌جا؟!

دستش مشت می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد تا عصمت باجی خشم توی نگاهش را نبیند

-من کار و زندگی دارم…

– این بهونه‌های الکی رو بذار کنار… یکم مسئولیت پذیر باش، اینا رو آسیه یادت نداده؟

– عصمت باجی….

حتی غرش زیر لبی‌اش هم زن را ساکت نمی‌کند

– می‌بینی پسر؟! این پسر همون رضاییه که یه آبادی به خاکش قسم می‌خورن.‌.‌ مثلا به خیال خودش داره من و تنبیه می‌کنه!

ایمان به طرفداری از علی لب باز می‌کند

– نه عصمت‌باجی ایـ….

جمله‌اش با تشر پیرزن ناقص می‌ماند

– رو حرف من حرف نزن بچه؟!

ایمان سر پایین می‌اندازد و عصمت خاتون با اخم تکیه به مبل می‌دهد

– فردا راه میوفتیم، آماده باش….

#زهــرچشـــم
#پارت660
به خانه که می‌رسد خسته است، اما سعی می‌کند لبخندی روی لب بنشاند و در را باز کند.
افکارش، خسته کننده بودند، درست مانند یک بار چند تُنی روی شانه‌هایش سنگینی می‌کردند.

ماهک که با تاپ سفید و دامن بلند راسته مقابلش ظاهر می‌شود، نگاهش هم می‌خندد

– سلام…

بار دیگر نگاهش را روی اندام دخترک می‌چرخاند و چاک دامن چسبانش، باعث نمای جذابی از پای خوش‌تراشش بود…

– سلام عزیزم…

دخترک دلبرانه از گردنش آویزان می‌شود، اولین بار بود که دامن بلند می‌پوشید و به نظر جذابیتش توی این لباس بیشتر بود

– دیر کردی!

بوی عطر دیوانه کننده‌اش زیر بینی‌اش می‌پیچد و ناخودآگاه سرش را جلو می‌برد، می‌خواهد چیزی بگوید که دخترک ناگهانی عقب می‌کشد و دندان‌هایش به خاطر این حرکت ناگهانی روی هم قفل می‌شوند.

دست پشت گردنش می‌کشد و ماهک با خنده سمت آشپزخانه می‌رود…

– آره دیر شد…

به دنبال دخترک که صدای کفش‌های پاشنه بلندش روی سرامیک‌های آشپزخانه می‌پیچد، می‌رود و قصد دیوانه کردنش را داشت؟!

دخترک توی آشپزخانه چرخ می‌خورد و کارش را انجام می‌دهد و نگاه او تا روی خط باریک میان دامن و تاپ کوتاهش سر می‌خورد…

دکمه‌ی ابتدایی پیراهنش را باز می‌کند و ماهک برای برداشتن چیزی از کابینت بالایی دست بلند می‌کند و تاپش بیشتر بالا می‌رود و باریکی کمرش را به رخ نگاه او می‌کشد

– علی کمک می‌کنی؟! دستم نمی‌رسه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا